_ گرسنهای ارباب؟
_ نه زوربا، گرسنهام نیست.
_خوابات میآید؟
_نه
_ من هم نه. بیا قدری روی این سنگریزهها بنشینیم. میخواهم چیزی از تو بپرسم.
هردو خسته بودیم و نمیخواستیم بخوابیم. هیچ نمیخواستیم تلخیِ آن روز را از دست بدهیم. به نظرِ خودمان خوابیدن به معنای گریز از لحظهی خطر بود و خجالت میکشیدیم که برویم بخوابیم.
در کنارِ دریا نشستیم. زوربا قفس را وسطِ زانواناش گرفت و مدتی مدید ساکت ماند.
صورتِ فلکیِ ترسناکی همچون جانوری چند چشم، با دمِ مارپیچ، از پشتِ کوه نمایان شد. گاهگاه ستارهای از آن جدا میشد و فرومیافتاد.
زوربا با حالتی خلسهمانند و با دهانِ بازمانده از حیرت، به آسمان نگاه کرد، گویی نخستین بار بود که آسمان را میدید.
زمزمهکنان گفت: آن بالاها باید چه خبر باشد؟
لحظهای بعد تصمیم گرفت که حرف بزند.
همچنان که صدایاش پرشکوه و هیجانزده در آن شبِ گرم طنین میانداخت گفت:
_ تو ارباب، میتوانی به من بگویی که همهی این چیزها چه معنیای دارد؟ چه کسی آنها را ساخته و برای چه ساخته است؟ و به خصوص (در اینجا صدای زوربا از خشم و ترس مرتعش شد) چرا آدم میمیرد؟
من مثلِ این که آسانترین و در عینِ حال اساسیترین مسئله را از من پرسیده باشند که توضیحدادن دربارهی آن برایام مشکل باشد خجلتزده جواب دادم:
_ نمیدانم زوربا.
زوربا گفت:
نمیدانی!
و درست مثلِ شبی که به او گفتهبودم من رقص بلد نیستم و چشمهای او از حیرت گرد شده بود، چشماناش از تعجب گرد شد.
لحظهای ساکت ماند و ناگهان ترکید:
_ پس همهی این کتابهای نکبتی که تو میخوانی به چه درد میخورند،ها؟ چرا آنها را میخوانی؟ و اگر آنها در این باره چیزی نمیگویند پس چه میگویند؟
_ آنها از سرگردانیِ آدمی حرف میزنند که نمیتواند به این سؤالِ تو جواب بدهد، زوربا.
با نومیدی پا بر زمین کوبید و داد زد:
_بروند گم شوند با این سرگردانیشان!
طوطی از این فریادهای نابههنگام یکه خورد و مثلِ کسی که کمک بطلبد داد زد:
_کارناوارو! کارناوارو!
زوربا مشتی به قفس کوبید و گفت:
_ تو دیگر خفه شو!
بعد، روبه من برگشت:
_ من از تو میخواهم بگویی که ما از کجا میآییم و به کجا میرویم. سالهاست که تو عمرِ خود را صرفِ این کتابهای جادویی کرده و باید شیرهی دوسههزار کیلویی کاغذ را کشیدهباشی. خوب، چه حاصلی از این کارِ خود به دست آوردهای؟
در صدای او چنان غم و تشویش بود که نفسام بند آمد. آه! چهقدر دلام میخواست میتوانستم به او جواب بدهم!
عمیقاً حس میکردم که بلندترین نقطهی اوجی که آدمی میتواند به آن دست بیابد نه معرفت است و نه فضیلت، نه نیکی است و نه پیروزی، بلکه چیزیست بزرگتر، قهرمانیتر و نومیدکنندهتر: و آن همانا «وحشتِ مقدس» است.
زوربا مضطربانه پرسید:
_ جواب نمیدهی؟
کوشیدم به رفیقام بفهمانیم که معنیِ وحشتِ مقدس چیست:
_ «ببین٬ زوربا! ما به منزلهی کرمهای کوچکی هستیم، کرمهای بسیار ریز، روی برگِ کوچکی از یک درختِ عظیم. این برگِ کوچک همان زمینِ ماست. برگهای دیگر ستارگانی هستند که تو به شب آنها را در حالِ حرکت میبینی. ما روی برگِ کوچکِ خودمان راه میرویم در حالی که کنجکاوانه به بررسیِ آن مشغولایم. آن را بو میکنیم میبینیم که بوی خوب یا بد میدهد؛ آن را میچشیم میبینیم که خوردنی است، روی آن میکوبیم میبینیم که صدا میدهد و مثلِ یک موجودِ زنده فریاد میکند.
