پریشانی [یادداشت شخصی]
این یادداشت خیلی وقت پیش. بهمن ماه پارسال نوشته بودم.در یکی از بدترین لحظاتم. بعد از مدتها سراغش رفتم. بعد از مدتها که دورم از آن موقعم (چه دوری...). شاید برای باز یافت شوریدگی:
حالم بد نه. نامیزون است. دلم می لرزد. تعادل... دارم به تعادل فکر میکنم. که چقدر مفهوم عجیبی است. انسان،خروج از نظم است. هملت را تمام کردم الان.
"آری، من از اعمال شهوانی و خونین و خلاف طبیعت، از داوری های سرسری و کشتارهای تصادفی و مرگ هایی که به حیله سازی یا به علتی قهری صورت گرفت و از دسیسه های ناشینه که در این لحظه گره گشایی دامنگیر مبتکران آن گردید با شما سخن خواهم گفت."
هملت،شکسپیر،ترجمه به آذین، نشر دات، صفحه 152
پریشانم. پریشانم. زندگی ام چیست؟ دارم به کجا می روم؟ چه بلایی بود؟ چرا اینگونه فرورفتم در او. افسارم را تماما به او دادم. او مرا به کجا دارد می برد؟ چقدر پریشانم. چقدر گریه کردن برایم تکراری شده. گریه ام می آید. نمی خواهم گریه کنم. پریشانم. درنوسانم.
اوج می گیرم یا به قهقرا می روم؟
تنم به سوی نابودی است. دارم تنم را نابود میکنم. اگرچه او حالا در کنارم است. با من است اما حتی حضور او در زندگی ام دارد تنم را نابود می کند. اما ذهنم یا روحم یا هرچه که اسمش باشد، به سوی بالاست. می دانم. دارد بزرگ می شود. دارم بزرگ می شوم. اما دارم درد می کشم. روح درد را حس نمی کند. پس هر دردی که حس شود، نشانه ی نابودی تن است. درد میکشم. درد را حس میکنم. و تنم روبه نابودی ست.
نظم. تعادل. آرامش. آیا وجود داشته و از آن خارج شده ام؟ نمی دانم. یا آیا می توان به تعادل رسید؟ نمی دانم. حالتم حالت ترس است. دقیقا حالتم حالت هراس است. می شناسمش. حس می کنم معده ام دارد تکان می خورد. چقدر پریشانم. پریشانم. دارم تکان می خورم. دلم دارد می لرزد.
در کافه نشسته ام. در میاز کناری دختر و پسری دارند با هم حرف می زنند. حرفت هایشان را می شنوم. دارند جر و بحث می کنند. کسشر میگویند. دعوایشان شده. چقدر از دردهای من دورند. چقدر از دردهایشان دورم. چقدر دارم کسشر می گویم.
پریشانم.
باید آرام و بزرگ تر شوم. باید ذهنم را از او بزرگ تر کنم. همه، او شده ام. (چه حرف عرفانی چرندی. آیا خدا نیز همینطور عاشقانه در ذهن بنده اش فرو می رود و تنش را به گا می دهد؟ و بنده همه تن او می شود؟) چقدر پریشانم.
خدایا...خدایا...
چقدر ضعیفم وقتی خدا را صدا می زنم. چقدر ضعیفم کرده است، او. کاش خدا بود و به من و به درد کشیدنم و به پریشانی ام نگاه می کرد. پندار نبودن خدا آزارم می دهد. اگرچه پندار بودنش هم آرامبخش نیست. پریشانم.
او؟ اصلا او کیست؟ اصلا گویی او در زندگی ام نبوده و نیست. فقط حضور اوست در ذهنم و تاثیر اوست بر زندگی ام. همه چیز برای او به طرز زشتی پوچ است. اصلا او پوچ است. چه برای خود چه برای من. نه برای من اگرچه پوچ است اما پوچی نیست. نمی دانم. پریشانم خلاصم کنید. یک نفر ازین رنج خلاصم کند. نمی دانم. نمی دانم.
آهنگ hasta sienta دارد پخش می شود اینجا.
-: یادم میاد گفتی از چه گوارای نامجو خوشت میاد. برات فرستادمش.
چقدر عجیب است که ذهنم به آرامش مرگ فکر نمی کند. دراین لحظه. به خواب فکر نمی کنم. دارند تکانم می دهند. دارم هَم می خورم. دل و روده ام در هم می ریزد.
پریشانم. دردم چیست؟ نمی دانم. دردم از چیست؟ از او. این را می دانم.
برای او همه چیز بی معنی است. نه. بی معنی نیست. کم معنی است. نمی دانم. پریشانم. یک کسی یک چیزی آرامم کند.
نمی خواهم بخوابم. اما کاش کسی خوابم می کرد. کاش مست می کردم. کاش مست بودم همین حالا. سپس با سری گیج و مشامی پر از بوی الکل به خواب می رفتم. و بیدار می شدم و استفراغ می کردم روی لباس هایم. پریشانم. پریشانم. اما کمتر. پاهایم کمی سست شده اند. آرام نفس می کشم. کسشرهای این ها کمی بهترم کرد. او... او... لعنتی. لعنتی. داغم. تب کرده ام. این حرف هایی که این دو تا دارند می زنند حرف های خوبی است اما زدن ندارد. هیچ حرفی زدن ندارد. چقدر دارم به سوی سکوت می روم. چه وحشیانه ساکتم کرده ای. چقدر از حرف زدن خسته ام و چقدر دوست دارم حرف بزنم. از آدم های پرحرف خوشم می آید. ز را دوست دارم. چون خودش را موظف می داند که حرف بزند. (الان بعد از چند ماه که دارم این نوشته را تایپ می کنم میبینم چه جمله چرندی است این. چقدر کم میفهمیده ام.و چقدر کم میفهمم هنوز.) حرف بزنید. با من حرف بزنید. مرا به حرف بکشید. تو را به خدا مرا به حرف وادارید تا در مرداب خاموشی خفه نشوم.
سوار اسبی شده ام که تند و ناهموار راه می رود. بالا پایین می شوم. بدنم به هم می ریزد. چقدر میلم به کشتن او کم است. یکی بیاید و رهایم کند از او. اگر او می مرد. به مرگ طبیعی یا هرچه. اگر او می مرد رنجم از او چقدر زیبا می شد. چقدر آرام می شدم اگر او می مرد. آن وقت او تنها حضور بود. کلمه بود. این وجود جسمانی شهوت آلود سخیف و رنج آورش آزارم نمی داد. کاش او می مرد. کاش او بمیرد. یکی خلاصم کند. یکی آرامم کند. یکی به خوابم ببرد. نمی دانم...پریشانم.
پریشانم. می خواهم این یادداشت را آنقدر ادامه بدهم تا دفترم تمام شود. تا یادداشت پایانی دفترم باشد.
زندگی ام چه شعر زشتی است. زشت نه. رنج آور. نمی دانم. دلهره دارم. هراس. هراس. آشوب. ترس.
مامان را می خواهم. در کنار او نه رنج هایم کم می شود و نه آرام. اما او را می خواهم. در کنار او درد هایم بسط می یابند. زیاد می شوند. اما مامان را می خواهم. دارد گریه ام می گیرد. چقدر ضعیف و بی دفاعم. مامان را می خواهم. خدا را می خواهم... چرا مرا به این روز انداخت؟ آیا همچین تجربه ای در زندگی ام لازم بود؟ آری بود. اما کاش ادامه نیابد.
امروز صبح داشتم به آینده فکر می کردم. حدود 15 سال دیگر. چه زشت بود. چه 15 سال آینده ی زشتی. کاش تمام شود. کاش سرانجام یابد. مثل بچه ای شده ام. مثل بچه ای بهانه گرفته ام. کاش جهان بهانه ی کوچکم را به من می داد تا بهانه ام ببرد. تا این طور مثل بچه ها قهر نکنم. تا نگویم نمی خواهم. نخواستنم از روی شناختی عارفانه از جهان نیست. دقیقا مثل بچه ها دارم با جهان قهر میکنم. پریشانم. پریشانم.
-امشب عازمی؟
-آره. ساعت 10
-خوبی؟
-پریشونم. دارم می لرزم یکم.
-نه. تو کافه نشستم. گرمه. یه شناختی از خودم بهم بده.
-مسیرت درسته. اما راحت هموار نیست. خودت هم خوبی. اما الان نه.
- بهونه نگیرم خوبه؟
-همه بونه میگیرن. عیبی نداره.
آرام تر شده ام. او اصلا در ذهنم نیست الان. اما گویی خودم... نمی توانم جمله ام را تمام کنم. تلقین شده در ذهنم. او حتی در ذهنم هم نیست. احتمالا طوری او را از ذهن بیرون کرده ام که خودم هم نفهمیده ام. درذهنم حک کرده ام اش.
آرام باش. آرام باش عرفان. نخواه. نخواه. تنها راه همین است. قهر نکن. نخواه. آرام باش. زیبا باش. اندوهگین باش.
8 بهمن 94
18:41
تهران