کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۹/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۳
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۳
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۹/۱۵
    .
  • ۰۳/۰۹/۰۶
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۸/۱۲
    .

آخرین نظرات

  • ۲۴ آذر ۰۳، ۰۹:۱۳ - عرفان پاپری دیانت
    ۲۴۲

یک رویای صادقه [داستان کوتاه]

جمعه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۴۰ ب.ظ

افزون برخاطره های دوری که روزگاری درخودآگاه بوده اند

انگاره های جدید و آفریننده نیز می توانند از ناخودآگاه سر

برآوردند.انگاره هایی که هرگز پیش از آن در خودآگاه نبوده

اند و همچون جواهری از ژرفای تیره ی ذهن پدید می آیند

و بخش بسـیار مهمی از روان نیمه خودآگاه ما را اشغال می

کنند. استعداد دستیابی به رگه های غنی این جوهر و تبدیل

                                                                                                                        آن را معمولا نبوغ می نامند.

"کارل گوستاو یونگ، انسان و سمبولهایش، صفحه 45"

 

آن روز عصر، وقتی که  وارد مجلس شد، دلم اندکی آرام گرفت.اگرچه که این غیبت ها و ناپدید شدن های کوتاه مدت و گاه حتی طولانی، برایش امری نسبتا معمول محسوب می شد. اما من با توجه به شناختی که طی مصاحبت چند ساله ام با او به دست آورده بودم، ابدا انتظار این غیبت و پریشان حالی بعدش را از او نداشتم. به خصوص در آن روزهای بهاری که حالش نسبتا به سامان بود و روزهای پرکاری را می گذراند. کم کم داشت مصیبت علاءالدین محمد را فراموش می کرد و کار روی دفتر سوم را شروع کرده بودیم. صبح روز قبل، من طبق عادت هر روزه، پیش از طلوع آفتاب به حجره رفتم. نمازم را همان جا خواندم و بعد شروع به مرتب کردن کاغذ ها و بازنویسی صفحات دیروز کردم و منتظر ماندم تا او بیاید. هر روز همین طور بود. هرسپیده به مسجد جامع می رفت و به امامت می ایستاد و بعد از نماز، برای جماعت خطابه ای می خواند و وعظی می گفت. اگرچه بعد از رفتن شمس الدین دیگر دل و دماغ چندانی به این کار نداشت و غالبا یا منبر نمی رفت و یا به اکراه تنها چند جمله به اختصار می گفت. هر روز بعد از نماز صبح به حجره می آمد و ما تا قیلوله کار می کردیم. اما آن روز هرچه به انتظار نشستم، خبری از مولانا نشد. آفتاب کاملا بیرون آمد و بازار شلوغ شد اما او نیامد. از حجره بیرون رفتم و سراغش را از یکی از صوفیان خانقاه گرفتم. گفت که مولانا آن روز برای نماز به مسجد نیامده و اورا آن جا ندیده است. به حجره بازگشتم و تا پیش از ظهر خود را مشغول انجام کارهای عقب مانده کردم. هنگام ظهر با خود فکر کردم که بهتر است به مسجد بروم تا شاید مولانا را آن جا ببینم. اما آن روز مولانا برای نماز ظهر نیز به مسجد نیامده بود. لاجرم به خانه بازگشتم و شب هنگام کسی را به خانه ی مولانا فرستادم تا سراغی از او بگیرد. اهل خانه گفته بودند که صبح زود کنیز مطبخ او را دیده که کمی آذوقه برداشته و از خانه بیرون رفته و تا الان بازنگشته است. روز بعد هم خبری از او نشد تا اینکه عصر، در مجلس خانقاه کوی دباغان او را دیدم. همینکه مولانا از در وارد شد، مطربان دست از نواختن کشیدند و اهل مجلس به احترام او برخاستند. مولانا سلامی گفت و اهل مجلس نشستند و بعضی شان در گوش هم چیزی گفتند و پچپچه ای کردند. مولانا نگاهی به من کرد و برایم سری تکان داد. پس رفت و گوشه ی مجلس تنها نشست. و مطربان دوباره شروع به نواختن کردند. می دیدمش که پریشان بود. ظاهری آشفته داشت. خسته به نظر می رسید و لباس هایش خاک آلود بودند. پریشان حال بود. این را می شد از روی حرکاتش فهمید. بعد این همه مدت، تقریبا عادت هایش را می دانستم. در مجلس مطربان وقتی که ذهنش تمرکز داشت، همیشه چشمانش را می بست و یا به جایی خیره می شد. خاصه وقتی که رباب می نواختند. اما آن روز چشم هایش باز بودند و مدام به این طرف  وآن طرف نگاه های گذرا می انداخت. و انگشت هایش را در هم گره می کرد و یا بر ریش خود دست می کشید. کمی بعد، برخاست و بیرون رفت. من نیز به دنبال او بیرون رفتم.

