آواز آمد که هین بیآواز شوید
تا تشنهجگر زِ بهرِ آن راز شوید
سررشتهیِ پیوندِ جهان پاره کنید
اندر سرِ کار اش همه سر باز شوید
آواز آمد که هین بیآواز شوید
تا تشنهجگر زِ بهرِ آن راز شوید
سررشتهیِ پیوندِ جهان پاره کنید
اندر سرِ کار اش همه سر باز شوید
۱
بر کوله بارِ خویش نظر کرد
رهرویی
خاموش گشت ناگه
از التهابِ راه
با خویش گفت -رسته ز انکار- :
جز دود نیست با من و این راه
سرتاسر اش سلامِ مدام است.
۲
قالیچهی صدرنگ
-صد رنگِ مشتعل-
به طعنه نگاهام میکند
از آسمان
۳
از قعر بدنات
لهجهای میپیچد
عمیق
مثلِ گردباد
و سرِ لج دارد
با واژه شدن
۴
در کارِ جهان مدام سرگردان باش
چون گرسنهی نشسته بر هر خوان باش
هش دار که وصل دام اهل نظر است
بگذر ز وصال و همهتن هجران باش
«شعر منثور»
میگفت: «در آینه بسیار دیدهای مرا.»
یکروز ظهر، سرِ کوچه دیدماش. در صورتاش جذام جا گرفتهبود و میخندید. چشمهایِ خشکیدهاش مهربان بودند اما هیچ پلک نمیزد. تکیه داده بود به دیواری و تناش نمیلرزید.
سر به زیر گذشتم و گم شدم.
«رباعی»
عشقِ تو قرار از دلِ زار ام بربود
تا دید تو را چشمام یکدم نغنود
آن زلفِ دوتا گره به کارم افکند
وآن ابرویِ چون هلال دردم بفزود
۱
فتانه چو او به هر دو عالم کس نیست
با بار غمش چگونه می باید زیست
جانان همه سوختند زعشقش وآخر
معلوم نشد که میل آن ماه به کیست
۲
بگذشت و مرا در غم خود زار گذاشت
داغی به دل خسته ی بیمار گذاشت
خورشید نجات غم فزون شد بشتاب
کان ماه بشد. شب مرا تار گذاشت