کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۹/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۳
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۳
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۹/۱۵
    .
  • ۰۳/۰۹/۰۶
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۸/۱۲
    .

آخرین نظرات

  • ۲۴ آذر ۰۳، ۰۹:۱۳ - عرفان پاپری دیانت
    ۲۴۲

شاعر [داستان کوتاه]

چهارشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ب.ظ


این ها را برای تو می نویسم. این ها را برای تو روایت می کنم تا این وحشت و این نور سوزان که در دلم افتاده سراپا شعله ام نکند. برای تو که او را ندیده ای و از چشم های روشن اش هیچ نمی دانی. -آیا تو او را ندیده ای؟ نمی دانم. نمی دانم. وهمین شعله ور ترم می کند.- برایت از او می گویم. انگشت هایش بلند وباریک بودند. ریشی کوتاه داشت. تنش نحیف و سپید بود و لب هایش همیشه می لرزید. و از خنده اش، که آرام و مهربان بود و بوی جنون می داد. اولین باری که او را دیدم؛ در دامنه ی کوهی بودیم. من از دور می دیدمش و او مرا نمی دید. روز بود. و او داشت از کوه برمی گشت. آفتاب، تند بر صورتش می تابید. چهره اش تلخ و ابروهایش گره خورده در هم. کیسه ای سنگین را بر دوش حمل می کرد. -و بعد فهمیدم که پر از سنگ بود.- سربرگرداند و مرا دید و سمتم آمد. دیدم که یک آن گره ابروهایش باز شد و تلخی چهره اش رفت و چشم های عسلی اش درخشیدند. و آن لبخند... وآن لبخند سوزان را اولین بار آن لحظه دیدم. بار سنگ را بر زمین گذاشت و سلامم کرد. گفت اگرکه مسافرم سری به او بزنم و به خانه ای در پایین کوه اشاره کرد. ومن مسافر بودم. و من همیشه مسافر بودم. هنگام غروب، از کوه که برمی گشتم. دیدمش که جلوی کلبه نشسته بود، گویی به انتظار من. جلویش آتش افروخته بود. کنارش نشتم. با من سخت گفت. عجیب و مهربان سخن می گفت. اگر می توانستم حرف هایش را برای تو بازگو می کردم. اما نمی توانم. مطمئنم که نمی توانم. من آن موقع بیشتر مجذوب حرف زدنش شده بودم تا حرف هایش. یادم می آید در لحظاتی که گرم حرف زدن بود، یک آن ساکت می شد و خیره به جایی در آتش نگاه می کرد. حس می کردم وحشت سراپایش را فرامی گیرد. موقع حرف زدن، مدام دستش را در موهای بلند و مجعدش فرو می برد. هیچ به من نگاه نمی کرد. من حس می کردم که بیشتر آن حرف ها را برای خودش می گفت تا من. شب که شد، آتش را خاموش کرد و داخل خانه رفتیم. گفت که می خواهد چیزی نشانم بدهد. از اتاق پذیرایی گذشتیم. از پلکانی پایین رفتیم و وارد سردابی شدیم. زیرزمینی بزرگ بود. گفت که آن جا کارهایش را نگه می دارد. دیوار ها با قفسه هایی طبقه بندی شده بودند. در قفسه ها، مجسمه های کوچک و بزرگ گذاشته بود. نزدیک تر رفتیم و چند تا از مجسمه ها را نشانم داد. مجسمه ها بی شمار بودند. از هر راهرو که می گذشتی وارد راهروی دیگری می شدی و تمام قفسه ها پر از مجسمه بود. مجسمه ی انسان های گوناگون، با هر شکل و شمایلی. در میان آن ها تندیس افراد معروف هم دیده می شد. تندیس پیامبران، هنرمندان، پادشاهان و... . مجسمه ها لباس های گوناگون به تن داشند. به نظر می رسید که مجسمه ها بدون هیچ نظمی در قفسه ها قرار گرفته اند. مثلا مجسمه ی یک انسان نخستین در کنار یک سیاستمدار چینی قرار گذاشته شده بود و آن سوتر تندیس یک کشاورز سیاهپوست را می دیدی. اما بالای هر قفسه برچسبی زده شده بود و روی آن ترکیبی از حروف و اعداد نوشته شده بود. و او گفت که مجسمه ها را با نظمی دقیق در آن جا چیده است. مدتی در میان راهرو ها گشتیم و او گفت که راهرو ها بی شمارند. اگر تا ابد هم اینجا باشی، نمی توانی، همه ی مجسمه ها را ببینی. و سپس گفت که می خواهد چیز دیگری نشانم دهد. چشمانش برق می زد. از چند راهرو گذشتیم. مدتی در میان قفسه ها گشت و سپس مجسمه ای را بیرون آورد و نشانم داد. به یاد می آورم. هیچ وقت آن لحظه را فراموش نمی کنم. وحشت و شوق مرا فراگرفته بود. به یاد می آورم که تنم می لرزید. مجسمه، مجسمه ی من بود. درست شکل خودم بود. با من مو نمی زد. حتی نشانه ی کوچکی که بر گردنم دارم نیز بر گردن مجسمه دیده می شد. سر برگرداندم و به او نگاه کردم. زل زده بود به چهره ی من و لبخند شادمانه ای بر لب داشت. دستم را گرفت و به چند راهروی دیگر برد. آن جا، مجسمه ی پدرم را نشانم داد. در قفسه ای دیگر، مجسمه ی مادرم و چند تن از آشنایانم را دیدیم. سپس گفت می خواهد مرا از چیزی آگاه کند که هیچ گاه نمی توانسته ام بدانم. مرا به راهرویی برد و در یکی از قفسه ها، مجسمه ای نشانم داد که دقیقا شکل من بود. اما این بار شمایلی دیگر داشت. رنگش کمی تیره تر بود و لباسی هندی به تن داشت. و تو نمی دانی که چه بهتی آن لحظه مرا در خود فروبرده بود. و می دانستم که هیچ نباید بپرسم. تنها شگفت زده نگاهش کردم. دست روی شانه ام گذاشت و خندید. لبخندش زیبا بود و می درخشید. و به یاد می آورم که یک آن پر شدم از خنده اش. این ها را برای تو می گویم تا بدانی. برای تو، که بی گمان مجسمه ات جایی در آن زیرزمین، در یکی از قفسه ها بود. و شاید آن شب، مجسمه ات را دیدم باشم و از کنارت عبور کرده باشم. این ها را برای تو می نویسم.

بعد از آن، از زیرزمین بیرون آمدیم. من هیچ نمی گفتم. مبهوت شده بودم. مبهوتِ آن چه دیده بودم. او می کوشید مرا از آن سکوت سنگین بیرون بیاورد. مدام با من حرف می زد و چهره اش بشاش بود. به اتاق پذیرایی که رسیدیم، از چند پله بالا رفتیم. اتاقک کوچکی را نشانم داد و گفت که اتاق کارش است. جز یک تخت، یک صندلی و ابزار مجسمه سازی چیز دیگری در اتاق دیده نمی شد. در میان اتاق، روبروی صندلی، مجسمه ای نیمه تمام ته بود. پیکر مجسمه تقریبا تراشیده شده بود اما صورتش هنوز خالی و بی نقش بود. بعد از آن که اتاق کار را دیدیم، پایین رفتیم. سفره انداخت و شام خوردیم. و بعد از آن کمی صحبت کردیم. یادم می آید که هر چه از او درباره کارش و آن مجسمه ها می پرسیدم از جواب دادن طفره می رفت و بحث را به سمت مسائل دیگر می کشید. چند ساعتی را به گپ و گفت گذراندیم. -من بیشتر می شنیدم- آخر شب در اتاق پذیرایی برایم رخت خوابی پهن کرد. با من خداحافظی کرد و به اتاق کارش رفت. آن شب را فراموش نکرده ام. وقتی که از پله ها بالا می رفت، یادم می آید که پنجره را باز کرد. بهار بود. باد می وزید و اتاق را پر از بوی درخت می کرد. ماه کامل در آسمان بود. و روشنایی اش پریشانم می کرد. آن شب حس عجیبی داشتم. آن چه شنیده بودم و آن چه دیده بودم، مدام در ذهنم می آمد و می رفت. همه چیز زیبا بود. همه چیز آشفته بود. بوی درخت و روشنایی ماه. این ها را برای تو می گویم تا بدانی. نسیم می وزید. اشیاء حالتی جنون آمیز و سرحال به خود گرفته بودند. خوابم نمی برد. از رخت خواب بیرون آمدم. کمی در اتاق راه رفتم. و بعد تصمیم گرفتم بروم بالا. دلم می خواست او را هنگام کار کردن تماشا کنم. آرام و آهسته از پله ها بالا رفتم. درِ اتاق بسته و چراغش روشن بود. صدای ضربه ی چکش به گوش می رسید. نزدیک تر رفتم. و از سوراخ کلید به داخل اتاق نگاه کردم. این ها را برای تو می گویم. آن چه می دیدم بی نظیر بود. او داشت مجسمه ی خودش را می ساخت. تندیس نیمه کاره ای که سر شب در اتاق کار دیده بودم، کامل تر شده بود. داشت لب هایش را می تراشید. آن شب تا دم سحر آن جا نشستم و از سوراخ کلید کار کردن او را تماشا کردم. مجسمه درست شبیه خودش بود. چشمانش، همان قدر سنگین و مشتاق. تنش ظریف و کشیده. و آن لبخند... وآن لبخندی که همیشه داشت، بر لب های مجسمه هم نقش بسته بود.  هوا که گرگ و میش شد، مجسمه هم تقریبا کامل شده بود. از روی صندلی برخاست و رفت پنجره را باز کرد و روی تخت دراز کشید. با خودم گفتم که ممکن است از اتاق بیرون بیاید. دلم نمی خواست که مرا آن جا ببیند. برخاستم و از پله ها پایین رفتم و به رخت خواب برگشتم. طولی نکشید که خوابم برد. گاهی با خودم می گویم که کاش آن موقع بیدار مانده بودم- یادم می آید که پیش از ظهر بود که از خواب برخاستم. آفتاب تمام اتاق را پر کرده بود. کمی در رخت خواب ماندم. اما هرچه صبر کردم او نیامد. گفتم که شاید در اتاق کارش باشد. برخاستم و از پله ها بالا رفتم. در اتاق باز بود. وارد شدم. او را در اتاق ندیدم. مجسمه هم نبود. آفتاب تندی می تابید. پنجره باز بود. احتمال دادم که باید به زیرزمین رفته باشد. از اتاق بیرون آمدم. از پله ها پایین رفتم. درِ ورودی زیرزمین باز بود. وارد زیرزمین شدم. آن چه دیدم، بر جا میخکوبم کرد. وحشت کرده بودم. حتی فکرش را هم نمی توانی بکنی. قفسه ها روی زمین افتاده بودند. تمام مجسمه ها شکسته و خرد شده بودند. پریشان و مضطرب، از چند راهرو گذشتم. در تمام راهرو ها تکه های مجسمه ها روی زمین ریخته بود. قفسه ها شکسته بودند. همه چیز نابود شده بود. یادم می آید که با صدای بلند او را صدا می کردم. اما هرچه صدا کردم جوابی نشنیدم. تقریبا مطمئن شده بودم که آن جا نیست. از زیرزمین بیرون آمدم. دور تا دور خانه، لابه لای درختان سپیدار، تمام طول رودخانه و تمام آن اطراف را به دنبال او گشتم اما هیچ اثری از او نبود. حتی به کوه رفتم. و تا قله بالا رفتم اما آن جا هم نبود. تا غروب در خانه منتظر ماندم اما هیچ خبری از او نشد. دیگر بعد از آن او را ندیدم. حتی بعد از آن چند بار دیگر که گذارم به آن جا افتاد، دوباره سری به آن خانه زدم. اما خانه خالی و به همان شکل بود. هیچ تغییری نکرده بود. دیگر تا چند سال هیچ خبری از او نداشتم. تقریبا برایم تبدیل به خاطره ای غریب و رازآلود شده بود. تا این که آن شب پاییزی، آن شب هولناک، برای دومین بار او را دیدم. هوا سرد بود. و باد گزنده ای می وزید. ماه در آسمان نبود. در یک میخانه ی بین راهی دیدمش. از در که وارد شدم، دیدم عده ی زیادی دور یکی از میزها جمع شده اند. نزدیک تر رفتم. و آن جا برای دومین بار او را دیدم که پشت میز نشسته بود. با همان نگاه پر از شوق و همان لبخند سوخته. لب هایش می لرزید. آن سمت میز، روبروی او، زنی نشسته بود. جمعیت میز را احاطه کرده بودند و با ولع به آن ها نگاه می کردند. پسربچه ای که کنار میز، میان آن دو ایستاده بود، تاسی را روی میز رها کرد. تاس چرخید و سپس در جایی ایستاد. جمعیت هوار کشیدند. این ها را برای تو می نویسم تا بدانی که در آن شب، در آن شب هولناک چه گذشت. آیا تو نمی دانی؟ آیا تو آن شب در میان جمعیت نبودی؟ نمی دانم. نمی دانم.  صدای هلهله میخانه را پر کرد. من به او خیره شده بودم که زل زده بود به زن و تنش می لرزید. خم شد و از زیر میز کیسه ای آورد و روی میز گذاشت. درِ کیسه را باز کرد. و مجسمه ای بیرون آورد. بهتم برده بود. مجسمه، همان مجسمه ای بود که آن شب آن را می تراشید. مجسمه ی خودش بود. مجسمه را بلند کرد. چشمانش را بست و آن را محکم انداخت روی زمین. صدای خرد شدن مجسمه به گوش رسید. جمعیت قهقهه سر داد. من زل زده بودم به او. دیگر تنش نمی لرزید. چشمانش را که باز کرد. دیدم که تهی شده است. چشمانش از آن همه شوق خالی شده بود. و آن لبخند... وآن لبخند، سوزنده تر از پیش بر چهره اش بود. جمعیت می خندیدند و لیوان هاشان را به هم می زدند. و او، با چشمانی بی فروغ، به زن نگاه می کرد. کمی بعد، جمعیت ساکت شدند. و او گفت که آن مجسمه آخرین چیزی بوده که داشته و دیگر چیزی برایش نمانده که شرط ببندد. و گفت از این به بعد، شرط خون بگذارند و زن پذیرفت. قرار شد هر دور که بازی می کنند یکی از اعضای بازنده قطع شود. و همین طور تا دور آخر. و دور آخر، بازنده کشته شود. مردی که به نظر می رسید یکی از کارکنان آن جاست، رفت و با کاردی بلند برگشت و کنار میز ایستاد. پسربچه تاس را بالا برد. تا رها کند. جمعیت غرق در خوشی بودند و می خندیدند. و من وحشت زده به آن چه اتفاق می افتاد نگاه می کردم. ناگهان، او دستش را بالا برد و گفت که قبل از ادامه ی بازی شرطی دارد. و چشمانش دوباره برق زد. و گفت شرطش این است که برنده، بازنده را با دست های خودش بکشد. و زن پذیرفت. و پسربچه تاس را روی میز رها کرد.

تاس چرخی زد و ایستاد و ردی از خون روی میز ریخت. مردِ کارد به دست با یک ضربه گوشِ او را برید و جمعیت با ولع به بازی نگاه می کردند. من جمعیت را کنار زدم و نزدیک‌تر رفتم. می‌خواستم مرا ببیند اما او زل زده بود به حریفش. صورتش خون‌آلود شده بود. صدایش کردم. صدایم را شنید و سر برگرداند و در میانِ جمعیت به دنبالِ صاحبِ صدا گشت. دستم را بالا بردم مرا دید و نگاهم کرد و لبخند زد. همان لبخند. همان لبخندِ مهربانی که آن شب بر چهره‌اش بود. نمی‌دانستم. مبهوت شده بودم. آشفته بودم. نمی‌دانستم چه می‌خواهد بگوید با نگاهش. جمعیت هوار می‌کشیدند. نگاهش آرام بود. سنگین و بی‌فروغ. لبخندِ دیگری به من زد و دوباره سر برگرداند. پسربچه دوباره تاس ریخت و تاس ایستاد و دوباره تاس ریخت و تاس ایستاد .و هربار او بازنده می‌شد. و هربار که می‌باخت، لبخندِ برلبش سوزنده‌تر می‌شد. و خون... و خون روی زمین می‌ریخت. بینی، لب‌ها، پاها، دست‌ها و هر دو چشم. او نیمه‌جان افتاده بود و جمعیت مستِ از نوشیدن و تماشا، نگاه می‌کردند. و این دورِ آخر بود. او تقریباً بی‌هوش افتاده بود. جمعیت نفس در سینه حبس کرده بودند و چشم دوخته بودند به تاس. تاس چرخید و ایستاد. سکوتی هولناک همه جا را فرا گرفت. هیچ کس هیچ صدایی نمی‌داد. این بار در دورِ آخر، زن بازنده شده بود. هیچ کس هیچ نمی‌گفت. او حالا بی‌هوش و بی‌جان غرق در خون افتاده بود. کمی بعد زن سکوت را شکست و گفت که شرط این بوده که برندۀ دورِ آخر بازنده را با دست‌های خودش بکشد و برخاست و با سرعت از آن جا بیرون رفت. و من به دست‌های بریدۀ او نگاه کردم که آن‌سوتر در میانِ خون روی زمین افتاده بود. جمعیت بی‌صدا و مبهوت به او نگاه می‌کردند که افتاده بود و خون از تنش می‌رفت و نفس نمی‌کشید. چند نفر آمدند و تنِ بی‌جانِ او را با خود بردند. جمعیت کم‌کم از آن جا رفتند و من تا چند ساعت همان‌جا نشستم. خشکم زده بود. ذهنم آنچه دیده بود را نمی‌پذیرفت. نشسته بودم و به هیچ چیز فکر نمی‌کردم. آن‌شب بعد از آن رویداد دیوانه‌وار نوشیدم و آخر شب مستِ مست شده بودم. دیگر یادم نمی‌آید چه شد و چه کردم. از آن میخانه بیرون رفتم و ساعت‌ها در جاده دویدم و دیگر یادم نمی‌آید چه شد. این‌ها را برای تو نوشتم اما بدان که آن‌چه روی داد، از آن‌چه گفتم بارها فجیع‌تر بود. تو او را ندیدی که چطور جان می‌داد. نگاهِ بی‌اشتیاقش به تاس‌ها را ندیدی. و ندیدی وقتی که مجسمه را به زمین انداخت ناگهان چطور شکست. آن تصاویر هیچ‌وقت از ذهنم بیرون می‌رود. من با آن‌ها زندگی می‌کنم. با آن حرف‌هایی که شبِ اول در خانه‌اش از او شنیدم. با نگاهش. با خنده‌هایش. یادم نمی‌رود. آن شبی که داشت مجسمۀ خودش را می‌ساخت. از شدّتِ شوق می‌لرزید. یادم می‌آید. هر از چند گاهی دست از کار می‌کشید و با لذت به دست‌ساختۀ خود نگاه می‌کرد. من این‌ها را برای تو نوشتم. اما آن‌چه مرا به روایتِ این رویدادها واداشت چیزِ دیگری ست. چیزِ دیگری ست که حالا آتش به جانم افکنده. حالا از آن شب در آن میخانه نزدیک چند سال می‌گذرد. شاید تو باور نکنی. خودم هنوز گیج و سردرگم‌ام. شاید باورت نشود. اما من دوباره او را دیدم. همین امشب. سالمِ سالم. دوباره دیدم‌اش. سرِ شب داشتم به خانه برمی‌گشتم. برف تازه شروع به باریدن کرده بود. خیابون شلوغ بود. غلغله بود. سوارِ اتوبوس شدم. روی یکی از صندلی‌های آخر اتوبوس نشستم. در اتوبوس جای سوزن‌انداختن نبود. جمعیتِ زیادی بینِ صندلی‌ها ایستاده بودند. اتوبوس پُر از همهمه‌ بود. یک‌آن، در میانِ جمعیت او را دیدم. جلوِ اتوبوس ایستاده بود و میله را گرفته بود. سرش را برگردانده بود و به من نگاه می‌کرد و آن لبخند بر لبش بود. خودش بود. او بود. من واقعاً دیدم‌اش. همان لباسِ بلندِ سفید بر تن‌اش بود. خودش بود. در میانِ جمعیت ایستاده بود و نگاهم می‌کرد. با آن خندۀ مهربان... آن خندۀ جنون‌آمیز که حالا دارد می‌سوزاندم. باورم نمی‌شد و هنوز هم باورم نمی‌شود. اما او خودش بود. هیچ‌کس... هیچ‌کس غیر از او نمی‌تواند آن‌طور محکم و باوقار بایستد و آن‌طور جنون‌آمیز نگاه کند. از روی صندلی بلند شدم. مسافران قفل شده بودند در هم. تکان نمی‌خوردند. به‌سختی آن‌ها را کنار می‌زدم. اما او رفت. همان لحظه اتوبوس ایستاد و او پیاده شد. لحظه‌ای که داشت پیاده می‌شد برگشت و نگاهم کرد و خندید. و رفت. و در شلوغیِ خیابان ناپدید شد. از اتوبوس پیاده شدم. در خیابان به دنبالِ او دویدم اما پیدایش نکردم. نبود که نبود. مثلِ همیشه ناپدید شده بود. اما من همین امشب او را دوباره دیدم. خودش بود. و همان لبخند بر لب‌هایش بود. از ذهنم بیرون نمی‌رود. همان لبخندِ آرام. همان لبخندِ مهربان... همان لبخندِ جنون‌آمیز. همان لبخندِ سوخته.

 

تیر 95

نظرات  (۲)

شاعر دروغ گفت .
پاسخ:
چه دروغی؟
شاعر جلوی چشم راوی تکه تکه شد ، باید میمرد ، داشت خونریزی میکرد ، ولی چند روز بعد دوباره سالم برگشت ، انگار که اتفاقی نیافتاده بود ، تو یک جا شاعر مجنون میشه تمام مجسمه ها رو خرد میکنه ، بعد دوباره شروع کله اش پیدا میشه و لبخند میزنه انگار اتفاقی نیافتاده . شاید هم من داستان رو بد فهمیدم ‌. مثلا با زنه قرار میزان که برنده ترتیب بازنده رو بده ، ولی زنه فقط فرار میکنه ‌ . یکی از راه هایی که میشه تناقضات داستان رو باهاش حل کرد اینه که شاید مجسمه ساز یک نمایش و توهم ذهن راوی هست ، میاد و میره .
پاسخ:
1. هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
2. اصلا بحث توهم و نمایش مطرح نیست. شاعر، سالم و خودآگاه و پاکه.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی