واژهی حرام با حرمت و حریم و حرم همخانوادهست. این واژهها بیش از آنکه بر پلیدی و گناه دلالت کنند، اشاره به امر مقدس دارند. این واژهها مرز میکشند و در مرزی که میکشند، سوژهشان را -احتمالاً با نهایتِ قدرتی که ذهن میتواند بر چیزی اعمال کند- تشدید میکنند.
~
نخستین احساسی که از ریشهی حرم در ذهن میروید «واهمه» و «ترس» است. اما این ترس با ترسهای طبیعی بشر متفاوت است. در حرام، ترس از آلودهشدن نیست، از آلودهکردن است.
حرام به دورِ سوژهی خود پردهای از واهمه میتند و سوژه در پشتِ این مانع، زیبا و لذتناک و در عینِ حال دستنایافتنی و هراسناک است. و حسابِ این هراس را گفتم که از هراسهای طبیعی باید جدا کرد زیرا که هراسی زبانیست.
برای مثال ما از بیماریها واهمه داریم و از آنها میگریزیم. اما به امرِ کشیده میشویم و میگریزیم.
در پردهای که «حرمت» به قصدِ کتمانِ سوژه به دورِ آن میتند، اشارهای دوچندان هست در بیانِ همان سوژه. میتوان اینطور گفت که کارِ صفتِ حرام در زبان ظاهراً دور کردنِ ذهن از سوژهست؛ و محرومکردنِ آن. و در درونهی امر ولی کارِ صفتِ حرام، کشیدنِ ذهن است به سوژه.
برای مثال در «یسئلونک عن الروح» همین اتفاق میافتد. سوژه ممنوع میشود و ذهن جذبِ سوژهی ممنوع.
~
پس امرِ حرام در اصل باید برای پرکششترینِ چیزها به کار رود، یعنی امرِ غریزی. و اگر میبینیم که در فقه صفتِ حرام برای اموری غیرغریزی نیز به کار رفته به گمانِ من اتفاقی متاخر است و از جنسِ جزئیسازیهاییست که همهی علوم به آن پرداختهاند.
~
برای برپایی و رشدِ تمدن، انسان ضرورتاً باید ریاضت میکشید. همانطور که برای کسبِ هر موفقیتی باید موقتاً از چیزهایی اجتناب کرد، رشدِ تمدن نیز ناچاراً در گروی وضعِ اخلاقیات بود. انسان شدیداً به امرِ غیراخلاقی (شر) گرایش دارد اما از سرِ ضرورتی تاریخی باید از آن اجتناب کند. و از آنجا که هر ریاضتی ذاتاً موقتیست و صرفاً تا زمان تحققِ هدفی خاص ادامه مییابد، با رسیدنِ تمدن به نقطهی اوجِ پیشرفتاش، نظامِ اخلاقی ضرورتاً فرومیپاشد و انسان به حالتِ ابتدایی و پیشااخلاقیِ خود رجعت میکند و مرزهایی را که با ریشهی حرم به دورِ شر کشیدهبود، درمینوردد.
~
در ابتدای این یادداشت نوشتم که واژهی حرام پیش از آنکه پلیدیِ چیزی را اعلام کند، بر خاصبودن و دورازدستبودنِ آن دلالت میکند. پس با این تعریف واژهای که در مقابلِ «حرام» قرار میگیرد نه «حلال» بلکه «مباح» است.
(همانطور که در برابرِ taboo واژهی noa قرار میگیرد.
نقل از توتم و تابوی فروید)
اما میانِ این دو واژه چه فرقی هست؟ اگر حلال و مباح هردو دلالت بر کاری دارند که انجامِ آن بلامانع است، چرا برای اشاره به یک مدلولِ واحد باید دو واژهی متفاوت باشد؟
به این سوال میتوان اینگونه پاسخ داد: چیزی حلال است که امکانِ حرامبودنِ آن نیز باشد یا بهتر اگر بگوییم، حلال جزوی از محرمات بوده که از حرمت افتاده حال آن که دربارهی مباح این گونه نیست.
برای مثال رابطهی جنسی با همسر را حلال میگویند نه مباح. زیرا پیشفرض دربارهی رابطهی جنسی حرمت است و این رابطهی خاص، یعنی رابطه با همسر، حلال «شده است». اما مثلاً نفسکشیدن و آبخوردن و ... مباحاند. زیرا نفسکشیدن امری عادیست و رابطهی جنسی امری غیر عادی.
