نود و چهارِ غلیظ [یادداشت شخصی]
این یادداشت را خیلی وقت پیش نوشته ام. حوصله تایپ و انتشارش را نداشتم. حالا کمی تاریخ گذشته به نظر می رسد. به هر حال :
امروز روز اول سال 95 است. چقدر 95 برایم مبهم است هنوز. رنگش آبی است و کمی هم شاید سبز. خدا کند سبزآبی بماند. سبزآبی (این کلمه بوی زوال میدهد).
حالا که نگاه می کند میبینم نود و چهار چقدر سال عجیبی بود. شاید بی ربط نباشد اگر بگویم مهمترین سال زندگی ام بوده. تصویرش جلوی چشمم واضح است. دقیقا پارسال همین موقع. اولین لحظات سال. نود و چهار عجیب شروع شد. یادم می آید کوچه را مه گرفته بود. نیمه شب بود. رفتم بیرون توی پارک قدم زدم. چراغ ها همه روشن بودند. همه جا خیس بود. روی چمن ها دراز کشیدم. مه رقیق همه جا را فراگرفته بود.
این تصویر اثیری از جلوی چشمم نرفته است. نود و چهار اینطور شروع شد اگرچه اینطور نماند. چند ماه اولش را در خلوتی عمیق گذراندم. و دوره ی زایندگی پرباری را پشت سر گذاشتم. اما یادم می آید یکهو فکر کنم اوایل تیرماه بود که از جهان خودم بیرون کشیده شدم و تا مدتها عقیم بودم. چقدر بچه بودم و چقد بچگی کردم آن موقع. و البته پشیمان نیستم. حالا اما انگار ظرف این چند ماه چنان پُر و پیر شده ام که به بچه ی پر شور و وحوصله ی آن موقع با حسرت نگاه می کنم. اما...فاجعه چند روز بعد رخ داد. شاید بتوانم بگویم که مهمترین اتفاق عمرم وعمیق ترین تجربه ی زندگی ام بود. 28 تیرماه 94... چیزی نمی گویم. درباره اش حرفی نمی زنم. فقط خودم می دانم که چه شد و چه و برمن گذشت چه طور زیر و رو شدم. دیگر مهم نیست. بعد از آن روز دیگر هرچه بود در آشفتگی و بی خبری و التهاب گذشت و هنوز به خود نیامده ام. تنها توهم شادکامی های لحظه ای بود و دلهره ی واقعیت که جز درد هیچ نبود. تنم فرسود. تن فرسا بود. تنم چه سخت فرسود. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. یکهو...همه چیز عوض شد. همه چیز زیر و رو شد و تمام قواعد جهانم دگرگون شدند. همه چیزم را از دست دادم. تمام ذهنم را یک لحظه خرج کردم و بعد از آن در خاموشیِ زشتی فرو رفتم. تمام تنم را مصرف کردم. از من هیچ نماند. هیچ چیز از من باقی نماند بجز تصور یک رنج. حالا که نگاه می کنم می بینم تصویر "مردی لاغر و زخمی که بار سنگینی از سنگ را با خود حمل می کند" احتمالا از همان موقع در ذهنم شکل گرفته است. نمی توانم واقعا چیز زیادی بگویم. فقط درد کشیدم. می دانم که بیش از آنچه در توانم بود درد کشیدم. مثل کسی که آتش گرفته ، خودم را به هر در و دیواری می کوفتم تا خاموش شوم.در ابتذال محض فرو رفتم. در زشتی و پلشتیِ دیگران. تا فراموش کنم. درگیر چند مرابطه ی چرند شدم اما برعکس جای آنکه ذهنم را آزاد کنند و بار سنگ را از دوشم بردارند خسته تر و فرسوده ترم کردند. آن ها می خواستند مرا بخورند. برایم تجربه ی زشتِ دوست داشته شدن بود. فکر میکنم شاید خواسته شدن بیشتر از خواستن تن فرسا باشد. و البته خوشحالم ازین بابت. چند تجربه ی ازین دست باعث شدند تکلیفم با بسیاری از آدم ها مشخص شود. و دیگر تن به لعاب و خوش رنگی ندهم. به هر حال....هنوز صورتم می چرزد. و نمی دانم تا کجا کشیده خواهم شد.
اما اتفاق مهم دیگری که برایم افتاد، در یکی از شب های آبان ماه بود. در یکی از بدترین لحظات زندگی ام... برایم تجربه ی محبت بوده و هست. در زندگی ام خیلی کم پیش آمده به کسی محبت کرده باشم و یا از کسی محبت دیده باشم. همیشه یا عشق بوده یا ترس بوده یا تنفر بوده یا دوست داشتن و... اما هرچه بوده محبت نبوده. و او تجربه ی محبت و دوستی و زیبایی است. کمی طول کشید تا فهمیدم و شناختم. بیراهه زیاد رفتم و و اشتباه زیاد فکر کردم. اما به هر حال تصور الانم برایم خوش آیند است. ترکیب زیبایی از محبت و شعور و دوست داشتن و هرچیز زیبای دیگری.
از خود میگریزم
در دیگران
اما کجاست آن دشتِ فراخ
که درهایش به روی من بسته
باشد
که مرا بنشاند
و با من حرف بزند
با صدایش
نسیمی که میوزد
علفهایی که بهآرامی میجنبند
جانورانی که میانِ علفها راه میروند
به خودم برگردم
به جایی که
هرگز نبودهام
به هرحال عمیقا آرزو می کنم که اگر بعد ها این چند خط را خواندم، از مواجهه با این کلمات اندوهگین نشوم.
و دیگر اسفندماه که چقدر خنده ام می گیرد وقتی به آن فکر می کنم اگرچه هیچ پشیمان نیستم.
در زمینه کار هم فکر میکنم که نود و چهار سال پرکاری بود برایم. اگرچه می توانستم پرکار تر باشم. چند دوره ی پربار و یک دوره ی طولانی جمود را تجربه کردم. فراغت بعد از المپیاد باعث شد که در زمینه هایی که قبلا تجربه نداشتم سرک بکشم و حوزه های دیگری را تجربه کنم. ودر سال نود و چهار نوشتن برایم جدی تر شد و از حالت تجربه و تفنن در آمد. و از اواخر دی ماه کم کم در پوسته ی جدیدی رفتم و حالا در آن قرار گرفته ام. و اتفاق خوب دیگری که برایم افتاد این بود که راهم مشخص شد و فهمیدم که در نهایت چه میخواهم بکنم و تصمیم گرفتم ادبیات و سینما بخوانم.
به هر حال... نود و چهار سالی بود که ابدا با من شوخی نداشت. غلیظ بود. شدید بود. سنگین بود. سالی بود که در آن بزرگ شدم. شاید به اندازه ی چند سال. و عوض شدم. عوض که نه، دگرگون شدم. زیر و رو شدم.
به هر حال.... دوست دار م نود و پنج، رقیق تر و آرامتر و البته پرکار تر باشد.
1فروردین 95