[حسرت عصرانه]
چند بار انقلابهای ذهنی تمامعیار را تجربه کردهام و یادم هست، که بعضی به تدریج بودهاند و بعضی ناگهان؛ و بیشتر از آن هم ممکن است بوده باشد و یادم نیست.
مشغول کاری بودم و دچار اضطرابی طاقتفرسا شدم. و به فکرم رسید این کلمات را ثبت کنم.
یک گونهای از ذهن هست که میشود اسمش را گذاشت ذهن مذهبی. یعنی ذهنی که پیِ نص است و راه خودش را با استنادِ مدام به جملاتی معلوم پیدا میکند. «چنین میکنم و چنین کردنم بر اساس فلان سخن ضروری است.» و این سخن برای ذهن مذهبی هرچیزی میتواند باشد.
من بخش عمدهی زندگیام را با چنین ذهنی سپری کردم و بر اساس جملاتی که دوستشان داشتم زندگی کردم. ضربالمثل، شعر علیالخصوص، حرفهای دوستانم و جملههایی که از کتابها میچیدم و حتی نوشتههای خودم که بعضاً برایم حکم نص و سخن محکم پیدا میکردند.
آخرین دگرگونیای که برای من رخ داد، نابودی کامل این شیوهی فکرکردن بود. «هرگزارهی ظاهراً ناممکنی میتواند در زبان کسب حیات کند و جبراً ممکن خواهد بود.»
آدمی که زندگیاش را بر اساس جملات پرمدعا میگذراند، یکجا میان همان جملات نفسش تمام میشود. وقتی که هم «سر بیگناه تا پای دار میرود ولی بالای دار نمیرود» جملهی خوبی است و هم «گنه کرد در بلخ آهنگری/به شوشتر زدند گردن مسگری»
مدت زیادی است که از هر فکرکردنی اجتناب کردهام.
منم همینطورم. حتی زمانی این رو تا حد سناریوی فیلم ها هم تسری دادم! موقعیت های واقعی زندگی رو بر مبنای موقعیت مشابه توی فیلم تفسیر میکنم و نتیجه میگیرم و عمل میکنم!
این نصزدگی شاید همون باشه که اهل فلسفه براش مفهوم «صغارت» رو به کار میبرند. وقتی انسان آگاهه که جز عقل مستقل خودش هیچ رهبر و راهنمای بهتری نداره ولی این رو هم به جان آزموده که عقل مستقل هرگز نمیتونه قطعیتی پیدا کنه، وانگهی حاضر به پذیرش این عدم قطعیت نیست و حاضر نیست بپذیره یک انتخاب عقلانی ممکنه به قیمت های گزاف(حتی قیمت جونش) تموم بشه، پس ترجیح میده شعر راهنماش باشه تا عقل، دنیای شعر کلان و کلّیه، همین به آدم قوت قلب میده.
درواقع گذر از نص یک جور «مردانگی» میخواد. شاعرمسلک ها خیلی مرد نیستند.