عاشق [شعر]
يكشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۱۴ ب.ظ
برای د
زمین بی علف دشت
دهان تشنه اش را به خشکیدگی گشوده بود
و مرد
بر لب دشت ایستاده
یک چشم برتن چاک چاک زمین دوخته بود
و چشم دیگر
به بی سخاوتی آسمان
شب بود
□
مرد
دشنه ی خویش را
از نیام بیرون کشید
بوسه ای بر تیغ نهاد
وآن گاه
نام خود را
آهسته در گوش دشت گفت
و دشنه را
در تن خویش فروکرد
رگ گشوده ی مرد
بر لب دشت جاری شد
و زمین تشنه
تمام مرد را نوشید
□
صبح گاهان
دشت، پوشیده از گندم بود
و در میان گندم زار
مترسکی بود، بی نام
که جای زخم بر تن داشت
19/5/94پ.ن: وسوسه ی سوختن ، همیشه با آدمیست. هنوز می سوزم. اگرچه بی دودتر.