دشت [یادداشت شخصی]
میل شدیدی به گریز دارم. گریز از شهر. گریز از شلوغی. گریز از حرف و کلمه حتی.
اخیراً چند ایده داستانی نوشتم که از جهاتی به هم شبیه اند: «مردی تنها در شهر راه می رود و با تعجب به همه چیز نگاه می کند. در نهایت به دشت می رود و اتفاقی عجیب و شاید شاعرانه برایش می افتد.»
چرا شخصیت ها را فراری می دهم؟ چرا هیچ کس حرفی نمی زند؟ چرا از دیالوگ بیزارم؟ چرا سینمای کم حرف و شهرگریز و به قولی دهاتی پازولینی را دوست دارم؟ این سکوت قدرتمندی که مرا استحاله کرده از کجاست؟ چرا تمام سه شنبه 7بهمن ام در سکوت و خاموشی سپری شد؟
نمی دانم. شاید خسته ام. آری... خسته ام. شاید شکست خورده لفظ صادقانه تری باشد. من شکست خورده ام. در کلمه، در حرف، در دیالوگ، در مرابطه شکست خورده ام. و میخواهم از جهانی که منطقش را نمی دانم و قواعد بازی اش را بلد نیستم، کنار بکشم. از جهانی که شکستم داد بگریزم. از شهر فرار کنم. به دشت بروم. جایی که هیچ منطقی نیست. هیچ مرابطه ای نیست. هیچ قاعده ای برای بازی نیست. و آن جا، در دشتِ بی منطق، منطق خودم را بنویسم. در دشتِ بی قاعده، قاعده ی خودم را بگذارم. و اتفاقی عجیب و یا شاید شاعرانه روی دهم.
من این طور نبودم. اما به هر حال دارم این خاموشی ناگزیر را در خودم حس می کنم. حالا بعد از حدود 5-6 ماه صدا دادن و شلوغی و عربده کشیدن، دوباره دارم به خلوت و خاموشی بازمی گردم.
باید به تنهایی تن دهم و تلخی اش را تحمل کنم. از آدم ها بیزار نیستم. اما حداقل فعلاً با آن ها کاری ندارم. از بین آدم ها، از شهر، فقط او را می خواستم. شبیه همان شخصیتی که در شهر با تعجب به اطراف نگاه می کند و به دنبال چیزی است. شهر را نمی بینم. در شهر به دنبال او بودم. به هر حال از شهر، او را می خواستم. و حالا که او نیست. حالا که او رفته است. حالا که او مرده است. باید به دشت بروم...