کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۸/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۸/۱۲
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۸
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۴
    .
  • ۰۳/۰۷/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۷/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۷/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۷/۲۷
    .

آخرین نظرات

  • ۲۹ ارديبهشت ۰۳، ۱۱:۳۵ - eons faraway
    برزخ

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فقر» ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۳ آذر ۹۸ ، ۲۱:۲۱
عرفان پاپری دیانت

 این را به عنوان اولین مکتوب میان ما حساب کنید. یعنی اولین پیامی که از سمت من به سمت شما فرستاده می‌شود. البته اولین که نه، دومین شاید و چندمین هم؛ چه پیام‌های بی‌شماری میان ما بوده است.


ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس

بوسه‌ زن بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس

منزل سلمیٰ که بادش هر دم از ما صد سلام

پر صدای ساربانان بینی و بانگ جرس


به‌‌هرحال، من لبخندبرلب، تسلیم شما شده‌ام. و شما را تسلیم خودم دیده‌ام. که من فدای آن‌ لحظه‌ی تسلیم شما بشوم. سلام همه را برسانید. و بگویید که فلانی ،که من‌ام، تمام بیابان‌های‌اش را فراموش کرده. و تاریک‌ترین لغت‌اش را یک‌جا گذاشته زیر زبان‌اش، برِ دندانِ نیش؛ و آمده تا عهدهای غریب ببندد، با خون و آب.


من چه گویم که تو را نازکی طبع لطیف

تا به حدی‌ست که آهسته دعا نتوان کرد


(میان این سطر و سطر‌های قبلی این مکتوب چند دقیقه فاصله‌ی زمانی هست، و یک پرش ذهن از کجا به ناکجا و باز به کجا) یادم آمد که چه می‌خواستم بگویم، که من احمق‌ام و عجیب هم احمق‌ام اگر به این مختصر امید ببندم. یعنی اگر نتیجه‌ی این چند سال زندگی‌کردن من و این تمرین‌هایی که کرده‌ام این باشد که به این هیچ سرخ تو امیدببندم که هیچ‌ به هیچ. اما همین‌طور شده گویا. و امید سراپا شده‌ام من. به تو؟ نه، به هیچ و به سرخی و به آب و خون.


تو را استعاره به هرچه کنم زیباترش می‌کنی و زیباتری از. این جمله را بعد از کلی اتفاق (چه اتفاقی؟ معلوم است، همه‌ی اتفاقات افتاده و نیفتاده. همه. همه کس. همه چیز. همه بار. همه کار همه هم همه‌ی هوم)دارم خطاب به شما می‌گویم که:

آماده‌ام. بیا!

__

من شما را دوست دارم. می‌پرسند چرا. و می‌گویم. که به خیال من شما از جزئیات مراسم قربانی خبر دارید. و می‌دانید که چیز‌ها را باید در چه ساعتی اجرا کرد. و با چه لباسی باید در مراسم ظاهر شد. به هر حال من این‌طور پیش خودم خیال کرده‌ام که شما این چیزهای بی‌هوده و لاینفع را بلدید. کاش بلد باشید. ان‌شاءالله که بلد هستید.

___

دیر یابد صوفی آز از روزگار

۳ نظر ۲۶ خرداد ۹۸ ، ۰۹:۰۵
عرفان پاپری دیانت


شروع کرده‌ام به تصحیحِ متنی به نامِ «کچکول‌نامه». منظومه‌ای‌ست مالِ سده‌ی دوازده. سروده‌ی کسی به نامِ مخدوم ابوالحسن داهری نقش‌بندی. از متونِ عرفانیِ فرقه‌ی نقش‌بندیه‌ست. متنی که فعلاً در دست دارم بسیار متنِ آشفته و مغلوطی‌ست. گویا همین تک‌نسخه‌ هم موجود است. البته باز باید گشت.


کچکول‌نامه متنِ افتضاحی‌ست. محضِ رضای خدا حتی یک بیت «شعر» هم درش پیدا نمی‌شود. حتی به مرحله‌ی نظم هم نمی‌رسد‌. قافیه‌های‌اش در نهایتِ سستی پرداخته‌ شده‌اند. به زور در دستورِ زبانِ فارسی گنجیده.(البته نباید سندی بودنِ مؤلف‌اش را ندیده گرفت)


اما چه چیزِ این کتاب برای من زیباست؟

همین که زیبا نیست. من از هر چیزِ زیبا این روزها بی‌زارم. زیبایی از قدرت می‌آید و قدرت خلق می‌کند. زیبایی به غرور، به تکبر منجر می‌شود. سویه‌ی سپیدِ تکبر. ما این را نمی‌بینیم. در برابرِ قدرتِ تاریک. قدرتِ آراسته. قدرتِ روشن.


از شکل و رنگ، از تناسب، از نبوغ، از زیبایی بی‌زارم. 


فقر، خودش را تاب نمی‌آورد. چهره عوض می‌کند و زیبا می‌شود.

ما هیچ‌وقت فقر را در هیئتِ هولناک‌اش نخواسته‌ایم.

اگر کافکا قصه‌های‌اش را نمی‌نوشت یا اگر ونگوگ تابلو‌های‌اش را نمی‌کشید، هیچ‌کس بی‌چارگیِ این و جنونِ آن را ستایش نمی‌کرد. ما چندش‌آوریم.

تو جذبِ زیباییِ من می‌شوی. من جذبِ زیباییِ تو. الاغ و یونجه به هم کشیده می‌شوند. ما چندش‌آوریم. ما شیفته‌ی قدرت‌ و محتاجِ برتری‌ایم.


فقر در بیت‌های زیبا نیست. در چهره‌ی مغمومِ تو نیست. در هیچ کدام از موسیقی‌هایی که گوش می‌کنی یا نقاشی‌هایی که می‌بینی نیست. فقر در خرابه‌هاست. در ویرانه‌هاست. ما خودمان را گول می‌زنیم.


یک‌جایِ ریک ‌اند مورتی. ریک با لحنی بریده از الکل، درحالی که مدام آروغ می‌زند می‌گوید: یو نُوْ مَن؟ آیم اِ لوزر. 

می‌گوید اگر مسابقه‌‌ی لوزری بذارن من توش دوم می‌شم. یو نُوْ وای؟ بیکاز آیم اِ لوزر.

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۷ ، ۰۹:۲۹
عرفان پاپری دیانت

این روزها عقده، با همان هیئتِ شنیع‌اش، باز دارد می‌آید سراغ‌ام. من در تنگنای گره گیر می‌کنم. کوچک می‌شوم. ثقیل می‌شوم. و از آن‌چه هستم بی‌بهره‌تر می‌شوم.


می‌ترسم عقده باز زشت‌ام کند.

وقتی در گیر و گرهِ عقده‌ام، ذهن‌ام هی تنگ و هی محدود می‌شود. از زیبایی بی‌نصیب می‌شوم چون زیبا را خطرناک و خود-ام را بی‌دفاع می‌بینم برابر-اش.


هوا سمی‌ست. هوا کدر است. و من اگر نفس بکشم می‌سوزم. و من ناگهان می‌بینم که نفس نکشیده‌ام و دل‌ام از هوا هم کدرتر است. من برای آن‌که تیرگی را تحمل کنم، از او تیره‌تر می‌شوم ناخودآگاه.


ژستِ من در مواجهه با عقده ژستِ نفس‌تنگی‌ست.

زهد، اما زهدی ناقص.

تصویرِ دقیقِ من در گره‌گاه:

یک نفر نفس‌اش را به سختی حبس کرده، زیرا شش‌های او از هوا می‌ترسند. 

۰ نظر ۲۱ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۰۲
عرفان پاپری دیانت
یکی از دوستانِ من، حدودِ دوماه پیش برای‌ام تعریف می‌کرد که وقتی مریض بوده و توی بیمارستان بستری بوده، توی خواب من را دیده‌.
- دنیای ذهنیِ تو بود. با چند نفرِ دیگه توی خیابون راه می‌رفتیم و بهمون توضیح می‌دادی که چند وقته این شکلیه این جا و خیلی خیلی قشنگ بود همه‌جا. خیابون سنگ‌فرش، مغازه‌ و اینا، شهرکِ سینمایی.
بعد بعضاً بالای بعضی مغازه‌ها یه سری دایره‌های شفاف بود و...
~
امروز دمِ سحر من خواب و بیدار بودم و توده‌ی متراکمِ بلا پس و پیش‌ام بود و من خوابی دیدم که ادامه‌ی خوابِ دوست‌ام بود. ردِ آن و ابطالِ آن بود. 

«هرآن‌چه سخت و استوار است دود می‌شود و به هوا می‌رود.»

همان‌جا. توی همان شهرِ ذهنِ من. خیابانی نبود. و جای سنگ‌فرش، شنزار بود. بالای مغازه‌ها دایره‌های رنگی نبود و کسی جز من نبود و کسی از من چیزی نمی‌پرسید و من نمایشی را برای هیچ‌کس نمی‌دادم. اما همان‌جا بود. 
تاریک بود و تاریکی بُرش می‌خورد. شنزار بود و شنزار لایه‌به‌لایه می‌شد و من از چهره می‌افتادم. سؤال بود و سؤال من را می‌تراشید. و تمامِ ژست‌های من از تن‌ام می‌ریخت.
یک کاردِ بزرگ. یک تیغه‌ی بزرگ،که نمی‌دیدم‌اش، تاریکی را ورق‌به‌ورق می‌برید. از بینِ ورق‌ها سپیده سر می‌زد و گم می‌شد. . بادهایِ سمیِ بیابان تمامِ زیباییِ من را می‌سوختند. زبانِ من در دهن‌ام آب می‌شد. و من در آن مهلکه آسوده می‌شدم. من کریه می‌شدم. نه کسی سؤالی از من می‌پرسید و نه من جوابی داشتم برای کسی. 
فقط بادیه بود و برش. و تمامِ چیزهایی که دوست‌ام در خواب‌اش دیده‌بود، توی خوابِ من دود می‌شدند و به هوا می‌رفتند. و مثلِ ستاره‌ها در سپیده‌ی سحری ناپدید می‌شدند.

(از دوست‌ام -اگر این‌جا را می‌خواند- بابتِ نقلِ رؤیای‌اش عذرخواهی می‌کنم.)
۱ نظر ۱۷ خرداد ۹۷ ، ۱۶:۱۹
عرفان پاپری دیانت

 با یادِ دوست‌ام ف

 که در شهرِ آسیزی خاک است


چیزهای زیبا و شهوتناک را که همه دوست دارند.

تو هروقت صورتِ یک جنازه را بوسیدی، هروقت جزامی‌ها را بغل کردی، بیا از عشق حرف بزن.

۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۷ ، ۰۴:۵۰
عرفان پاپری دیانت