سرگذشت پدرم [داستان کوتاه]
- فرشتگان برایم چنین روایت کردهاند که آنان...
پدرم جلوی خیمه، بر کرسی چوبی نشسته بود. برادر کوچکم، محمد، خوابآلود بود. سر روی پای من گذاشته بود و هردو گوش میدادیم به پدر. شبِ کویر، وسیع و مسلّط. از دور، صدای زنگ شترها به گوش میرسید.
- آنان سه تندیس بودند، تراشیده از سنگ سپید. هریک سوار بر شتری سیاه، در بیابان میرفتند. نه کند و نه تند میشدند. بر یک نواخت میرفتند. بیابانی غریب بود. روز سیاه و شبش سرخ. نه گرم بود و نه سرد و نه باد میوزید. آنان بی هیچ درنگی می رفتند. شترهاشان نه تشنه میشدند و نه خسته. از کنار برکهها میگذشتند و آب نمینوشیدند. در طول راه، هیچیک با دیگری سخن نمیگفت.
محمد خمیازهای کشید و در خواب فرورفت. پدرم پیشانیاش را بوسید و گفت که او را داخل خیمه ببرم. او را بر حصیری خواباندم و نزد پدرم بازگشتم.
- از هفت برهوت گذشتند. و رسیدند به ساحلِ هفتدریا. هفتدریای موهوم که در هیچ کجای جهان نیست. آنجا، کنار ساحل، زیر نخل خشکیدهای گور من بود. گوری بی نام و بی نشان که در آن خفته بودم. شتران در کنار گور من ایستادند. مردان به زیر آمدند. گور مرا گشودند. جنازهام را بیرون آوردند و در برابر خویش نشاندند. در من نگریستند. و سپس دیر زمانی به انتظار نشستند، با اورادی سیاه بر لبانشان. هفت شب و روز بر آنان سپر شد. سپیدهی روز هشتم، شتران صدایی از سر شوق سر دادند. مردان برخاستند. دریا به موج افتاد. موجی بلند به ساحل خورد و با آن، شتری سیاه به ساحل آمد، با سنگی سپید بر گردهاش. مردان افسار شتر را گرفتند و به خشکی آوردند. سنگ سپید را بوسهای دادند و به زیرش آوردند. سنگ را روبهروی جنازهی من گذاشتند.
صدای زنگ شتران دیگر به گوش نمیرسید. کاروان دور شده بود. ماه کامل، در میانهی آسمان کویر میدرخشید.
- با قلم و چکش، مشغول تراش دادن سنگ سپید شدند. و تندیسی ساختند که درست شکل من بود. همزادِ سنگیِ من. تندیس من جان گرفت و برخاست. سپس هر چهار تندیس گور مرا از خاک پر کردند. نزد جنازهی من بازگشتند. چهار دست و پای جنازهام را گرفتند و به دریایش افکندند. آنگاه سوار بر شتران سیاه شدند و از آنجا رفتند. موجها جنازهی مرا از ساحل دور کردند. اندکی بعد، دریا آرام گرفت. جنازهام شناکنان مسیر دریا را میپیمود. از هفتدریا گذشت. تا چهل روز در میان آبها سرگردان بود. ظهر روز چهل و یکم، ساحل دریای فارس از دور پدیدار شد. جنازهام خودش را به ساحل رساند و پا در خشکی گذاشت.
پدرم مکثی کرد و سپس گفت:
- فرشتگان میگویند که آنگاه، سروش مقدس به ساحل دریای فارس آمد. از آبهای ناپیدا قطرهای در دهان جنازه چکاند و ناپدید شد. آنگاه من چشم گشودم. برخاستم. و به میان مردمان آمدم.
8شهریور 95