در کوچه روی سکویی سنگی نشسته بود و زل زده بود به زمین. اخمی در چهره اش بود و ابروهایش در هم گره خورده بودند. حس کردم که اضطراب و پریشان حالی اش حالا تبدیل شده است به بی تابی و دلتنگی. غروب بود.

نزدیکش رفتم و سلام کردم. برخاست و دست مرا گرفت و کنار خود نشاند. از این که آشنایی و محرمی یافته به وجد آمده بود. نگاهم کرد. سلامم را پاسخ داد و گفت:

-حسام الدین. به خدا که دلتنگت شده بودم. اگرکه بی تاب دیدن تو نبودم امروز هم نمی خواستم به این شهر غمزده بازگردم.

گفتم :

-تورا چه شده است؟ چرا این گونه آشفته ای؟

گفت:

-حسام الدین خوابی دیدم. خوابی عجیب دیدم.

- خواب چه؟

- شمس... شمس الدین را به خواب دیدم. بعد از رفتنش این اولین باری بود که به خوابم می آمد.

- چه شد؟ خواب چگونه بود؟

- کنار همین کوه بالای شهر بودیم. جامه ای سیاه به تن داشت. همان که همیشه می پوشید. به سویش دویدم. او سخن نمی گفت. هرچه با او حرف می زدم چیزی نمی گفت. دستم را گرفت و در دشت راه رفتیم. به دستش به جایی اشاره کرد. آن سوتر سنگ بزرگی گذاشته بود. به اندازه ی هیکل یک یا دو پیل تنومند. شمس الدین تیشه ای به من داد و گفت سنگ را بشکن. با تیشه برسنگ کوفتم. سنگ خرد خرد شکسته می شد.شمس الدین نشسته بود و به من نگاه می کرد. مدتی بعد، که بخش زیادی از سنگ فروریخت، دیدم که در دل سنگ شاخ و برگی پدیدار شد. من با تیشه بر سنگ کوفتم  تا این که سنگ کاملا خرد شد و فروریخت و از دل آن درختی پدیدار شد. شمس الدین برخاست. مشعلی به من داد و گفت که درخت را آتش بزن. درخت را آتش زدم. آتشی بزرگ برپا شد و دود همه جا را فراگرفت. کمی بعد، از دل دود، گاوی سپیدرنگ بیرون آمد. ماغ می کشید و جست و خیز می کرد. شمس الدین دشنه ای به من داد و به گاو اشاره کرد. به دنبال گاو دویدم و با دشنه چند ضربه بر تن او زدم. گاو از پا در آمد و روی زمین افتاد. شمس الدین نزدیک آمد و گفت حالا با همین دشنه شکم حیوان را بدر. شکم گاو را پاره کردم. صدای گریه ای به گوش رسید. ناگهان دیدم که از شکم گاو، میان خون کودک نوزادی بیرون می آید. نوزاد را در آغوش گرفتم. شمس دشنه ی دیگری به من داد و گفت که این آدمیزاد را سر ببر. کودک را روی زمین خواباندم و گلویش را با کارد بریدم. خون گرم او روی زمین می ریخت. آن گاه شمس، نوزاد را از من گرفت. ساغری با خود داشت. آن را برداشت و زیرگلوی نوزاد گذاشت وآن را با خون نوزاد پر کرد. به من اشاره کرد که بنشینم. نشستم. پیاله ای به من داد و از خون نوزاد در آن ریخت. گفت بنوش. نوشیدم. سپس دوباره پیاله مرا پر کرد و من از خون نوزاد نوشیدم. تا هفت بار. حالت سرگیجه به من دست داده بود. سرم سبک شده بود. آن گاه شمس برخاست و از آن جا دور شد. من نیز برخاستم و به دنبال او دویدم. سبک راه می رفتم. تنم تهی شده بود انگار. آشکارا در خواب مست شده بودم. شمس را در دوردست می دیدم. به دنبال او می دویدم. سرم گیج می رفت و شمس هرلحظه دورتر و کوچک تر می شد. می خواستم صدایش کنم. اما نمی توانستم. صدایم در نمی آمد. سرم گیج می رفت. تنم سبک شده بود و می دویدم. در این حال بود که از خواب بیدار شدم.

از آن چه می گفت، سخت حیرت کرده بودم. گفتم:

-رویای عجیبی است. باید تعبیری داشته باشد.

