حالا دلام با «گلِ داودی» دیگر صاف نیست. چرا من فکر میکردم بقیهی مردمی که سربه زیر از پیادهروهای شهر میگذشتند، یکروز گلدانی را نشکستهاند؟ یا مادری نداشتهاند که دوست اش بدارند؟
آن شب صدای هلهله و بوی شراب از خواب چند ساله بیدارش کرد. یک آن به خود لرزید و خاک را پس زد. چهره اش از پس سال ها دوباره هویدا شد: دو چشم اش از غضب می درخشید.
آهی کشید و برخاست و به راه افتاد. نه، زنده نشد. فقط خاک را کنار زد و برخاست و به راه افتاد.
او راز جهان بود و آن شب تاب نیاورد. از دهان خاک بیرون جست و
ای دریغا که نابه هنگام.
*
گورش زیر درخت انجیر بود. دور از شهر-و شاید به عمد دور از شهر خاک اش کرده بودند- و امّا آن شب هیاهوی جشن و بوی تعفن چندان بلند شد که بیدار کردش از خواب.
در آن تاریکی او برخاست و راه شهر را پیش گرفت.
تن اش از غضب می لرزید.
*
اهل شهر- و حتی پیرمردان- در میدانچه گرد هم آمده بودند.
از سازها آن نغمه ی پلشتی به راه بود. و دیوار خانه ها به هزار رنگ آراسته.
بوی کباب و ادویه می آمد. بوی شراب می آمد. و صدای جنگ جنگ خلخال زنان.
در آن غلغله او پا گذاشت به میدانچه. خنده ها خاموش شدند و اهل شهر سربرگرداندند و دیدندش. هنوز خاک آلود بود. چهره اش فروریخته و موهایش آشفته - درست شکل لحظه ی مرگ اش- و از زخم پهلویش هنوز خون می ریخت.
جز تنی چند از پیرمردان چهره اش را کسی به یاد نداشت - و آن پیرمردان خوب می شناختندش.
اینک او دوباره آمده بود و میان مردمان راه می رفت.
*
همه تن نگاه شده بود و نگاه می کرد فقط. چشم اش کوره ای بود که همه چیز را در خود می کشید و می گداخت. و به همه چیز نگاه می کرد. به چهره ی اهل شهر. به خمره های شراب. به زنان برهنه و دیوارهای رنگ آلود. مردمان مست و منگ، نگاه اش می کردند. چهره هایشان سرخ از شراب بود و چهره ی او سرخ از خشم.
آن شب او عاشق تر از همیشه بود.
نه او چیزی می گفت و نه کس چیزی به او که کسی نمی شناخت اش دیگر.
*
هنوز شب به آخر نرسیده بود که او میان جنازه ها در میدانچه بر زمین افتاد. که تمام تن اش را نگاه کرده بود. چشم اش آسمان بود و نگاه اش سنگ بود که می بارید. نگاه اش چون نیش مار در گوشت شهر فرورفت.
رنگ از دیوارها رفته بود و اهل شهر خشکیده به خاک افتاده بودند، چهره هایشان چون سنگ های ترک خورده. و او نیز میان شان افتاده بود.
و سپیده ذره ذره سر زد. آفتاب بر آن ویرانه می تابید. و با سحرگاه می وزید و بوی تعفن را با خود می برد.
کوهی هست. کوه پرندگان سنگی. با آوازهای شگفت شان.
مرد مسافر ، بی کوله بار و بی توشه، زخمی اما سرزنده می رود به سوی کوه. به جست و جوی پرنده ای.
می رود و می رسد. روزها و شب های بسیار در دره ها و شکاف کوه ها می نشیند به انتظار. جز آفتاب و ماه با کسی سخن نمی گوید. جز آفتاب و ماه کسی با او نیست.
شبی صدای پرنده بیدار اش می کند. از چرت نرم شبانه بیرون اش می کشد و مرد می رود به سوی صدا. آهسته می رود. می داند که صدای پاهایش نباید به گوش برسد.
می رود و برشاخه ی درختی شعله ور، پرنده ی کوچک سنگی اش را می یابد.
شگفت است. چنین پرنده ای که دیده؟ تراشیده از سنگی سیاه و درخشان. پرنده ی کوچک رازی بزرگ به منقار دارد. پر می گشاید و بر شانه ی مسافر می نشیند و آوازهایش را در گوش او می خواند. چه عشق بکری ست در صدای پرنده. خوشا به حال داماد. و چه نوری تابیده بر حجله گاه.
