کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۸/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۸/۱۲
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۸
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۴
    .
  • ۰۳/۰۷/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۷/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۷/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۷/۲۷
    .

آخرین نظرات

  • ۲۹ ارديبهشت ۰۳، ۱۱:۳۵ - eons faraway
    برزخ

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اسطوره» ثبت شده است


مواجهه‌ی ما، یعنی من و آدم‌هایی مثلِ من، با «افسانه» واقعاً هولناک و مخرب است. مسیح، بودا، ابراهیم و... این‌ها چیزهایی‌اند که قرن‌ها به دست و در زبانِ آدم‌ها و ملت‌ها پرداخته شده‌اند و بزرگترین افسانه‌های بشر را ساخته‌اند. 

این‌ ایده‌ها مثلِ یک گلوله‌ی برفی هی می‌غلتند و از زمین تغذیه می‌کنند و بزرگ و بزرگ‌تر می‌شوند و بی‌گمان بعد از قرن‌ها غلتیدن، آدمی مثلِ من را، اگر سرِ راه‌شان قرار بگیرم، له و لورده می‌کنند. 

افسانه‌ها ویرانگرند.

۰ نظر ۰۱ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۱۶
عرفان پاپری دیانت

 

سپاهیان سلطان زمین را به تمامی درنوردیدند و قلعه های بسیار برآنان گشوده شد. وآن گاه به سرزمین هند رسیدند. که خداوند در آن رازهای بسیار نهاده بود. پیل ها یک یک به زمین می افتادند و کاخ ها و معابد و زنان به تاراج می رفتند. و سلطان به سوی معبد آفتاب پیش می رفت. و جز کلید معبد آفتاب، هیچ نمی خواست. و تمام زمین را برای آن درنوردیده بود.

سال به آخر نرسیده بود که تمامیِ هند مسخر سلطان شد. و کاهن بزرگ به دست غلام سلطان کشته شد. و کلید معبد آفتاب به دست سلطان افتاد.

لشکریان در ساحل اردو زدند و سلطان با اندکی از سربازانش سوار بر کشتی شد تا به جزیره ی آفتاب برود. که بر فراز تپه هایش آن معبد کهن بناشده بود. و نخستین کاهنان بر دیوارش نقش مردی را گذاشته بودند که آخرینِ پادشاهان بود و مالک تمامیِ زمین و آسمان ها می شد. و دروازه ی معبد را قسم دادند که جز بر آن پادشاهِ آخرین گشوده نگردد. و دروازه هزارهزار سال بسته مانده بود و تمام زائرانش را هلاک کرده بود. و اینک کشتی سلطان به سوی ساحل آفتاب می رفت.

سحرگاه به خشکی رسیدند. معبد آفتاب از دور می درخشید. از کشتی پیاده شدند و پا بر خاک جزیره گذاشتند. سپاهیان پایین تپه به انتظار نشستند و سلطان همراه با غلامش و یک سرباز دیگر به سمت دروازه ی معبد رفت.

کلید در قفل چرخید. گرد و خاک برخاست. دروازه گشوده شد. و قلب سلطان پر شد از امید و شعف. آن سه وارد معبد شدند. در معبد هیچ نبود. تنها بر دیوار، پرده ای سیاه کشیده شده بود. غلام پرده را کنار زد. بر دیوار آینه ی بزرگی بود. و آنان وارث زمین را دیدند.

لرزه بر اندام سلطان افتاد. غلام آن سوتر. سرخ از شرم، سر به زیرافکنده بود. و سلطان با غضب بر او نگریست. و هرسه دوباره به آینه خیره شدند. آینه تنها تصویر غلام را نشان می داد.

سلطان گریست. غلام شرمسار و مبهوت به او نگاه کرد. سلطان شمشیر از نیام بیرون کشید و خون غلام، بر تصویرش در آینه ریخت. سرباز نیز بر زمین افتاد. و سلطان از معبد بیرون آمد. تنها.

