یک شعر، یک شهاب [یادداشت]
پنجشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۵۵ ب.ظ
این روزها آنقدر قطعهقطعهام که نمیتوانم قصه بنویسم. جمعوجور و سخت و پر از اعتمادِ به نفس. خلقِ قطعه مرا اینگونه میکند. این که درست شبیهِ اسکلت شوی یا باشی. بیگوشت و پوست. زننده میشوی و نگاههای بسیاری از تو میرمند. آنوقت آسوده میشوی و میتوانی با همهی توشوتوانات استخوان شوی. شکلِ حقیقیِ شکل را بگیری به خودات.
قطعهها شکلِ شهاباند انگار. آنقدر عجول و شعلهور که حتی به ندرت با هم میبارند. سنگاند. اما نه پشتِ هم چیده میشوند که راه شوند و نه روی هم که دیوار.
حالا به هرچیزِ دور و دراز که فکر میکنم به تباهی فکر کردهام. حالا بیشتر از آنکه نفس بکشم، فاصلهیِ میانِ دو نفس را میکشم. تنها در فاصلهیِ دو نفس است که نفسنمیکشیم و در یک قطعه-شعر که نفسام را حبس میکنم انگار که حبابی به سرعتِ نور در سینهام رشد میکند.
۹۶/۰۶/۱۶