صبح سر می زند. مسافر مست رازهای شبانه. پایین می آید از کوه و راه رفته را باز می گردد. اهل قبیله بی گمان از دیدن پرنده شاد خواهند شد. و مسافر پیشاپیش از شادی آنان شاد است.
زنان و کودکان و پیرمردان ایستاده اند گرد مسافر و پرنده اش. غرق اند در جذبه ی جادو. چه پر و بالی. چه سنگ درخشانی.
اما تنها مسافر می داند که پرنده خاموش است. تنها او می داند که پرنده آواز می خواند و دیگر نمی خواند.
عروس، بی تاب و شرمگین. خاموش می ماند با اهل قبیله. او عاشق مسافر شده بود و آواز اش را جز در خلوت حجله گاه و جز برای مسافر نمی خواند. و حالا برهنه نشسته پیش چشم هایی گرسنه. گرسنه و معصوم.
اهل قبیله دست های مسافر را می بوسند. و می گویند: از این قبیله مردان بسیاری به کوه پرندگان سنگی رفتند. اما هیچ کدام بازنگشتند. تنها مسافر برگشت. تنها او بود که پرنده را یافت. خستگی از پاهایش به دور باد.
داستان "درخت ها"
نوشته ابراهیم گلستان
اردیبهشت ۴۵، خرداد ۹۶
۱.
داستان روایت ریشه هاست. ریشه ام را کجا بدوانم؟ داستان روایت شاعر است و ریشه های ذهن اش در خاک.
درخت کاج، بزرگ و مستحکم، جایی در کنار جوی آب خودنمایی می کند. سال های سال از عمر اش گذشته و در گذر سال ها این گونه زیبا و پابرجا شده است. داستان روایت دانه ی کوچکی است -دانه ی ذهن شاعر- و تمسک اش به ریشه های کاج کهنسال.
"کسی که میوه را چشیده بود، خورده بود، هسته را همین کنار جوی یا نه دورتر تا سر قنات پرت کرده بود. و آب هسته را کشانده بود تا رسانده بود لای پونه ها. بعد هسته رفته بود زیر خاک، یا همان میان پونه ها شکاف خورده بود، جوانه داده بود، ریشه کرده بود و بعد برف روی سال مرده ریخت."
دانه را دست طبیعت می آورد و در دل خاک، کنار کاج می کارد. ذهن شاعر این گونه سالم و طبیعی می شکافد و ریشه می دواند.
تمثیل خوب از برملا شدن تن می زند. معنا کردن تمثیل ها و فاش کردن راز آن ها با نوعی شک و ابهام همراه است. و تمثیل خوب نمی خواهد سادگی و صراحت اش را از دست بدهد. تمثیل خوب همواره مخاطب را به پیش خود بازمی گرداند. و هرچقدر هم که دور شده باشد و به لایه های عمیق تر معنا فرورفته باشد، باز هم مخاطب را بازمی گرداند و روبروی خود می نشاند. روبروی همان تصویر ساده و صریح و سوزان نخستین. سؤال خوب جواب ها را پس می زند. تمثیل خوب ذهن هوشمندترین مخاطب ها را هم شکست می دهد.-چه مغازله ای!- درخت ها نمونه ی بی نظیر یک تمثیل است و من پیشاپیش در نوشتن این یادداشت شکست خورده ام. اما به هر حال به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل.
کاج چیست؟ هر چیز بزرگ و زیبایی که بتوان در سایه اش بالید. عشق، خداوند، اندیشه ی کهن، سنّت کهن و هر چیز دیگری.
با توجه به کارهای دیگر گلستان نظیر "اسرار گنج درّه ی جنّی" تأکید من بیشتر بر مسئله ی سنت، هنر و اندیشه ی کهن است. اگرچه مشت نمونه ی خروار است و امیدوارم این تأکید چیزی از بزرگی تمثیل کم نکند.
گنجی در دل بیابان، کاجی کنج باغ. هردو تنها و بکر و دست نخورده در گذر سال ها مانده اند و داستان "اسرار گنج" و "درخت ها" روایت مواجه ی ما آدمیان امروز با این گنجینه های کهن اند.
