"خویشتن را آدمی ارزان فروخت"
مثنوی، دفتر سوم، حکایت حکایت آن مارگیر که اژدهای فسرده را مرده پنداشت
----
وقتی که خودتان را از چشمم می اندازید. هنوز دوستتان دارم. تنها زشت میشوید. و قلبم را خالی می کنید. نفس می کشم. تنها نفس می کشم.
"خویشتن را آدمی ارزان فروخت"
مثنوی، دفتر سوم، حکایت حکایت آن مارگیر که اژدهای فسرده را مرده پنداشت
----
وقتی که خودتان را از چشمم می اندازید. هنوز دوستتان دارم. تنها زشت میشوید. و قلبم را خالی می کنید. نفس می کشم. تنها نفس می کشم.
افزون برخاطره های دوری که روزگاری درخودآگاه بوده اند
انگاره های جدید و آفریننده نیز می توانند از ناخودآگاه سر
برآوردند.انگاره هایی که هرگز پیش از آن در خودآگاه نبوده
اند و همچون جواهری از ژرفای تیره ی ذهن پدید می آیند
و بخش بسـیار مهمی از روان نیمه خودآگاه ما را اشغال می
کنند. استعداد دستیابی به رگه های غنی این جوهر و تبدیل
آن را معمولا نبوغ می نامند.
"کارل گوستاو یونگ، انسان و سمبولهایش، صفحه 45"
آن روز عصر، وقتی که وارد مجلس شد، دلم اندکی آرام گرفت.اگرچه که این غیبت ها و ناپدید شدن های کوتاه مدت و گاه حتی طولانی، برایش امری نسبتا معمول محسوب می شد. اما من با توجه به شناختی که طی مصاحبت چند ساله ام با او به دست آورده بودم، ابدا انتظار این غیبت و پریشان حالی بعدش را از او نداشتم. به خصوص در آن روزهای بهاری که حالش نسبتا به سامان بود و روزهای پرکاری را می گذراند. کم کم داشت مصیبت علاءالدین محمد را فراموش می کرد و کار روی دفتر سوم را شروع کرده بودیم. صبح روز قبل، من طبق عادت هر روزه، پیش از طلوع آفتاب به حجره رفتم. نمازم را همان جا خواندم و بعد شروع به مرتب کردن کاغذ ها و بازنویسی صفحات دیروز کردم و منتظر ماندم تا او بیاید. هر روز همین طور بود. هرسپیده به مسجد جامع می رفت و به امامت می ایستاد و بعد از نماز، برای جماعت خطابه ای می خواند و وعظی می گفت. اگرچه بعد از رفتن شمس الدین دیگر دل و دماغ چندانی به این کار نداشت و غالبا یا منبر نمی رفت و یا به اکراه تنها چند جمله به اختصار می گفت. هر روز بعد از نماز صبح به حجره می آمد و ما تا قیلوله کار می کردیم. اما آن روز هرچه به انتظار نشستم، خبری از مولانا نشد.
شکر ایزد را که دیدم روی تو
یافتم ناگه رهی من سوی تو
چشم گریانم ز گریه کُند بود
یافت نور از نرگس جادوی تو
بس بگفتم کو وصال و کو نجاح
برد این کوکو مرا در کوی تو
جستوجویی در دلم انداختی
تا ز جستوجو روم در جوی تو
خاک را هایی و هویی کی بُدی؟
گر نبودی جذب های و هوی تو
در روح نظر کردی
چون روح سفر کردی
ماننده ی بوی گل با باد صبا رقتی
پ.ن: از دقیقه پنجم به بعد
آزمودم مرگ من در زندگیست
چون رهم زین زندگی
پایندگیست
عشق از اول چرا خونی بود؟
تا گریزد آنکه بیرونی بود
این عشق شد مهمان من
زخمی بزد بر جان من
"مولانا"
پ.ن: برای بازیافتِ شوریدگی.