روایتی از یک مرگ [قصه]
صدای هلهله می آید. از خواب برمی خیزم. صدای هلهله، از دور می آید. هوا هنوز روشن نشده. گرگ و میش است.
سرم سبک است. دیشب که خوابیدم، سر درد داشتم. سرم سنگین بود. مغزم تیر می کشید. حالا سرم سبک تر است. حس میکنم که سرم توخالی است. صدای هلهله می آید. صدای هلهله از دور می آید.
بر می خیزم.به ساعت دیواری اتاق نگاه می کنم. عقربه ها نمی چرخند. به ساعت کوچک روی میز نگاه می کنم. عقربه های آن نمی چرخند. ساعت مچی ام را از کشوی میز بیرون می آورم و به آن نگاه می کنم. عقربه هایش خوابیده اند. صدای هلهله می آید. فضای اتاق تاریک روشن است. پرتو سحرگاهی آفتاب از پنجره داخل اتاق خزیده و روی اشیاء تابیده است. پنجره را باز می کنم. هوای خنک سپیده دم وارد اتاق می شود.
از اتاق بیرون می روم. وارد راهرو می شوم. درِ اتاق محمد باز است. به داخل اتاق نگاه می کنم. کسی در اتاق نیست. صدای هلهله می آید. صدای آواز می آید. از دور.
از پله ها پایین می روم. فضای سالن تاریک است. پنجره ها بسته و پرده هاکشیده اند. به ساعت بزرگ سالن پذیرایی نگاه می کنم. عقربه هایش نمی چرخند. اتاق بابا گوشه ای از سالن پذیرایی است. درش باز است. به داخلش سرک می کشم. خالی است. صدای هلهله می آید. صدای پایکوبی می آید.
درِ ورودی سالن باز است. بیرون می روم. وارد حیاط می شوم. هوا خنک است. باد نمی آید. شاخه های نارنج تکان نمی خورد. صدای هلهله می آِد. صدا نزدیک تر شده. صدای دست افشانی. صدای تار و تنبک. صدای آواز می آید.
درِ حیاط باز است. بیرون می روم. در دور دست، دریایی پیداست. ساحل پوشیده از سیاه چادر است. صدای هلهله می آید. هنوز کاملا صبح نشده. هوا تاریک روشن است. سیاه چادرها را از دور می بینم. به شکل دایره ای برپا شده اند. در میان چادرها، جماعتی مشغول رقصند. صدای هلهله می آید. نزدیک تر می روم. هوای خنک بامدادی پوست صورتم را می نوازد. نزدیک تر می روم. چادرها را آذین بسته اند. از دور می بینم. مجلس عروسی است. دسته ای دهل زن، می نوازند. عروس و داماد روی تختی نشسته اند. جلویشان سفره ای پهن است. بر سفره ظرف های نقل و شیرینی گذاشته اند. کنارشان اسبی سفید به تیرک تخت بسته. اسب را با پارچه های رنگارنگ آذین بسته اند. دهل زنان می نوازند. جماعتی جلوی عروس و داماد چوب بازی می کنند. از دور می بینمشان. آن سوتر جماعتی می رقصند. صدای سرودخوانی و پای کوبی می آید. دریا پیداست. دریا را می بینم. آرام است و بی موج. نزدیک می روم.
وارد دایره چادرها می شوم. مرا می بینند که می آیم. دهل زنان دست از نواختن می کشند. به من نگاه می کنند. عروس و داماد دست از عاشقی کردن می کشند. خیره به من نگاه می کنند. همه خاموش می شوند. تنها صدای آب دریا می آید. چوب بازان، چوب هایشان را بر زمین می گذارند. و خیره به من نگاه می کنند. رقاصان دست از رقص می کشند و به من زل می زنند. می ایستم. نگاهشان می کنم. گرگ و میش است. نسیمی خنک می وزد. نزدیک تر می روم. از کنار چوب بازان رد می شوم. از کنار دهل زن ها رد می شوم. نگاهم می کنند. همه بر می خیزند و گرد من جمع می شوند. دورم حلقه می زنند. خیره به من نگاه می کنند. خیره نگاهشان می کنم. کودکی که ساقدوش داماد است، از کنار تخت داماد به سمت من می آید. جلویم می ایستد. به او نگاه می کنم. به من نگاه می کند. دستش را به سویم دراز می کند.دستش را می گیرم. حرکت می کند. مرا دنبال خود می کشد. مهمانان، حلقه را باز می کنند. از میانشان عبور می کنیم. کودک مرا به سمت دریا می برد. کفش هایش را در می آورد. و با اشاره به من می فهماند که باید کفش هایم را دربیاورم. کفش هامان را در دست گرفته پا در آب می گذاریم. آب دریا خنک است. هنوز صبح نشده. گرگ و میش است. جلوتر می رویم. آب بالا می آید. تا زانو هایم می رسد. دست مرا گرفته با خود می برد. جلوتر می برد. حالا آب از گردنم بالاتر رفته. به لب هایم رسیده است. صدای هلهله دوباره به گوش می رسد. صدای دهل می آید. صدای پایکوبی می آید. از دور.
□
چشم می گشایم. لباس هایم سراسر خیس شده اند و به تنم چسبیده اند. روی ماسه ها دراز کشیده ام. هر از گاهی موجی به آرامی روی ساحل می خزد. ضربه ای به من می زند و خیسم می کند. آفتاب می تابد اما نه تند. پرتویش داغ نیست. بادی سرد از روی دریا عبور می کند و بر تنم می وزد. کمی می لرزم. بعد از ظهر است. خورشید کم جان و آسمان روبه تاریکیست. هنوز غروب نشده.
سعی می کنم کم کم توانم را جمع کنم. به پاهایم فشار می آورم. با دست هایم به زمین فشار می آورم. برمی خیزم. سرم کمی گیج می رود. از لباس هایم آب می چکد. کم کم به اطراف نگاه می کنم. کمی دورتر، شهری پیداست. سیاهی اش را می بینم. به سمت سیاهی شهر می روم. به اطراف نگاه می کنم. در جای جای ساحل، گل هایی سیاه رنگ روییده اند.
هوا سرد است. کمی می لرزم. باران شروع به باریدن کرده است. شدید نیست. آرام می بارد. دانه های شن و ماسه به لباس های خیسم چسبیده. سرم سبک است. پاهایم برهنه اند. هر قدم که برمی دارم، پاهایم در ماسه فرو می روند. به سختی راه می روم. هرچقدر جلوتر می روم، تعداد گل های سیاه بیشتر می شود. هوا سرد است. هنوز غروب نشده.
کمی بعد، به جایی می رسم که زمین، ماسه ای نیست. محدوده ای سنگ فرش شده است.
به شهر نزدیک تر شده ام. حالا می توانم آن را واضح تر ببینم. شهر، به طرز عجیبی، کم ارتفاع است. ارتفاع خانه ها نهایتا به حد شانه ی یک آدم معمولی می رسد. همه ی خانه ها هم اندازه و هم ردیف اند. از داخل شهر صدای ضعیفی به گوش می رسد. باران به آرامی می بارد.
وارد شهر می شوم. صدای ضعیف، حالا واضح تر به گوش می رسد. صدای آواز است. خانه ها، همه سفید رنگ اند. به دیوار یکی از خانه ها دست می کشم، از سنگ صاف است. جلوی درِ خانه ها و جلوی پنجره ها، گلدان هایی یک شکل گذاشته اند. در گلدان ها، گل های سیاه رنگ کاشته شده. شبیه همان گل هایی که در ساحل رویده بود. باران، به آرامی می بارد. غروب است.
حالا می توانم صدا را واضح تر بشنوم. ترانه ی محزونی است به زبانی ناشناس. گوش می دهم. هیچ یک از کلمات آن را متوجه نمی شوم. اما نوای اندوهباری دارد. به سمت صدا می روم. وارد کوچه ای می شوم. در کوچه هیچ کسی نیست. باران، آرام می بارد. حالا صدا بلند تر شده است.
از کوچه بیرون می آیم و وارد خیابانی عریض می شوم. در میان خیابان، کودکانی با لباس سپید ایستاده اند و آواز می خوانند. آوازی غمناک به زبانی ناشناس. نگاهشان می کنم. نگاهم می کنند. غروب است. باران به آرامی می بارد و لباس های سپیدشان را خیس می کند. در کنار خیابان، باغچه ی بلند و باریکی است پر از گل های سیاه. از کنار دسته کودکان آوازخوان رد می شوم.
وارد کوچه ای می شوم. در کوچه نیز کودکانی ایستاده اند و آواز می خوانند. سر برمی گردانند و نگاهم می کنند. از کنارشان عبور می کنم. وارد بلواری می شوم. آن جا نیز دسته آوازخوانان سپیدپوش ایستاده اند. از کنارشان رد می شوم.
مدتی در شهر می گردم. در تمام باغچه های شهر، گل های سیاه کاشه شده و در تمام کوچه ها و خیابان هایش، کودکانی سپیدپوش ایستاده اند و آوازی اندوهناک می خوانند با زبانی ناشناخته. هوا سرد است. کمی می لرزم. غروب است و باران، آرام و بی شتاب می بارد.
به میدانی رسیده ام. به نظر می رسد میدان اصلی شهر است.میدان پر از گلهای سیاه است و اطراف آن، کودکان سپیدپوش ایستاده اند و آواز می خوانند. نزدیکشان می روم. به من نگاه می کنند. به آن ها نگاه می کنم. هوا کم کم تاریک می شوم اما سرخی غروب هنوز در آسمان غالب است.
از میان کودکان، یکی شان به سمت من می آید. راه را برای او باز می کنند. کودک، آیینه ای در دست گرفته است و به سمت من می آید. بقیه کودکان مشغول آواز خواندن اند. لباس هایم خیس اند.
حالا کودک آیینه به دست، جلوی ایستاده. خیره به من نگاه می کند. خیره به او نگاه می کنم. آیینه اش را روبرویم می گیرد. در آیینه او به خودم نگاه می کنم. شبیه کودکی هایم شده ام. آوازی اندوهبار را به زبانی ناشناس می خوانم و پیراهنی سپید برتن دارم.