کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۸/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۸/۱۲
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۸
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۴
    .
  • ۰۳/۰۷/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۷/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۷/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۷/۲۷
    .

آخرین نظرات

  • ۲۹ ارديبهشت ۰۳، ۱۱:۳۵ - eons faraway
    برزخ

فصل اول، از یک رمان ناتمام [داستان]

پنجشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۴۳ ق.ظ

1


با تمام وجود تقلا می کرد. باله هایش را تکان می داد. با دمش به آب ضربه می زد. مهدو بند قلابش را شل تر کرد. وقت هایی که مطمئن بود ماهی در چنگش است یکی دوبار ماهی را در آب فرو می برد و دوباره بیرون می کشیدش. همیشه از تماشای ماهی ها، وقتی که به قلابش گیر می کردند و با تمام قوا برای زنده ماندن زور می زدند، لذت می برد.

ماهی در آب فرورفت. جان تازه ای گرفت و شروع کرد به دور زدن. مهدو زیر سایه ی درخت، روی تخته سنگی نشسته بود. با یک دست قلاب را گرفته بود و با دست دیگر لبه ی کلاهش را صاف می کرد. سرش را پایین انداخت و به ماهی نگاه کرد که داشت با تکانه های موج بالا و پایین می رفت. چند لحظه پیش همین ماهی را در حال جان کندن دیده بود. از این که با تکان دادن قلابش ماهی را بین مرگ و زندگی در نوسان نگه دارد لذت می برد.

مهدو بطری آب کوچکی را از سبدش بیرون آورد. کمی از آن نوشید. بطری را دوباره در سبد گذاشت. با یک دست قسمت انتهای چوب و با دست دیگر وسط آن را گرفت. سپس با یک ضربه، ماهی را از آب بیرون کشید. قلاب را جلو آورد و دم ماهی را محکم گرفت. ماهی کوچکی بود. خیلی زور نمی زد. کمی صبر کرد تا ماهی خسته تر شود و کمتر تکان بخورد. قلاب را از دهان ماهی جدا کرد و ماهی ا در سبد، کنار بقیه ی صیدها انداخت. ماهی، به آرامی تکان می خورد و چشمان مهدو با ولع به لحظه های آخر ماهی خیره شده بود.

دریا  نسبتا آرام بود. باد بهاری از شمال می وزید و روی سطح دریا موج های کوتاه و کم قوتی درست می کرد. مهدو سر جای همیشگی اش، زیر درخت بید نشسته بود وپاهای برهنه اش را روی صخره ی جلویش گذاشته بود. به یاد نمی آورد که هیچوقت در این همه مدت برای ماهیگیری جایی غیر از آن جا نشسته باشد. همیشه همینطور بود. وقتی یک چیزی را امتحان می کرد و خوب از آب در می آمد، تا جایی که می شد سعی می کرد آن را عوض نکند. مگر این که چیزی به زور وادار به تغییرش کند. و او همیشه از چیزهایی که به زور وادار به تغییرش می کردند بیزار بود. و بیش از اینکه بیزار باشد می ترسید.

موج ها، روی سطح دریا به آرامی حرکت می کردند و به ساحل صخره ای می خوردند. سنگی که مهدو پایش را روی آن گذاشته بود، از سطح ساحل بالاتر بود و فقط تک و توکی از موج ها که قوی تر بودند به سنگ می خوردند و پاهای مهدو خیس می شد و او از برخورد موج به پاهایش لذت می برد.

مهدو، جوان بود. قدی بلند و اندامی لاغر و کشیده داشت. چهره اش ظریف و استخوانی و پوستش نسبتا سبزه بود. به صورتش که نگاه می کردی، حس می کردی اعضای صورتش دارند به هم فشار می آورند. یک فشردگی خاصی در چهره اش بود. ابروهایش پرپشت نه اما بلند بودند و بخش زیادی از عرض چهره اش را در بر می گرفتند. یک جور تلخی رقیق، یک تلخی ناخواسته در چهره اش پنهان بود. یک اخم محو، یک گره مخفی همیشه همیشه در صورتش بود. چشم هایش خیلی درشت نبودند اما یک طوری بود که انگار در سرش ادامه پیدا می کنند. مثل دو چاه عمیق با دهانه های کوچک. شاید بخاطر همین بود که چشم هایش انگار به هیچ چیز راحت و روان نگاه نمی کردند. نگاهش مثل چنگک قفل می شد؛ روی همه چیز. گویی چشم هایش تنها توانایی زل زدن داشتند. می گویند که چشم های هرکس چیزی درباره او می گویند. با این حساب چشم های مهدو درباره اش می گفتند که او به طرز خودآزارانه ای همه چیز را جدی می گیرد.

سه سال می شد که تقریبا هر روز می آمد آن جا می نشست و ماهی می گرفت. صبح زود، قبل از طلوع آفتاب از خانه بیرون می زد و غروب قبل از آن که هوا تاریک شود بر می گشت. ناهارش را برادرش یا بعضی وقت ها یکی دیگر از بچه ها برایش می آوردند. مهدو کار ماهیگیری را دوست داشت. بعضی روز ها که دریا پر بود، قلابش زیاد سنگین می شد و خیلی روزها هم می شد که دریا خالی بود و چیز زیادی گیرش نمی آمد. اما در مجموع راضی بود. در آبادی، همه ی مردم یا در نخلستان های پشت چشمه کار کشاورزی می کردند و یا می رفتند ماهیگیری. بعضی ها که قایق داشتند می رفتند جلوتر جلوتر در آب تور پهن می کردند و بعضی دیگر مثل مهدو جایی می نشستند و قلاب می انداختند. مهدو خودش این کار را دوست داشت. از کشاورزی خوشش نمی آمد. از شلوغی سرزمین و بذرافشانی و محصول چینی و... بیزار بود. در عوض این طور می توانست برای خودش بنشیند ساعتها به دریا نگاه کند. کسی کاری به کارش نداشت. جز صدای موج، سر و صدای دیگری نبود که مزاحمش شود. تنهایی و خلوتی که در ساحل داشت را با هیچ چیز عوض نمی کرد.

دو سه ساعتی از طلوع آفتاب می گذشت. مهدو به دریا نگاه کرد. از حرکت آب فهمید که کمی جلوتر، دسته ای ماهی شنا می کنند. طعمه ای سر قلاب بست. سپس ریسمان را شل تر کرد تا قلاب در آب فرو رود. و منتظر ماند.

از دور صدایی به گوش رسید. مهدو سربرگرداند. صدای موتور سیکلتی بود که از انتهای جاده ی خاکی کنار ساحل به سمت او می آمد. موتور، نزدیک تر آمد و زیر درخت ایستاد.

-سلام جوون.

-علیک سلام.

موتور سوار مرد میانسالی بود. ظاهری عجیب داشت. موهای بلند و مجعدش را روی شانه های انداخته و ریش بلندش را به شکل گیس بافته بود و با حلقه ای طلایی رنگ بسته بود. لباسش شبیه لباس کولی ها بود. زمینه ای خاکستری رنگ داشت وجای جایش پارچه هایی رنگارنگ وصله دوزی شده بود. قدی کوتاه  وپوستی تیره داشت. لاغر اندام و ریزنقش بود. حدودا پنجاه ساله به نظر می رسید.

-جوون آبادی از همین طرف میرن؟

-ها. راهش همینه.

- چقد راهه حدودا؟

-با موتور بری ربع ساعت. کمتر...ده دقه.

مرد، لهجه ی خاصی داشت. اما معلوم نبود لهجه ی کجایی است. انگار لهجه ی جای خاصی نبود. لهجه ی شخص خودش بود.

ظاهر عجیب غریب مرد توجه مهدو را جلب کرده بود. کنجکاوش کرده بود. ریسمان قلاب را شل تر کرد. سپس رو به مرد گفت :

-عمو حالا عجله داری؟ بیا یه چن دقه ای پیش ما بشین. یه چیزی بخوریم یه گپی بزنیم.

-به...چی ازین بهتر. مزاحم نباشم؟

- نه عمو این چه حرفیه.

مرد از موتور سیکلت پیاده شد. موتورش را روی جک زد. پشت ترک موتورش قفسی گذاشته بود. داخل قفس کلاغ سیاه بزرگی نشسته بود و زل زده بود  به مهدو. مرد طنابی که با آن قفس را به ترک موتور بسته بود سفت تر کرد. سپس آمد و زیر درخت، روی صخره کنار مهدو نشست. باد صبحگاهی می وزید و شاخه های درخت را به نرمی تکان می داد.

-اسمت چیه جوون؟

-مهدو. بهم میگن مهدو.

-ماهی میگیری اینجا؟

-آره دیگه.

-خوب حوصله ای داری میشینی اینجا برای خودت. من جدا یه ساعت هم نمی تونم یه جا بند شم.

-شما مال کجایی عمو؟

مرد خندید. انگار جوابی که قرار است بدهد به نظرش خیلی جالب می آمد.

-مال هیچ جا و همه جا. تا حالا فک کنم نشده بیشتر از یکی دو شب تو یه شهری بمونم. تو سفرم همیشه. با همین موتور قراضه که میبینی هرجا که بگی رفتم.

-حالا آبادی ما میری چه کنی؟

-من کارم معرکه گیریه. نمایش میدم. میرم یه دوری تو روستا می زنم. بساطمو پهن می کنم. طرفای عصرکه بازار شلوغ شد شروع می کنم. هر ده نفری هم یه چیزی تو بندازن هم خودش خوبه. سر شب هم بار می کنم می رم.

مهدو کیسه ای که کنارش بود را برداشت. در آن را باز کرد و جلوی مرد گرفت. چند دانه خرما و مشتی بادام و پسته و مویز و انجیر توی کیسه بود. مهدو هر روز که از خانه بیرون می آمد یک مشت توی کیسه کوچکش می ریخت. مرد دستش را در کیسه فرو برد و یک دانه خرما بیرون آورد و مشغول ورانداز کردنش شد. انگار که به نظرش چیز عجیب و نادری آمده بود.

مهدو گفت: اینا محصول آبادی خودمونه. مال نخلستون عمومه.

مرد خرما را بین انگشت شست و اشاره اش گذاشت. دستش را بالا برد و خرما را در زیر نور آفتاب گرفت. یک چشمش را بست و با چشم دیگرش به آن زل زد. خرما سیاه بود و زیر نور آفتاب برق می زد و مرد از نگاه کردن به آن کیف می کرد. سپس خرما را در دهانش گذاشت. هسته اش را بیرون آورد و گذاشت کف دستش و با انگشتش به آن ضربه ای زد. هسته افتاد توی آب دریا. مرد با لحنی که نشان می داد از انجام این کار عمیقا لذت برده گفت:

-دستت درد نکنه جوون.

مهدو قلابش را تکان داد تا ببیند چیزی در آن گیر کرده یا نه. سپس گفت :

-نوش جونت عمو. راسی یه چیزی. نمایش چی میدین؟

-اون پرنده رو می بینی؟

و با دستش به قفسی که پشت موتور بسته بود اشاره کرد.

-اینطور نبینش. سن جد اندر جد من و تو رو هم کمتر از سن اینه. از زمان بابا آدم بوده. کلاغ معمولی نیست. زمان سلیمان نبی کمک جنّی ها می کرده. خود حضرت آصف می گیره میندازتش تو این قفس و روش قسم می خونه که درش باز نشه مگه به دست بنده ی خدا خضر اونم عصر روز قیامت.

مهدو سرش را برگرداند و به قفس نگاه کرد. کلاغ زل زده بود در چشم های او. مهدو گفت:

-حالا ای کلاغ تو معرکه ات چه می کنه؟

مرد خنده ای کرد. شبیه خنده ای که چند دقیقه قبل هم موقعی که می خواست بگوید "مال هیچ جا و همه جا" روی صورتش ظاهر شده بود. لبخندی ناشی از اعتماد به نفس و رضایتی عمیق از خود. انگار پیشاپیش از آنچه می خواهد بگوید کیفور می شد.

-مرده زنده می کنه.

مهدو نگاهش  را از نگاه کلاغ برید. سربرگرداند و به دریا نگاه کرد. نمی توانست یا نمی خواست به کلاغ نگاه کند. پیدا بود که عمیقا متعجب شده است. اما یک جور تعجب کاملا خاص خودش. تعجبی که از هرگونه هیجان تهی بود. انگار بیش از آن که تعجب کرده باشد ترسیده بود. شنیدن این جمله که "مرده زنده می کنه" تنش را سست و رخوتناک کرده بود. سرش انگار از هرگونه فکر خالی شده بود. حس می کرد که سرش خالی است و تنها جسمی ناپیدا شبیه آونگ در سرش تکان می خورد.

کمی طول کشید تا مهدو دوباره بر ذهن خود مسلط شود و توان از دست رفته اش را دوباره در تنش جمع کند. سکوتی که بینشان حکمفرما شده بود را شکست و خطاب به مرد که خرمای دیگری از داخل کیسه درآورده و مشغول بازی با آن شده بود گفت :

-کو؟ میشه الان ببینیم ؟

مرد هسته ی خرما را پرت کرد توی دریا. و گفت:

-آره. چرا نشه. فقط گفته باشم جوون نمایش مفتی مفتی نمیشه ها.

مهدو در سبدی که صید ها را در آن می انداخت باز کرد. از صبح شش دانه ماهی گرفته بود. سبد را جلوی مرد گذاشت.

-بیا. برای شما. این خوبه؟

مرد در سبد را بلند کرد و نگاهی به ماهی ها انداخت. سپس برخاست و درحالی که به سمت موتور می رفت، گفت:

-خوبه. غذای دوسه روز منه. دریا بهت برکت بده جوون.

طنابی که قفس را با آن بسته بود، باز کرد. آن را جمع کرد و داخل خورجین موتور گذاشت. دستگیره قفس را گرفت و آورد روی تخت سنگ گذاشت.

مهدو تکانی به دسته قلاب داد. قلاب سنگین شده بود. مهدو قلاب را بالا آورد. ماهی کوچک سفید رنگی به آن گیر کرده بود. ماهی در هوا تکان می خورد و تقلا می کرد و مهدو ریسمان را بالا می کشید.

-از این میله ها به اون ور قلمرو این پرنده هست. جون هرکیو بخواد خودش میگیره و به هرکی که بخواد جون میده.

مهدو سرش را برگرداند و به قفس نگاه کرد. کلاغ روی دو پا ایستاده بود و زل زده بود به مهدو. مهدو به سرعت نگاهش را دزدید و مشغول بالا کشیدن ماهی شد.

-جوون این ماهیو بده به من.

مهدو لبه قلاب را از دهان ماهی جدا کرد. دم ماهی را گرفت و به مرد داد. مرد ماهی را گرفت و از میان میله های بالایی آن را داخل قفس انداخت. ماهی تکان می خورد. تقلا می کرد. خودش را به دیوارهای قفس می کوبید. ناگهان کلاغ که تا آن موقع هیچ حرکتی نکرده بود، برخاست. بالهایش را باز کرد. پرید روی ماهی و چنگال هایش را در تن ماهی فروکرد. قارقار بلندی سرداد. سپس سرش را بالا برد و با منقار ضربه ی محکمی به سر ماهی زد. ماهی دیگر تکان نخورد.

مهدو با حیرت به قفس نگاه می کرد. دهانش نیمه باز بود و چشم هایش بی آن که پلکی بزنند قفل شده بودند روی کلاغ. مرد، تکه چوب نازکی از روی زمین برداشت و آن را از میان میله ها فرستاد داخل قفس. کلاغ از روی ماهی بلند شده و گوشه قفس نشسته بود. مرد با چوب ماهی را از قفس بیرون کشید. دم ماهی را گرفت و از روی خاک بلندش کرد و آن را سمت مهدو برد.

-خوب نگاش کن. قبولت هست که مرده یا نه؟

مهدو ماهی را از دست مرد گرفت و ورانداز کرد . تن ماهی خاک آلود شده بود.

-ها. مرده که مرده.

- خیلی خوب. حالا بده ش به من.

وماهی را از دست مهدو گرفت. با لبه آستینش ماهی را پاک کرد. آن را جلوی دهانش گرفت. فوتی روی آن کرد و انداخت داخل قفس.

کلاغ برخاست. روی ماهی مرده نشست و دوباره با منقارش ضربه ای بر سر ماهی کوفت. ماهی شروع به تکان خوردن کرد. تقلا می کرد و خودش را به میله های قفس می زد.

