ماجرای غریب دکتر جمشید [داستان کوتاه]
ماجرایی که می خواهم تعریف کنم، ماجرای نسبتاً شگفت انگیز و پیچیده ایست. که البته هنوز برای خود من هم پر رمز و راز است. چند بار سعی کردم درباره این ماجرا اطلاعات بیشتری کسب کنم و گوشه های تاریک آن را روشن تر کنم اما متاسفانه از شخصیت اصلی این داستان یعنی دکتر جمشید، هیچ اطلاعاتی در دست نیست. باقی افرادی که به نوعی به این ماجرا مربوط می شوند نیز در طول سالیان دراز هرکدام به نوعی گم شده اند و تقریبا هیچ اثر به دردبخوری از آن ها به جا نمانده است. هرآن چه از این داستان می دانم، حاصل شنیده هایم از مرد میانسالی به نام فرهاد است. که البته همکارانش به او آقافرهاد می گفتند. آقافرهاد، نوه دختری سلیمان خان است. در ادامه داستان تعریف خواهم کرد که سلیمان خان چه کسی بوده و چه نقشی در این ماجرا داشته است. فرهاد را، از زمستان پارسال می شناسم. در سفرم به آبادان با او آشنا شدم. آقا فرهاد البته شغل خانوادگی اش را ادامه نداده. برای خودش مهندس شده و در شرکت نفت آبادان کار می کند. وقتی که از تهران به سمت آبادان می رفتم، در قطار با او وچند نفر از همکارانش هم کوپه شدم. کم کم سر صحبت بین ما باز شد. آن جا بود که فرهاد برایم ماجرای غریب دکترجمشید را تعریف کرد. به یاد می آورم. که موقع شنیدنش چقدر هیجان زده شده بودم و حالا بعد از حدود یکسال هنوز هم وقتی به دکترجمشید و زندگی عجیبش فکر می کنم، شگفت زده می شوم.
کمی بعد در آبادان به خانه فرهاد رفتم و او آلبوم عکس های خانوادگی شان را نشانم داد. آلبوم، پر از عکس های سلیمان خان بود. عکس هایی که با لباس شکار و یا با لاشه حیوانات نادری که شکار کرده بود، انداخته بود. در میان عکس ها یک عکس دونفره هم بود که سلیمان خان در اتاق کار دکتر جمشید با او گرفته بود. سلیمان خان در آن عکس جوان بود و دکتر جمشید میانسال به نظر می رسید. آن روز فرهاد کمی بیشتر از ماجرا را برایم تعریف کرد. تمام چیزهایی که می گفت را جسته گریخته از مادرش شنیده بود. و مادرش هم باید از سلیمان خان چیزهایی شنیده باشد. البته من احتمال می دهم که خود سلیمان خان هم از تمام ماجرا باخبر نبوده و دکتر جمشید او را از همه ی اسرار کارش با خبر نمی کرده است.
تمام این ماجرا حول محور شخصیتی می چرخد به نام "جمشید میرزا" که البته از وقتی به ایران برگشت به او دکتر جمشید می گفتند. دکتر جمشید جزء اولین گروه دانشجویانی بوده که مظفرالدین شاه برای تحصیل به خارج می فرستد. جمشید میرزای بیست ساله با کمک هزینه دولتی رهسپار انگلستان می شود. در آن جا به تحصیل علوم طبیعی می پردازد بعد جانورشناسی می خواند. البته گویا علاقه اصلی او به نقاشی بوده است و در سالهای اقامتش در انگلستان در کنار تحصیلات دانشگاهی اش به یادگیری نقاشی هم مشغول بوده. حتی فرهاد تابلویی را نشانم داد که می گفت کار دکتر جمشید است و آن را به پدربزرگش یعنی سلیمان خان هدیه داده بوده است. تابلو تصویر کوه آتشفشانی بلندی بود که از دهانه آن مواد مذاب در حال فوران است و در دامنه کوه مردی تنها نشسته است.
به هر حال دکتر جمشید بعد از حدود 10-15 سال تحصیل در انگلستان به ایران بازمی گردد و در دارالفنون مشغول کار می شود. اتفاق اصلی این ماجرا وقتی می افتد که دکتر جمشید ناگهان از سمت استادی دارالفنون و چند پست دیگر که در دربار و دارالترجمه و چند جای دیگر داشته، استعفا می دهد و خانه نشین می شود. این اتفاق در سالهای سلطنت احمد شاه و بحبوحه جنگ جهانی می افتد. دکتر جمشید در آن موقع تصمیم می گیرد دست به کاری شگفت انگیز بزند. او تصمیم می گیرد موجودی بسازد که از هر جانور، بهترین اندامش را داراست. البته دکتر جمشید درباره ایده خود به هیچ کس چیزی نمی گوید. گویا بعد از این که از مشاغلش استعفا می دهد خیلی کم دیده می شود. این طور که فرهاد تعریف می کرد، خانه اش را در تهران می فروشد و خانه ی یکی از خان های شمال را، که می خواسته به تهران نقل مکان کند، می خرد. خانه ی نسبتاً بزرگی بوده است در یکی از جنگل های اطراف فومن. دکتر جمشید به آن جا نقل مکان می کند تا در خلوت روی طرح خود کار کند. و گویا همان جا با سلیمان خان آشنا می شود. سلیمان خان، که پدربزرگ فرهاد است، اصالتا لر بوده. خانواده اش در روستایی اطراف خرم آباد زندگی می کرده اند اما خود سلیمان خان همیشه در حال مسافرت بوده و خیلی کم به روستایشان سر می زده. سلیمان خان که البته به ببرآقا هم شهرت داشته، شکارچی بوده است. البته نه از این شکارچی ها که کبک و آهو و این جور چیزها می زنند. شکارچی حیوانات کم یاب بوده. از دلفین بگیر تا زرافه و تمساح و ... شکار می کرده است. مشتری هایش معمولاً اعیان و ثروتمندان و به خصوص شاهزادگان قاجار بوده اند. ببرآقا از آن ها سفارش می گرفته و می رفته و جانوری که می خواسته اند را برایشان شکار می کرده. حتی اگر آن چه می خواسته اند در ایران گیر نمی آمده، به جاهای دورتری نظیر هند و بنگال و آفریقا و... می رفته تا شکارش را به چنگ بیاورد. به هر حال دکترجمشید در آن جا با ببرآقا یا همان سلیمان خان آشنا می شود و بعد از مدتی که با هم صمیمی تر می شوند و او را از ایده اش آگاه می کند. دکتر جمشید به سلیمان خان می گوید که می خواهد ابرجانوری آرمانی خلق کند که بهترین اندام هر جانور را در بدن خود دارد. و حتی پیش نویس ها و طرح های اولیه ای را که کشیده بود، به او نشان می دهد. و قرار بر این می شود ببرآقا در انجام این کار به او کمک کند و اندام جانورانی را که لازم است برای او بیاورد.
این طور که فرهاد برایم تعریف کرد، گویا به جز سلیمان خان شخص دیگری هم از طرح دکتر جمشید باخبر بوده است. کسی به نام دکتر آبراهام موریس (Abraham Maurice ) که دانشمندی یهودی تبار ساکن لندن بوده است و دکتر جمشید در سالهای تحصیلش در انگلستان شاگرد او بوده و در چند پروژه جانورشناسی به عنوان کارآموز با او کار می کرده است. دکتر جمشید همیشه از طرح هایی که با دکتر موریس انجام داده برای سلیمان خان تعریف می کرده اما هیچ گاه چیزی درباره جزئیات این طرح ها نمی گفته است. و همیشه کنجکاوی های ببرآقا در این موارد بی جواب می مانده است.
من مدتی تلاش کردم تا اطلاعات بیشتری درباره این یهودی انگلیسی تبار یعنی دکتر آبراهام موریس به دست بیاورم تا شاید از این طریق چیزهای بیشتری از این ماجرای مرموز دستگیرم شود اما متاسفانه از این شخص به جز سنگ قبرکوچکی در لهستان و یک کتاب کوچک نایاب درباره جانورشناسی به نام "پیکربندی جانوران ماقبل تاریخ" و زندگینامه ای چندخطی در دایرة المعارف بریتانیکا چیزی به جا نمانده است. از قرار معلوم چند سال بعد از این ماجرا، دکتر موریس در حالی که در لهستان مشغول انجام پروژه ای تحقیقاتی بوده، توسط نازی ها دستگیر و به طور مخفیانه ای اعدام می شود.
به هر حال دکتر جمشید در همان آغاز کار حتی به احتمال زیاد قبل از این که به شمال برود، دکتر موریس را از طرح خود آگاه می کند ودر تمام مدت اجرای طرح با استادش مکاتبه داشته است.
دکتر جمشید طرح ها و ایده هایش را برای آبراهام موریس می فرستاده واو نیز در نامه هایش به دکتر جمشید مشورت می داده و برای او مرحله به مرحله دستور کار می فرستاده است.
بعد از حدود دو سال کار کردن ، دکتر جمشید طرح اولیه را کامل می کند و گویا مدل شبیه سازی شده ابرجانوش را روی کاغذ می کشد و به سلیمان خان نشان می دهد. فرهاد چیزهایی درباره شکل طرح از مادرش شنیده بود و برای من تعریف کرد. اگر چه من احساس می کنم که در توصیفش از آن جانور تا حدودی خیالگردازی ذهن خود را هم دخیل کرده بود. فرهاد می گفت که قرار بوده برای دندان هایش از دندان گرگ استفاده کنند و بر بدنش پرهای طاووس بگذارند. قرار بوده دم روباه برایش بگذارند و کنار دهانش عاج تعبیه کرده و به جای بینی اش خرطوم فیل بگذارند. قرار بوده به چشم های عقاب را در چشم خانه اش قرار دهند و برایش پاهای یوزپلنگ بگذارند که بتواند سریع بدود و حتی می گفت در بدنش آبشش نوعی ماهی هم گذاشته بودند تا بتواند برای ساعات طولانی در آب دوام بیاورد و در دهانش زبان طوطی قرار داده بودند تا بتواند مثل طوطی حرف بزند.
به هر حال این طور که فرهاد برایم تعریف کرد، اجرا کردن طرح ابرجانور حدود 5-6 سال طول کشید. در این مدت سلیمان خان به جاهای مختلفی سفر می کرده و جانورانی را که لازم داشته اند شکار می کرده و اندام مورد نظرشان را جدا می کرده و با استفاده از موادی که دکتر جمشید به او می داده، از آن ها نگهداری می کرده تا فاسد نشوند و کم کم اندام ها را به دکتر جمشید می رسانده و دکتر جمشید نیز در این مدت در کارگاهش مشغول وصل کردن اندام ها و ساختن ابرجانور بوده است.
اما آن چه این ماجرا را تا این حد برای من شگفت آور کرده چیز دیگریست. گویا بعد از 5-6 سال، کار ساخت موجود آرمانی دکتر جمشید به پایان می رسد. دکتر جمشید جانور را در گوشه کارگاهش در اتاقکی شیشه ای نگه می داشته است. به نظر می رسد که جانور چنان زیبا و باشکوه بوده که به قول فرهاد، حتی سال ها بعد از آن ماجرا وقتی ببرآقا، ابرجانور دکتر جمشید را برای دخترش یعنی مادر فرهاد توصیف می کرده، وجودش پر از شوق و هیجان می شده است.
دکتر جمشید پس از اتمام کار نامه ای به آبراهام موریس می نویسد و او را از اتمام کار آگاه می کند. اما تمام آن چه برای من این داستان را به ماجرایی شگفت انگیز تبدیل کرده و این همه ذهنم را به خود مشغول داشته، اتفاقی است که در یک شب تابستانی، حدود یک ماه بعد از اتمام کار و فرستادن آخرین نامه به دکتر آبراهام موریس می افتد. فرهاد ماجرا را این طور برایم تعریف کرد که در آن شب، سلیمان خان برای کاری به خانه دکتر جمشید می رود. وقتی جلوی خانه دکتر جمشید می رسد می بیند که در خانه باز است. هرچه دکتر جمشید را صدا می زند جوابی نمی شنود. وارد خانه می شود اما هرچه می گردد او را پیدا نمی کند. دکتر جمشید از آن روز برای همیشه ناپدید شده و هیچ کس اثری از او به دست نمی آورد. آن شب سلیمان خان همین طور که در خانه، به دنبال دکتر جمشید می گشته، وارد اتاق کارش می شود و آن جا با صحنه تعجب آوری روبه رو می گردد. دیوارهای اتاقکی که دکترجمشید پیکره جانور را در آن نگه می داشته، سوخته و در کف اتاقک تنها مشتی خاکستر باقی مانده بوده است. آن شب سلیمان خان روی میز کار دکتر جمشید نامه ای پیدا می کند که در آن نوشته بوده :
"جمشید میرزای عزیز
نامه شما امروز به دستم رسید. به شما بابت به پایان رساندن این کار سنگین تبریک می گویم. امیدوارم که پیکره نهایی، مورد رضایت خودتان بوده باشد. حالا فقط یک مرحله ی دیگر به اتمام نهایی کار باقی است. جانوری که شما خلق کرده اید باید زنده شود. او تنها در ازای جان سازنده اش حرکت خواهد کرد. جان خود را به او بدهید
دوستدار شما
آبراهام موریس"