کمی دورتر از من چه میگذرد؟ [چند شعر]
پنجشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۶، ۰۹:۴۶ ب.ظ
۱.
حادثه خط بود و
آینه انحنا و
آینه را در حادثه دیدن.
۲.
دارد شکلِ شطح میگیرد
به خود این گل.
از اینجا که میگذشتم هربار
از خاکِ لالِ باغچه صدای خنده میآمد.
حالا معلومام شد پس
که در خاک به چه میخندیدهاند.
۳.
سحر سخت
بر ماهِ هاشورخوردهیِ بیوقت
دمیده
شب پریده
یکسره از سر-اش
-قبرِ سوار کجاست؟
-نمیدانم.
-میدانی.
-پیشِ چشمام فقط
منظرهی سنگلاخی میبینم
غرقِ نور.
۴.
باغ از میانِ خود آن روز صدایی میشنید غریب، غریب. به درختها چیزی نگفت اما و صدا سربهمهر ماند میانِ باغ و حنجرهاش-چاه- و صدا هی میآمد و هی آشناتر میشد با باغ و باغ با درختهاش هی غریبهتر میشد و آنقدر غریبه شد که درختها همه خشکیدند. چون باغ غیرِ درخت نیست -حسابِ این را نکردهبود- و آخر که تن خشکید و صدا خاموش شد، حنجره ماند فقط چاه ماند و لبِ چاه.