کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۸/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۸/۱۲
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۸
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۴
    .
  • ۰۳/۰۷/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۷/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۷/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۷/۲۷
    .

آخرین نظرات

  • ۲۹ ارديبهشت ۰۳، ۱۱:۳۵ - eons faraway
    برزخ

۲۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تنهایی» ثبت شده است

داشتم فکر می‌کردم که من بعدِ همه‌ی این گرسنگی‌کشیدن‌ها، اگر یک روز به شهر برگردم چه‌ جانور عجیبی می‌شوم. داشتم فکر می‌کردم که من همیشه غذای خودم را با مشقت گیر آورده‌ام. تازه اگر گیر آورده باشم. و همیشه وقتی غذا خورده‌ام که تا سر حدِ گرسنگی رفته‌ام. داشتم فکر می‌کردم که من اگر یک روزی دوباره به شهر برگردم و برای خودم پدر و مادری پیدا کنم که مراقب‌ام باشند، چه رابطه‌ی عجیبی با آن‌ها خواهند داشت. مادرِ من احتمالاً سیر کردنِ مرا وظیفه‌ی خودش می‌داند. اما من حتی در تصورم هم نمی‌گنجد که کسی بتواند به فکر من، و به فکرِ سیر کردنِ من باشد. احتمالاً من هیچ وقت از مادرم نمی‌پرسم که غذا کجاست. چون همیشه غذای‌ام را شکار کرده‌ام. برای مادرم احتمالاً پسرِ خوبی خواهد بود، البته شاید فکر کند این‌که از او چیزی نمی‌خواهم به این خاطر است که دوست‌اش ندارم. و احتمالاً هم همین‌طوری فکر می‌کند. اما من نمی‌توانم از او یا هرکسِ دیگری چیزی بخواهم. چون در آن کوه و کمر هیچ وقت کسی نبود که مراقب‌ِ من باشد. من هم به آن بی‌کسی عادت کردم. توی ذهن ام حالتِ دیگری غیر از بی‌کسی و یتیمی نیست. حالا اگر یک روز مرا یتیم پیدا کنند و بخواهند از کوه پایین‌ام بیاورند هم چیزی برای من عوض نمی‌شود. من  در ذهنِ خودم همیشه بی‌کس‌ام. شاید تمامِ لطفی که بیابان به من کرده همین باشد. همین حسِ یتیمیِ همیشگی که هیچ مادری نمی‌تواند از من بگیردش. من شاید به زودی در شهر ساکن شوم. اما خوی و خصلتِ بیابانی ام از بین نمی‌رود. 

۱ نظر ۱۹ اسفند ۹۷ ، ۰۳:۲۴
عرفان پاپری دیانت

بالاخره پیدایش شد. عصرِ دم‌کرده‌ی تابستان. بیست و یک تیرِ امسال. سیاه‌پا آمد. 

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۷ ، ۲۱:۵۰
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۱ تیر ۹۷ ، ۲۱:۴۶
عرفان پاپری دیانت

که همه چیز به سنگ تبدیل می شود. سنگ هایی شفاف و یا کدر.

امروز یک نسخه از گزیده شعرهایم را چاپ کردم. نشسته بودم جایی در باغ جهان نما ورق می زدم. حس عجیبی بود. من دیگر از آن شعرها رها شده بودم. تنها شده بودم. خودم و خودم بودم فقط. شکل سنگی شفاف شده بودم. تمام آن چه در این دو سال در دل ام جریان داشت و حرکت می کرد و سیّال بود، حالا به شکل دفتری شده بود. می توانستم به آن دست بزنم.


صورتگر بت سازم هر لحظه بتی سازم

وآن گه همه بت ها را...

۲ نظر ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۵۷
عرفان پاپری دیانت

دلتنگ ام. بی تابم. بی قرارم. 

به این فکر می کنم که این دل تنگی اصیل نیست. حاصل چیزهای دیگری است (خواب دیشب ام را برایت نگفته ام) رنج برخوردار نبودن است و دلتنگی اصیل این گونه نیست.

این گونه دلم کمی آرام می گیرد.

خدایا... مرا به کام اژدها فرستاده ای. 

۲ نظر ۰۱ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۳۲
عرفان پاپری دیانت

۱.

آن سوی دشت های دور و دراز

آن جا که علف های تازه رسته اند

مرد نشسته

دلش را گذاشته

در کوله پشتی کوچک اش

و چشم بی رمق اش

آسوده به ماه خیره است


۲.

هزار برگ بهاری

روییده بر درخت

بر یکی از شاخه هاش اما

از پاییز

برگ زردی مانده هنوز

۰ نظر ۳۰ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۴۰
عرفان پاپری دیانت
برای ز

میان باد و درخت
دیگر رازی نیست
تا در این سپیده
به هم بگویند
اما گنجشک مسافر هنوز
بر شاخه اش نشسته
-هیچ کس نمی بیند اش-

در قلب کوچک تو
چه بود
که مرا انکار می کرد؟
۰ نظر ۲۹ بهمن ۹۵ ، ۰۶:۵۶
عرفان پاپری دیانت

می خواستم که کلماتم طعم خوش صبح بدهند. حروفی سحرخیز و هشیار و واژه هایی بی قرار از تماشای طلوع. نشد. نشد. دلم می خواست شبیه آن کسانی باشم که قلبشان خونین و عطرآگین است. شبیه آنان که مطهرند و لبخندشان روایت قصه های دور و دراز است. نشد. می خواستم که دلم دریچه ی شب و روز باشد. تاریکی ناب و مستی خورشید. نشد. نشد. نه خبری از آرامش شب هست و نه سرخوشی روز. در این ظهر آشفته پایم بسته ی چیزی ست. نگاه می کنم به خودم: تلی از زباله و خاکستر. خیسی آخرین قطره های اشک هم ذره ذره خشک می شود. چه خواب پلشتی است. چه بیداری پریشانی. و دل که آیینه ی صافی ست غباری دارد. از خدا می طلبم صحبت روشن رایی.

۱ نظر ۰۲ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۳۵
عرفان پاپری دیانت
مثل زبان
که نیمه ی تو را می گوید و
چشمش به نیمه های بیشمار تو
بسته است

از آن پرتوی پریشان
تنم هنوز می سوزد
و در دل تو
جز اتفاق هیچ نیست
۰ نظر ۱۸ دی ۹۵ ، ۰۲:۰۳
عرفان پاپری دیانت
متن داستان را می توانید از اینجا دریافت کنید:



و این قطعه را هم بشنوید:

۵ نظر ۰۸ دی ۹۵ ، ۲۲:۴۲
عرفان پاپری دیانت

روزی مردی

بود

که به عابران نگاه می کرد

و چشمانش می خندید

دلش در انتظار

و لبش هم


حالا هنوز

از خیابان می گذرد

سر به می گذرد

و نگاه نمی کند به عابران

چرا که می داند دیگر

تو در میانشان نیستی

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۱۴:۲۲
عرفان پاپری دیانت

این آرامش و این پریشانی و این تنیدگی غریبشان از کجاست این روزها؟ مگر نه هر بار که می دیدمت دلم آشوب می شد؟ حالا چرا بدحالم و دلم دلم تکان نمی خورد هیچ؟ نه... بیشتر از همیشه حس می کنم جریان تو را در خودم. اما دلم تکان نمی خورد. نه... تمام که نه شده و نه می شود. محکوم که نه ناگزیرم. چه سفری ست. و چه تنها رفته ام درین راه. چقدر تشنه هستم چقدر بی میلم به آب حضور تو دیگر. حضور تو آرامم نمی کند دیگر فقط شاد می شوم از تو.

آن سوترم نشسته ای حالا. و چه کلمات دوری که میان ما نیست.

لالم کرده ای.

بی کس ام. و این شکل خوب بی کسی نیست. کاش که تو بی کسی ام بودی و آن وقت لبم می جنبید به بوسه و کلمه. اما نه دیگر. چنان تنهایم کرده ای که طناب هیچ کدام از کلماتت دیگر بیرونم نمی آورد از این چاه. چاه گل آلود. چاه خشک تو. که لال شده ام دیگر.

دیگر دلم نمی لرزد. حتی حالا که نشسته ای و نمی دانم کجا. چه کنم؟ این هم منزلی است. پا گذاشته ام در این جاده و هر بار منزلی و اتراقگاهی و... ناگزیرم. هر بار به شکلی... هر بار به گونه ای... فقط میدانم که هیچ گاه تمام نمی شود این راه.

۱ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۱۳:۵۲
عرفان پاپری دیانت

با این همه تصویر در دلم چه کنم؟ حالا که تنهایم گذاشته اید و نگذاشته اید.

روی درخت روبرو کلاغی نشست. عکسش را گرفتم. پرید. من کلاغ را دوست دارم یا درخت؟ هر دو را اگرچه درختم.

آیا خدای صدای آدم مست را می شنود؟

گریه نکن. دلم ریش می شود.

هوا خنک است و هردو فرو ریخته ایم.


۱۰ آذر

گویم

۰ نظر ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۰:۵۳
عرفان پاپری دیانت

ستاره سر زده ست و

هیاهو

برافروخته سیمای زنی

و کبوتران بی قرار

بر بام خانه


آن سوتر

سایه ای می گرید

۰ نظر ۱۱ آذر ۹۵ ، ۲۰:۱۱
عرفان پاپری دیانت

روزهایم طی می شوند اینگونه

بی خورشید و دل

بسته ام 

به ابری که می رود

ابری که تویی


روزی که ترکم کنی

خورشید را دوباره خواهم دید؟

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۵ ، ۱۷:۲۶
عرفان پاپری دیانت
۱
آن که چون صخره
سخت است
شاعر است
شعر اگر بود
به شکل دختری گلفروش بود
یا نسیمی محزون

۲
سکوت ما
انکار است
انکار آن چه در چشمهای من هست
و هر دو می دانیم

۳
آب دریا شور است
چشمه ی زلال
این را می داند
و حسرت دریا شدن دارد
هنوز

۴
کلمات را آن سوتر
حفره ی نوری اسیر خود کرده

بیهوده
به انتظار نشسته ام

۵
وقتی که می خندم
کسی دیگر
در جایی دور
با چشمان من می گرید
به او نگاه می کنم
و شرمسار می شوم

۶
به درخت نگاه می کنم
برگ هایش در نور می رقصند
من اما می دانم
که ریشه هایش چگونه
آشوب خاک را
تحمل می کنند

۷
بر دلم زخمی زده ای
وبا خون من
گیاه سبزی را آب می دهی
و می دانم که
هیچ گاه آن را
نشانم نخواهی داد

۸
قطره قطره
با من سخن می گویی
نگاهم
به دریا می افتد
و قطره ها ناپدید می شوند
۱ نظر ۱۴ آبان ۹۵ ، ۲۱:۴۷
عرفان پاپری دیانت


 

آخرین بار که از خودم نوشتم و چیزی حل شد، ماه ها پیش بود. چه می کرده ام در این چند ماه؟ بی خبرم بوده ام. یا به عبارت دیگر آگاه بوده ام. گرم بوده ام.

امشب سردم شد. بعد از مدتها. شاید به خاطر پاییز باشد. پس هرچه دارم را می سوزانم تا گرم شوم. سوختن در آتش بهتر از یخ زدن در سرماست.

 

And out of the bronze of the image of “The Sorrow that Endureth for Ever” he fashioned an image of “The Pleasure the Abideth for a Moment.”

The Poems and Fairy tailes of OscarWilde, Page 199

 

 

1.

نوشتن مثل آب است. گاهی قطره قطره می بارد و پُر ات می کند. گاهی برعکس. ذره ذره نشت می کند از تو. تا خشک شوی. بعد از مدت ها امشب برای خالی شدن می نویسم.

آبی که بماند می گندد.

 

آب کم جو تشنگی آور به دست

«مولوی»

2

پیش از آن باید بدانم که حالا دقیقاً کجا هستم؟ چگونه ام؟ و بعد نگاه کنم به مسیری که رفته ام.

 

دارم تنها می شوم. مثل زمستان 92. (اگرچه می دانم هیچ وقت دو چیز شبیه هم نیستند.)

مدام یا پس ام زده اند یا پس زده ام. سرخورده نیستم. بهای زیاده خواستن است.

اطرافم پر شده از آدم های کم قدر و همت. زبان هیچ کدامشان را دیگر نمی فهمم. دیگر کسی برایم زیبا نیست. هرکه زیبا نباشد را پس می زنم. تهور... من هیچ وقت این قدر قوی نبوده ام. خودم را می شناسم. این تهور از کجاست؟ نمی دانم. دیگر به تخمم نیست که پس ام بزنند و نمی دانم چرا؟

 

3

زمستانِ 92. چیزی در دلم می گوید که همه چیز برمی گردد به زمستان 92.

آن زمستان و روزهای پس و پیش اش، من بیشتر از همیشه در خودم زندگی کردم. در بسته بودم به روی خود. تنها بودم. مرطوب و مرتعش. بی کس. نمی دانم چه وقت بود و چه کسی در را باز کرد. اما حالا، بعد از حدود سه سال صدای جیرجیرش را می شنوم دوباره. بریده ام از بیرون.

خسته نیستم.

 

4

یادم می آید آخرین بار یکی از روزهای همان زمستان بود. گوشه ی نمازخانه ی دبیرستان توحید. برای هیچ چیز گریه کردم. بعد از آن همیشه برای کسی بود. همیشه دلیلی داشت. برای چیزی بود.

و امشب، دوباره برای هیچ چیز.

 

5

می آیید و می روید. ترکتان می کنم. ترکم می کنید. برای هرکدامتان که در این لحظات از گوشه ی ذهنمرد شوید، چیزی می نویسم :

 

6

پاکیزه، زیبا... بکر و تیره. این سکون را مدیون توام.

بِوَز. کدر نشو. تو هنوز زنده ای.

 

7

رفتم و آمدم. روشن ترم حالا.

من همیشه برای آرام شدن به دنبال چیزهایی غیر از نوشتن بوده ام.

 

8

تو حالا سرت خوش است. هنوز زشتی ندیده ای و چشم باز نکرده ای هنوز که ببینی.

خدا را هم برای خودت می خواهی. چه می شنوی از او که از تو نمی شنوم؟

امروز قصه ی موسی و شبان را خواندم. موسایش شبیه تو بود.

کاش زندگی کنی.

 

9

چند وقت پیش می خواستم اسم این وبلاگ را عوض کنم. عوض نکردم. منتظر زخم تازه ماندم. رسید.

 

10

تو هیچ وقت این متن را نمی خوانی. هیچ نخوانده ای مرا. اما بیشتر از همه مرا پر کرده ای. با خون خودم.

اگر یک روز کسی از تو بپرسد. می گویم: "هیچ یادم نمی آید." و این یعنی یک رویداد تمام شده. و به کلی تمام شده. وقتی از رویدادی هیچ در خاطرت نماند، یعنی به کلی هضمش کرده ای.

خسته ام اما هنوز

 

11

همیشه حق با من است. چراکه همیشه در برابر زندگی منفعل بوده ام. آینه بوده ام.  (چه ادعای بزرگی)

رشته ای بر گردنم افکنده دوست

می کشد هرجا که خاطرخواه اوست

 

12

یک بار برای دوستی نامه نوشته بودی. دلم می خواهد همان نامه را برایت بفرستم.

دلم تنگت است. هنوز نفس می کشی.

 

13

بیزارم از هرآن چه گفته ام اما پشیمان نیستم.

نمی دانی آن چه یکبار جلوی دکه ای سر گلستان به تو گفتم چقدر سخت بود برایم. اما زخم بود. باید می زدم. تو این را می دانی. همیشه زخمی بودن را از تو یاد گرفته ام.

 

14

چه خوب که تو خوب رفتی. همیشه مانده ای در دلم. خودت خواستی که جدی نباشی و نمی شوی هم. شاید روزی باید از تو چیزی بردارم. شاید... شاید... "شاید" کلمه ی توست.

 

15

چیزی که مرا بیزار می کند، شناخته نشدن است. بد فهمیده شدن است. تو بهتر از همه شاید مرا می شناسی. هیچ گاه از تو بیزار نخواهم شد. اگر مانده بودی بی گمان همه چیز شکل دیگری می گرفت.

 

16

مثل کوه. تکان نمی خوری برعکس همه. لرزانی اما. دلم اگر این گونه محکم است، از توست. مرا از راه هایت بالا می بری و بعد؟

 

17

بت... دارم به این کلمه فکر می کنم. بت نباید حرفی بزند. نباید بیاید. نباید برود.

تنها باید ساخته، ستایش و بعد شکسته شود. (مطمئن نیستم کلمه ی آخر را)

شاید گناه تو نیست.

 

18

می بینی؟ دریا هم لجن مال می شود.

هنوز دریاست.

 

19

تنها می شوم. تها... مثل زمستان 92.

شاید دوباره به دنیا می آیم.

یادم هست وقتی دوباره بهار شد. تابستان را هم به یاد می آورم. آن بیابان را... پاییز را و پریشانی اش. و حالا که دوباره زمستان است.

20

میان همه، یکی هم تو. خاموش و بزرگ. می بینی چه طور خالی شده ام؟

از همه کس. از همه چیز.

ما به تو پرداختیم خانه و هرچ اندروست

دلم خالی تر از همیشه ست. باید خالی تر شود؟

دست توست.

آتشم بزن.

2 مهر 95

۴ نظر ۰۲ مهر ۹۵ ، ۲۳:۵۷
عرفان پاپری دیانت

دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز
نه این دقایق خوشبو ،
که روی شاخه ی نارنج
می شود خاموش
نه این صداقت حرفی ،
که در سکوت میان دو برگ
این گل شب بوست
نه هیچ چیز مرا ازهجوم خالی اطراف
نمی رهاند
و فکر می کنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد.


بشنوید


***

دلم تشنه ی هجوم است.

هر کس که می میرد. نه هر کس که هر چیز. در دلم گوری برایش می کنم. قبرستان وسیعی شده است حالا. هجده سالِ ناتمام... می روم سر میزنم به قبرها گاه گاهی. دلم گرفته امشب. درِ دلم باز است و گوش هایم بسته. سرد است و تن نیم زنده ی تو در اتاق است. گوری کنده ام برای تو. خالی هنوز. منتظرم تا بمیری و دفنت کنم. و تا همیشه به سنگ گورت نگاه کنم و دلم بلرزد. هنوز نفس می کشی. هنوز نفس هایت گرم است و اشک های من که گفتی نمی خواهی ببینی شان.

هجوم بیار. زنده کن. ویران کن. گرم کن دلم را.

۲ نظر ۰۲ مهر ۹۵ ، ۱۸:۱۷
عرفان پاپری دیانت


بلی هرچه خواهد رسیدن به مردم
بدان دل دهد هر زمانی گوایی
"فرخی سیستانی"
_________________________

به این تصویر نگاه کن فقط. به سکوتِ اشیاء روی میز. به آن چه این دو چند دقیقه بعد به هم خواهند گفت گوش کن. فقط نگاه کن به این تصویر. من به اندازه ی این تصویر ساکت شده ام تا بتوانم سکوتش را تاب بیاورم. بی تاب نیستم. دور نمی اندازم. می بوسم و کنار می گذارم. و تا همیشه به تو نگاه می کنم. تنها نگاه کن. به این تصویر نگاه کن.

پ.ن:تصویر، سکانس پایانی فیلم Y Tu Mamá También ساخته‌ی Alfonso Cuarón است.

۱ نظر ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۰۳:۱۱
عرفان پاپری دیانت

"خویشتن را آدمی ارزان فروخت"

مثنوی، دفتر سوم، حکایت حکایت آن مارگیر که اژدهای فسرده را مرده پنداشت

----

وقتی که خودتان را از چشمم می اندازید. هنوز دوستتان دارم. تنها زشت میشوید. و قلبم را خالی می کنید. نفس می کشم. تنها نفس می کشم.

۱ نظر ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۳۳
عرفان پاپری دیانت

صبحِ موهوم

نویدِ شعری می دهدم


امروز

تو را نخواهم دید

تیر95

۴ نظر ۲۷ تیر ۹۵ ، ۲۳:۰۳
عرفان پاپری دیانت

وقتی که عشق، سرخی اش را از دست می دهد. تاریکیِ پاکت را از تو می گیرد. و سیاه می شود. و سیاهت می کند. بی سوزش. بی اندوه. تنها سیاه وسیال.

بشنوید :


دانلود موسیقی

۲ نظر ۱۲ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۲۸
عرفان پاپری دیانت

1

بی قرار تو نیستم

اما

با قرار تو تنهایم

حالا

که شبهایم را داده ام

به تو

و از تو

بی روزم و

بی روزی

که تو را دیدم

از روزنه ی کوچکی

که در شب بزرگم

برای روز باز کرده بودم

اگرچه روز نبودی


۳ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۳۷
عرفان پاپری دیانت

این یادداشت خیلی وقت پیش. بهمن ماه پارسال نوشته بودم.در یکی از بدترین لحظاتم. بعد از مدتها سراغش رفتم. بعد از مدتها که دورم از آن موقعم (چه دوری...). شاید برای باز یافت شوریدگی:

 

حالم بد نه. نامیزون است. دلم می لرزد. تعادل... دارم به تعادل فکر میکنم. که چقدر مفهوم عجیبی است. انسان،خروج از نظم است. هملت را تمام کردم الان.

"آری، من از اعمال شهوانی و خونین و خلاف طبیعت، از داوری های سرسری و کشتارهای تصادفی و مرگ هایی که به حیله سازی یا به علتی قهری صورت گرفت و از دسیسه های ناشینه که در این لحظه گره گشایی دامنگیر مبتکران آن گردید با شما سخن خواهم گفت."

هملت،شکسپیر،ترجمه به آذین، نشر دات، صفحه 152

پریشانم. پریشانم. زندگی ام چیست؟ دارم به کجا می روم؟ چه بلایی بود؟ چرا اینگونه فرورفتم در او.

۴ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۴۲
عرفان پاپری دیانت

ره میخانه و مسجد کدام است

که هر دو بر من مسکین حرام است

نه در مسجد گذارندم که رند است

نه در میخانه کین خمار خام است

"عطار"

 

بیزارم از ابتذال خودم. کوچکم در برابر بزرگان. خامم. چرا اینگونه زشت در دیگران گره خورده ام؟ باید پنهان شوم. باید فرار کنم دوباره.

 

۳ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۱۱
عرفان پاپری دیانت

 

1.بعد از ظهر- بیرونی- کوچه ای خلوت

مرد، میانسال به نظر می رسد. مو و ابرو و مژه ندارد. چهره اش کریه است. سرِ بی مویش زخم آلود است. شلوار جین رنگ و رو رفته ای به پا دارد و پیرهنی نازک و سیاه رنگ و پاره پاره بر تن. قامتش خمیده است و هنگام راه رفتن می شلد. سر  و وضعش رقت انگیز است. البته ظاهرش نشان از فقر ندارد.  شکسته است. انگشتهای بلند و باریک اما زخمی و پینه بسته دارد شبیه دیوانه هاست.

می بینیمش که از انتهای کوچه می آید. در کوچه هیچ کس نیست جز او. در کوچه ی خلوت، تنها راه می رود. سرش پایین است. به هیچ چیز نگاه نمی کند.

 

۵ نظر ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۰۲:۲۷
عرفان پاپری دیانت

1.بیرونی-خیابان-اول صبح

گرگ و میش است. مردی در خیابان خالی راه می رود. کیسه ای بر دوش و ظرف بزرگی در دست دارد.

 

2. بیرونی-کنار خیابان- صبح

مرد، جایی در کنار خیابان، روی پله ای می نشیند. ظرف بزرگ را جلویش می گذارد. کیسه را بر می دارد و در ظرف بزرگ خالی می کند. کیسه پر از چشم است.

مرد، کاسه ی پر از چشم را جلویش می گذارد و کیسه ی خالی را زیر پایش می گذارد و روی آن می نشیند.

 

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۴۴
عرفان پاپری دیانت

میل شدیدی به گریز دارم. گریز از شهر. گریز از شلوغی. گریز از حرف و کلمه حتی.

اخیراً چند ایده داستانی نوشتم که از جهاتی به هم شبیه اند: «مردی تنها در شهر راه می رود و با تعجب به همه چیز نگاه می کند. در نهایت به دشت می رود و اتفاقی عجیب و شاید شاعرانه برایش می افتد.»

چرا شخصیت ها را فراری می دهم؟ چرا هیچ کس حرفی نمی زند؟ چرا از دیالوگ بیزارم؟ چرا سینمای کم حرف و شهرگریز و به قولی دهاتی پازولینی را دوست دارم؟ این سکوت قدرتمندی که مرا استحاله کرده از کجاست؟ چرا تمام سه شنبه 7بهمن ام در سکوت و خاموشی سپری شد؟

۱ نظر ۱۸ بهمن ۹۴ ، ۰۹:۰۶
عرفان پاپری دیانت

من همه چیزم را، تنم را، لحظه ام را، ذهنم را، همه چیزم را روی میز گذاشتم. گردونه چرخید. باختم.یک لحظه همه چیزم را از دست دادم

همه چیز به همین سادگی روی داد. همه چیز همینقدر ساده بود. من همه چیزم را باختم

 

 

۲ نظر ۱۴ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۱۲
عرفان پاپری دیانت