کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۹/۰۶
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۸/۱۲
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۸
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۴
    .
  • ۰۳/۰۷/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۷/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۷/۲۹
    .

آخرین نظرات

  • ۲۹ ارديبهشت ۰۳، ۱۱:۳۵ - eons faraway
    برزخ

۷۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر کوتاه» ثبت شده است

زمین

دم‌ است یا بازدم؟


باد 

بی‌اشاره می‌گذرد 

و در جوارِ مربعِ ریخته

پرسشِ بی‌‌جوابِ تو

دیگر نیایشی‌ست.

۰ نظر ۰۳ دی ۹۶ ، ۱۲:۱۶
عرفان پاپری دیانت

زیبایی نه با اشاره به زشتی، که با اشاره به هنجار، زیباست. پس زیبا همیشه چیزی را پنهان می‌کند و از این رو دل‌بسته‌یِ او هستیم که مزاحمِ چشم‌هایِ‌ماست.

زیبایی در فاصله با دو امرِ مطلق است: به وضوح دیدنِ آن چیز و یک‌سره ندیدن‌اش. همگون و ناهمگون‌اند که ما را سرگرم می‌کنند.

رابطه‌یِ ابر و خورشید. اختلالی که در ریتمِ یک‌نواختِ ضرب رخ می‌دهد. لکه‌ای که رویِ زبان پیدا می‌شود.

پس چون زبان بی‌نهایت است، کتمان‌اش -یعنی زیبایی- هم بی‌نهایت است. و بی‌نهایت به این خاطرند که هیچ‌کدام نمی‌گذارند دیگری به اتمام برسد. 

اما در این تعقیب و گریز، اگر زیبایی زبان را ببلعد چه؟

____________


[خالی که رویِ صورتِ توست

 از صورتِ تو تغذیه می‌کند

 بر صورتِ تو محاط می‌شود.]

۰ نظر ۱۹ آذر ۹۶ ، ۱۳:۰۴
عرفان پاپری دیانت

آواز آمد که هین بی‌آواز شوید

تا تشنه‌جگر زِ بهرِ آن راز شوید

سررشته‌یِ پیوندِ جهان پاره کنید

اندر سرِ کار اش همه سر باز شوید

۱ نظر ۰۵ مهر ۹۶ ، ۱۳:۰۲
عرفان پاپری دیانت


بر سطحِ دریا

قلبی که شناور است

حرارت‌اش را به آب می‌دهد

نرم نرم

و دو پرنده تا جزیره می‌برند اش


حالا

که سینه‌ام سبک است.

۱ نظر ۰۴ مهر ۹۶ ، ۲۳:۰۹
عرفان پاپری دیانت

۱

بر کوله بارِ خویش نظر کرد

رهرویی

خاموش گشت ناگه

از التهابِ راه

با خویش گفت -رسته ز انکار- :

جز دود نیست با من و این راه

سرتاسر اش سلامِ مدام است.


۲

قالیچه‌ی صدرنگ

-صد رنگِ مشتعل-

به طعنه نگاه‌ام می‌کند

از آسمان


۳

از قعر بدن‌ات

لهجه‌ای می‌پیچد

عمیق

مثلِ گردباد

و سرِ لج دارد

با واژه شدن


۴

در کارِ جهان مدام سرگردان باش

چون گرسنه‌ی نشسته بر هر خوان باش

هش دار که وصل دام اهل نظر است

بگذر ز وصال و همه‌تن هجران باش

۱ نظر ۰۳ مهر ۹۶ ، ۱۵:۲۷
عرفان پاپری دیانت


۱

تولدِ یک نقطه

در عبورِ مورچه

و مرگِ نقطه 

در تولدِ خط.


ای کاش

چشم‌ام وارونه می‌دید.


۲

چشمانِ مجسمه

اشاره به تخته سنگ می‌کنند.


۳

آسمان

آبی‌اش را می‌دهد به پنجره‌یِ بسته

تا دیگر ندانیم

آسمان چه رنگی‌ست


۴

هر نفسی که می‌کشم

این باغِ پیشِ رو

کوچک‌تر می‌شود

و هر درخت

هزار درخت

۵

چه دیده ‌ام در خواب؟

یاد ام نیست

یک واژه مانده فقط:

خیابانِ برّاق


۶

امشب، خسته‌یِ دعا و چکش‌کاری، بر رختِ خواب افتادی. آینه را وقتی جلویِ مجسمه گذاشتی، فکری گذشت از سر ات -دور- و آن‌قدر دور که چراغ را خاموش کردی و خوابیدی. و دیگر خوابی ندیدی چرا که امشب، او خوابِ تو را می‌بیند.

۰ نظر ۲۹ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۰۱
عرفان پاپری دیانت


تن ات از تکرارِ سلام
حالا
شکلِ کلیدی شده است
که می سوزد.

۱ نظر ۲۸ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۲۱
عرفان پاپری دیانت

۱

از آن شبِ هلهله

برایم خدایی مانده به یادگار

که ذره ذره دارد اسم می‌پذیرد.


۲

دری که به رویِ آن گلِ سرخ بستی

گلی شده‌است

زیبا اما بی‌عطر


۳

این گلِ سرخ

اگر پایی داشت شاید

دنبالِ عطرِ خود اش می‌دوید.

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۶ ، ۰۴:۴۲
عرفان پاپری دیانت

در ردّ‌ِ پایِ آهو

هواست که می‌سوزد

تا پدرانِ سنگی‌اش را که دید

از راهی مذاب برگردد.

۱ نظر ۲۱ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۰۵
عرفان پاپری دیانت

زخمیّ‌ِ ردِ پا

دور به آهو می‌رود

آهو به دور 

۰ نظر ۱۹ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۳۲
عرفان پاپری دیانت

۱

پُرِ روز رفتی و

روز پر گرفت

در روزِ صورتِ تو

هر برگ

 برگِ دیگر را انکار می‌کرد

و درخت از ورق ‌خوردن

شب می‌شد

شبیه می‌شد.


۲

دهانِ تو باز

بسته می‌شود

نوزادِ قطعه

              قطعه

چشم‌اش همیشه باز

به دهانِ بازبسته‌یِ توست.

نوزادِ قطعه قطعه

پرهیز نمی‌داند

چشم بستن نمی‌داند. 

۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۶ ، ۱۹:۳۹
عرفان پاپری دیانت


۱.

حادثه خط بود و

آینه انحنا و

آینه را در حادثه دیدن.



۲.

دارد شکلِ شطح می‌گیرد

به خود این گل.


از این‌جا که می‌گذشتم هربار

از خاکِ لالِ باغچه صدای خنده می‌آمد.

حالا معلوم‌ام شد پس

که در خاک به چه می‌خندیده‌اند.



۳.

سحر سخت

بر ماهِ هاشورخورده‌یِ بی‌وقت

دمیده

شب پریده

یک‌سره از سر-اش


-قبرِ سوار کجاست؟

-نمی‌دانم.

-می‌دانی.

-پیشِ چشم‌ام فقط

منظره‌ی سنگلاخی می‌بینم

غرقِ نور.


۴.

باغ از میانِ خود آن روز صدایی می‌شنید غریب، غریب. به درخت‌ها چیزی نگفت اما و صدا سربه‌مهر ماند میانِ باغ و حنجره‌اش-چاه- و صدا هی می‌آمد و هی آشناتر می‌شد با باغ و باغ با درخت‌هاش هی غریبه‌تر می‌شد و آن‌قدر غریبه شد که درخت‌ها همه خشکیدند. چون باغ غیرِ درخت نیست -حسابِ این را نکرده‌بود- و آخر که تن خشکید و صدا خاموش شد، حنجره ماند فقط چاه ماند و لبِ چاه.

۰ نظر ۱۹ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۴۶
عرفان پاپری دیانت

۱

دست‌ات به خود

آن‌قدر می‌پیچد و

شبیهِ طناب می‌شم

دو دستِ تو دو طناب

بی‌دست‌ و

با بوسه بالا می‌روم

تا دهانِ تو

پرتگاهِ گفتنِ چیزی


۲

پشت‌ِ نقاب

زیباییِ تو آن‌قدر تکثیر می‌شود

تا تمام شود.


۳

آن‌قدر که انتظار-اش را کشیدند

بی‌کلمه آمد و

مثل عطری گذشت

و حالا عبور

 بر همه چیز هاشور می‌زند.


۴

-در معرض شهاب نشسته

چه می‌کند؟

-با بوسه

هر سنگ را رازی می‌کند

تا در امان بماند.


۵

خنجر

از نشاط آخر

می‌شکند. 



۶

برایِ دیدن آینه بود که افتاده‌بود به راه. و راه از کفِ کفش‌اش صیقل می‌یافت. و ذره‌ذره که می‌رفت، چهره‌اش خواستنی‌تر می‌شد برایِ اشیاء و عبورش می‌دادند. جلوه‌ی راه شده‌بود. هوا برای‌اش آینه‌ای بود. قدم برای‌اش آینه‌ای بود. راه برای‌اش آینه‌ای بود. و در هرکجا خود-اش را می‌دید. و این همه مکرِ آینه بود. 


۷

لحظه‌ی آخر. 

همه‌چیز مرده و مرگ می‌آمد برای میراندنِ اسم. مرگ و اسم، چشم‌در‌چشم. مرگ آماده‌ی کشتن بود اما. با اسمِ «مرگ» چه می‌کرد؟ با اسم که نمی‌شود اسم را کشت؟ پس مرگ لخت شد. از اسمِ خود بیرون پرید و بی‌«مرگ» شد و دیگر نبود. و اسم بلند خندید. و با شیپور خنده‌اش همه برخاستند. 

۰ نظر ۰۲ مرداد ۹۶ ، ۰۹:۰۵
عرفان پاپری دیانت

۱

ای مثلث

آن‌قدر می‌بوسمت

تا دایره‌ای شوی.


۲

برای الهیِ شاعر

مارهای اتاقت را

چه رام کرده‌ای

شب نیش می‌زنند و روز

می‌بوسندت.


گنگ و بی‌آینه

شاید رازِ زبان این است

اما

اگر پنجره را بسته بودی

از مارهای رامِ اتاقت

تو راچگونه

باز می‌شناختم.

۲ نظر ۰۲ تیر ۹۶ ، ۱۷:۴۳
عرفان پاپری دیانت

۱

چشم گشودم

ناگهان:

مردی را

آسمان می‌بلعید

زمین می‌بوسید.


۲

از برکه فقط

دو پلکِ پریده.


کی بود که بیدار شد؟

تصویر ماه کجا خشکید؟


۳

چشم بستی و

در چشم جهان گیر کرده‌ای


چشم اگر باز کنی

تاب نمی‌آورد آفتاب

می‌سوزاندت.

۰ نظر ۲۸ خرداد ۹۶ ، ۱۴:۳۰
عرفان پاپری دیانت

۱

بی‌پرده

به پرده‌پرده‌ی متن

به شبِ آفتاب‌گرفته ریخته‌ای

اتاق

گرمِ گسستن.

بیرونِ پنجره

در گرمایِ نیم‌روز

رنگ‌ها به خود می‌شکنند.


۲

چهار دیوار

ضلع به ضلع ِ هم

میان‌شان

صدا و گلی

که نمی‌روید.


۳ 

[رباعی]

خورشید میانِ آسمان می‌خندد

ازخنده‌ی آسمان جهان می‌خندد

خیره به جهان و آسمان، من دیدم

در چهره‌ی تو راز نهان می‌خندد


۴

[رباعی]

از دود غم این جهان سیه‌گون شده است

آواز عزای ما به گردون شده است

بشکافته‌اند فرقِ خورشید و فلک

 از آهِ امیر مومنان خون شده است

۱ نظر ۲۵ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۳۴
عرفان پاپری دیانت

به دریدنِ پرده‌ها

خو کرده‌بودند

دست‌هایِ من

امّا تو

بی‌پرده آمده‌بودی.

۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۲۴
عرفان پاپری دیانت

۱

آویخته بر چوب لباسی

این پیرهن

کجای سفر مانده؟


۲

یک چشمش به کوه

یک چشمش به دریا

رودخانه امّا

به دریا می ریخت


۳

نگاه ام افتاد

به سایه ام

در دست چپش

عصایی بود


۴

دیگر این آینه

دریا نیست

دیواری ست فقط

که صیقلش داده اند


۵

نشسته بودند بر نیمکتی

هردو غرق سکوت

امّا

سایه هایشان به هم

چه می گفتند؟


۶

می کوشید 

چهره اش را دوباره

کدر کند

آینه

ناگهان شکست


۷

مسافر چشم بست

تا جاده را نبیند

در سرش

هزار کوره راه

لب گشودند


۸

نگاه تو 

ای شعر

در پیچ و تاب خود

فرورفته


بیرون از تو ام

یا ته چاه؟

که نگاه ام نمی کنی.


۹

این شعر

به هزار شکل

می توانست نوشته شود

اما

جز این شکلی نداشت


۱۰

یکسو تو ایستاده بودی

یکسو آینه

به هم رسیدید و

شکل راه شدید

راهی که پیش نمی رفت


۱۱

در خیابان 

ورطه ی چشم عابری


هر آن چه نیست

دورتر می ایستد

برای یک لحظه فقط


۱۲

چشم و لب فروبسته

چهره می تابانی

که بگویندت.


شاعران می گذرند

دست هایشان

از راز صورت تو تهی.

۳ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۷:۱۳
عرفان پاپری دیانت

درخت خشک

در آرزوی بهار بود

امّا درختان سبز

در آرزوی چه بودند؟

۲ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۰۵
عرفان پاپری دیانت

مشق ستاره بودن می کند

هرشب

آب دریاچه

را که سوگند داده بود؟

به چه؟

۰ نظر ۲۲ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۴۰
عرفان پاپری دیانت

۱

از چراغ روشن

چهره ای_

لجوج می تابید

در اتاق


خاموش اش کردم.


۲

دری باز شد

به خواب تو آن شب

سراسیمه

دنبال صورت مردی

می گشتم

که فرومی ریخت

۰ نظر ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۰۸
عرفان پاپری دیانت

۱

بر کاغذم

سنگ می روید.


نشسته ام

نگاه می کنم.


۲

سایه

مگر نه از سیاهی بریدی که

من از نور

بگذرانم ات

آن شب چه دیدی که باز

دل ات یاد سیاهی کرد؟


۳

آسمان آینه ای ست.

نگاه کن

عکس خودت را ببین-

تکه ابری ست.


۴

به نیم روز

بریده بریده دیدم ات_

مگر به تیغ شعر.

۰ نظر ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۳۷
عرفان پاپری دیانت

زنده و مرده ی سنگ را
از هم
کسی باز نمی شناسد

۱ نظر ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۰۳:۲۶
عرفان پاپری دیانت

۱

وقتی آن شعر را در خاک

پنهان می کردم

آیا کسی ندید؟


۲

حرف کوچکی با خودم دارم

می روم که فریادش کنم امّا

سنگریزه ها گوش شنیدن ندارند

و تو شنیده ای ش از پیش


۳

دسته ی زنبورها

ناگهان از روی گل برخاستند

گریختند

تا به باقی زنبورها بگویند


۴

شعر مثل مسافری غریب می آید

یک شب

در خانه ات را می زند

نه آب

نه نان 

نه جای خواب

جان ات را طلب می کند

۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۵۸
عرفان پاپری دیانت

۱

درخت خشک من

یک روز به راه افتاد و

رفت

رفت از پیش ام

تا تماشاگر درختان سبز باشد

تا مسافر بهار باشد.


۲

- نه دست نکش

بر تن تندیس

از سنگ نیست که

از رویاست.

۰ نظر ۲۱ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۱۹
عرفان پاپری دیانت


قلب من

همه چیز را می بلعد و خرد خرد

کلمه می کند

اما در قعر دلم

دهان کوچکی نیز هست

برای بلعیدن کلمات

۰ نظر ۲۰ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۵۵
عرفان پاپری دیانت
تو نیز پیر می شوی
این را فراموش کرده بودم
۰ نظر ۲۰ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۵۴
عرفان پاپری دیانت


خیره به صفحه ی ساعتش

پرنده ها را از یاد برد

عقربه ها

پرواز می کردند-

آواز می خواندند

۰ نظر ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۰۶:۰۴
عرفان پاپری دیانت
شعر از Christiana Rossetti
به فارسی عرفان پاپری دیانت

گهواره ای بی کودک
برگ های خشک پاییز می ریزند
بر گور کودکی

جان شیرین به خانه  برگشت -به بهشت-
تن این جا نشسته به انتظار
۰ نظر ۰۴ اسفند ۹۵ ، ۰۲:۵۸
عرفان پاپری دیانت

۱.

آن سوی دشت های دور و دراز

آن جا که علف های تازه رسته اند

مرد نشسته

دلش را گذاشته

در کوله پشتی کوچک اش

و چشم بی رمق اش

آسوده به ماه خیره است


۲.

هزار برگ بهاری

روییده بر درخت

بر یکی از شاخه هاش اما

از پاییز

برگ زردی مانده هنوز

۰ نظر ۳۰ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۴۰
عرفان پاپری دیانت

۱.

سه گربه راه می روند

گرد سپیدار

آسمان بی قرار است و زمین

نیست


تو را این گونه دیده ام.


۲.

از خوف روز

تن کلمات دوباره

می لرزد


در این سحرگاه

تو باز آمده ای

و چشم تو

دهانی باز است

به بلعیدن

۰ نظر ۲۸ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۳۴
عرفان پاپری دیانت
مثل زبان
که نیمه ی تو را می گوید و
چشمش به نیمه های بیشمار تو
بسته است

از آن پرتوی پریشان
تنم هنوز می سوزد
و در دل تو
جز اتفاق هیچ نیست
۰ نظر ۱۸ دی ۹۵ ، ۰۲:۰۳
عرفان پاپری دیانت

در سرخوشی شب فردا

جایی میان آسمان

پنهان شده ای

تاریک تر از همیشه

۱ نظر ۳۰ آذر ۹۵ ، ۰۳:۰۲
عرفان پاپری دیانت

هیچ گاه

بی سبب گریه نکرده ام

هیچ گاه

نلرزیده ام ناگهان


هیچ گاه

تو را ندیده ام 

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۵ ، ۰۰:۳۶
عرفان پاپری دیانت

گلی 

که نبوییدی را

گرفته ام در دست

بویش جهان را پر کرده و

خارهایش

دستم را می آزارند

۱ نظر ۲۰ آذر ۹۵ ، ۲۲:۴۰
عرفان پاپری دیانت

چشمش به ساحلی نیفتاد

هیچ

شناگر خسته

ماهی شد

و تا همیشه در آب ماند

۱ نظر ۱۴ آذر ۹۵ ، ۱۶:۳۰
عرفان پاپری دیانت

ستاره سر زده ست و

هیاهو

برافروخته سیمای زنی

و کبوتران بی قرار

بر بام خانه


آن سوتر

سایه ای می گرید

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۲۰:۱۱
عرفان پاپری دیانت

شعر

میوه ای ست که به دستم می دهی

آن را می نویسم

و هسته ی سختش را

در دلم می گذارم


۱ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۰۴:۴۰
عرفان پاپری دیانت

چه خوب بود

اگر مداد من

مثل یک ساز بود

و من آن را می نواختم

۲ نظر ۲۴ آبان ۹۵ ، ۱۸:۴۳
عرفان پاپری دیانت

چراغ های بیهوده

خاموش می شوند و

پنجره باز

به گرگ و میش


حرفی را از یاد برده ام

گویی

و نسیم باز می آوردش

۰ نظر ۲۳ آبان ۹۵ ، ۰۴:۳۰
عرفان پاپری دیانت

از تو که نمی گویم

تو نیستی یا

من


نمی دانم

۰ نظر ۲۲ آبان ۹۵ ، ۲۲:۵۶
عرفان پاپری دیانت

روزهایم طی می شوند اینگونه

بی خورشید و دل

بسته ام 

به ابری که می رود

ابری که تویی


روزی که ترکم کنی

خورشید را دوباره خواهم دید؟

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۵ ، ۱۷:۲۶
عرفان پاپری دیانت
۱
آن که چون صخره
سخت است
شاعر است
شعر اگر بود
به شکل دختری گلفروش بود
یا نسیمی محزون

۲
سکوت ما
انکار است
انکار آن چه در چشمهای من هست
و هر دو می دانیم

۳
آب دریا شور است
چشمه ی زلال
این را می داند
و حسرت دریا شدن دارد
هنوز

۴
کلمات را آن سوتر
حفره ی نوری اسیر خود کرده

بیهوده
به انتظار نشسته ام

۵
وقتی که می خندم
کسی دیگر
در جایی دور
با چشمان من می گرید
به او نگاه می کنم
و شرمسار می شوم

۶
به درخت نگاه می کنم
برگ هایش در نور می رقصند
من اما می دانم
که ریشه هایش چگونه
آشوب خاک را
تحمل می کنند

۷
بر دلم زخمی زده ای
وبا خون من
گیاه سبزی را آب می دهی
و می دانم که
هیچ گاه آن را
نشانم نخواهی داد

۸
قطره قطره
با من سخن می گویی
نگاهم
به دریا می افتد
و قطره ها ناپدید می شوند
۱ نظر ۱۴ آبان ۹۵ ، ۲۱:۴۷
عرفان پاپری دیانت

می میریم

از روی کاغذ

پاک می شویم

و برمی گردیم

به سینه ی شاعر

۱ نظر ۲۷ مهر ۹۵ ، ۲۰:۴۲
عرفان پاپری دیانت
نه آرامم می کند نه
شعله ور
هر شعر تنها
حفره ی دلم را
عمیق تر می کند
۱ نظر ۱۹ مهر ۹۵ ، ۱۳:۱۷
عرفان پاپری دیانت

1

کیستی که می آیی

ناگاه

بند از دستانم باز می کنی

و پارچه ای می بندی

بر چشم هام


لحظه ی تاریک

لحظه ی دم کرده


و بعد می روی

دستانم را می بندی

و چشم هایم را باز می کنی

به نور



2

روبرگردانده

به پشت سر

نگاهش فرو به

حفره ی نور:


ساحل دریای سرِ حال

چند صخره و

درختان از یاد رفته

مادیان شیهه می کشد

نخستین بوسه

بر لبی گنگ


اینک

گلمات گریخته بازمی گردند



3

خنکای سنگی

در بهار:

هرآن چه از او مانده



4

دربرابرم کاغذی هست

در عمق کاغذ، آینه ای

در پشت آینه دریاست

_سرد و ساکن_

و زیر آب

تو صدایم می کنی



۰ نظر ۱۸ مهر ۹۵ ، ۱۱:۴۲
عرفان پاپری دیانت

1

برهنه نشسته

تکیه اش به درختی

تاس می ریزد:

جفت یک


گاوی از دور ماغ می کشد

او برخاسته

لباس های سرخ اش را به تن کرده

به راه افتاده است



2

در عمق آینه

تصویری ست


کودک به آینه نگاه می کند

سال به سال

بزرگتر می شود

و به آن که در آینه هست

شبیه تر



۱ نظر ۱۲ مهر ۹۵ ، ۱۷:۲۷
عرفان پاپری دیانت

1

در دلم سه دره ی تاریک

در یکی تکه های مجسمه ای

_چهره اش آشناست_

در یکی گلی روییده

_با عطر تلخش_

در یکی تنها صدایی می شنوم

_کلماتی آشکار_


2

دورتر از تو تو را

می جویم

پنهان نه تنها

گریزان

دورتر از من ایستاده ای


3

آن چه را باید نوشت

که از صافی آب بگذرد

و آنچه از صافی آب گذشته باشد

نوشته نمی شود


4

آن جا که نور نمی تابد

نام تو

تنها نام تو کافی ست

و صدایی که نامت را بگوید

و گوش های من

تا نه نام تو

که آن صدا را بشنوند


5

دره ی مه آلود:

مدفن ستارگان و

مامن سروهای کهنسال


بر کف دره مردانی می بینم

چشمانی درخشان دارند و

تنی سبز

از انگشت هایشان خون جاری ست

و از لبانشان

کلماتی بریده

پر می گیرند

به سوی ما

که بالای دره _در روشنا_

ایستاده ایم

و نگاهشان می کنیم


6

نگاه می کنم به اطراف:

جوانه ای شعری نیست

شعری صدا می کند

_نه مرا_

پژواکی الکن


نگاه می کنم به اطراف:

نه صدایی نه جوانه ای

تنها دو چشم گرسنه


7

از انبوه اینان

که پیاده می شوند از قطار

یکی شاید

ستاره ای دارد در دلش


نمی بینیم

۱ نظر ۱۱ مهر ۹۵ ، ۲۱:۰۱
عرفان پاپری دیانت

شعر از Stephen Crane


 

دانایی به نزدم آمد:

" من راه را می دانم. با من بیا "

 

شادمان شدم

و ما در راه قدم گذاشتیم

و به تندی رفتیم

بسیار سریع

تا آن جا که چشمانم دیگر ندیدند و

پاهایم نرفتند

پس دست دوستم را گرفتم.

 

در آخر او فریاد کشید :

" گم شده ام. "


ترجمه شهریور 95

۱ نظر ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۵۰
عرفان پاپری دیانت

در آغاز

می رفتم تا

به تو برسم

حالا می روم که

از تو دور شده باشم

۱ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۰۴
عرفان پاپری دیانت

در اشیاء

خودم را میبینم

در آیینه

تو را


دی ماه94

۱ نظر ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۵
عرفان پاپری دیانت
چون مثل باد آمده بودی
مثل باد
برو
تا ندانم که رفته ای
۳ نظر ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۱۹
عرفان پاپری دیانت

نیاموخته ام که

خطابت کنم

و کلمات ناتوانم هنوز

از شنیدنت تهی اند


دریچه ای اما بر خود باز می گذارم

تا از آن نگاهم کنی




َSunpect
by Roberto Ferri
(oil on canvas)

۱ نظر ۲۱ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۲۱
عرفان پاپری دیانت

تصویری از بیابان

و چند واژه ی سرخ فقط

از آن بکارت غمبار


۳ نظر ۱۹ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۲۲
عرفان پاپری دیانت

بویی می شنوم

بوی شعریست

امروز

فردا

و یا شاید سالها بعد


من اما

بوی تندش را می شنوم

۱ نظر ۱۱ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۰۷
عرفان پاپری دیانت

صبحِ موهوم

نویدِ شعری می دهدم


امروز

تو را نخواهم دید

تیر95

۴ نظر ۲۷ تیر ۹۵ ، ۲۳:۰۳
عرفان پاپری دیانت

1

بر شب

هجوم تماشا

پلک های باز

_گویی که هیچگاه بسته نخواهند شد_


ماه

ناپدید می شود


2

چراغ ها را خاموش می کنی

و می روی

وقتی که همه خوابیم


بیدار می شویم

در ظلمات

و نمی بینیم که نیستی


3

شکلی در تو هست

شبیه مثلث

که بوسه

می فرسایدش


تیر95

۱ نظر ۲۲ تیر ۹۵ ، ۰۳:۰۶
عرفان پاپری دیانت

1

پاسخ من

به سکوت تو

همیشه شعر بوده است

پاسخ تو

به شعر های من

همیشه سکوت


2

بر تنت

آفتابِ به هنگام


برای که ای

جز روز؟


3

کلمه را می خواستم

تا به تو بگویمش

حالا که تو نیستی

به روی آسمان

در می بندم


4

می وزد باد و

سکوت تو را آشفته می کند

باد

آیا حرفِ تو نیست؟


تیر95

۴ نظر ۲۲ تیر ۹۵ ، ۰۲:۵۷
عرفان پاپری دیانت

برای ز

1

تنهایی ات

آمیزه ای از نسیم و

سیاهی ست

بی تاب

بی کران

و روشن

از تشعشع رنج


2

همه چیز

ساکت و سرخوش

تو ناگاه می وزی

بر همه چیز

مثل طوفان

و آشفته می کنی


پس آرام می گیری

آن چه که مانده را

برمی داری

و در قلب کوچکت می گذاری

۲ نظر ۱۸ تیر ۹۵ ، ۰۴:۵۱
عرفان پاپری دیانت
با لغتی
بی تاب بر لبت

می آمدی

_نه به سوی من_

بر سر راهت

گل ها پریشان می شدند

و گستره ی آسمان

پرنور تر

۲ نظر ۱۶ تیر ۹۵ ، ۱۰:۰۰
عرفان پاپری دیانت



1.
ناگهان
و به هنگام
چون شعری بی قرار

2.
بهشت تو
شکل جاده ایست
حالا
بی کوله بار در آن راه برو

3.
شاعر تر از نسیم تو بودی
او می وزید
تو می وزاندی

4.
عاشق
مثل شاخه ای که بلرزد در باد
عاشق
مثل کوهی

5.
جاده ای ساختی
رفتی
رفتی
و محو شدی

به دنبالت خوهم آمد

6.
نسیم را می بینم
کوهی را باخود می برد
به هر کجا

7.
حالا
درخیابان ها
در خرابه ها
در مدرسه
در جاده
در میان درختان
پرسه می زنی
دستانت خالیست
و چشمانت پرتر از همیشه
نه مداد به دست گرفته ای نه دوربین
رها شده ای حالا

8.
به جهان نگاه کردی
-صریح و سوزان بود-
پس سایه بانی شدی
برای چشمان ما

9.
به آن چه از تو مانده
نگاه می کنم
تو نیستی

10.
تو باد را صدا کردی
تپه ها را صدا کردی
آفتاب را صدا کردی
حالا
باد و تپه و آفتاب صدایت می کنند
پاسخ نمی دهی

11.
سپیده ی فردا
بر گور تو
چه کسی خاک خواهد ریخت؟

12.
کوهی بلند
درونش
دشتهای وسیع

13.
دهکده
در سپیدی صبح
ناپدید شد
_آجر کلبه هایش از رویا بود_



از فیلم "طعم گیلاس"

۲ نظر ۱۵ تیر ۹۵ ، ۰۳:۳۷
عرفان پاپری دیانت

1

لحظه ها می آیند

و من از آن چیزها که می بینم

می سرایم

و از دیده پنهانشان می کنم

اما

روزی خواهد آمد

که از آن چه نمی بینم

بسرایم

و در برابر چشم خود پدیدارش کنم؟


2

وسوسه ی سرودنِ تو

در دلم افتاده است

اگرچه می دانم که

شعر، ناپدیدت می کند

تیر95

۰ نظر ۱۱ تیر ۹۵ ، ۲۰:۳۷
عرفان پاپری دیانت

به الف.گاف

از وقتی که رفتی

زیباتر شده ام

استوارتر و پابرجاتر

و بی قرار تر

و تلخ تر

مثل کوهی شده ام

که پوستش از صخره است

و درونش

دشت های وسیع

 

از دور به من نگاه کن

زیباییم را بستا

سپس پا در من بگذار

و در دشت های بی کرانه ام گام بردار

بی گمان

در را برای تو باز خواهم کرد

۳ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۴۵
عرفان پاپری دیانت

در دوزخ کلمات تو

تنهایم

با من سخن بگو

اگرچه تنم را می سوزانی

۰ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۴۱
عرفان پاپری دیانت

که از آفتاب آمده بودی

انگار و

تنت گرد راه داشت

گویی

و بر کاغذ بی تاب

به شکل گردبادی

پیچ می خوردی و

تاب می دادی

کاغذ بی تاب را

۴ نظر ۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۰۷
عرفان پاپری دیانت

این متن را من ننوشته ام. دیگری نوشته و هرکه هست عجیب ذهن مرا فهمیده و در من نفوذ کرده. زیبا و دوست داشتنی و خطرناک است

:

غلظت تاریکی روی پوست می ماسید. بوی نم، نا، درخت، خاک. من زلف هایم را شانه می زدم. زیر لب نغمه ای می خواندم. برگ ها اما جیغ می کشیدند و می لولیدند.

هولناک بود. من برای نرگسم لالایی می خواندم اما. که نخوابد، که باد بوزد، که عطرش میان موهایم برقصد.

تنه ی مشکی درختان موازی هم جاذبه ای بود برای شکستن، میان سبزینگی چرکی که نبود. و گیاهانی که در دامنه ی کوه روییده بودند انگار موهای زن بارداری بودند که آبستن دیو باشد.

در آسمان، ناگاه انگار که زنی میانش زایید، کسی جیغ کشید. بی وقفه. و من ناخن هایم را در بازویم فشردم.

بهتی با جامه ی سفید، کشیده، لاغر اندام، عربده می کشید، به دامنه ی کوه می رسید. مرد دیوانه وار، نعره زنان تنش را می درید و آشفته به آسمان نعره می زد.

من، محکم تر موهایم را می کشیدم و تنم می لرزید.

ماه، کامل، پرنور، با صدای مقطع کلاغ ها هراسم را دو چندان می کرد.

مرد می رسید. انگار که مهتاب پوست تنش را می سوزاند. نرگسم پژمرد. باد آرام شده بود. کلاغ ها به لبهای مرد نوک می زدند. مرد نعره می کشید و منع می شد از کلمه.

مرد رسید. با دهانی پر از خون، تمام حرف هایش را گفت درحالی که خونِ دهانش روی آستین پیراهن حریر من می ریخت. مرد آرام گرفته بود، بی دفاع، مسکوت.

دراز که کشید، پیر شده بود. پیر با صورتی چروک. برایش لالایی خواندم.و سبک، سمت درختان موازی تیره رنگ حرکت کردم

پایان

.

.

.

شعری برای او :



بر بالای کوه بلند

تنها ایستاده بودم

و حرف های خروشان ام را

در گوش جهان نعره می کشیدم

اما

آن روز

از قله به پایین نگاه کردم

و تو را دیدم

_خاموش بودی و زیبا_

 

پایین آمدم

بر دامنه ی کوه، کنار تو، نشستم

و حرف هایم را

به آرامی

برای تو زمزمه کردم



۶ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۵۷
عرفان پاپری دیانت

کلمات

بر کف اتاق ریخته اند

پنجره باز است و

باد نمی وزد

 

شاعر

ایستاده بر فرش سرخ

تنش لخت و تاریک

لبانش لرزان

و قلبش

سفال خشک ترک خورده ایست

 

باری از سنگ

بر دوش

و قفسی خالی

در دست دارد

بلبل

از پنجره ی باز

داخل می آید

بالش سیاه

و منقارش شکسته است

کف اتاق می نشیند

از کلمات می خورد

سپس پرواز می کند

و در قفس می نشیند

نغمه ای اندوهبار

اتاق را پر کرده است

شاعر

ایستاده بر فرش سرخ

 

بر دوش

باری از سنگ دارد

و در دست

قفسی پر

از کلمات




۳ نظر ۲۶ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۵۳
عرفان پاپری دیانت

1

روزنه هایش سرخ اند

و چراغ هایش نمناک


تاریکی

تنی لخت است

 

2

پرنده

درتاریکی پرواز می کند

اگرچه تاریک نیست

 

۳ نظر ۲۱ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۴۸
عرفان پاپری دیانت

نور

در تنهاییست

اگرچه

 تنهایی

تاریک است

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۲۵
عرفان پاپری دیانت

1

اگرچه

روییدن خار است در تن

اما

تاب آر

کلمه را

تاب آر

 

۲ نظر ۱۱ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۱۶
عرفان پاپری دیانت

1

در عمق کاغذ

آیینه ای هست

که در آن نگاه می کنم

و صورتم را می نویسم

 

2

به جستجوی گلی خواهم رفت

که نام ندارد

آن را خواهم چید

و برای تو خواهم آورد

شاید که تو

نام آن گل بوده باشی

 

3

در تاریکی

شمعی می افروزم

تا تو را ببینم

آن گاه چشم هایم را می بندم

و صبر می کنم

تا شمع، تمام شود

وقتی که چشم هایم را باز کنم

اتاق

روشن خواهد بود

 

۲ نظر ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۳۲
عرفان پاپری دیانت

1

به ساحل بروم

دریا را ببوسم

سپس

نزد تو باز گردم

با لبی

از جنس آب


 

۲ نظر ۲۳ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۰۸
عرفان پاپری دیانت

1

سرم را می برم

و در باغچه می کارم

و آنگاه با تنی بی سر

در کنار باغچه می نشینم


درختی خواهد رویید

که میوه هایش

سرِ من اند

آن گاه با هزاران چشم

به تنم نگاه خواهم کرد

۱ نظر ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۰۷:۵۶
عرفان پاپری دیانت

مه که رفت

نهال نحیف

درختی شده بود

کهنسال

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۲۹
عرفان پاپری دیانت