کوچ [شعر]
پنجشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۲۰ ق.ظ
خاطره ی آن کوچ
آن کوچ ناگهان
نه حرفی نه صدای لرزشی
_تو بیدار بودی و ما بیهوش_
صف مردان بود
چهره ی های ترکیده به نجوا
با تو چیزی می گفتند
شقایقی در دل هرکدام کاشتی
_من در میانشان بودم_
و صدای روییدنش به گوش می رسد هنوز
حالا که صف به صف دوباره بی هوش اند و
تو بیدار
از آن کوچ به یکباره
صدای رویین گلی مانده
فقط