[قطعه]
سه شنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۷، ۰۱:۱۹ ق.ظ
«و ناگهان در حینِ بیابان
هزار آغوشِ بسته
به صف»
و بعد صفحه تاریک میشود
و در تاریکی
گره را چنان به تعویق میاندازی
که برود تا بعد، و تا بعدتر
که باز کسی کنجِ خیابان
تو را با خودت اشتباه بگیرد.
~
«راه را باز کنید
زنِ بیدست میآید
در هیئتِ سپیداری بیشاخه»
و بعد
اتاق از تو عکسی میگیرد و به دیوارِ خود میزند
و فراموشات میکند
نگاه کن چه خوب
افتادهای
از آن خندههای نشاندار
یکی گذاشته کنجِ لبات
برایات ریشِ بلندی -که هیچگاه درنیاوردی- کشیده
روبهرویات روی میز
دفتری بازکرده برایات
و در دستِ راستات -که هیچگاه با آن ننوشتی-
شاخهی خشکِ سپیداریست.
~
«تکهی جزامیِ آسمان
خمیازهی تندی کشید
و از دهلیزِ دهناش
چند حرفِ یک واژه زدند بیرون و
واژهی ناقص
آمد و راست نشست توی سینه تو
آن وقتِ سال
چرا بیدار بودی؟»
حالا دیگر منتظر بمان
همینجا کنجِ گرهگاه
منتظر بمان
تا اتوبوس تمامِ اعضای تنِ کسی را که کشتهای ببرد
و بعد که آخرین مسافرش را برد،
نفسِ عمیقی بکش
-باید تا آخرِ عمرت نفس ذخیره کنی-
و بعد
آنقدر ریز شو
تا آسمان دیگر پیدایات نکند.