کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۹/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۳
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۳
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۹/۱۵
    .
  • ۰۳/۰۹/۰۶
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۸/۱۲
    .

آخرین نظرات

  • ۲۴ آذر ۰۳، ۰۹:۱۳ - عرفان پاپری دیانت
    ۲۴۲

آن ها [داستان کوتاه]

شنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۱۴ ب.ظ

 

1

شاهرخ: هی خسرو... اون جا رو نگاه کن.

خسرو کوله پشتی اش را روی زمین گذاشت و به سمتی که شاهرخ اشاره کرده بود نگاه کرد.

خسرو: کو؟ چی؟ چطور من نمی بینم؟

شاهرخ: دیدمش خودم. رفت پشت اون اون درخته. آدم بود.

- کو؟ کجا؟ دقیق تر بگو.

- نگاه کن. اون پایین.... بالای دره... اون درخت بید رو می بینی؟ بغل رودخونه.

-دوره معلوم نیس. وایسا با دوربین نگاه کنم.

و از توی کوله پشتی اش دوربین کوچکی بیرون آورد و جلوی چشمش گرفت.

شاهرخ گفت: چیزی می بینی؟

خسرو گفت: ها...ها... دیدمش... بالای درخت نشسته.

شاهرخ گفت : بده من دوربینو. بده ش من.

خسرو گفت: صب کن یه دقه. وایسا درست نگاه کنم.

و دست شاهرخ را گرفت.

خسرو گفت: یه دختره. هیچی لباس تنش نیس. لخته. رو درخت نشسته.

شاهرخ دوربین را از دست خسرو قاپید و گرفت جلوی چشمش.

خسرو گفت: شاهرخ نگاه نکن. زشته. شاید از دخترای آبادی خودمون باشه.

شاهرخ گفت : نه نیس. غریبه س. دیدی؟ رو چشمش یه پارچه سیاهی بسته.

خسرو دوربین را از دست شاهرخ گرفت تا دوباره نگاه کند.

شاهرخ گفت: بیا بریم پایین. ببینیم کیه؟ چیه؟

خسرو: ول کن شاهرخ. معلوم نیس چیه. ممکنه تنها نباشه حتی. بیا برگردیم ده. خطرناکه.

شاهرخ: چرا می ترسی؟ دختر که ترس نداره. بیا بریم. تازه تفنگم باهامونه.

خسرو هیچ نگفت. شاهرخ بلند شد و دست خسرو را هم گرفت و بلندش کرد. خسرو تفنگ را برداشت. به راه افتادند و از میان درختان کاج به سمت رودخانه رفتند. غروب غمباری بود.باد، بی صدا می وزید.

 

2

خسرو گفت: رو اون درخته نشسته بود.

و هر دو به سمت درخت رفتند. زیر درخت که رسیدند. شاهرخ به دختر اشاره کرد و گفت:

-اوناهاش. همونجا نشسته.

خسرو گفت: ما رو نمی بینه. چرا پارچه رو چشمش بسته؟

شاهرخ گفت: چمی دونم. شاید کوره. ولی ببین... خوشگلم هستا. نه؟

خسرو هیچ نگفت. هردو ایستاده بودند و به دختر برهنه نگاه می کردند که روی شاخه درخت نشسته بود به برگ ها دست می کشید.

خسرو با صدای بلند گفت: آهای...کی هستی؟

دختر هیچ نگفت. روی شاخه ی درخت نشسته بود و به برگ ها دست می کشید.

-آهای...می شنفی؟

-مال کجایی؟ اهل اینورایی؟

دختر هیچ نمی گفت.

-اسمت چیه؟

-آهای...

دختر نشسته بود و به برگ ها دست می کشید.

خسرو گفت: صدا نمی شنفه.

دو جوان ایستاده بودند و به دختر نگاه می کردند. کمی بعد، دختر برگی چید  و روی زمین انداخت. سپس از روی درخت پایین پرید. شاهرخ هول کرد. تفنگ را برداشت  و سرش برگرداند و به اطراف نگاه کرد. آن اطراف هیچ نبود.

شاهرخ گفت: ببین خسرو. داره میاد سمت ما.

دختر روبروی آن دو ایستاده بود. پوست تنش سپید و بلورین بود. گوشهایی کشیده داشت. قدش بلند بود. بلندتر از شاهرخ و خسرو. و موهای سیاه و بلندش را روی شانه هایش ریخته بود. چند قدم جلوتر آمد. روبروی شاهرخ ایستاد. دست شاهرخ را گرفت. دست دیگرش را دور گردن شاهرخ حلقه کرد. سرش را پایین آورد و لبهای شاهرخ را بوسید.

