کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۹/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۳
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۳
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۹/۱۵
    .
  • ۰۳/۰۹/۰۶
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۸/۱۲
    .

آخرین نظرات

  • ۲۴ آذر ۰۳، ۰۹:۱۳ - عرفان پاپری دیانت
    ۲۴۲

از آمدن و رفتن ما [داستان]

دوشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۱۷ ب.ظ

 

خورشید چنان بر کوه می تابد که حس میکنم کوه دارد ذره ذره ذوب می شود و زیر پایم جاری می شود. هوا گرم است و من خسته. پاهایم نا ندارد. به کندی می روم.

بالاتر که می رسم، قسمت سنگلاخی کوه تمام شده و پلکانی در دل کوه پیدا می شود. پلکانی قدیمی با پله های و فرسوده. به نظر می رسد که سالها قبل مردانی زیر همین آفتاب آن را از دل کوه تراشیده اند. پلکانی عریض است از سنگ سفید. در میان شکاف پله های ترک خورده اش گیاهان هرز روییده اند. به آرامی و با احتیاط از پله های شکسته بالا می روم.

کمی بالاتر، دیوارهای خانه کم کم پیدا می شوند. خانه را که میبینم. آرام می شوم. تنم زلال می شود گویی. خستگی از تنم پاک می شود. همان جا، زیر درخت سیب می نشینم. بطری آب را درمی آورم و با خاطری آسوده آب می نوشم.

به خانه نگاه می کنم. زیباست. تابش عمودی آفتاب، هنکای سایه ی دیوارهایش را دوچندان می کند. خانه، کهنسال به نظر می رسد اما ساختمانش همچنان سالم و مستحکم است. درختان بلند چنار از حیاط خانه سربرآورده و بر پشت بام سایه انداخته اند. بنایی این چنین بر بالای کوه، زیبا و باوقار است. به خصوص وقتی که خانه ی او باشد. در این بنای کهنسال، بر بالای این کوه دورافتاده، او زندگی می کند و من آری، اینک به دیدن او می روم.

وقتی که ببینمش، وقتی که در را به رویم باز کند، چه باید بگویم؟ چه باید بکنم؟ او چه خواهد گفت؟ چه خواهد کرد؟ اصلاً او کیست؟ چهره اش چگونه است؟ سعی میکنم تصویری از او برای خودم بسازم. پیرمردی است آراسته با لباس های سفید و ...نه! جوان است. جوانی نورسیده با تنی نحیف و قامتی کشیده و صورتی استخوانی و لباس های سیاه. آری لباس هایش سراسر سیاه اند و موهایش...نه! چرا زن نباشد؟ زنی است زیبا و باوقار و کمی تندخو. اما نه... مرد هم هست. همیشه مرد بوده است در ذهنم. شاید هم هردو. هم زن و هم مرد...نمی دانم. به هرحال، من اینک به دیدن او می روم. برایم تصور خوشایندی است وقتی که با خود فکر میکنم، کمی بالاتر، او جایی در خانه اش نشسته است.

به دیگرانی فکر میکنم که پیش از من به این کوه آمده اند یا پس از من خواهند آمد. از همین پله ها بالاآمده اند زیر همین درخت نشسته اند و آب نوشیده اند. درِ همین خانه را کوفته اند. و او را دیده اند...دیده اند...با او حرف زده اند. آری... کسانی با او سخن گفته اند. کسانی با او سخن خواهند گفت. کسانی صدای او را شنیده اند. و حرف هایشان را به او گفته اند. و او حرف هایشان را شنیده است. آنها چه کرده اند؟ آیا بازگشته اند؟ نزد او مانده اند؟ آن ها کجا رفته اند؟ نمیدانم... نمیدانم...

لرزشی خفیف در اندامهایم حس میکنم. تنم پر از شوق و شگفتی است. تنم شاد است. برمی خیزم. چه کم وزن ام. از شاخه ی نزدیک سیبی می چینم. دندان می زنم. صدای حرکت شیره اش را در تنم می شنوم.