نکته ی جالب توجه برای من سطرهای آغازین داستان است. ذهن شاعر هنوز دانه است. سطرهای اول داستان بدون جزئیات و معرفی راوی و دیگر عناصر معمول داستان نویسی طی می شوند. و شاعر-راوی برای نخستین بار چند پاراگراف بعد، وقتی که دانه ی کوچک تبدیل به نهالی شده و شکوفه داده است، وارد داستان می شود. نهال شکوفه می دهد و راوی لب به سخن باز می کند. اولین حضور "من" در داستان این گونه است:
"شکوفه ها هنوز بسته بود. ولی به بستگی نشان زنده بودن نهال بود. و من به جلوه ی درخت بودن نهال جذب می شدم. درخت بودن درخت تمام راز بود. اگرچه برف و صبح و سبزه و بخار، و خاک و بوی صمغ، و دانه های طیف ساز آب روی برگ ها مرا به آن رسانده بود. "
و بعد از این جمع سبز شاخه ها به آفتاب و وقت و رشد سپرده می شود. درخت سال به سال می بالد و میوه می دهد. و شاعر از میوه ی درخت اش می خورد. میوه ای که "یک نگاه آشناست. جسم محض نیست." میوه ای که "در کنار چکه های صمغ و لای بوی کاج" می رسد. میوه ی درختی که هم ریشه ی کاج است.
"میوه ی رسیده لای شاخه های کاج مثل شعله بود در چراغدان. میوه ی رسیده را که در دهان گذاشتم، تمام آفتاب بود و خاک و بوی زندگی."
و یکی دیگه از رموز شگفت انگیز متن این جمله است: "آخر آبان که برگ ها تکید. چند میوه ی نچیده لای کاج مانده بود. میوه ی نچیده خشک بود. میوه های خشک را کلاغ کند. کاج سبز بود. کار کاج سبز ماندن بود."
کاج منبع الهام شاعر است. تکیه گاه درخت ذهن اوست. امّا کاج خودش میوه نمی دهد. کار کاج سبز ماندن است فقط. و درخت از زنده بودن و سبزی کاج میوه می دهد و ذهن شاعر را سیر می کند. و البته تصویر بی نظیری که در متن می بینم تصویر در درخت است که چنان در هم رفته اند که گویی کاج شکوفه و میوه می دهد. و این تصویر سالم ترین شکل مرابطه ی هنرمند است با گذشته و فرهنگ و سرچشمه های الهام اش.
۲.
امّا سطرهای سرخوش متن به انتها می رسند. با فرا رسیدن آبان ماه و تصویر کنده شدن میوه ها ی خشک با منقار کلاغ.
نظم متن به هم می خورد. سلامت طبیعی داستان خراش برمی دارد. دیوارهای خلوت شاعر فرومی ریزد. در ابتدای داستان درخت کاج هست و خلوت اش. بعد دانه می آید و نهال می شود. و بعد از چند پاراگراف شاعر وارد می شود و بعد باغبان و در آخر هم بچه ها. داستان سطر به سطر به سمت شلوغی و پریشانی پیش می رود.
سپاهیان سلطان زمین را به تمامی درنوردیدند و قلعه های بسیار برآنان گشوده شد. وآن گاه به سرزمین هند رسیدند. که خداوند در آن رازهای بسیار نهاده بود. پیل ها یک یک به زمین می افتادند و کاخ ها و معابد و زنان به تاراج می رفتند. و سلطان به سوی معبد آفتاب پیش می رفت. و جز کلید معبد آفتاب، هیچ نمی خواست. و تمام زمین را برای آن درنوردیده بود.
سال به آخر نرسیده بود که تمامیِ هند مسخر سلطان شد. و کاهن بزرگ به دست غلام سلطان کشته شد. و کلید معبد آفتاب به دست سلطان افتاد.
لشکریان در ساحل اردو زدند و سلطان با اندکی از سربازانش سوار بر کشتی شد تا به جزیره ی آفتاب برود. که بر فراز تپه هایش آن معبد کهن بناشده بود. و نخستین کاهنان بر دیوارش نقش مردی را گذاشته بودند که آخرینِ پادشاهان بود و مالک تمامیِ زمین و آسمان ها می شد. و دروازه ی معبد را قسم دادند که جز بر آن پادشاهِ آخرین گشوده نگردد. و دروازه هزارهزار سال بسته مانده بود و تمام زائرانش را هلاک کرده بود. و اینک کشتی سلطان به سوی ساحل آفتاب می رفت.
سحرگاه به خشکی رسیدند. معبد آفتاب از دور می درخشید. از کشتی پیاده شدند و پا بر خاک جزیره گذاشتند. سپاهیان پایین تپه به انتظار نشستند و سلطان همراه با غلامش و یک سرباز دیگر به سمت دروازه ی معبد رفت.
کلید در قفل چرخید. گرد و خاک برخاست. دروازه گشوده شد. و قلب سلطان پر شد از امید و شعف. آن سه وارد معبد شدند. در معبد هیچ نبود. تنها بر دیوار، پرده ای سیاه کشیده شده بود. غلام پرده را کنار زد. بر دیوار آینه ی بزرگی بود. و آنان وارث زمین را دیدند.
لرزه بر اندام سلطان افتاد. غلام آن سوتر. سرخ از شرم، سر به زیرافکنده بود. و سلطان با غضب بر او نگریست. و هرسه دوباره به آینه خیره شدند. آینه تنها تصویر غلام را نشان می داد.
سلطان گریست. غلام شرمسار و مبهوت به او نگاه کرد. سلطان شمشیر از نیام بیرون کشید و خون غلام، بر تصویرش در آینه ریخت. سرباز نیز بر زمین افتاد. و سلطان از معبد بیرون آمد. تنها.
هوا هنوز کمی تاریک بود. منجنیق ها بالا رفتند و سنگ ها به سوی معبد پرتاب شدند. هنگامی که آفتاب سر زد، معبد به تمامی ویران شده بود. و زیر آوارهایش جنازه ی مردی افتاده بود که آینه هزارهزار سال بر دیوار معبد انتظارش را کشیده بود.آورده اند که در عهد مستقبل، فضاگردی به مریخ در، کِنتی کشید. پس به زمین بازگشت و در حلقه ی دوستان نشست و مجالست آغاز کرد و درب سخن باز که بسی در جهان بگشتم و عجایب بسیار دیدم و غرایب بی شمار شنیدم و به هرکجا طرفه ای یافته و از هر طرفه تمتعی برگرفته و نادرتر از همه آن کِنتی بود که بر زمین احمر مرّیخ کشیدم.
فی الجمله بگفتندش که دکمه ی آن فشردی؟ گفت نه. گفتند یاللعجب! به مرّیخ رفتی و کِنتی کشیدی و دکمه اش نفشردی؟ و این خلاف رای اولوالالباب است و قول حکما که گفته اند: الدکمة الکِنتُ کمثل التکبیر فی الصلاة
یکی روز در راه لقمان پیر
بگفتا به فرزند کای دلپذیر
بیا و دمی روی استر نشین
که راهی درازست و سخت و خطیر
یکی یکی دید و در دم خروشید و گفت
پسر بین به جهل جوانی اسیر
چو بشنید این را پسر شد غمین
بیامد هم از زین استر به زیر
پدر برنشست و همان دم یکی
به فریاد گفتا هان ای حقیر
تو بر خر سواری و در راحتی
پیاده ست در راه طفل صغیر
نگردی تو آسوده از گفت خلق
اگر خود گدا باشی و یا امیر
«اگر راست می خواهی از من شنو»
تو حرف کسان را به ... ات مگیر1
آورده اند که پاس خاطر یاران را دگرباره به مرّیخ شد و کِنتی بیفروخت و دکمه اش در دم بفشرد.
مصراع
دکه ی کنت همچو خال نگار
گویند که پُکی زد و برون نتوانستی داد و او را نفس تنگ شد و جان بداد. که حکما گفته اند: دود چون فرو رود ممدّ حیات است و چون برآید مفرّح ذات. و آن سیه روز از بخت بد نه ذاتش فرحی یافت و نه حیاتش امتدادی. و این بود حکایت آن فضاگرد نگون بخت که گوش به یاوه ی یاران داد و در هلاک خویش شد.
اما قصد گوینده نه حکایت آن فضاگرد که شرح حال آن کِنت بود که گفته آید انشاءالله. آورده اند که آن کِنت نیم کشیده در گیتی رها شد و گویند که صدسال تمام گرد جهان بگشت و ناهید و بهرام و تیر و کیوان را درنوردید و از کهکشان های بسیار بگذشت و در سیاره ای دور که نام آن جز خدای تعالی نداند و حال آن برکس معلوم نیست، رسید به سنگ حکمت. و آن سنگی ست سیاه و بس بلند که حکما ذکر آن بسیار کرده اند و یکی از آن جمله ابن احمد طوسی در کتاب عجایب المخلوقات و غرایب الموجودات به فصل عجایب سنگ ها. و دیگر استنلی بن یعقوب الکوبریک در اسرارالعالم که گفته است تمیز اجداد آدم از سایر بهایم و وحوش و طیور را سبب آن سنگ بوده است و الله اعلم.
و رودکی فرماید:
مردمان بخرد اندر هر زمان
راز دانش را به هرگونه زبان
گرد کردند و گرامی داشتند
تا به سنگ اندر همی بنگاشتند
و من گویم:
ای ذات پاک و روشنت هردم به جلوه ای
هرساعتی دگر شودت شکل و طرح و رنگ
گه همچو آب در همه عالم روان شوی
گه سخت و سرد می روی اندر میان سنگ
و آن کنت خُرد چون چشمش به جمال سنگ افتاد؛ نعره ای زد و در دم دود شد به تمامی. و گویند که از میان آن دود، برگی عظیم پدید آمد و به آتش معرفت باری تعالی افروخته گشت و این همه از لطف حق بود.
و اما سبب ذکر این حکایت آن بود که بدانی بسیارند مقبلان که به طرفة العینی در بلا افتند و سیه روز شوند و نیز حقیران و خردمایگان که به مدد آسمان و مساعدت دور زمان، قدر یابند و جاه و جلالشان فزون شود. دیگر آن که از اتفاق وحید، آثار کثیر خیزد و هلاک آن فضاگرد و برگ گردیدن آن کنت را سبب فشردن دکمه ای بود.
1. نسخه ی اساس افتادگی دارد و در پ و ل شخم ذکر شده. مطابق نسخه ی چاپ بمبِیی چشم هست و الله اعلم بالصواب.
- فرشتگان برایم چنین روایت کردهاند که آنان...
پدرم جلوی خیمه، بر کرسی چوبی نشسته بود. برادر کوچکم، محمد، خوابآلود بود. سر روی پای من گذاشته بود و هردو گوش میدادیم به پدر. شبِ کویر، وسیع و مسلّط. از دور، صدای زنگ شترها به گوش میرسید.
- آنان سه تندیس بودند، تراشیده از سنگ سپید. هریک سوار بر شتری سیاه، در بیابان میرفتند. نه کند و نه تند میشدند. بر یک نواخت میرفتند. بیابانی غریب بود. روز سیاه و شبش سرخ. نه گرم بود و نه سرد و نه باد میوزید. آنان بی هیچ درنگی می رفتند. شترهاشان نه تشنه میشدند و نه خسته. از کنار برکهها میگذشتند و آب نمینوشیدند. در طول راه، هیچیک با دیگری سخن نمیگفت.
محمد خمیازهای کشید و در خواب فرورفت. پدرم پیشانیاش را بوسید و گفت که او را داخل خیمه ببرم. او را بر حصیری خواباندم و نزد پدرم بازگشتم.
- از هفت برهوت گذشتند. و رسیدند به ساحلِ هفتدریا. هفتدریای موهوم که در هیچ کجای جهان نیست. آنجا، کنار ساحل، زیر نخل خشکیدهای گور من بود. گوری بی نام و بی نشان که در آن خفته بودم. شتران در کنار گور من ایستادند. مردان به زیر آمدند. گور مرا گشودند. جنازهام را بیرون آوردند و در برابر خویش نشاندند. در من نگریستند. و سپس دیر زمانی به انتظار نشستند، با اورادی سیاه بر لبانشان. هفت شب و روز بر آنان سپر شد. سپیدهی روز هشتم، شتران صدایی از سر شوق سر دادند. مردان برخاستند. دریا به موج افتاد. موجی بلند به ساحل خورد و با آن، شتری سیاه به ساحل آمد، با سنگی سپید بر گردهاش. مردان افسار شتر را گرفتند و به خشکی آوردند. سنگ سپید را بوسهای دادند و به زیرش آوردند. سنگ را روبهروی جنازهی من گذاشتند.
صدای زنگ شتران دیگر به گوش نمیرسید. کاروان دور شده بود. ماه کامل، در میانهی آسمان کویر میدرخشید.
- با قلم و چکش، مشغول تراش دادن سنگ سپید شدند. و تندیسی ساختند که درست شکل من بود. همزادِ سنگیِ من. تندیس من جان گرفت و برخاست. سپس هر چهار تندیس گور مرا از خاک پر کردند. نزد جنازهی من بازگشتند. چهار دست و پای جنازهام را گرفتند و به دریایش افکندند. آنگاه سوار بر شتران سیاه شدند و از آنجا رفتند. موجها جنازهی مرا از ساحل دور کردند. اندکی بعد، دریا آرام گرفت. جنازهام شناکنان مسیر دریا را میپیمود. از هفتدریا گذشت. تا چهل روز در میان آبها سرگردان بود. ظهر روز چهل و یکم، ساحل دریای فارس از دور پدیدار شد. جنازهام خودش را به ساحل رساند و پا در خشکی گذاشت.
پدرم مکثی کرد و سپس گفت:
- فرشتگان میگویند که آنگاه، سروش مقدس به ساحل دریای فارس آمد. از آبهای ناپیدا قطرهای در دهان جنازه چکاند و ناپدید شد. آنگاه من چشم گشودم. برخاستم. و به میان مردمان آمدم.
