ونگوگِ گوشبریده [روایتِ یک خواب]
پنجشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۷، ۰۴:۱۹ ب.ظ
یکی از دوستانِ من، حدودِ دوماه پیش برایام تعریف میکرد که وقتی مریض بوده و توی بیمارستان بستری بوده، توی خواب من را دیده.
- دنیای ذهنیِ تو بود. با چند نفرِ دیگه توی خیابون راه میرفتیم و بهمون توضیح میدادی که چند وقته این شکلیه این جا و خیلی خیلی قشنگ بود همهجا. خیابون سنگفرش، مغازه و اینا، شهرکِ سینمایی.
بعد بعضاً بالای بعضی مغازهها یه سری دایرههای شفاف بود و...
~
امروز دمِ سحر من خواب و بیدار بودم و تودهی متراکمِ بلا پس و پیشام بود و من خوابی دیدم که ادامهی خوابِ دوستام بود. ردِ آن و ابطالِ آن بود.
«هرآنچه سخت و استوار است دود میشود و به هوا میرود.»
همانجا. توی همان شهرِ ذهنِ من. خیابانی نبود. و جای سنگفرش، شنزار بود. بالای مغازهها دایرههای رنگی نبود و کسی جز من نبود و کسی از من چیزی نمیپرسید و من نمایشی را برای هیچکس نمیدادم. اما همانجا بود.
تاریک بود و تاریکی بُرش میخورد. شنزار بود و شنزار لایهبهلایه میشد و من از چهره میافتادم. سؤال بود و سؤال من را میتراشید. و تمامِ ژستهای من از تنام میریخت.
یک کاردِ بزرگ. یک تیغهی بزرگ،که نمیدیدماش، تاریکی را ورقبهورق میبرید. از بینِ ورقها سپیده سر میزد و گم میشد. . بادهایِ سمیِ بیابان تمامِ زیباییِ من را میسوختند. زبانِ من در دهنام آب میشد. و من در آن مهلکه آسوده میشدم. من کریه میشدم. نه کسی سؤالی از من میپرسید و نه من جوابی داشتم برای کسی.
فقط بادیه بود و برش. و تمامِ چیزهایی که دوستام در خواباش دیدهبود، توی خوابِ من دود میشدند و به هوا میرفتند. و مثلِ ستارهها در سپیدهی سحری ناپدید میشدند.
(از دوستام -اگر اینجا را میخواند- بابتِ نقلِ رؤیایاش عذرخواهی میکنم.)