ربطِ مدام[شعر بلند]
از ربط و از مرابطه خسته
برمنتهایِ خویش نشسته
از هرچه جز زِ خویش گسسته
دل بسته بر سر زوالِ دوباره
-«ای ربط ای هجومِ تباهی
ای رنگ ای کلیدِ سیاهی
بر من تنیده تلخِ نگاهی»
با خویشتن مدام به انکار
-«زخمام همه زِ تیغِ سلامیست
از صبح و از طلوعِ مدامیست
زان حادثه هنوز پیامیست
سویِ دلام که بستهی مایی
چون نورِ روز، روشن و پنهان
آید مدام سویِ تن و جان
از شیوههاش، شیوه پریشان
مجموع مینماید اگرچه»
وین حرفهاش تا به سحر بود
تا دمدمایِ صبح
میکرد شکوهها
یک چشم سویِ خاطرههایِ گذشته و
یک چشمِ دیگر اش سویِ در بود.
خواباش گرفتهبود کمکم و
آن درد
آن دردِ دورِ یکسره شادی
اِستادهبود پشتِ پنجره
خیره.
خواباش که برد
از لایِ پنجره
چونان مِهی رقیق
آمد تویِ اتاق
آن درد
دردی چو رویِ آینه بیرنگ
دردی که تار اش از اندوه
پود اش زِ رقص و نغمه و آهنگ.
آمد کنارِ عاشق
اِستاد
سویاش به خنده کرد نگاهی
و بعد
بوسید صورتاش را
گم شد درونِ جسمِ نزار اش.