تصویری از بیابان
و چند واژه ی سرخ فقط
از آن بکارت غمبار
برای د
زمین بی علف دشت
دهان تشنه اش را به خشکیدگی گشوده بود
و مرد
بر لب دشت ایستاده
یک چشم برتن چاک چاک زمین دوخته بود
و چشم دیگر
به بی سخاوتی آسمان
شب بود
□
مرد
دشنه ی خویش را
از نیام بیرون کشید
بوسه ای بر تیغ نهاد
وآن گاه
نام خود را
آهسته در گوش دشت گفت
و دشنه را
در تن خویش فروکرد
رگ گشوده ی مرد
بر لب دشت جاری شد
و زمین تشنه
تمام مرد را نوشید
□
صبح گاهان
دشت، پوشیده از گندم بود
و در میان گندم زار
مترسکی بود، بی نام
که جای زخم بر تن داشت
19/5/94
1
بی قرار تو نیستم
اما
با قرار تو تنهایم
حالا
که شبهایم را داده ام
به تو
و از تو
بی روزم و
بی روزی
که تو را دیدم
از روزنه ی کوچکی
که در شب بزرگم
برای روز باز کرده بودم
اگرچه روز نبودی
این یادداشت خیلی وقت پیش. بهمن ماه پارسال نوشته بودم.در یکی از بدترین لحظاتم. بعد از مدتها سراغش رفتم. بعد از مدتها که دورم از آن موقعم (چه دوری...). شاید برای باز یافت شوریدگی:
حالم بد نه. نامیزون است. دلم می لرزد. تعادل... دارم به تعادل فکر میکنم. که چقدر مفهوم عجیبی است. انسان،خروج از نظم است. هملت را تمام کردم الان.
"آری، من از اعمال شهوانی و خونین و خلاف طبیعت، از داوری های سرسری و کشتارهای تصادفی و مرگ هایی که به حیله سازی یا به علتی قهری صورت گرفت و از دسیسه های ناشینه که در این لحظه گره گشایی دامنگیر مبتکران آن گردید با شما سخن خواهم گفت."
هملت،شکسپیر،ترجمه به آذین، نشر دات، صفحه 152
پریشانم. پریشانم. زندگی ام چیست؟ دارم به کجا می روم؟ چه بلایی بود؟ چرا اینگونه فرورفتم در او.
این عشق شد مهمان من
زخمی بزد بر جان من
"مولانا"
پ.ن: برای بازیافتِ شوریدگی.
این یادداشت را خیلی وقت پیش نوشته ام. حوصله تایپ و انتشارش را نداشتم. حالا کمی تاریخ گذشته به نظر می رسد. به هر حال :
امروز روز اول سال 95 است. چقدر 95 برایم مبهم است هنوز. رنگش آبی است و کمی هم شاید سبز. خدا کند سبزآبی بماند. سبزآبی (این کلمه بوی زوال میدهد).
حالا که نگاه می کند میبینم نود و چهار چقدر سال عجیبی بود. شاید بی ربط نباشد اگر بگویم مهمترین سال زندگی ام بوده. تصویرش جلوی چشمم واضح است. دقیقا پارسال همین موقع. اولین لحظات سال. نود و چهار عجیب شروع شد.
دست های ما
حالا از آب رودخانه
خالی اند
و از گندمزار پریشان نیز.
بر دست من
سه خراش بی انتها
و بر دست های تو
_که وسعت زمین
بوده و هستند_
اینک خشکیِ بی پایان.
□
به یاد بیاور
به یاد بیاور
که دست های ما
از جنس دود بودند
_مرطوب و غمناک_
و با بوسه های ناپیدا
به هم بافته بودیمشان
هیچ چیز کریه تر از تپش های کوتاه و احمقانه ی زندگی به نظر نمی رسد وقتی که از دور به آن نگاه کنی و دهان مرگ را برای بلعیدنش باز ببینی.
دارم تاوان خنده هایمان را پس می دهم.
پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم؟
اپیزود اول : " آن ها "
1.بیرونی-پیاده رو-روز
نمایی هوایی از یک پیاده رو شلوغ را می بینیم. جمعیت زیادی در پیاده رو در حال رفت و آمدند. در میان انبوه مردم، یک نردبان بلند دیده می شود که از سطح جمعیت بالازده و در حال حرکت است.
2. بیرونی- پیاده رو- روز
مردی را می بینیم که نردبانی را به پشت خود بسته است و در پیاده رو راه می رود. مرد، لاغر و قد بلند است. چهره ای استخوانی و پوستی نسبتا سبزه دارد. نگاهش خیره به جلوست. سربرنمی گرداند و به هیچ جا نگاه نمی کند. چهره اش بی تغییر است. مستقیم راه می رود.
"مواجهه و تجربه. در جهانی که هیچ چیز معنی نمی دهد بجز عشق"
نه لزوما عشق بلکه: جهانی که بجز مفاهیم شخصی هیچ چیز همه چیز در آن بی معناست.
جهان را کوچک کرده ام، تا به اندازه ی خودم بزرگ باشد. خزیده ام در لاک خودم. مدتهاست. به چیزهایی مثل خدا، اخلاق،فلسفه، سیاست، مذهب، اجتماع و حتی ادبیات... خیلی وقت است که فکر نکرده ام. در صورتی که این مزخرفات برای مدت زیادی دغدغه های اصلی ام بوده اند. این ها مفاهیم انسانی اند. انسان به من چه؟
حالا فکر می کنم به جایی رسیده ام که هویت خودم را، در مرگ پیدا کرده ام. "به سوی مرگ رفتن" شاید کیفیت وجودی من است. به نوعی هویت من شده است. و باید هویت خودم را حفظ کنم تا معنا داشته باشم. مرگ، زمینی است که تنها در آن می توانم رشد کنم و جوانه بزنم. اگرچه رشد کردن و جوانه زدن، از زندگی است. نمی دانم. اما آنچه می دانم این است که تنها در مرگ تکثیر می شوم. یک بار خ قبل از آن که برود (و حالا که فکر می کنم می بینم رفتنش چقدر تلخ بود برایم و نمی فهمیدم. شاید آن موقع سرم شلوغ بود. اما حالا می بینم چقدر رفتنش تنهایم کرده است.) جایی برایم نوشت: اشتباهی عامیانه است که پرواز را مصادف صعود می دانند. من کسی را می شناسم که در سقوط پرواز می کند 14 مهرماه94
1.بعد از ظهر- بیرونی- کوچه ای خلوت
مرد، میانسال به نظر می رسد. مو و ابرو و مژه ندارد. چهره اش کریه است. سرِ بی مویش زخم آلود است. شلوار جین رنگ و رو رفته ای به پا دارد و پیرهنی نازک و سیاه رنگ و پاره پاره بر تن. قامتش خمیده است و هنگام راه رفتن می شلد. سر و وضعش رقت انگیز است. البته ظاهرش نشان از فقر ندارد. شکسته است. انگشتهای بلند و باریک اما زخمی و پینه بسته دارد شبیه دیوانه هاست.
می بینیمش که از انتهای کوچه می آید. در کوچه هیچ کس نیست جز او. در کوچه ی خلوت، تنها راه می رود. سرش پایین است. به هیچ چیز نگاه نمی کند.
1
در عمق کاغذ
آیینه ای هست
که در آن نگاه می کنم
و صورتم را می نویسم
2
به جستجوی گلی خواهم رفت
که نام ندارد
آن را خواهم چید
و برای تو خواهم آورد
شاید که تو
نام آن گل بوده باشی
3
در تاریکی
شمعی می افروزم
تا تو را ببینم
آن گاه چشم هایم را می بندم
و صبر می کنم
تا شمع، تمام شود
وقتی که چشم هایم را باز کنم
اتاق
روشن خواهد بود
هنرمند، به عنوان موجودی زاینده، یک بار بارور می شود و یک بار، می زاید.
تو لید مثل در هنرمند از جهتی با تولید مثل جانوری متفاوت است. در تولید مثل جانوری، بارور شدن با لذت و زاییدن با درد همراه است. اما هنرمند، هنگام باردار شدن درد می کشد و لحظه ی زاییدن، لذت می برد.
لذت خلق هنر، حاصل نمی شود مگر آن که هنرمند، جایی در زندگی اش درد کشیده باشد. هنرمند در طول زندگی اش رنج می برد، و این رنج ها او را بارور می کنند و در او می مانند تا لحظه ی خلق فرا برسد. و او در اوج لذت، مثلش را تولید کند.
حالا که نگاه می کنم میبینم که چقدر همیشه رفته ام. همیشه در رفتن بوده ام. به چیز هایی که نوشته ام نگاه می کنم. می بینم که در تمام نوشته هایم که حالت روائی داشته اند، همیشه کسی بوده که به جایی نا معلوم می رفته. روایت هایم همیشه روایت رفتن بوده اند.
نمی گویم که مقصد برایم مهم نبوده. اما هیچ گاه مقصد را نمی دانسته ام. همیشه رفته ام و بعد دانسته ام به کجا.
نمی دانم. شاید هم جایی میان این رفتن ها، مانده ام و حواسم نیست. شاید همیشه می رفته ام که به او برسم. به خودم برسم. خودم را و او را پیدا کنم. به او رسیدم. خودم را در او و یا با او یافتم. و حالا که می روم، از او می روم. از خودم می روم. دارم دور می شوم. دارم کِش می آیم. رفتنم فرق کرده است. حالا مانده ام و باز می روم. پیش تر، می رفتم که برسم. حالا می روم که رفته باشم.
افسوس
که بی فایده
فرسوده شدیم
.
نابوده به کام خویش
نابوده شدیم
میل شدیدی به گریز دارم. گریز از شهر. گریز از شلوغی. گریز از حرف و کلمه حتی.
اخیراً چند ایده داستانی نوشتم که از جهاتی به هم شبیه اند: «مردی تنها در شهر راه می رود و با تعجب به همه چیز نگاه می کند. در نهایت به دشت می رود و اتفاقی عجیب و شاید شاعرانه برایش می افتد.»
چرا شخصیت ها را فراری می دهم؟ چرا هیچ کس حرفی نمی زند؟ چرا از دیالوگ بیزارم؟ چرا سینمای کم حرف و شهرگریز و به قولی دهاتی پازولینی را دوست دارم؟ این سکوت قدرتمندی که مرا استحاله کرده از کجاست؟ چرا تمام سه شنبه 7بهمن ام در سکوت و خاموشی سپری شد؟
1
سرم را می برم
و در باغچه می کارم
و آنگاه با تنی بی سر
در کنار باغچه می نشینم
درختی خواهد رویید
که میوه هایش
سرِ من اند
آن گاه با هزاران چشم
به تنم نگاه خواهم کرد
من همه چیزم را، تنم را، لحظه ام را، ذهنم را، همه چیزم را روی میز گذاشتم. گردونه چرخید. باختم.یک لحظه همه چیزم را از دست دادم
همه چیز به همین سادگی روی داد. همه چیز همینقدر ساده بود. من همه چیزم را باختم
مجسمه [فیلمنامه]
1. بیرونی- صبح- کوچه
از صدای بوق ماشین ها که بسیار ضعیف به گوش می رسد می شود فهمید که کوچه در جایی پرت و دور خیابان های پر رفت وآمد شهر قرار گرفته است. کوچه ی عریض و خلوتی است. ظهر است و آفتاب، شدید می تابد و فضای کوچه روشن است. دوربین جلو تر می رود. کوچه ای فرعی پیدا می شود. که بسیار تنگ و باریک است. کوچه ی فرعی بر خلاف کوچه اصلی، شدیدا تاریک است. خانه هایی بلند در اطراف آن هست که سایه دیوارهاشان، کوچه را تاریک کرده است تا حدی که نمی شود داخل آن را دید. جلوی کوچه، تلی از لباس قرار گرفته است. لباس ها روی هم تلنبار شده اند و کوهی از لباس های گوناگون به وجود آمده است. دوربین وارد کوچه می شود. در کوچه، آدمهایی را می بینیم که کاملا لخت و برهنه اند و مثل مجسمه در جای خود خشک شده اند. هیچ تکان نمیخورند. و چشمهایشان باز است.