و بعد، اتاق ذرهذره از نور میافتد، تا تو دهن باز کنیّ و بتابی.
عزیزِ من من از بدنات بیزارم. اول که کدرّ است و از این ورش که نگاه میکنی آنورش پیدا نیست. و بعد این که دست راست مرا همیشه به خود میکشد و دست چپام را همیشه پس میزند. یکبار یکدستوپا میآیم آخر یکسره راست میآیم سراغ تو یکبار آخر سیاهِ سراپا میشوم، میبلعمات.
نزدیک من نیا. با من نزدیکی نکن که کورم میکنی، زمرّدِ پیدا. بگذار از حینِ تو من حین بگیرم، عبور کنم رد شوم به خزخزه بازی. بخواب و خوابام ببین، درخت بلوطام ببین میانهی مارستان.
(استفاده از فعلهای امر در این گیرودار واقعا ناراحت کننده است و اگر کسی چند باری مرا -که مأمن این متنام- از نزدیک مطالعه کرده باشد حتما میداند که این فعلهای سیاه و جنگلی هیچجوره جفتشان جور چشمهای من نیست.)
دورم نپیچ که مرا یاد کسی میاندازی. بگذار یک لحظه. تا قاب عکس را بردارم و آنوقت، ای وقت، ببین که دو پستانات چهگونه به موج میافتند. و باز میشوند، تا من از آن میانه عبور کنم به سلامت. بیا مرا یک لحظه فقط ببین. که احمقانه خودم را موسی خیال میکنم میانهی پستانهات. فقط قول بده که نخندی. گوشات را جلوترک بیار: من حس کردهام که هربار که عصا میزنمات به آن قاب عکس کذایی شبیهتر میشوی. بلا به دور و دور به بلا. به لا. به لاله. بلا به دور و رود به لابه.
وقت ذکر من رسیده شب شده آخر. یک لمحه چشم ببند تا بگویماش و بعد، باز بیفتم روت.
«باز شو شهابهی شب. باز شو شهابهی شب»
و بعد دستی میآید و تو را مثل هر هزار دفعه در آسمان مسخ میکند. ای ناهِ ناهید. باز آسمان میدزددت از من مثل هر هزار دفعه مثل عطری از هم میپریم.
ناهناهید.
حالا آن که گذار است و گذرگاه من ام.
و بعد لحظهی تکرار میرسد و بعد باز، لمحهی تفرید.
و بعد باز، من به شور میافتم و منشور میشوم.
و بعد، در شکستِ کُسِ تو نام من به رعشه میافتد.
فروردین ۹۸