در این مجال [قطعه]
سه شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۶، ۰۵:۱۸ ب.ظ
زِ بویِ گل چه شنیدند تا رمید بهار
چه گفت باد که باغ از هراس شد بیبار
مگر به ردّ هوا چهرهیِ تو را دیدند
که تیره گشت جهان از هجومِ حجمِ غبار
در آینه نفسی رمزِ صبح میگفتند
که شب نهیب زد: آیینه مرد در زنگار
دُریست گمشده در خاکِ ترد و تیرهیِ تن
دَریست بسته که ره بسته بر درش دیوار
در این مجال بهجز ردّ پا و شیههیِ اسب
نمانده هیچ نشانی زِ خویش یکهسوار
در این مجال که ماییم بند، بیبندیست
چنین که سخت رهاییم در میانِ حصار
جهان سراسر اگرچه شراب آبادست
منام که در پیِ دردی شدم مقیمِ خمار