سریع و بی احتیاط از پله های شکسته بالا می روم. کمی بعد، در برابر خانه ی او هستم. تنم می لرزد. دلم می لرزد. نفسم را در سینه حبس میکنم و به آرامی بر در می کوبم. صبر میکنم. بر در می کوبم. مدتی صبر میکنم. صدایی نمی آید. در میزنم. صدایی نمی آید. در می زنم. صدایی نمی آید. سعی میکنم از گوشه و کنار در نگاهی به داخل بیندازم. روزنی نیست. محکم تر در میزنم. صدایی نمی آید. دوباره بر در می کوبم. صدایی نیست. گوشم را به در می چسبانم. هیچ صدایی نمی آید. دوباره بر در می کوبم. صدایی نیست. گوشم را به در می چسبانم. هیچ صدایی نمی آید. خانه در خاموشی فرورفته است گویی. در می زنم. هیچ صدایی به گوش نمی رسد. آرام در می زنم. صدایی نیست.

آفتاب آرام تر می تابد. حس میکنم که سنگی از یخ بر سینه ام گذاشته اند. خورشید، خیس است گویی. خورشید سرد بر کوه می تابد و کوهِ جاری ذره ذره منجمد می شود.

تنم نمی لرزد. آرام در می زنم. صدایی نیست. صدای پای او نمی آید.

می نشینم روی سکو، جلوی خانه. تنم چه سنگین است. خسته ام. چه کار باید بکنم؟ نمی دانم. در میزنم. صدایی نمی آید.

حالا باید همانطور که از کوه بالا آمده ام پایین بروم؟ هیچ؟

نمی توانم. باید به او بگویم. باید به او بگویم. باید به او بگویم که به دیدنش آمده بودم. باید حرفم را به او بگویم.

دفترم را برمی دارم. می نویسم. نامم را می نویسم. حرفم را می نویسم. کلمه ام را می نویسم. او حرف مرا خواهد خواند. او کلمه ی مرا خواهد دید. کاغذ را از دفتر جدا میکنم. آن را تا میکنم و زیر در میگذارم.

ابری جلوی خورشید ایستاده است. در می زنم. صدایی نمی آید.

برمی خیزم. از پله های شکسته پایین می روم. سر برمی گردانم. به خانه ی او نگاه می کنم. در، بسته است. از پله ها پایین میروم. از کنار درخت سیب رد می شوم. پلکان تمام می شود. از زمین سنگلاخی پایین می روم. به دامنه ی کوه می رسم. سر بر می گردانم. به بالا نگاه می کنم. خانه ی او پیدا نیست.

ابر از جلوی خورشید کنار می رود.

می بینمش که نفس نفس زنان از کوه بالا می آید. بر روی صندلی نشسته ام و از دریچه کوچک روی دیوار به او نگاه می کنم. که نفس نفس زنان از کوه بالا می آید. دریچه را برای همین روی دیوار گذاشته ام.

سیگاری روشن می کنم. پک می زنم و دودش را از دریچه بیرون می دهم. همیشه از این کار لذت فراوان برده ام. به او نگاه می کنم که با تقلای بسیار خود را از کوه بالا می کشد. تلاش او در نظرم مضحکانه جلوه می کند. می خندم. با صدای بلند قهقهه می زنم.

بر می خیزم. کتری را از روی آتشدان برمی دارم. چای که دم می شود، برمی گردم و روی صندلی ام می نشینم. از دیچه به بیرون نگاه می کنم. درخت های روی کوه سرسبز و پربارند. آفتاب داغ بر روی سنگ ها می تابد. باید اوایل تابستان باشد. بیرون جهنمی است. به سیگارم پکی می زنم و از خنکی هوای داخل خانه لذت می برم.

او بالاتر آمده است. حالا می توانم چهره اش را واضح تر ببینم. جوان است. این را از راحت رفتنش هم می شد فهمید. نفس نفس می زند. معلوم است که تابش آفتاب آزارش می دهد. با تقلا اما بالا می آید. ناپیوسته قدم برمی دارد. می نشیند و دوباره برمی خیزد و ادامه می دهد. خنده ام می گیرد. دیوانه وار قهقهه می زنم. همیشه از پیچیدن صدای خنده ام در فضای خانه لذت می برده ام.

بالاتر آمده. حالا به پلکان سنگی رسیده است. از تابیدن نور خورشید بر پله های شکسته لذت می برم. تا جایی که به یاد می آورم، این پلکان همیشه اینجا بوده و خورشید بر آن می تابیده و من از تابیدن نور خورشید بر پله هایش لذت می برده ام. به یاد ندارم کسانی آن را ساخته باشند. همیشه همینجا بوده و کسانی از آن بالا و پایین می رفته اند و من به آن ها نگاه می کرده ام و دیوانه وار می خندیده ام و از پیچیدن صدای خنده ام در فضای خانه لذت می برده ام.

از دریچه دیوار به بیرون نگاه می کنم. او زیر درخت سیب کنار پلکان نشسته و آب می نوشد. سر برمی گرداند و به خانه نگاه می کند. برمی خیزد و سیبی می چیند. با سرعت بیشتری راه می رود. گویی می دود. پله ها را یکی در میان بالا می آید. از شوق احمقانه ی او خنده ام می گیرد.

بلند می شوم. فنجان چای را آب می کشم. به حیاط می روم. صدای پرنده ها را می شنوم که بر روی شاخه ی درختان چنار نشسته اند و می خوانند. به چنارها آب می دهم. سپس به داخل خانه برمی گردم. روی صندلی می نشینم. سیگاری روشن میکنم.

صدای در می آید. از دریچه به بیرون نگاه می کنم. می بینمش که به آرامی با انگشتانش بر در می کوبد. برق چشمانش مرا به خنده می اندازد. دیوانه وار می خندم. صدای خنده ام در فضای خانه می پیچد.

کمی محکم تر بر در می کوبد. می بینمش که گوشش را به در چسبانه. قهقهه می زنم. صدای در می آید. می خندم. او محکم بر در می کوبد و من آرام می خندم.

صدای در قطع می شود. همه جا آرام می گیرد. نگاهش می کنم. بر روی سکو نشسته است، خسته و اندوهگین. کمی بعد بر می خیزد و به آرامی بر در می کوبد و من با صدای بلند می خندم.

می بینمش که نشسته است و دارد بر روی کاغذ چیزی می نویسد. من دیوانه وار می خندم طوری که بدنم درد می گیرد.

برمی خیزد. کاغذش را تا می کند و آن را زیر در می اندازد. آرام بر در می کوبد. می خندم. صدای خنده ام در فضای خانه می پیچد. می بینمش که به آرامی از پله ها پایین می رود.

صبر می کنم تا کمی دورتر شود. برمی خیزم. و از زیر در کاغذ را برمی دارم. آن را در میان باقی کاغذ های این چند وقت می گذارم. صدای قهقهه ام خانه را پر کرده است.

کبریتی آتش می زنم و با آن سیگارم را روشن می کنم. سپس کبریت روشن را در میان کاغذ ها می اندازم. دود آتش در خانه می پیچد. از دریچه به بیرون نگاه می کنم.

او از کوه پایین می رود. اکنون نقطه محوی است که دور می شود. کاغذ ها در آتش می سوزند. من با صدای بلند می خندم.


                                                                                          دی ماه 94

۹۵/۰۶/۰۸
عرفان پاپری دیانت

خداوند

داستان

داستان کوتاه

قصه

نظرات  (۳)

۰۸ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۲۲ ✿✿سرباز شیعه✿✿
جالب بود

زیباست
۰۸ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۴۴ محمدحسین توفیق‌زاده
هنوز و همیشه از قسمتِ دومِ این داستان بدم می آد.
پاسخ:
داستان معمولی ایه.
چطور؟
۱- این رو قبلا هم گذاشته بودی ، دلیل باز نشر چی بود ؟
۲- روایت "پوچیِ عمدی" ، یعنی جهان عمداً ، پوچ است . حتی اگر به آخرین درها هم برسی خودش اجازه نمیدهد ، و از آن طرف آدم هایی که سرشار از امید هستند که تمام تلاش هایشان بالاخره معنی پیدا کند و بالاخره زندگی شان ارزشِ زیستن داشته باشد . اما زندگی مانند دلقکی است که میخواهد همه مضحکه کند ، به بالا میکشاند و از همان بالا پرت میکند.

۳- تنها کسی میتونه این بینش رو قبول کنه ، که به حساب خودش در زندگی امید ها داشته و تلاش ها کرده ، اما در آخر تنها پرت شده . // حال باید پرسید آیا اون امیدها واقعا امید بودند ؟ آیا اون تلاش ها واقعا در مسیر درستی بودند ؟ " گندم از گندم روید ، جو ز جو !"

ببخشید زیاد شد.
پاسخ:
1. اینجا نذاشته بودمش. و اینکه دارم بر میگردم به دوره ای که این داستان نشونه ش هست. زمستون 94

2. من مسیری که جلوی خودم می بینم رو میرم، نه مسیر درست یا غلط. رشته ای بر گردنم افکنده دوست/می کشد آنجا که خاطرخواه اوست.

3.ممنون از نظر خوبت

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی