چند تحفه از پاییز [شعر]
1
در دلم سه دره ی تاریک
در یکی تکه های مجسمه ای
_چهره اش آشناست_
در یکی گلی روییده
_با عطر تلخش_
در یکی تنها صدایی می شنوم
_کلماتی آشکار_
2
دورتر از تو تو را
می جویم
پنهان نه تنها
گریزان
دورتر از من ایستاده ای
3
آن چه را باید نوشت
که از صافی آب بگذرد
و آنچه از صافی آب گذشته باشد
نوشته نمی شود
4
آن جا که نور نمی تابد
نام تو
تنها نام تو کافی ست
و صدایی که نامت را بگوید
و گوش های من
تا نه نام تو
که آن صدا را بشنوند
5
دره ی مه آلود:
مدفن ستارگان و
مامن سروهای کهنسال
بر کف دره مردانی می بینم
چشمانی درخشان دارند و
تنی سبز
از انگشت هایشان خون جاری ست
و از لبانشان
کلماتی بریده
پر می گیرند
به سوی ما
که بالای دره _در روشنا_
ایستاده ایم
و نگاهشان می کنیم
6
نگاه می کنم به اطراف:
جوانه ای شعری نیست
شعری صدا می کند
_نه مرا_
پژواکی الکن
نگاه می کنم به اطراف:
نه صدایی نه جوانه ای
تنها دو چشم گرسنه
7
از انبوه اینان
که پیاده می شوند از قطار
یکی شاید
ستاره ای دارد در دلش
نمی بینیم