8شهریور 95
خورشید چنان بر کوه می تابد که حس میکنم کوه دارد ذره ذره ذوب می شود و زیر پایم جاری می شود. هوا گرم است و من خسته. پاهایم نا ندارد. به کندی می روم.
بالاتر که می رسم، قسمت سنگلاخی کوه تمام شده و پلکانی در دل کوه پیدا می شود. پلکانی قدیمی با پله های و فرسوده. به نظر می رسد که سالها قبل مردانی زیر همین آفتاب آن را از دل کوه تراشیده اند. پلکانی عریض است از سنگ سفید. در میان شکاف پله های ترک خورده اش گیاهان هرز روییده اند. به آرامی و با احتیاط از پله های شکسته بالا می روم.
کمی بالاتر، دیوارهای خانه کم کم پیدا می شوند. خانه را که میبینم. آرام می شوم. تنم زلال می شود گویی. خستگی از تنم پاک می شود. همان جا، زیر درخت سیب می نشینم. بطری آب را درمی آورم و با خاطری آسوده آب می نوشم.
به خانه نگاه می کنم. زیباست. تابش عمودی آفتاب، هنکای سایه ی دیوارهایش را دوچندان می کند. خانه، کهنسال به نظر می رسد اما ساختمانش همچنان سالم و مستحکم است. درختان بلند چنار از حیاط خانه سربرآورده و بر پشت بام سایه انداخته اند. بنایی این چنین بر بالای کوه، زیبا و باوقار است. به خصوص وقتی که خانه ی او باشد. در این بنای کهنسال، بر بالای این کوه دورافتاده، او زندگی می کند و من آری، اینک به دیدن او می روم.
این ها را برای تو می نویسم. این ها را برای تو روایت می کنم تا این وحشت و این نور سوزان که در دلم افتاده سراپا شعله ام نکند. برای تو که او را ندیده ای و از چشم های روشن اش هیچ نمی دانی. -آیا تو او را ندیده ای؟ نمی دانم. نمی دانم. وهمین شعله ور ترم می کند.- برایت از او می گویم. انگشت هایش بلند وباریک بودند. ریشی کوتاه داشت. تنش نحیف و سپید بود و لب هایش همیشه می لرزید. و از خنده اش، که آرام و مهربان بود و بوی جنون می داد. اولین باری که او را دیدم؛ در دامنه ی کوهی بودیم. من از دور می دیدمش و او مرا نمی دید. روز بود. و او داشت از کوه برمی گشت. آفتاب، تند بر صورتش می تابید. چهره اش تلخ و ابروهایش گره خورده در هم. کیسه ای سنگین را بر دوش حمل می کرد. -و بعد فهمیدم که پر از سنگ بود.- سربرگرداند و مرا دید و سمتم آمد. دیدم که یک آن گره ابروهایش باز شد و تلخی چهره اش رفت و چشم های عسلی اش درخشیدند. و آن لبخند... وآن لبخند سوزان را اولین بار آن لحظه دیدم. بار سنگ را بر زمین گذاشت و سلامم کرد. گفت اگرکه مسافرم سری به او بزنم و به خانه ای در پایین کوه اشاره کرد. ومن مسافر بودم. و من همیشه مسافر بودم. هنگام غروب، از کوه که برمی گشتم. دیدمش که جلوی کلبه نشسته بود، گویی به انتظار من. جلویش آتش افروخته بود. کنارش نشتم. با من سخت گفت. عجیب و مهربان سخن می گفت. اگر می توانستم حرف هایش را برای تو بازگو می کردم. اما نمی توانم. مطمئنم که نمی توانم
1
شاهرخ: هی خسرو... اون جا رو نگاه کن.
خسرو کوله پشتی اش را روی زمین گذاشت و به سمتی که شاهرخ اشاره کرده بود نگاه کرد.
خسرو: کو؟ چی؟ چطور من نمی بینم؟
شاهرخ: دیدمش خودم. رفت پشت اون اون درخته. آدم بود.
- کو؟ کجا؟ دقیق تر بگو.
- نگاه کن. اون پایین.... بالای دره... اون درخت بید رو می بینی؟ بغل رودخونه.
-دوره معلوم نیس. وایسا با دوربین نگاه کنم.
و از توی کوله پشتی اش دوربین کوچکی بیرون آورد و جلوی چشمش گرفت.
شاهرخ گفت: چیزی می بینی؟
خسرو گفت: ها...ها... دیدمش... بالای درخت نشسته.
