کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۹/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۳
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۳
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۹/۱۵
    .
  • ۰۳/۰۹/۰۶
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۸/۱۲
    .

آخرین نظرات

  • ۲۴ آذر ۰۳، ۰۹:۱۳ - عرفان پاپری دیانت
    ۲۴۲

۳۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قطعه» ثبت شده است


و بعد، اتاق ذره‌ذره از نور می‌افتد، تا تو دهن باز کنیّ و بتابی.

عزیزِ من من از بدن‌ات بی‌زارم. اول که کدرّ است و از این ورش که نگاه می‌کنی آن‌ورش پیدا نیست. و بعد این که دست راست‌ مرا همیشه به خود می‌کشد و دست چپ‌ام را همیشه پس می‌زند. یک‌بار یک‌دست‌و‌پا می‌آیم آخر یک‌سره راست می‌آیم سراغ تو یک‌بار آخر سیاهِ سراپا می‌شوم، می‌بلعم‌ات.


نزدیک من نیا. با من نزدیکی نکن که کورم می‌کنی، زمرّدِ پیدا. بگذار از حینِ تو من حین بگیرم، عبور کنم رد شوم به خزخزه بازی. بخواب و خواب‌ام ببین، درخت بلوط‌ام ببین میانه‌ی مارستان.

(استفاده از فعل‌های امر در این گیرودار واقعا ناراحت کننده است و اگر کسی چند باری مرا -که مأمن این متن‌ام- از نزدیک مطالعه کرده باشد حتما می‌داند که این فعل‌های سیاه و جنگلی هیچ‌جوره جفت‌شان جور چشم‌های من نیست.)


دورم نپیچ که مرا یاد کسی می‌اندازی. بگذار یک لحظه. تا قاب عکس را بردارم و آن‌وقت، ای وقت، ببین که دو پستان‌ات چه‌گونه به موج می‌افتند. و باز می‌شوند، تا من از آن میانه عبور کنم به سلامت. بیا مرا یک لحظه فقط ببین. که احمقانه خودم را موسی خیال می‌کنم میانه‌ی پستان‌هات. فقط قول بده که نخندی. گوش‌ات را جلوترک بیار: من حس کرده‌ام که هربار که عصا می‌زنم‌ات به آن قاب عکس کذایی شبیه‌تر می‌شوی. بلا به دور و دور به بلا. به لا. به لاله. بلا به دور و رود به لابه.

وقت ذکر من رسیده شب شده آخر. یک لمحه چشم ببند تا بگویم‌اش و بعد، باز بیفتم روت.


«باز شو شهابه‌ی شب. باز شو شهابه‌ی شب»


و بعد دستی می‌آید و تو را مثل هر هزار دفعه در آسمان مسخ می‌کند. ای ناهِ ناهید. باز آسمان می‌دزددت از من مثل هر هزار دفعه مثل عطری از هم می‌پریم.

ناه‌ناهید.

حالا آن که گذار است و گذرگاه من ام.

و بعد لحظه‌ی تکرار می‌رسد و بعد باز، لمحه‌ی تفرید.

و بعد باز، من به شور می‌افتم و منشور می‌شوم.

و بعد، در شکستِ کُسِ تو نام من به رعشه می‌افتد.


فروردین ۹۸


۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۱۰
عرفان پاپری دیانت

حالا که روبه‌روی هم‌ایم و 

خوابی دیده‌ایم هردو

که ابطالِ عقدِ ماست.


تو مرا صفحه‌های سیاه می‌بینی و

من تو را سیاهِ صفحه‌به‌صفحه


اما بگو هنوزِ من، هنوزِ شب و روز

این سنگ -که شاهدِ طلاقِ تو و من بود-

وقتی که نامِ من متلاشی شد

وَ تو به قعرِ خودت رفتی؛

ما را چه‌گونه دید؟

۰ نظر ۱۰ اسفند ۹۷ ، ۱۷:۵۰
عرفان پاپری دیانت

یک گورستانِ بسیار قدیمی، تهِ شهر. قبرهای شکسته و کتیبه‌های ناخوانا.

یک گوشه، گوشه‌ی قبرستان، دختر و پسر نشسته‌اند با هم، در تکیه‌ی دیواری و در سایه‌ی بیدی. و دست انداخته‌اند دورِ گردنِ هم و لب‌‌های‌شان به هم مشغول‌.

