انَّ فی قتلی حیاتاً [یادداشت شخصی]
حالا فکر می کنم به جایی رسیده ام که هویت خودم را، در مرگ پیدا کرده ام. "به سوی مرگ رفتن" شاید کیفیت وجودی من است. به نوعی هویت من شده است. و باید هویت خودم را حفظ کنم تا معنا داشته باشم. مرگ، زمینی است که تنها در آن می توانم رشد کنم و جوانه بزنم. اگرچه رشد کردن و جوانه زدن، از زندگی است. نمی دانم. اما آنچه می دانم این است که تنها در مرگ تکثیر می شوم. یک بار خ قبل از آن که برود (و حالا که فکر می کنم می بینم رفتنش چقدر تلخ بود برایم و نمی فهمیدم. شاید آن موقع سرم شلوغ بود. اما حالا می بینم چقدر رفتنش تنهایم کرده است.) جایی برایم نوشت: اشتباهی عامیانه است که پرواز را مصادف صعود می دانند. من کسی را می شناسم که در سقوط پرواز می کند 14 مهرماه94
این گزاره اگرچه کشفی ساده به نظر می رسد، اما مرا به شناختی از خودم می رساند که حداقل 4سال به دنبال آن می گشتم.
نباید به دنبال زندگی بروم. ریشه هایم در سفیدی کاغذ و در سیاهی ذهن است. در مرگ ریشه دوانده ام. جهان زنده مرا خشک می کند. زندگی من، روی کاغذ است که ادامه می یابد. اگرچه زندگیِ روی کاغذ مرگ است. من اما خارج از کاغذ می میرم پراکه معنایی ندارم.
طول کشید...طول کشید تا به این آگاهی درباره خودم رسیدم. تجربه های متفاوتی کردم. گفتم، حدود 4 سال می کوشیدم تا در دنیای زنده قرار یابم. می کوشیدم تا زنده شوم و زنده باشم. رنگ، جذبم می کرد. به دنبال کسی می گشتم که زنده باشد. که رنگ داشته باشد. تا مرا زنده کند و به من رنگ بدهد. و چقدر در مرابطه هایم با آدم ها، اشتباه فکر و رفتار کرده ام به همین دلیل. در دیگران به دنبال می گشته ام در صورتی که زندگی را نمی خواسته ام. از همه آدمهایی که با سطل رنگ وارد زندگی ام شدند، بعد از مدتی بیزار شده ام. آن ها مرا زنده و خارج از کاغذ می خواستند. ومن نمی دانستم با خودم چند چندم. هنوز تکلیفم را با خودم و با جهان مشخص نکرده بودم. وارد مرابطه ای می شدم که زنده ام می کرد و درواقع مرا از خودم و از مرگ دور می کرد. و ناچار بعد از مدتی بیزار می شدم. آزار می دادم و آزار می دیدم.
به این فکر می کنم که چرا او را دوست دارم. چرا اینقدر در ذهنم حضور دارم؟ چون شبیه مرگ است. بی رحم و تراش نخورده.
چرا با ز دوستم؟ چون شبیه مرگ است. تلخ و تاریک و خیس و خنک.
چرا اینقدر ناخودآگاه به م شبیه شده ام؟ چون عجیب شبیه مرگ است. چون چون به سمت مرگ می رود.
تنهایی... تنهایی... تنهایی... دیگر از تنهایی نخواهم گریخت.
_: "تنهایی یه چیز دیگه ست. یه مفهوم دیگه. دقیقا در توازی زندگی و مرگ."
تنهایی کیفیت عجیبی است. مرگ است، اما نمرده. زندگی است، اما زنده نیست. مرگ است چون بی پیوند است. چون بی پیوندی است. بریده از زنده ها. و زندگی است چون زاینده است. و زندگی چیست مگر بجز زایندگی؟ تنهایی چیز عجیبی است. به مرگ زنده است. تنهایی... همان جایی است که باید باشم. همان چیزیست که باید به آن برسم.
پ.ن: چنین ایده ای احساس می کنم ناشی از دو تعریف متفاوت است که از زندگی در ذهنم دارم. از یکی می گریزم و می خواهم به یکی برسم.
چرا آب حیات در تاریکی است؟ مگر زندگی نور نیست. پس سرچشمه اش در تاریکی چه می کند؟
زندگی شاید دو رویه دارد. دو شکل دارد. یک جا متحرک است و یک جا ثابت. در زنده ها جاریست و در مرگ، ثابت و ایستا. در مرگ، سرچشمه است. پس باید خلاف مسیر زندگی شنا کرد و به مرگ، که سرچشمه ی زندگیست رسید.
عاشقان را هر زمانی مردنیست
مردن عشاق خود یک نوع نیست
آزمودم مرگ من در زندگیست
چون رهم زین زندگی پایندگیست
اقتلونی اقتلونی یا ثقات
ان فی قتلی حیاتا فی الحیات
یا منیرالخد یا روح البقا
اجتذب روحی و جدلی باللقا
لی حبیب حبه یشوی الحشا
لو یشا یمشی علی عینی مشی
"مثنوی-دفتر سوم"