باز هم اگر بخواهیم فرقِ این دو واژه را معلومتر کنیم، باید گفت که در «حلال» هنوز قدری از واهمه هست. اما در مباح واهمهای نیست. پس حلال و حرام از یک جنساند و هردو حولِ حسِ هراس شکل گرفتهاند و بر چیزهای غیر عادی دلالت دارند. در «حرام»، واهمه هنوز پابرجاست و در خلال واهمه به آخر رسیده. بر امرِ حلال نیز مانند حرام، مرزی محیط بوده که حالا برداشته شده اما ردِ آن کماکان در اطرافِ سوژه پیداست. در حالی که برای امرِ مباح از آغاز چنین مرزی نبوده. به همین خاطر است که انجامِ عملِ حلال در مقایسه با عملِ مباح با لذتِ بیشتری همراه است.
دو واژهیِ «اخلاق» و «ایمان» از آنجا که دو واژهاند، بیگمان یکی نیستند. اما برایِ آنکه روشن شوند، برایِ آنکه کار کنند، باید یکیشان کرد و واژهیِ سومی پدید آورد که هردویِ آنهاست.
---
«امر اخلاقی» به مثابهِ یک قاعده مهمل است. امر اخلاقی اگر از پیِ یک ایمانِدرلخظه نیاید، شر است. و ایمان اگر خلقِ کنش نکند، بیهوده.
یک واژهیِ سوم که این دو در آن عجین شدهاند. کنشِ برخی تنها پرتویی از این واژهست.
---
کنشِ اخلاقی باید حاصلِ شهودِ اخلاقی باشد. اما به هیچ عنوان، تحتِ هیچ شرایطی منظور من این نیست که: «خوب آنچیزیست که در لحظه به ذهنِ ما میرسد.» به هیچ عنوان نمیخواهم اخلاق را در حدِ یک غریزه تقلیل دهم اگرچه برداشتام از آن کاملاً غریزیست.
---
«خوب آنچیزیست که در لحظه به ذهنِ ما میرسد.» این حرفِ درستی نیست اما «خوب در لحظه به ذهنِ ما میرسد.»
جملهیِ اول عملاً واژهیِ خوب را بیمعنا میکند و خوب از بارِ اخلاقیِ خود تهی میشود. اما جملهیِ دوم تنها یک فرآیند را نشان میدهد. جملهیِ اول داوریِ ارزشی میکند اما جملهیِ دوم توصیفیست.
---
«خوب در لحظه به ذهن میرسد.»
اما چه ذهنی؟
بیگمان ذهنی که در انتظارِ رسیدنِ «خوب» بوده باشد. ذهنی که با این خیالِ واهی که «هرچه از من بگذرد خوب است.» خود را آسوده نکردهباشد.
---
برایِ زدودنِ اخلاق از معنایِ قاعدهمندِ آن به هیچ عنوان نباید آن را یکسره از پا درآوریم.
امرِ اخلاقی یک قاعده نیست و هیچ قاعدهای برایِ آن وجود ندارد. اما در این بیقاعدگی، وجودِ آن از همیشه قطعیتر و خطرناکتر است. این بیقاعدگی به این معنا نیست که حالا ما به انجامِ هرکاری مجاز شدهایم. نه. یعنی باری را که تاکنون قواعدِ اخلاقی برایِ ما به دوش میکشیدند، حالا ما باید با جامهایِمان، با جانهایِ بیچارهمان به دوش بکشیم. یعنی جانِ ما باید هر لحظه در حالِ اجتهاد باشد. این هولناک است. اما گزیری از آن نیست.
---
«خوب در لحظه به ذهنِ میرسد.» و این که امرِ اخلاقی درست مثل یک معجزه دور از دست است و این ابداً ما را از انجامِ آن معاف نمیکند.
در مواجههیِ با شرّ، ما به یک اندازه فاعل و مفعولایم.
مفعولِ شرّ ایم چون شرّی که به دیگری میرسانیم، برآمده از شرّ پیشینِ خودِ اوست و چون فاعلایم شرّ ما نیز عقوبتی دارد.
عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده
حیران شد و بگرفت به دندان سر انگشت
گفتا که: که را کشتی تا کشته شدی زار؟
تا باز که او را بکشد؟ آن که تو را کشت
(منسوب به رودکی و هم ناصرِ خسرو؛ با ضبطهایی گونهگون)
پس ما در دَوَرانِ این دایرهایم؛ ناگزیر. زنجیرهیِ شرّ به شکلی مختار و هم نامختار ادامه پیدا میکند. جانِ هر حلقه در بازتولیدِ حلقهیِ بعد میشود.
اما این زنجیر بههرحال گسستنیست.
هر حلقه نیمی فاعل و نیمی مفعول است. اگر حلقه جمع شود، مجموع شود و دایره شود و از صورتِ زنجیر (زنجیرِ خطیِ ممتد) به دربیاید، سیلابِ شرّ یکجا از نفس میافتد، لاقل به قدرِ نفسکشیدنی.
ما در موقعِ بدی کردن ناگزیریم. اما اگر بر این ناگزیری فائق شویم، شرِ ناگزیر ادامه نمییابد.
چو مردان بشکن
(حکیم سنایی)
پینوشت: متنِ بالا البته ناقص است. یک آسانگیری و خوشبینیِ آشکاری در اش هست. گسستنِ زنجیرهیِ شرّ البته که ممکن نیست.
حلقه تنها میتواند خود اش را از زنجیرهیِ بلا بیرون بکشد. وگرنه تا بیرون رفت، حلقهیِ بعد جایاش را میگیرد و شرّ ادامه پیدا میکند.
نوشتم که ما در موقعیتِ بدی کردن فاعل و مفعولایم. و این فاعل و مفعولی، بیربطِ به هم نیستند. شاید لازم و ملزوماند. یعنی چون ما فاعلِ شرّ ایم ناگزیر مفعولِ آن هم بودهایم و برعکس و شاید به این خاطر است که این دو رویهیِ شرّ (یعنی فاعل و مفعول بودن) یک نمودِ عینیِ واحد دارند: بدی کردن.
پس ما اگر بدی نکنیم یعنی رویهیِ فاعلِ ما غالب شود، از آنجا که رویهیِ مفعولِ ما ملزومِ رویهیِ فاعل است، از جبرِ رویهیِ مفعولی نیز گریختهایم.
هنگامی که در موقعیتِ بدی کردن به دیگری قرار میگیریم، اگر بدی نکنیم تنها خود را از عقوبت حفظ کردهایم [ و هم حلقهیِ بعدی را که مسئولِ بدی کردن به ماست] اما به هر حال شرّ پابرجاست. ما سر از بدی کردن به دیگری باز زدهایم و آن دیگری منتظر میماند تا دیگری بیاید و به او بدی کند، سر رشتهیِ شرّ را به دست بگیرد و منتظرِ عقوبتِ خود شود.
پس به هیچ وجه نباید از حدود اخلاق فراتر رفت یا بهتر بگویم تجاوز کرد. مگر این که خداوند صدایت بزند.
فرض کنیم عده ای در یک اتاقک نشسته اند. بدون هیچ روزنی. این اتاق فقط یک در دارد که همیشه قفل است.
کلید در قفل می چرخد. در باز می شود و دربان یک نفر -ابراهیم- را صدا می کند و از اتاق بیرون می برد. بیرون اتاق چیست؟ نمی دانم. امّا گمان می کنم که همه آن سوی اتاق را به یک شکل نبینند. عده ی دیگری در اتاق مانده اند. کسی صدایشان نمی کند. آن ها دیوارها را می شکانند و به بیرون می گریزند. آری می گریزند نه هیچ چیز دیگر.
پس به دو صورت می توان از حدود اخلاق فراتر رفت. یکی با کلید دربان و دیگر با شکستن دیوارها. اولی ایمان است و دومی سرکشی و کم مایگی.
شما را کسی صدا نکرده. دیوارها را شکسته اید و در آن سوی دیوار آواره شده اید. این آوارگی را به فال نیک نگیرید. هیچ کس به نجاتتان نخواهد آمد. مگر این که بازگردید به همان اتاقک -که حالا خرابه ای ست- و با دست های ضعیفتان، با مشقّت و دشواری، آجر بر آجر بچینید و اتاقک را دوباره بسازید.
و بی گمان دوباره ساختن دیوار از فروریختن آن دشوارتر است.