مولانا گفت:

-بی شک تعبیری دارد. و همین که آن را نمی دانم آشفته ام کرده است. وقتی که بیدار شدم، هوا هنوز تاریک بود. برخاستم و از شهر بیرون رفتم. رفتم همان جایی که در رویایم شمس را دیده بودم. کنار همان کوه. تمام روز را آن جا به انتظار نشستم. تمام روز به آن چه دیده بودم می اندیشیدم اما هیچ چیز به ذهنم نمی رسید. تا این که نیمه های شب، خواب مرا در ربود و رویای دیگری دیدم. خواب دیدم که در جای نامعلومی هستم. تاریک بود. همه جا تاریک بود. باد ملایمی می وزید. من در آن تاریکی  حرکت می کردم. اما انگار نه با پای خویش که با باد می رفتم. حس می کردم که باد مرا می برد. به یاد می آورم که صدای نغمه ی محزونی می آمد گویی کسی در جایی نامعلوم می نواخت. درست به یاد نمی آورم. وقتی که بیدار شدم روز بود.

مولانا رویایش را با هیجان برایم تعریف می کرد. حس می کردم که یادآوری رویایش آشفته اش کرده. این را در چهره اش می دیدم.

-بی گمان آن چه در خواب دیده ام معنایی در خود دارد که آن را نمی دانم. همین دارد آزارم می دهد.

آن گاه سکوتی نسبتا طولانی بین ما برقرار شد. مولانا به جایی خیره شده بود و من نگاهش می کردم. مدتی به این حال گذشت. آن گاه مولانا سکوت را شکست و خطاب به من گفت:

-من خسته ام. به خانه می روم تا کمی استراحت کنم. شب هنگام به حجره بیا تا قدری کار کنیم.

سپس خداحافظی کرد و از من جدا شد و رفت.

شب هنگام بعد از نماز به حجره رفتم. طولی نکشید که مولانا آمد. آشکارا می دیدم که حالش دگرگون شده است. اثری از بی قراری  وپریشان حالی هنگام غروب در او نبود. برعکس خنده ای بر لب داشت و در چشمانش آرامش و رضایتی عمیق دیده می شد.

نشست. من نیز کاغذ و دوات و قلم را پیش گذاشتم و آماده نوشتن شدم. مولانا پرسید:

-حسام الدین تا کجا پیش رفته بودیم؟

- تا آن جا که عاشق به بخارا باز می گردد و مردم بیمش می دهند و شماتتش می کنند و عاشق جوابشان می دهد.

- آخرین بیت را برایم بخوان.

 

-  برجهید آن کشته ز آسیبش ز جا                          در خطاب اضربوه بعضها

یا کرامی  اذبحوا هذا البقر                                      ان اردتم حشر ارواح النظر

آن گاه مولانا کاغذ کوچکی را از آستین قبایش بیرون آورد و گفت :

-حسام الدین این چند بیت را که برایت می خوانم امشب نوشته ام. آن ها را در ادامه بنویس. سپس شروع به خواندن کرد:

 از جمادی مُردم و نامی شدم                            وز نما مُردم به ‌حیوان سرزدم

مُردم از حیوانی و آدم شدم
                              پس چه ترسم؟ کی ز مردن کم شدم؟

حمله دیگر بمیرم از بشر
                                 تا برآرم از ملائک بال و پر

وز ملک هم بایدم جستن ز جو
                         کل شیء هالک الا وجهه

بار دیگر از ملک پران شوم
                             آنچه اندر وهم ناید آن شوم

پس عدم گردم عدم چو ارغنون
                      گویدم کانا الیه راجعون


مرگ دان آنک اتفاق امت است                      آب حیوانی نهان در ظلمت است

 

پایان

پنجشنبه 23/2/95

۹۵/۰۲/۳۱
عرفان پاپری دیانت

داستان کوتاه

مولانا

نظرات  (۴)

یه سوال
واقعا خودت این چیزا رو قبل داری؟
یا میدونی خرافاته و فقط توی داستان استفاده میکنی؟
پاسخ:
تا چیزی رو کاملا باور نداشته باشم درباره اش نمی نویسم.
خرافه کلا کلمه بی معنی ایه به نظرم.
نمونه یه بازآفرینی فوق العاده
پاسخ:
ممنونم
کل شی هالک الا وجهه
پاسخ:
النّاس کُلّهُم هالکون الّا العالمون، و العالمون کلّهم هالکون الّا العاملون، و العاملون کلّهم هالکون الّا المخلصون، والمخلصون فی خطر عظیم
میتوانستم جانم را بدھم و این متن را من نوشتہ باشم...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی