[شعر]
شنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۶، ۰۳:۴۴ ب.ظ
«شعر منثور»
میگفت: «در آینه بسیار دیدهای مرا.»
یکروز ظهر، سرِ کوچه دیدماش. در صورتاش جذام جا گرفتهبود و میخندید. چشمهایِ خشکیدهاش مهربان بودند اما هیچ پلک نمیزد. تکیه داده بود به دیواری و تناش نمیلرزید.
سر به زیر گذشتم و گم شدم.
«رباعی»
عشقِ تو قرار از دلِ زار ام بربود
تا دید تو را چشمام یکدم نغنود
آن زلفِ دوتا گره به کارم افکند
وآن ابرویِ چون هلال دردم بفزود