هوا هنوز کمی تاریک بود. منجنیق ها بالا رفتند و سنگ ها به سوی معبد پرتاب شدند. هنگامی که آفتاب سر زد، معبد به تمامی ویران شده بود. و زیر آوارهایش جنازه ی مردی افتاده بود که آینه هزارهزار سال بر دیوار معبد انتظارش را کشیده بود.
۰ نظر ۲۹ مهر ۹۵ ، ۲۱:۲۴
عرفان پاپری دیانت

 

-         فرشتگان برایم چنین روایت کرده‌اند که آنان...

پدرم جلوی خیمه، بر کرسی چوبی نشسته بود. برادر کوچکم، محمد، خواب‌آلود بود. سر روی پای من گذاشته بود و هردو گوش می‌دادیم به پدر. شبِ کویر، وسیع و مسلّط. از دور، صدای زنگ شترها به گوش می‌رسید.

-         آنان سه تندیس بودند، تراشیده از سنگ سپید. هریک سوار بر شتری سیاه، در بیابان می‌رفتند. نه کند و نه تند می‌شدند. بر یک نواخت می‌رفتند. بیابانی غریب بود. روز سیاه و شبش سرخ. نه گرم بود و نه سرد و نه باد می‌وزید. آنان بی‌ هیچ درنگی می‌ رفتند. شترهاشان نه تشنه می‌شدند و نه خسته. از کنار برکه‌ها می‌گذشتند و آب نمی‌نوشیدند. در طول راه، هیچ‌یک با دیگری سخن نمی‌گفت.

محمد خمیازه‌ای کشید و در خواب فرورفت. پدرم پیشانی‌اش را بوسید و گفت که او را داخل خیمه ببرم. او را بر حصیری خواباندم و نزد پدرم بازگشتم.

-         از هفت برهوت گذشتند. و رسیدند به ساحلِ هفت‌دریا. هفت‌دریای موهوم که در هیچ کجای جهان نیست. آن‌جا، کنار ساحل، زیر نخل خشکیده‌ای گور من بود. گوری بی نام و بی نشان که در آن خفته بودم. شتران در کنار گور من ایستادند. مردان به زیر آمدند. گور مرا گشودند. جنازه‌ام را بیرون آوردند و در برابر خویش نشاندند. در من نگریستند. و سپس دیر زمانی به انتظار نشستند، با اورادی سیاه بر لبانشان. هفت شب و روز بر آنان سپر شد. سپیده‌ی روز هشتم، شتران صدایی از سر شوق سر دادند. مردان برخاستند. دریا به موج افتاد. موجی بلند به ساحل خورد و با آن، شتری سیاه به ساحل آمد، با سنگی سپید بر گرده‌اش. مردان افسار شتر را گرفتند و به خشکی آوردند. سنگ سپید را بوسه‌ای دادند و به زیرش آوردند. سنگ را روبه‌روی جنازه‌ی من گذاشتند.

صدای زنگ شتران دیگر به گوش نمی‌رسید. کاروان دور شده بود. ماه کامل، در میانه‌ی آسمان کویر می‌درخشید.

-         با قلم و چکش، مشغول تراش دادن سنگ سپید شدند. و تندیسی ساختند که درست شکل من بود. همزادِ سنگیِ من. تندیس من جان گرفت و برخاست. سپس هر چهار تندیس گور مرا از خاک پر کردند. نزد جنازه‌ی من بازگشتند. چهار دست و پای جنازه‌ام را گرفتند و به دریایش افکندند. آن‌گاه سوار بر شتران سیاه شدند و از آن‌جا رفتند. موج‌ها جنازه‌ی مرا از ساحل دور کردند. اندکی بعد، دریا آرام گرفت. جنازه‌ام شناکنان مسیر دریا را می‌پیمود. از هفت‌دریا گذشت. تا چهل روز در میان آب‌ها سرگردان بود. ظهر روز چهل‌ و یکم، ساحل دریای فارس از دور پدیدار شد. جنازه‌ام خودش را به ساحل رساند و پا در خشکی گذاشت.

پدرم مکثی کرد و سپس گفت:

-         فرشتگان می‌گویند که آن‌گاه، سروش مقدس به ساحل دریای فارس آمد. از آب‌های ناپیدا قطره‌ای در دهان جنازه چکاند و ناپدید شد. آن‌گاه من چشم گشودم. برخاستم. و به میان مردمان آمدم.

8شهریور 95

 

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۱۵
عرفان پاپری دیانت