کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۸/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۸/۱۲
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۸
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۴
    .
  • ۰۳/۰۷/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۷/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۷/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۷/۲۷
    .

آخرین نظرات

  • ۲۹ ارديبهشت ۰۳، ۱۱:۳۵ - eons faraway
    برزخ

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شاعر» ثبت شده است


داد می‌زنی که: «گرگ،گرگ!» می‌آیند. نمی‌بینند و می‌روند. 

باز داد می‌زنی که: «گرگ آمد. آن‌جاست. دارد می‌آید. رسید.» باز می‌آیند و گرگ‌ات را نمی‌بینند و تنها ول‌ات می‌کنند با گرگِ در کمین. 

و باز داد می‌زنی که: «گرگ!» و دیگر نمی‌آیند. دیگر کسی حوصله‌ی معماهای تو را ندارد. گرگِ سرراست می‌خواهند و گرگِ تو استعاره‌ای از گرگ است. هربار که می‌آمدند، به امیدِ شکار می‌آمدند نه کشف‌ و این‌بار دیگر نمی‌آیند. دیگر کسی نمی‌آید. و گرگِ تو کالا رسیده‌ست. از مهِ مجاز آمده بیرون بس که حل نشد حالا جواب است که می‌آید، با دندان‌های تیز و پنجه‌های کشیده. 


به وقت می‌آید. سحرِ روزِ سوم. و آن‌وقت تو و تمامِ کاغذهای سفیدت در تاریکیِ گرگ فرومی‌روید‌.

آن‌قدر ننوشتی‌‌اش که نوشت‌ات. آن‌قدر که کسی نخواست که خودِ عشق آمد و بلعیدت. بس که چله‌ به چله انتظار کشیدی آخر آمد. شعرِ آخرِ تو. شعرِ سیاهِ تو. 

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۷ ، ۰۵:۱۶
عرفان پاپری دیانت

برای بیژن الهی

نشستم روبروی تو تا تو حرف بزنی با من. تا من ببینم ات.

بریده بریده بودی تو. _به تیغ شعر؟

آسمانی وسیع. پر از تکه تکه های ابری_ابری وسیع تر از آسمان_ و برق گاهی ابرها را کنار می زند. تو را این گونه دیده ام.

شعر از کوره راه زبان مگر نمی گذرد به اجبار؟ و تو شکل کوره راه.


بر سر بازار یکبار یکی نشسته بود پای جنجال دیوانه ای که شعر بشنود. و هیچ از آن دریاچه صیدش نمی شد. نگاه اش کردم و گفتم: شعر دیوانه دیوانگی ست. قلّاب بیهوده نینداز به این دریا. موج را نگاه کن فقط.


عاشق زیر رگبار ایستاده در دست اش کاسه ی کوچکی ست. (خودت یکبار گفتی که که زیر رگبار بودی و کاسه ی کوچکی داشتی با خود) رگبار است و عاشق زیر رگبار، گرم رقص وهلهله. هی کاسه اش تا نیمه پر می شود و هی می ریزدش. و آخر پیش من می آید. من تشنه ام و او کاسه اش خالی ست. و یکسره خیس است. لباس ها و ریش و موی بلندش خیس است. من به او نگاه می کنم و از خیسی اش سیراب می شوم.


نشستم روبروی تو تا از تو زبان بیاموزم. نشد. که تو لال بودی. پس از تو لالی ات را می آموزم. شاید که شعر تو این باشد.

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۱۵
عرفان پاپری دیانت

او خودکار و کاغذی در دست گرفته و روبروی دری نشسته است. دری که آن سویش بهشت خداست. او مثل یک گزارشگر آن چه را که مشاهده می کند، می نویسد. آن چه می بیند تنها دری بسته است. با همه ی خشونت و صراحتش. و آن چه می شنود صداهایی ست از بهشت. آواز بهشتیان. او گاهی از این در بسته می نویسد و گاهی از آن صداهای بهشتی.

اما گاهی از زیر این در، یا از کنار آن، یا از سوراخ کلید شاید عطری به مشامش برسد. تنها ارتباط او با جسمانیت بهشت همین عطر است. آن وقت چه می کند؟ شاید تنها آن وقت است که نمی نویسد.

او تا آن جا که توانسته به بهشت نزدیک شده است.

اما شاید کلید گشودن در، نوشتن از آن عطر باشد؟ هیچ کس نمی داند.

و

تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان

بگشود نافه ای و در آرزو ببست


۱ نظر ۱۳ دی ۹۵ ، ۱۷:۰۲
عرفان پاپری دیانت

او شاعر بود. کمابیش شاعر معروفی هم بود. چند تا کتاب شعر چاپ کرده بود و می شناختندش.

یکی از شعرهایش را خیلی دوست داشت. آن را ننوشته بود. یعنی هیچوقت مکتوبش نکرده بود. آن در ذهنش حفظ داشت. گاهی  آن را زیرلب برای خودش زمزمه می کرد. یا در جمع دوستانش، وقتی از او می خواستند که برایشان شعر بخواند، آن را می خواند.

۱ نظر ۲۳ آبان ۹۵ ، ۰۱:۴۷
عرفان پاپری دیانت

شاعر بود. می شناختمش.

از او پرسیدم: چرا دیگر شعرهایت را نمی نویسی؟

او گفت: غروب یک روز، روحم را به تمامی فروختم.

۱ نظر ۲۵ مهر ۹۵ ، ۱۰:۰۴
عرفان پاپری دیانت



1.
ناگهان
و به هنگام
چون شعری بی قرار

2.
بهشت تو
شکل جاده ایست
حالا
بی کوله بار در آن راه برو

3.
شاعر تر از نسیم تو بودی
او می وزید
تو می وزاندی

4.
عاشق
مثل شاخه ای که بلرزد در باد
عاشق
مثل کوهی

5.
جاده ای ساختی
رفتی
رفتی
و محو شدی

به دنبالت خوهم آمد

6.
نسیم را می بینم
کوهی را باخود می برد
به هر کجا

7.
حالا
درخیابان ها
در خرابه ها
در مدرسه
در جاده
در میان درختان
پرسه می زنی
دستانت خالیست
و چشمانت پرتر از همیشه
نه مداد به دست گرفته ای نه دوربین
رها شده ای حالا

8.
به جهان نگاه کردی
-صریح و سوزان بود-
پس سایه بانی شدی
برای چشمان ما

9.
به آن چه از تو مانده
نگاه می کنم
تو نیستی

10.
تو باد را صدا کردی
تپه ها را صدا کردی
آفتاب را صدا کردی
حالا
باد و تپه و آفتاب صدایت می کنند
پاسخ نمی دهی

11.
سپیده ی فردا
بر گور تو
چه کسی خاک خواهد ریخت؟

12.
کوهی بلند
درونش
دشتهای وسیع

13.
دهکده
در سپیدی صبح
ناپدید شد
_آجر کلبه هایش از رویا بود_



از فیلم "طعم گیلاس"

۲ نظر ۱۵ تیر ۹۵ ، ۰۳:۳۷
عرفان پاپری دیانت


این ها را برای تو می نویسم. این ها را برای تو روایت می کنم تا این وحشت و این نور سوزان که در دلم افتاده سراپا شعله ام نکند. برای تو که او را ندیده ای و از چشم های روشن اش هیچ نمی دانی. -آیا تو او را ندیده ای؟ نمی دانم. نمی دانم. وهمین شعله ور ترم می کند.- برایت از او می گویم. انگشت هایش بلند وباریک بودند. ریشی کوتاه داشت. تنش نحیف و سپید بود و لب هایش همیشه می لرزید. و از خنده اش، که آرام و مهربان بود و بوی جنون می داد. اولین باری که او را دیدم؛ در دامنه ی کوهی بودیم. من از دور می دیدمش و او مرا نمی دید. روز بود. و او داشت از کوه برمی گشت. آفتاب، تند بر صورتش می تابید. چهره اش تلخ و ابروهایش گره خورده در هم. کیسه ای سنگین را بر دوش حمل می کرد. -و بعد فهمیدم که پر از سنگ بود.- سربرگرداند و مرا دید و سمتم آمد. دیدم که یک آن گره ابروهایش باز شد و تلخی چهره اش رفت و چشم های عسلی اش درخشیدند. و آن لبخند... وآن لبخند سوزان را اولین بار آن لحظه دیدم. بار سنگ را بر زمین گذاشت و سلامم کرد. گفت اگرکه مسافرم سری به او بزنم و به خانه ای در پایین کوه اشاره کرد. ومن مسافر بودم. و من همیشه مسافر بودم. هنگام غروب، از کوه که برمی گشتم. دیدمش که جلوی کلبه نشسته بود، گویی به انتظار من. جلویش آتش افروخته بود. کنارش نشتم. با من سخت گفت. عجیب و مهربان سخن می گفت. اگر می توانستم حرف هایش را برای تو بازگو می کردم. اما نمی توانم. مطمئنم که نمی توانم

۲ نظر ۰۹ تیر ۹۵ ، ۲۳:۰۰
عرفان پاپری دیانت

-چرا شاعرا همه آدمایین که شکست عشقی خوردن؟

- شاعر هیچوقت شکست نمی خوره. میشکنه...

 

اولین بار که دیدمش. یک لحظه، تا عمق ذهنم تزریق شد. مرد شاعر... وسیع و نرم و مسلط.

این دو شعر را خیلی وقت پیش برای او نوشتم. هر دو تا را دوست دارم و فکر کنم برخلاف اکثر کارهایم همیشه دوستشان خواهم داشت:

۴ نظر ۱۸ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۰۱
عرفان پاپری دیانت