مسئله وقتی که به جریان (یا از جریان؟) افتاد، پسزمینهی من میشود. یعنی پیشِ من دیگر پسِ اوست و او پس و پیشِ من است. مسئله روزِ من میشود. روزمرهی من میشود. و انگار از یک جایی به بعد، هرچه روزیِ من میشود روزی از او بوده.
مسئله وقتی که به جریان (یا از جریان؟) افتاد، پسزمینهی من میشود. یعنی پیشِ من دیگر پسِ اوست و او پس و پیشِ من است. مسئله روزِ من میشود. روزمرهی من میشود. و انگار از یک جایی به بعد، هرچه روزیِ من میشود روزی از او بوده.
ساعت خوب ساعتی است که عقربه داشته باشد اما بر صفحه اش درجه ها مشخص نشده باشند وکاملا سفید باشد.
هنرمند، به عنوان موجودی زاینده، یک بار بارور می شود و یک بار، می زاید.
تو لید مثل در هنرمند از جهتی با تولید مثل جانوری متفاوت است. در تولید مثل جانوری، بارور شدن با لذت و زاییدن با درد همراه است. اما هنرمند، هنگام باردار شدن درد می کشد و لحظه ی زاییدن، لذت می برد.
لذت خلق هنر، حاصل نمی شود مگر آن که هنرمند، جایی در زندگی اش درد کشیده باشد. هنرمند در طول زندگی اش رنج می برد، و این رنج ها او را بارور می کنند و در او می مانند تا لحظه ی خلق فرا برسد. و او در اوج لذت، مثلش را تولید کند.
میل شدیدی به گریز دارم. گریز از شهر. گریز از شلوغی. گریز از حرف و کلمه حتی.
اخیراً چند ایده داستانی نوشتم که از جهاتی به هم شبیه اند: «مردی تنها در شهر راه می رود و با تعجب به همه چیز نگاه می کند. در نهایت به دشت می رود و اتفاقی عجیب و شاید شاعرانه برایش می افتد.»
چرا شخصیت ها را فراری می دهم؟ چرا هیچ کس حرفی نمی زند؟ چرا از دیالوگ بیزارم؟ چرا سینمای کم حرف و شهرگریز و به قولی دهاتی پازولینی را دوست دارم؟ این سکوت قدرتمندی که مرا استحاله کرده از کجاست؟ چرا تمام سه شنبه 7بهمن ام در سکوت و خاموشی سپری شد؟