شاهرخ گفت : بده من دوربینو. بده ش من.
خسرو گفت: صب کن یه دقه. وایسا درست نگاه کنم.
و دست شاهرخ را گرفت.
خسرو گفت: یه دختره. هیچی لباس تنش نیس. لخته. رو درخت نشسته.
شاهرخ دوربین را از دست خسرو قاپید و گرفت جلوی چشمش.
خسرو گفت: شاهرخ نگاه نکن. زشته. شاید از دخترای آبادی خودمون باشه.
شاهرخ گفت : نه نیس. غریبه س. دیدی؟ رو چشمش یه پارچه سیاهی بسته.
خسرو دوربین را از دست شاهرخ گرفت تا دوباره نگاه کند.
شاهرخ گفت: بیا بریم پایین. ببینیم کیه؟ چیه؟
خسرو: ول کن شاهرخ. معلوم نیس چیه. ممکنه تنها نباشه حتی. بیا برگردیم ده. خطرناکه.
شاهرخ: چرا می ترسی؟ دختر که ترس نداره. بیا بریم. تازه تفنگم باهامونه.
خسرو هیچ نگفت. شاهرخ بلند شد و دست خسرو را هم گرفت و بلندش کرد. خسرو تفنگ را برداشت. به راه افتادند و از میان درختان کاج به سمت رودخانه رفتند. غروب غمباری بود.باد، بی صدا می وزید.
2
خسرو گفت: رو اون درخته نشسته بود.
و هر دو به سمت درخت رفتند. زیر درخت که رسیدند. شاهرخ به دختر اشاره کرد و گفت:
-اوناهاش. همونجا نشسته.
به من بگو که کجا می روی پس از آن وقتها که رویاها تعطیل می شوند
و ما به گریه روی می آریم
و گریه به رو،کجا؟
«رضا براهنی»
می بینمش که می آید، از دور. بلند قامت است. وسایه اش که روی شن ها افتاده با باد در حرکت است. می بینمش که از دور می آید. تنش تکیده است. نحیف و سوخته. و ابرهایش گره خورده اند در هم. برهنه است. برتنش لباسی می نویسم، سفیدِ یکدست. نگاهش می کنم. راه می رود در بیابان. سرش پایین است. و نگاهش گره خورده به هیچ جا. اخمی بر پیشانی دارد و تلخیِ بی پایانی در چشم. آهسته راه می رود. نه... اینگونه نباید باشد. اینگونه مطمئن نبوده ام من آن روز. گره نگاهش را باز می کنم. نگاهش پریشان می شود. هرلحظه به جایی. بر گونه های منقبض اش، لرزشی خفیف می نویسم. و تند تر راه می برمش. تند، با گام های کوتاه. تند... آن روز تند راه می رفتم. به یاد می آورم. گونه هایم می لرزید. یادم می آید. صدای زنگ گوشی امیر در گوشم است هنوز. وآفتاب ظهر خیابان را جهنم کرده بود. صدایش را از پشت تلفن می شنیدم. «زنگ زده بودم خداحافظی کنم باهاتون.» مثل این که خوابیده باشی و چند بچه ی قد و نیم قد بپرند روی شکمت جست و خیز کنند و با صدای بلند بخندد. من با پتک از خواب بیدار شدم و هاج و واج نگاهشان کردم. هاج و واج بودم. «خب دیگه...پس اگه ندیدمتون خداحافظ.»
هفتادمین شماره ماهنامه ادبی "چوک" منتشر شد
در این شماره یکی از کار های من منتشر شده است.
(صفحه 77)
افزون برخاطره های دوری که روزگاری درخودآگاه بوده اند
انگاره های جدید و آفریننده نیز می توانند از ناخودآگاه سر
برآوردند.انگاره هایی که هرگز پیش از آن در خودآگاه نبوده
اند و همچون جواهری از ژرفای تیره ی ذهن پدید می آیند
و بخش بسـیار مهمی از روان نیمه خودآگاه ما را اشغال می
کنند. استعداد دستیابی به رگه های غنی این جوهر و تبدیل
آن را معمولا نبوغ می نامند.
"کارل گوستاو یونگ، انسان و سمبولهایش، صفحه 45"
آن روز عصر، وقتی که وارد مجلس شد، دلم اندکی آرام گرفت.اگرچه که این غیبت ها و ناپدید شدن های کوتاه مدت و گاه حتی طولانی، برایش امری نسبتا معمول محسوب می شد. اما من با توجه به شناختی که طی مصاحبت چند ساله ام با او به دست آورده بودم، ابدا انتظار این غیبت و پریشان حالی بعدش را از او نداشتم. به خصوص در آن روزهای بهاری که حالش نسبتا به سامان بود و روزهای پرکاری را می گذراند. کم کم داشت مصیبت علاءالدین محمد را فراموش می کرد و کار روی دفتر سوم را شروع کرده بودیم. صبح روز قبل، من طبق عادت هر روزه، پیش از طلوع آفتاب به حجره رفتم. نمازم را همان جا خواندم و بعد شروع به مرتب کردن کاغذ ها و بازنویسی صفحات دیروز کردم و منتظر ماندم تا او بیاید. هر روز همین طور بود. هرسپیده به مسجد جامع می رفت و به امامت می ایستاد و بعد از نماز، برای جماعت خطابه ای می خواند و وعظی می گفت. اگرچه بعد از رفتن شمس الدین دیگر دل و دماغ چندانی به این کار نداشت و غالبا یا منبر نمی رفت و یا به اکراه تنها چند جمله به اختصار می گفت. هر روز بعد از نماز صبح به حجره می آمد و ما تا قیلوله کار می کردیم. اما آن روز هرچه به انتظار نشستم، خبری از مولانا نشد.
ماجرایی که می خواهم تعریف کنم، ماجرای نسبتاً شگفت انگیز و پیچیده ایست. که البته هنوز برای خود من هم پر رمز و راز است. چند بار سعی کردم درباره این ماجرا اطلاعات بیشتری کسب کنم و گوشه های تاریک آن را روشن تر کنم اما متاسفانه از شخصیت اصلی این داستان یعنی دکتر جمشید، هیچ اطلاعاتی در دست نیست. باقی افرادی که به نوعی به این ماجرا مربوط می شوند نیز در طول سالیان دراز هرکدام به نوعی گم شده اند و تقریبا هیچ اثر به دردبخوری از آن ها به جا نمانده است. هرآن چه از این داستان می دانم، حاصل شنیده هایم از مرد میانسالی به نام فرهاد است. که البته همکارانش به او آقافرهاد می گفتند. آقافرهاد، نوه دختری سلیمان خان است. در ادامه داستان تعریف خواهم کرد که سلیمان خان چه کسی بوده و چه نقشی در این ماجرا داشته است.
صدای هلهله می آید. از خواب برمی خیزم. صدای هلهله، از دور می آید. هوا هنوز روشن نشده. گرگ و میش است.
سرم سبک است. دیشب که خوابیدم، سر درد داشتم. سرم سنگین بود. مغزم تیر می کشید. حالا سرم سبک تر است. حس میکنم که سرم توخالی است. صدای هلهله می آید. صدای هلهله از دور می آید.
بر می خیزم.به ساعت دیواری اتاق نگاه می کنم. عقربه ها نمی چرخند. به ساعت کوچک روی میز نگاه می کنم. عقربه های آن نمی چرخند. ساعت مچی ام را از کشوی میز بیرون می آورم و به آن نگاه می کنم. عقربه هایش خوابیده اند. صدای هلهله می آید. فضای اتاق تاریک روشن است. پرتو سحرگاهی آفتاب از پنجره داخل اتاق خزیده و روی اشیاء تابیده است. پنجره را باز می کنم. هوای خنک سپیده دم وارد اتاق می شود.
ما فراموش نمی کنیم. تنها چیزی خالی در ما آرام می گیرد
رولان بارت، خاطرات سوگواری،صفحه235
وقتی که عمویم پا در رکاب اسب می گذاشت، من در خیمه بودم و از دریچه به بیرون نگاه می کردم. بچه ها دور اسبش حلقه زده بودند. و او پیشانی شان را می بوسید و برای آن ها حرف های کودکانه می زد. یادم می آید. تصویرش هنوز در ذهنم واضح است. یک لحظه، عمویم سر بلند کرد. به اطراف نگریست. به خیمه نگاه کرد. نگاه گریزانش به نگاه خیره ام گره خورد. تلخ بود. صدای همهمه ی بچه ها می آمد. همه چیز را به یاد می آورم. همه چیز در ذهنم روشن است. همه تصویرها برایم واضح است. به یاد می آورم. نگاه آخر عمو را، پیش از آن که برود و با تنی خون آلود و بی دست باز گردد، به یاد می آورم. به یاد می آورم که سریع گره نگاهمان را باز کرد. درد کشیدیم آن لحظه.هردو با هم. صدای همهمه بچه ها می آمد. تشنه بودند. به یاد می آورم.