دختر در میانه‌ی بوسه دادن، با عشوه می‌گوید: زشت نیست جلوی مرده‌ها؟

و در چشمِ پسر برقی می‌تابد و بعد می‌گوید: این‌جا، در این گورستان، عزیزِ دل‌ام جز تو کسی زنده نیست.

۰ نظر ۱۸ بهمن ۹۷ ، ۱۷:۳۸
عرفان پاپری دیانت

آ وقتی که آبله گرفته بود، اول خواست که خودش را چند وقتی در خانه حبس کند اما نکرد. رفت و صورتِ آبله‌زده‌اش را به همه نشان داد. و وقتی که سعی می‌کردند چندشِ‌شان را از او پنهان کنند می‌گفت: نگاه کنید به صورتِ من نگاه کنید. تمامِ واقعیتْ در زخم‌های صورتِ من پیداست.

۰ نظر ۱۹ دی ۹۷ ، ۰۲:۴۹
عرفان پاپری دیانت


وُ دران دقیقه‌ی درْ آغاز

چشمِ تو در چشم میُفتادُ

بطنِ تو از بطن؛

و هفت دهلیزِ آسمان با هم

دهلیزِ هشتم را مخفی می‌کردند.


در خطّ‌ِ صورتِ تو

الفبا دو نیم شدُ

هر نیمه را

یک سوٓی چشمِ تو بلعید.


و بعد

پیکرِ معلقِ حوّا را، مادرم را

که نوشتی

با خود ولی خطاب به من

گفتی:


بر قرصِ ناتمام -خاکِ ملال‌آلود-

خیره

بمان تا ابد

به نونِ نامِ من

ای محکوم!

۱ نظر ۲۶ آذر ۹۷ ، ۲۰:۴۳
عرفان پاپری دیانت

«و ناگهان در حینِ بیابان
 هزار آغوشِ بسته
به صف»

و بعد صفحه تاریک می‌شود
و در تاریکی
گره را چنان به تعویق می‌اندازی
که برود تا بعد، و تا بعدتر
که باز کسی کنجِ خیابان
تو را با خودت اشتباه بگیرد. 
~
«راه را باز کنید
 زنِ بی‌دست می‌آید
 در هیئتِ سپیداری بی‌شاخه»

و بعد
اتاق از تو عکسی می‌گیرد و به دیوارِ خود می‌زند
و فراموش‌ات می‌کند

نگاه کن چه خوب
افتاده‌ای
از آن خنده‌های نشان‌دار
یکی گذاشته کنجِ لب‌ات
برای‌ات ریشِ بلندی -که هیچ‌گاه درنیاوردی- کشیده
روبه‌روی‌ات روی میز
دفتری بازکرده برای‌ات
و در دستِ راست‌ات -که هیچ‌گاه با آن ننوشتی-
شاخه‌ی خشکِ سپیداری‌ست.
~
«تکه‌ی جزامیِ آسمان
 خمیازه‌ی تندی کشید
 و از دهلیزِ دهن‌اش
 چند حرفِ یک واژه زدند بیرون و
 واژه‌ی ناقص
آمد و راست نشست توی سینه تو

 آن وقتِ سال
 چرا بیدار بودی؟»

حالا دیگر منتظر بمان
همین‌جا کنجِ گره‌گاه
منتظر بمان
تا اتوبوس تمامِ اعضای تنِ کسی را که کشته‌ای ببرد
و بعد که آخرین مسافرش را برد،
نفسِ عمیقی بکش
-باید تا آخرِ عمرت نفس ذخیره کنی-
و بعد
آن‌قدر ریز شو
تا آسمان دیگر پیدای‌ات نکند.
۱ نظر ۱۰ مهر ۹۷ ، ۰۱:۱۹
عرفان پاپری دیانت
دوستان
عیبِ منِ بی‌دلِ حیران نکنید
~

بینِ دو نیمه‌ی شب بود که نوری از بیرون اتاق را تا نیمه از تاریکی بیرون کشید و من نیمه‌بیدار و درازکش افتاده بودم.
چیزی در آینه برق خورد و من صورتِ خودم را دیدم، برای اولین بار. من در زیباترین شکلِ خودم بودم و تمامِ اجزای صورت‌ام انگار با خود چیزی از ابدیت داشتند. و در قرصِ صورت‌ام کشاکشِ دایره‌ها به آخر رسیده بود.
آیینه مشغولِ مصرف صورتِ من بود و پس‌مانده‌ی صورت‌ام را که پس‌‌ام می‌داد، حافظه‌ی من بُعد می‌گرفت. و چنان شرور خندیدم که تصویرم در آینه جهانِ در ایجاز بود و جهان در شرارتِ من نفس می‌کشید.
من در سرحداتِ زیباییِ خودم سِیر می‌کردم. و دیگر هیچ‌کس مرا در آن دقیقه نمی‌بیند. دیگر هیچ‌کس مرا نمی‌بیند. و اگر هم تا به حال کسی دیده‌باشدم من توی آینه از هر نگاهی که به پوست‌ام خورده غسل کردم. و هنوز خیس‌ام از رطوبتِ تصویر. و هنوز چشمِ هیچ‌کس به من نیفتاده. و دیگر کسی نمی‌بیندم. اما تصویرِ من در حافظه‌ی آینه می‌ماند‌. و آینه نشانیِ من خواهد بود. و آینه تا ابد سندی‌ست که زیباییِ مرا اثبات می‌کند. هرکس در آینه به خود نگاه کند به من هم نگاه کرده چراکه تصویرِ تمامِ من دیگر از آنِ خودم نیست و از آنِ آینه است. 
دیگر کسی نمی‌بیندم. من برای همیشه انگار نامرئی شده‌ام. و هرکسی به من نگاه کند به خودش نگاه کرده و من را فقط کسی می‌بیند از این پس که خودش را دیده باشد.

من در ذهنِ آینه گیر کرده‌ام و تا همیشه منتظر خواهم ماند. تا کسی مرئی‌ام کند دوباره. و مرا ببیند. و تنها شرورترین و زیباترینِ شما مرا می‌بیند.
پس نشانِ من را از آینه بپرس. آن‌‌قدر در خودت به آینه نگاه کن که غریب شوی و آینه تاریخِ خودش را در شکل و در شمایلِ تو به یاد بیاورد. و بعد، ملکوتِ صورت‌ات که فرارسید، جایی در ذهنِ آینه مرا ملاقات خواهی کرد، زیبای تمام.


۵ نظر ۲۹ شهریور ۹۷ ، ۰۲:۲۳
عرفان پاپری دیانت
۴ نظر ۲۷ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۳۴
عرفان پاپری دیانت

و دیگر از شعاعِ آن دایره ی نور آن سوتر نرفت. و مساحتِ آن نورِ مدور آن سوترِ او شد. گه گاه می دیدندش که در حفره های هوا گیر می افتاد. و تنها وقتی آزاد می شد که سپیده سر می زد و خورشید در رجعتِ دوباره ی خود به او رخصتِ دوبارگی می داد. 


بشنوید. از گلوی محمدرضا لطفی
۰ نظر ۱۹ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۲۹
عرفان پاپری دیانت


داد می‌زنی که: «گرگ،گرگ!» می‌آیند. نمی‌بینند و می‌روند. 

باز داد می‌زنی که: «گرگ آمد. آن‌جاست. دارد می‌آید. رسید.» باز می‌آیند و گرگ‌ات را نمی‌بینند و تنها ول‌ات می‌کنند با گرگِ در کمین. 

و باز داد می‌زنی که: «گرگ!» و دیگر نمی‌آیند. دیگر کسی حوصله‌ی معماهای تو را ندارد. گرگِ سرراست می‌خواهند و گرگِ تو استعاره‌ای از گرگ است. هربار که می‌آمدند، به امیدِ شکار می‌آمدند نه کشف‌ و این‌بار دیگر نمی‌آیند. دیگر کسی نمی‌آید. و گرگِ تو کالا رسیده‌ست. از مهِ مجاز آمده بیرون بس که حل نشد حالا جواب است که می‌آید، با دندان‌های تیز و پنجه‌های کشیده. 


به وقت می‌آید. سحرِ روزِ سوم. و آن‌وقت تو و تمامِ کاغذهای سفیدت در تاریکیِ گرگ فرومی‌روید‌.

آن‌قدر ننوشتی‌‌اش که نوشت‌ات. آن‌قدر که کسی نخواست که خودِ عشق آمد و بلعیدت. بس که چله‌ به چله انتظار کشیدی آخر آمد. شعرِ آخرِ تو. شعرِ سیاهِ تو. 

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۷ ، ۰۵:۱۶
عرفان پاپری دیانت

بیا این سؤال‌ را دور کنیم از خود

آن‌قدر تا جواب شود

~

تمامِ آن‌ اسم‌ها

سایه‌های گلی غول‌پیکر بودند

-چه بی‌هوده می‌شمردم‌شان-


صورت‌ام از بوسه‌های تو سوراخ است

و اسم‌ات 

از چل‌تکه‌ی چشم‌ام که افتاد

دایره تا خرتناق کدر شد

~

در خواب

لباسِ سبزِ تو را

سرخ می‌بینم

یعنی که مرده‌ای و

گلِ غول‌پیکر

در سایه‌ی خود دفن‌ات می‌کند.

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۷ ، ۰۸:۵۰
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۱ تیر ۹۷ ، ۰۲:۴۱
عرفان پاپری دیانت

به جست‌و‌جوی آینه 

هرز رفتیم

آن‌قدر که حالا 

نقابِ من چهره‌ی توست


پس به نقابِ من 

آن‌قدر خیره شو تا شسته شود

زیرا که اسمِ آینه

در اصطکاکِ صورتِ ما مخفی‌ست.

~

در این خرابه‌ی بی‌لمس

من دو دست‌ِ خود را از یاد می‌برم

و دستِ سومی را خیال می‌کنم

و بر تن‌‌ام می‌کشم.

~

گفتند که تو را سه بار خواهیم کشت

هر ثلثِ تو را یک‌بار

~

پس تا سپیده وقت داری 

اسمِ خود را به یاد بیاوری

ای مجهول


و وقتی که اسمِ تو پیدا شود

باد

خرابه‌ها را به هم می‌دوزد.

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۷ ، ۰۵:۴۲
عرفان پاپری دیانت

امروز بیست سال‌ام تمام شد. می‌خواستم چیزی بنویسم. اما چند سطر از یک قطعه شعر مدام خود-اش را پیش می‌کشید و من را پس می‌زد. «ذهن‌ام از امراضِ کویری فرسوده‌ است» «سلامِ عقده هنوز بی‌پاسخ است». گفتم چه کاری‌ست دیگر. خودِ قطعه را این‌‌جا می‌گذارم. و امروز در روزِ تولدِ بیست‌سالگی‌ام، برای تمامِ کسانی که دوست‌ام دارند و دوست‌ِ‌شان دارم، آرزویِ هولناک‌ترینِ بلاها را می‌کنم. 


در آینه تنها
نیمی از خودم را می­ بینم.

جُستم هر جا   خندخندان
عبورِ گاریِ بی­ بار بود و
میلِ ما به مکافات...

از آخرین آدمی
که مرا سطل دیده بود
فقط یک جداییِ ناچار
فاصله دارم
و چشمانمان تداخلِ دیگرهاست
که میانِ این همه میز
می گدازند

ذهنم از امراضِ کویری فرسوده است.

از مشتم چگونه گریخت؟
باز به آسمان می­ نگرم
چیزی نمی­ پرسم ـ
اندازِ دوریِ فردا
همه از عشقِ من است
امّا تو باور نداری و
پاییز تنِ یک کودک می ­شود.

که آب
چاله هایِ قدیمی را
پربار می کند
یعنی میانِ هجمه ­یِ فردا
امروز.

و آتش چون همیشه می­ سوزد
و کلمات حدوداً همان معانی را می­ دهند
و سلامِ عُقده هنوز بی­ پاسخ است.

دستی که دراز کردی
به عالمی دیگر شد
ادامه دادی و بازگشتی
تا از تو هیچ نپرسیدند   چرا نرفتی
زیرا که دانشی بیهوده است.

اتّفاق یکباره نبود
خبرگزاری از پیش منتشر کرده بود
که پاییز است.
و نَفَس اگر تنگ می ­شد
پمپِ گاز جبران می ­کرد
و قلب اگر می ­خوابید
ناکوک بود.

پس جسمی در پنجره پیدا شد
که به آینده هیچ­ گونه شباهت نداشت
دانستم که دیگر نخواهی آمد
و گل­ های رنگِ آبی
یک­ یک تکرار می­ شدند

غروب

تمایلی به رنگِ چشمانت نداشت

و من به خودم آمدم.

(محمدرضا ضیغمی)

۱ نظر ۱۹ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۰۰
عرفان پاپری دیانت

آن‌جا

 روی پشتِ بامِ آن خانه

دانه‌ی کوچکی‌ست

که پرنده‌های لاغر را

به خود می‌کشد و

از آن‌ها می‌خورد

تا کوچک‌تر شود. 

~~~

_ ای عزیز چه می‌بافی؟

_ چیزی را به چیزی. 

_ یک سمتِ صورتِ تو حصار است. یک سمتِ دیگر-اش...

_ در سمتِ دیگر-اش لباس‌های تو را می‌بافم. 

_ پس بباف‌‌اش. تا من سمتِ دیگرِ صورت‌ات را بپوشم و

  در خیابان یک‌بار هم را اتفاقی ببینیم‌ و به جا نیاوریم.

~~~

در ردِ پایِ من

معرفتی هست

که دیگر از آنِ من نیست

دنبالِ من اگر می‌آیی پس

چیزی از من برای من بیار.


زیباییِ سیاهِ تو- ای مجهول

قرقِ روشناییِ من را می‌شکند.


۱ نظر ۰۵ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۵۸
عرفان پاپری دیانت

‏اسمِ تو آینده است. زیرِ اسمِ تو اسمِ دیگری هست که می‌آید. حق نه با من است نه با تو. حق با واژه‌ای‌ست که زیرِ اسمِ تو مخفی‌ست.

۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۵۳
عرفان پاپری دیانت


آن‌قدر بال زد که

مجاب شد


و حالا می‌تواند

خطِ ممتدِ صوت را تحمل کند

آخر آن‌قدر تکید

که گُر گرفت


دیگر به چفتِ دو قوس

چیزی نمانده -شاید دو شب فقط-

و در انتهایِ روزِ چهل‌ام

پروانه خطوطِ گردشِ خود را گم خواهد کرد

۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۵۱
عرفان پاپری دیانت

هزار رنگ جدا شد زِ نامِ بی‌رنگ‌اش

هزار نغمه از آن رفتنِ بی‌آهنگ‌اش


گلی که نیست چنان جلوه کرد در بستان

که سرو خم شد و گشتند بلبلان دنگ‌اش


ز خاکِ خویش گذر کن به رازخانه‌ی سنگ

که بذرِ واقعه کِشته‌ست در دلِ سنگ‌اش


کشاندِ-مان سویِ خود در هزارتویِ نگاه

شدیم کشته‌ی آن رنگ و بویِ نیرنگ‌اش

__

نخست عاشقِ تو راهِ خویش می‌پیمود

گرفت نقطه‌ی خالِ تو باز در چنگ‌اش


ز بعدِ فاجعه‌ی اسمِ تو نمی‌گنجد

مساحتِ همه آفاق در دلِ تنگ‌اش


مسافرِ تو چنان غرقِ حیرت است از راه

که ناامیدیِ عالم نمی‌کند لنگ‌اش

۰ نظر ۱۹ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۵۷
عرفان پاپری دیانت

یک واژه باز به بلعیدن

کرده‌ست باز درزِ حروف‌اش را

نامِ کسی‌ست یا نه

نامِ تمامِ کسان است

___

خود را به ذهنِ تو می‌مالم

من گیج و ویج و منگِ معما

خود را به اسمِ تو می‌مالم

من پشتِ آن درِ بسته

-بی‌کاغذ و مداد دیگر-

هشیارِ نور

نشسته‌ام

سرمستِ بوکشیدنِ اسمِ تو

اما در این مغاک

در این ورطه

- این را به که به جز تو بگویم عزیزِ من-

اسمِ تو سخت گرسنه‌ست.


در پیشِ چشمِ کبودِ من

حالا

ای شکلِ درهمِ بی‌لهجه

ای راز

از گیسویِ تو سدِ سیاهی تنیده است

من بسته چون زبانِ مدام‌ام

من چون زبان بسته مدام‌ام

در سین‌ات ای سپیده‌یِ تکرار

۰ نظر ۱۴ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۳۲
عرفان پاپری دیانت

برایِ مرحوم الف.الف


چشمِ سیاه

باز شد و 

چارضلعِ مربع ریخت

باز؛ چار دستِ به دعا


هیکلِ نور

دورِ خوداش و ما

می‌چرخد

از تماشایِ تو

زاویه باز می‌شود

و در معراجِ مربع

نگاه پاک می‌شود از هاشور

-

زبان را چیزی سرخ

گره به خود زده

باز اش کن از گره

ای خطّ‌الخطوطِ مدور

ای نقطه.

۰ نظر ۲۳ اسفند ۹۶ ، ۰۴:۳۶
عرفان پاپری دیانت

پ: سفیدِ متلاشی


نیم‌جان

لمیده قطعه

کشیده نفس می‌کشد

دستی که لمس‌اش کرد کو؟ که

سوراخِ صاعقه   بریده‌یِ برق

گل از تأویل می‌لرزد.


سین: تیغِ ممتدِ آسوده-تمیز-سویِ‌سرمه

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۳۵
عرفان پاپری دیانت

«تنهاییِ هزار دست»

این ترکیب وصفی است یا اضافی؟

معلوم نیست. فقط می‌گذارم‌اش این‌جا باشد. مثلِ میخی که فقط به قصدِ ماندنِ جای‌اش در جایی می‌کوبند.

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۰۴
عرفان پاپری دیانت


در شهرِ مجعد، قطارهایِ آویزان.

و بر خیابانِ سیال، زیبا می‌گذرد. و پاهایِ سرخِ پولکی‌اش راهی باز می‌کنند در حجمِ دود. 

درِ سطلِ زباله را کنار می‌زند یواش، آدم از دو چشم‌اش یکی را برایِ خود نگه می‌دارد و یکی را راهیِ راهِ باریکِ باز می‌کند. 

از باریکه به پهنا. و چشمِ دوده گرفته می‌رسد آخر به ردِ پایِ پولکیِ سرخ. 

یک لحظه وقت دارد. پس تصویر برمی‌دارد از زیبایِ درعبور. 

سنگینِ تصویر پس برمی‌گردد به چشم‌خانه، چشمی که سرخ و پولکی است دیگر. 

در سطلِ زباله، آدمِ یک چشم.



(این قطعه اقتباسی بود از حکایتی در منطق‌الطیرِ عطار با مطلعِ «پادشاهی بود بس صاحب‌جمال»

منطق‌الطیر، چاپِ شفیعی ‌کدکنی، بیتِ ۱۱۰۰ تا ۱۱۳۰)

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۵۳
عرفان پاپری دیانت

برای س

مثلِ یک ساقه‌یِ تُرد

در سخن‌گفتنِ من می‌شکنی


دست‌ام از پیری

می‌لرزد

و از روی‌ِ نیاز

با چراغِ کلمات

رویِ این اسمِ کبود

نور می‌تابانم


دستِ من می‌لرزد

نورِ من آشفته‌ست

و تو در دورترین منزلِ این اسم

در آن واجِ نهان

می‌گریزی از نور


و از سکوت‌ات پیداست

که مشوش شده‌ای.

۰ نظر ۲۷ بهمن ۹۶ ، ۱۷:۰۳
عرفان پاپری دیانت

در من هزار آینه

پس

با هزار چهره می‌آیی


و اتفاقِ صورتِ تو

تا می‌افتد

استعاره به برقی می‌شود

و آینه را منسوخ می‌کند.

#

ببینید اش

دستی‌ست صریح

و بر آسمان

بریده می‌گذرد

رسولِ سنگ است

خبرِ لمس را 

بر توده‌هایِ هوا می‌کشد

و در ابرها

استخوان می‌رویاند.

#

بر تن

جدارِ مساحت و

در رگ

ردّ‌ِ غیب

۰ نظر ۲۷ بهمن ۹۶ ، ۱۶:۵۲
عرفان پاپری دیانت

زمین

دم‌ است یا بازدم؟


باد 

بی‌اشاره می‌گذرد 

و در جوارِ مربعِ ریخته

پرسشِ بی‌‌جوابِ تو

دیگر نیایشی‌ست.

۰ نظر ۰۳ دی ۹۶ ، ۱۲:۱۶
عرفان پاپری دیانت

بی-تاب

ماهِ مات

کنجِ آسمانِ شطرنجی

به صراحت روز است.


_ «برخیزید

  که در این قیامتِ

  حالا

   همه چیز ضروری‌ست.»


این حرف

از گلویِ بی‌انتهایِ تو برمی‌خیزد.


و پرندگانِ سنگی

ضرورت می‌گیرند

و هراسان می‌گریزند

سویِ جزءِ خود

سویِ جز خود.

۱ نظر ۰۱ دی ۹۶ ، ۱۰:۴۴
عرفان پاپری دیانت

زیبایی نه با اشاره به زشتی، که با اشاره به هنجار، زیباست. پس زیبا همیشه چیزی را پنهان می‌کند و از این رو دل‌بسته‌یِ او هستیم که مزاحمِ چشم‌هایِ‌ماست.

زیبایی در فاصله با دو امرِ مطلق است: به وضوح دیدنِ آن چیز و یک‌سره ندیدن‌اش. همگون و ناهمگون‌اند که ما را سرگرم می‌کنند.

رابطه‌یِ ابر و خورشید. اختلالی که در ریتمِ یک‌نواختِ ضرب رخ می‌دهد. لکه‌ای که رویِ زبان پیدا می‌شود.

پس چون زبان بی‌نهایت است، کتمان‌اش -یعنی زیبایی- هم بی‌نهایت است. و بی‌نهایت به این خاطرند که هیچ‌کدام نمی‌گذارند دیگری به اتمام برسد. 

اما در این تعقیب و گریز، اگر زیبایی زبان را ببلعد چه؟

____________


[خالی که رویِ صورتِ توست

 از صورتِ تو تغذیه می‌کند

 بر صورتِ تو محاط می‌شود.]

۰ نظر ۱۹ آذر ۹۶ ، ۱۳:۰۴
عرفان پاپری دیانت

زِ بویِ گل چه شنیدند تا رمید بهار

چه گفت باد که باغ از هراس شد بی‌بار


مگر به ردّ هوا چهره‌یِ تو را دیدند

که تیره گشت جهان از هجومِ حجمِ غبار


در آینه نفسی رمزِ صبح می‌گفتند

که شب نهیب زد: آیینه مرد در زنگار


دُری‌ست گم‌شده در خاکِ ترد و تیره‌یِ تن

دَری‌ست بسته که ره بسته بر درش دیوار


در این مجال به‌جز ردّ پا و شیهه‌یِ اسب

نمانده هیچ نشانی زِ خویش یکه‌سوار


در این مجال که ماییم بند، بی‌بندی‌ست

چنین که سخت رهاییم در میانِ حصار


جهان سراسر اگرچه شراب آبادست

من‌ام که در پیِ دردی شدم مقیمِ خمار

۲ نظر ۱۴ آذر ۹۶ ، ۱۷:۱۸
عرفان پاپری دیانت
الهاکمُ التکاثُر
(خداوند)

خبر:
یکی راه افتاده در زمین
چیزها را قرینه‌یِ هم می‌چیند
و در خالیِ انطباقِ دو خط
عذاب می‌کشد
که دست‌اش به ابرها نمی‌رسد
که اگر می‌رسید
هم‌شکل می‌بریدِ‌شان

_آری
   و در آن روزِ ناقص هم
   کسی نفس‌هایِ مرا می‌شمرد
۱ نظر ۱۳ آذر ۹۶ ، ۱۶:۴۵
عرفان پاپری دیانت


بی خاطره

به خاطرِ چیزی

همیشه سپرده می‌شد

پس

در ضمنِ چیزها

بود و مدام

آن چشمِ سرخِ تنیده

بسط می‌یابد.


مرکزِ دایره

به ما که در دَوَران‌ایم

-آن لحظه که گم شد-

چه داشت که بگوید؟

۰ نظر ۱۶ آبان ۹۶ ، ۰۴:۳۷
عرفان پاپری دیانت