دو جوان، غرق در بهت، بر جای خود میخکوب شده بودند. خسرو خواست چیزی بگوید. صدایش در نمی آمد. هیچ کدام هیچ نمی گفتند. تنها با بهت به دختر نگاه می کردند.

دختر، آغوش شاهرخ را رها کرد و رفت سمت خسرو. سر خسرو را در دست گرفت. سرش را پایین آورد. و بوسه ای بر لبهای خسرو گذاشت. لبهایشان که از هم جدا شد، خسرو دستش را به سمت صورت دختر برد و خواست پارچه ی سیاه را از جلوی چشم دختر کنار بزند. ناگهان دختر با دستش ضربه محکمی به دست خسرو زد. خسرو دستش را پس کشید. و دختر، بوسه ی دیگری از خسرو گرفت. و بوسه ای دیگر... و بوسه ای دیگر...

آسمان تاریک شده بود. دوجوان، دختر غریبه را در آغوش گرفته بودند. با پاییزی میان کاجستان می وزید. رودخانه آرام بود و قرص کامل ماه، در آسمان می درخشید. از دور، از انتهای جنگل انگار، صدای هلهله می آمد.

 

3

قاسم خان گوشه ی اتاق نشسته بود. جلویش پارچه ای پهن کرده بود و داشت قطعات تفگی را با دستمال تمیز می کرد. آن سوتر، گل بانو تکیه داده بود به پشتی، به قاسم خان نگاه می کرد.

-قاسم خان دیروقت شبه. خسرو و شاهرخ هنوز نیومدن. دلم نگرانشونه.

- لابد شکاری چیزی زدن نشستن پاش. کم کم پیداشون میشه دیگه.

- هیچ وقت اینقد دیر نمی کردن. کاش با داداشت یعقوب می رفتین کوه دنبالشون.

- عجله نکن حالا. یکم صبر بده. اگه نیومدن می ریم دنبالشون.

باد تندی وزید و پنجره را محکم به هم زد.

4

قاسم خان پنجره ی اتاق را باز کرد. سرش را بیرون آورد و گفت:

-بهمن، یه سر برو خونه عموت. بهش بگو شاهرخ و خسرو رفتن کوه هنوز نیومدن.بهش بگو بیاد اینجا باهم بریم دنبالشون.

بهمن روی پله جلوی ورودی خانه نشسته بود سیگار می کشید. خاکستر سیگارش را تکاند و گفت:

-باشه بابا. میرم حالا.

سپس بلند شد. موتورش را روشن کرد و از خانه بیرون رفت.

کمی بعد در زدند. گل بانو گفت: قاسم خان خودشونن. برو درو باز کن.

قاسم خان رفت و در حیاط را باز کرد. بهمن و یعقوب از موتور پیاده شدند. یعقوب با برادرش سلام علیک کرد و وارد حیاط شد. گل بانو روی سکوی جلوی خانه ایستاده بود. گفت:

-سلام یعقوب آقا.

- سلام زن داداش. خیره ایشالا. چی شده؟ بهمن که کلی ترسوند منو.

- والا شاهرخ و خسرو امروز صبح رفته بودن کوه، شکار. تا حالا نیومدن. دلم نگرانشونه. پارسال تو همون کوه بچه ی اکبرو گرگ خورد. یادت نیس مگه؟

- این چه حرفیه زن داداش. خدا نکنه. شاهرخ و خسرو جفتشون ماشالا جوونای زرنگین. ایشالا که طوری نشده. حالا با قاسم و بهمن میریم پیداشون می کنیم میاریمشون. دل نگرون نباش.

قاسم خان از اتاق بیرون آمد. کتش را پوشید. گفت:

-بریم یعقوب. بهمن موتورتو روشن کن.

 

 

5

سه مرد، در تاریکی شب، در کوه راه می رفتند و به دنبال شاهرخ و خسرو می گشتند.

یعقوب گفت: قاسم اون جا رو ببین. وسائلشون اونجاس.

بهمن نور چراغ قوه را جلوتر انداخت.

قاسم خان گفت: ها. وسائل خودشونه. اونا. اون کوله پشتی شاهرخه. شاید خودشونم همی ورا باشن.

سه مرد تا قله ی کوه بالا رفتند اما اثری از شاهرخ و خسرو ندیدند.

یعقوب گفت: شاید رفته باشن اون پایین. سمت رودخونه.

و هرسه از میان کاج ها به سمت دره رفتند.

 

6

یعقوب گفت: دوتاشون زنده ن شکرخدا . نفس می کشن.

قاسم خان سراسیمه بود. بی تابی می کرد. با صدایی لرزان گفت:

-ببین تکون می خورن؟

- نه... بیهوش شدن کامل. چراغ قوه رو بگیر رو خسرو.

قاسم خان نو چراغ را انداخت روی تن خسرو. و یعقوب تنش را وارسی کرد. گفت:

-هیچ جای ضربه ای چیزی رو تنشون نیس. خدا می دونه چشون شده.

قاسم خان دست روی پیشانی اش گذاشت و گفت: خدا رحم کنه.

شب از نیمه گذشته بود. بهمن نزدیک آن ها آمد و گفت:

-اینا رو نگاه کنین. لباساشونه. زیر اون درخت پیدا کردم.

قاسم خان و یعقوب لباس ها را از بهمن گرفتند. یعقوب گفت:

-تو این سرما با تن لخت خداکنه سینه پهلو نکرده باشن. کاش پتویی چیزی باهامون بود دورشون می پیچیدیم. بیاین کمک کنین حداقل لباسارو تنشون کنیم.

7

شاهرخ و خسرو را گوشه ی اتاق خواباندند. گل بانو و زن یعقوب، بالای سرشان نشستند. زن یعقوب پاهایشان را با آب گرم می شست. گل بانو نذر کرده بود تا سحر هزار تا الله اکبر و هزار تا سبحان الله بگوید تا فتنه از سر بچه هایش دور شود. یعقوب و بهمن در اتاق پذیرایی خوابیده بودند. قاسم خان، در حیاط راه می رفت.

صبح که شد، بهمن را فرستادند سراغ مشهدی فضل الله بیاید شاهرخ و خسرو را ببیند. مشهدی فضل الله آمد توی اتاق نشست. شاهرخ و خسرو را ورانداز کرد. دستشان را گرفت. پلکشان را بالا برد و توی چشمشان فوت کرد. به زن یعقوب گفت:

-کاج بسوزونید. دودش حالشونو جا میاره. قل اعوذ برب الناس هم زیاد بخونید رو سرشون. چشم باز کردن خبرم کنین.

 

8

بعد از اذان مغرب بود که خسرو پایش را تکان داد. گل بانو کنارشان نشسته بود. فریاد زد:

-قاسم خان. قاسم خان. دارن هوش میان.

قاسم خان دوید آمد توی اتاق. گل بانو گفت:

-قاسم خان. خسرو پاشو تکون داد.

- خدارو شکر. ها...ها... دیدم. شاهرخ هم پلک زد.

سپس پنجره را باز کرد. سرش را بیرون برد و گفت:

-بهمن...بهمن...برو دم مسجد مشهدی فضل الله رو بیار. بگو خسرو و شاهرخ هوش اومدن. بدو.

 

 

 

 

9

مشهدی فضل الله آمد توی اتاق نشست. گل بانو و زن یعقوب آن سوی بستر نشسته بودند. یعقوبو  قاسم خان هم کنار مشهدی فضل الله تکیه داده بودند به پشتی. بهمن، توی حیاط نشسته بود سیگار می کشید. شاهرخ و خسرو کاملا به هوش آمده بودند. هر دو زل زده بودند به سقف اتاق. پلک نمی زدند. تکان نمی خوردند.

-طرفای اذون بود که هوش اومدن. آب یخ زدیم صورتشون. از وقتی هوش اومدن زل زدن به سقف. هرچی صداشون می زنیم جواب نمی دن. انگار زبونشون بند اومده. پلک هم نمی زنن. تکون نمی خورن. دهنشون بازه.

مشهدی فضل الله در گوش خسرو و بعد در گوش شاهرخ چیزی خواند. سپس رو به گل بانو گفت:

-دعا می نویسم ببندین رو بازوشون.

شاهرخ بلند شد نیم خیز نشست. چند بار عق زد. و بعد روی فرش بالا آورد.

 

10

بعد از ظهر بود. گل بانو و قاسم خان نشسته بودند روی سکو. بهمن کنار باغچه داشت موتورش را تعمیر می کرد.

-الان سه هفته میشه یه کلمه حرف نزدن. پاک لال شدن انگار. از جاشون هم تکون نخوردن. نمیشه اینطوری قاسم خان. باید یه کاری کنیم.

-باز الحمدلله که زنده ن. می بینی که هرچی می دیم به خوردشون میارن بالا. خدا می دونه به چی زنده ن.

بعد از ظهر بود. آفتاب نیمه جان پاییزی، نرم می تابید.

 

11

یعقوب بهتش برده بود. سرخ شده بود. با صدای آرامی گفت:

-لعنت بر شیطون. مگه مرد هم حامله میشه؟

زنش گفت:

-هرچیه از همون روزیه که تو کوه بیهوش پیداشون کردین. خودشون هم که ازون روز لال شدن. یه کلمه حرف نزدن.

- خدا رحم کنه...خدا رحم کنه.

- شکمشون اومده بالا. مث زن حامله.

- لعنت به شیطون حرومزاده. به کسی که چیزی نگفتی؟

- نه. نگفتم.

- پاشو بریم خونه قاسم.

هردو از خانه بیرون رفتند. کوچه برگ گرفته بود. سه عابر با لباس های سیاه از انتهای کوچه می گذشتند.

 

12

یعقوب در زد. بهمن در را باز کرد. گل بانو توی حیاط ایستاده بود. سلام کرد. یعقوب گفت:

-زن داداش قاسم کجاست؟

-نمی دونم. وقتی بهش گفتم به هم ریخت. رفت بیرون. نمی دونم کجاس.

همه رفتند داخل اتاق. زن یعقوب گفت:

-من چند وقتی هس متوجه شدم. چیزی نگفتم تا مطمئن شم.

گل بانو گفت:  خدا می دونه چی به سرشون اومده. یعقوب آقا. میگی چه کنیم؟

یعقوب گفت: هیشکی نباید بفهمه. احدی نباید ببینتشون. کسی پرسید بگید شاهرخ و خسرو رفتن شهر دنبال کار. باید صبر کنیم فقط. خدا رحم کنه.

گوشه ی اتاق، شاهرخ و خسرو خوابیده بودند و زل زده بودند به سقف. شکم هایشان بالا آمده بود.

13

زن یعقوب گفت:

-یعقوب کی بود دم در؟

- بهمنه. میگه گل بانو گفته زود بریم خونه شون.

-اومدم. اومدم. بهش بگو بره ما سریع میایم.

شب تابستانی از نیمه گذشته بود. یعقوب و زنش از خانه بیرون آمدند و با شتاب رفتند سمت خانه ی قاسم خان. جلوی خانه که رسیدند، در خانه باز باز بود. یعقوب و زنش رفتند داخل. قاسم خان روی سکو نشسته بود. خیره به روبرو نگاه می کرد. هیچ نمی گفت. بهمن تکیه داده بود به موتورش داشت سیگار می کشید. گل بانو از در ورودی بیرون آمد و گفت:

-سلام. بدو. بدو.

و زن یعقوب با شتاب داخل اتاق رفت و در را بست. یعقوب رفت کنار قاسم خان روی سکو نشست. هوا تاریک بود و دم کرده. و قرص کامل ماه در آسمان می درخشید.

 

14

صدای جیغ گل بانو به گوش رسید. یعقوب و بهمن رفتند توی اتاق. یعقوب گفت:

-چی شد؟

زنش گفت: دو تا دخترن. دو تاشون کورن. چشمشون سفیده.

گل بانو گوشه ی اتاق نشسته بود می زد توی صورت خودش. یعقوب گفت:

-یا خدا. یا خدا.

شاهرخ و خسرو زل زده بودند به سقف. تکان نمی خوردند. باد می وزید. از دور، صدای هلهله می آمد.

صدای کوفتن در به گوش رسید. یعقوب گفت:

-بهمن برو درو باز کن ببین کیه.

بهمن بیرون رفت. و همه به دو نوزاد خیره شدند. کمی بعد، بهمن در را باز کرد و آمد توی اتاق. یهقوب گفت:

-بهمن کی بود؟

-یه پیرزن کوری بود.

-چکار داشت؟

-می گفت اومدم بچه هامو ببرم.

 

28 خرداد 95

 

۹۵/۰۳/۲۹
عرفان پاپری دیانت

داستان

داستان کوتاه

نظرات  (۳)

تشخیص من سرطان بیضه هست .😄
داستان خوب بود .

پاسخ:
شوخیشم قشنگ نیست ://
مرسی.
۲۹ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۳ محمدجواد گلشن
یاد فیلم this is the end افتادم.
خوب بود.
پاسخ:
ممنون

با همه ی نوشته هات فرق می کرد..

اصن یه جوری بود...

پاسخ:
شاید

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی