داد میزنی که: «گرگ،گرگ!» میآیند. نمیبینند و میروند.
باز داد میزنی که: «گرگ آمد. آنجاست. دارد میآید. رسید.» باز میآیند و گرگات را نمیبینند و تنها ولات میکنند با گرگِ در کمین.
و باز داد میزنی که: «گرگ!» و دیگر نمیآیند. دیگر کسی حوصلهی معماهای تو را ندارد. گرگِ سرراست میخواهند و گرگِ تو استعارهای از گرگ است. هربار که میآمدند، به امیدِ شکار میآمدند نه کشف و اینبار دیگر نمیآیند. دیگر کسی نمیآید. و گرگِ تو کالا رسیدهست. از مهِ مجاز آمده بیرون بس که حل نشد حالا جواب است که میآید، با دندانهای تیز و پنجههای کشیده.
به وقت میآید. سحرِ روزِ سوم. و آنوقت تو و تمامِ کاغذهای سفیدت در تاریکیِ گرگ فرومیروید.
آنقدر ننوشتیاش که نوشتات. آنقدر که کسی نخواست که خودِ عشق آمد و بلعیدت. بس که چله به چله انتظار کشیدی آخر آمد. شعرِ آخرِ تو. شعرِ سیاهِ تو.