تنی چند از آدمیان که از دیگران جسورترند به انتهای برگ هم میرسند. ما از آنجا با چشمِ کاملاً باز و گوش به زنگ، به طرفِ خلاء خم میشویم و بر خود میلرزیم: در زیرِ پای خود پرتگاهِ هولناک را حدس میزنیم، صدای برگهای دیگرِ این درختِ عظیم را از دور میشنویم، حس میکنیم که شیرهی نباتی از ریشههای درخت بالا میآید و قلبِ ما متورم میشود. و ما که بدینگونه، با تمامِ جسم و جان به روی پرتگاه خم شدهایم و از وحشت بر خود میلرزیم، از آن لحظه به بعد...»
در اینجا مکث کردم. میخواستم بگویم: از آن لحظه به بعد شعر شروع میشود، ولی زوربا نمیفهمید. ناچار سکوت کردم.
صدای مضطربِ زوربا بلند شد که پرسید:
_ خوب، چه شروع میشود؟ چرا سکوت کردی؟
_... خطرِ بزرگ شروع میشود، زوربا. عدهای سرگیجه میگیرند و هذیان میگویند، برخی میترسند و میکوشند پاسخی بیابند که به ایشان قوتِ قلب بدهد، و لذا میگویند:«خدا». گروهی دیگر نیز در انتهای برگ با متانت و شجاعت به پرتگاه مینگرند و میگویند:«خوشام میآید!»
زوربا مدتی مدید به اندیشه فرورفت. تلاش میکرد که بفهمد. آخر گفت:
_ من هرلحظه به مرگ میاندیشم و به آن مینگرم و از آن نمیترسم. با این وصف هرگز نمیگویم که «خوشام میآید»٬ هرگز! نه، من هیچ از مرگ خوشام نمیآید و با آن موافق نیستم.
خاموش ماند ولی به زودی سکوت را شکست:
_ نه، من از آنها نیستم که گردنام را گوسفندوار جلوی مرگ دراز کنم و بگویم: بیا سرم را ببر تا زود به بهشت بروم!
من هاج و واج به زوربا گوش میدادم. پس آن کدام حکیمِ دانا بود که میکوشید به شاگرداناش بیاموزد به هرچه که فرمانِ قضاست به طیبِ خاطر گردن نهند، به حکمِ ضرورت بلی بگویند و جبر را به اختیار تبدیل نمایند؟ و شاید این تنها راهِ انسانیِ نیل به رستگاری باشد. راهٓ دردناکیست، ولی راهِ دیگری وجود ندارد.
پس عصیان چیست؟ آیا جهشِ غرورآمیز و دنکیشوتوارِ آدمیست برای مغلوبکردنِ جبر و برای وادارکردنِ قانونِ خارجیست به اطاعت از قانونِ داخلیِ روحِ خویش و انکارِ هرچه هست و به وجود آوردنِ جهانی نو٬ جهانی پاکیزهتر و اخلاقیتر و بهتر بر طبقِ قوانینِ دلِ خود که مغایر با قوانینِ غیرِ انسانیِ طبیعتاند؟
زوربا به من نگریست، دید که دیگر حرفی ندارم با او بزنم، آهسته قفس را برداشت تا طوطی را از خواب بیدار نکند، آن را بالای سرِ خود گذاشت و دراز کشید. گفت:
_ شب به خیر ارباب. فعلاً کافیست.
بادِ شدیدی میوزید که از آن پایینها، از آفریقا میآمد و سبزیها و میوهها و سینههای کرتی را میرساند. من حس میکردم که این باد از روی پیشانی و لبها و گردنِ من میگذرد، و مغزم بهسانِ میوهای میترکد و باد میکند.
نمیتوانستم و نمیخواستم بخوابم. به هیچ چیز نمیاندیشیدم. فقط حس میکردم که در آن شبِ گرم کسی یا چیزی در وجودِ من در حالِ رسیدن است. من آشکارا شاهدِ این رویدادِ حیرتآور بودم که خویشتن را در حالِ تغییر میدیدم. آنچه همیشه در تاریکترین اعماقِ وجودِ ما روی میدهد این بار به روشنی در برابرِ دیدگانِ من روی میداد. همچنان که بر ساحلِ دریا چمباته زدهبودم این معجزه را تماشا میکردم.
ستارگان کدر شدند. آسمان به روشنی گرایید، و بر این زمینهی روشن، همچون نقشی که با ظرافتِ تمام ریختهباشند، کوهها و درختان و مرغانِ آبی ظاهر شدند.
داشت روز میشد.
(زوربای یونانی، نیکوس کازانتزاکیس، محمد قاضی، خوارزمی، صفحاتِ ۳۷۹ تا ۳۸۴)