مهدو نفس نفس می زد. با چشم های خودش دید که کلاغ می کشت و زنده می کرد. حالا دیگر از نگاه کردن به کلاغ نمی ترسید. به چشمهای کلاغ زل زده بود و کلاغ به چشم های مهدو. یک جور پیوند ذهنی میان خودش و کلاغ حس می کرد. گره خورده بودند در هم. گویی به سمت هم می دویدند و هم می گریختند از یکدیگر. یک ذهن دیگر، یک ذهن سوم میان آن دو به وجود آمده بود. یک ذهن مشترک که مال هر دوی آن ها بود و هرکدام باید چیزی از ذهن خود در آن می ریختند. ذهن کلاغ، کهنسال بود. او که هیچ گاه به دنیا نیامده بود و گویا قرار هم نبود که بمیرد، تجربه ی زیسته ی صدها، هزاران ویا صدهزاران سال را در این ذهن مشترک می ریخت. بار این حجم عظیم از بودن و زیستن بر ذهن جوان مهدو سنگینی می کرد.حس می کرد که باید از این ذهن مشترک عبور کند و وارد ذهن کلاغ شود تا سنگینی این بار ناشناخته از بین برود. تا با کلاغ در این ذهن جاودانه و نامیرا سهیم شود. و کلاغ نمی گذاشت. راه را بر او می بست. تصاویری گنگ، با سرعت از جلوی چشمش عبور می کردند. انگار کلاغ تصویر تمام موجوداتی را که کشته بود و زنده کرده بود به مهدو نشان می داد. بیابانی وسیع بود پر از انواع موجودات. از آدمیان گرفته تا حیوانات و پرندگان و... تا چشم کار می کرد بیابان بود و در آن راه می رفتند. انگار تمام زندگان جهان آن جا بودند، در آن بیابان.  ناگهان آسمان سیاه شد. انبوه کلاغ ها در آسمان پرواز می کردند. اندازه شان به وسعت آسمان بود. بی تعداد بودند. کلاغ ها از آسمان پایین آمدند. هر کلاغ روی جانداری نشست وبا منقار بر سرش کوفت. تمام موجوداتی که در آن بیابان بودند، بی جان بر زمین افتادند. کلاغ ها دوباره با نوک منقارشان بر سر جنازه ها ضربه زدند. جنازه ها برخاستند و در بیابان شروع به دویدن کردند. کلاغ داشت بر ذهن مهدو فشار می آورد. مهدو له می شد در خود. مچاله می شد. دنبال گریز بود. دنبال روزنه ای بود تا ذهنش را رها کند. اما نه... نمی خواست فرار کند. می خواست بر ذهن کلاغ مسلط شود. می خواست مثل کلاغ باشد. که از زمان بابا آدم بوده و تا عصر قیامت خواهد بود و می کشد و زنده می کند. کلاغ، لذت تمام کشتن ها و زنده کردن هایش را مثل بویی عجیب در ذهن مشترکشان می ریخت. مهدو را به دنبال این بو به سمت ذهن خودش می کشید و راهش نمی داد. بیابان خالی بود از موجودات. هیچ کدام از آدمیان و وحوش و طیور و ... نبودند. تنها کلاغ ها روی زمین نشسته بودند. کلاغ ها بال گشودند. پرواز کردند. در آسمان به هم پیوستند. در هم فوررفتند و شدند یک کلاغ. مهدو خودش را می دید که گوشه ای از بیابان افتاده. دست ها و پاهایش با طناب بسته است. کلاغ از آسمان پایین آمده با چنگال هایش طناب دست و پای مهدو را پاره کرد و رفت. مهدو برخاست. شروع به دویدن کرد. در بیابان می دوید. خسته بود. عرق می ریخت. تشنه بود. عجیب تشنه بود. تمام تنش می سوخت. کلاغ از دور پیدا شد. ظرفی بزرگ را در  چنگال هایش گرفته بود. نشست و ظرف را روی زمین گذاشت و دوباره پرید و رفت. مهدو تشنه بود. به سمت ظرف آب دوید. کنار ظرف که رسید، نشست. دستش را به سمت ظرف آب دراز کرد تا آن را بردارد. ناگهان کلاغ پیدا شد. با سرعت پرواز می کرد. آمد و با تنه اش محکم به ظرف آب زد. ظرف وارو شد و تمام آب روی زمین ریخت. کلاغ پرواز کرد و دور شد. مهدو سرش را بلند کرد. آن سوتر ظرف آب دیگری گذاشته بود . مهدو به سمت آب دوید. اما پیش از آن که برسد، کلاغ سررسید و ظرف آب را ریخت. مهدو سرش را چرخاند. در جای جای بیابان ظرف های آب گذاشته بود. به سمت هرکدام که می رفت کلاغ ظرف آب را وارو می کرد. تشنه بود. مهدو تشنه بود. می دوید. تاریک بود. همه جا تاریکی بود. بیابان تیره و تار شده بود. و مهدو در بیابان تیره به دنبال آب می دوید و نمی رسید. داشت له می شد. چیزی سیال در ذهنش شروع به دوران کرده بود.

-جوون باز هم ازین خرما ها داری؟

مهدو نگاهش را از قفس به سمت مرد گرداند. مرد دم ماهی را در دستش گرفته بود و آن را زیر آفتاب نگه داشته بود و داشت با یک چشم نگاهش می کرد. ماهی تکان می خورد. می خواست از دست مرد بیرون بیاید. مرد ماهی را تکانی داد و انداخت توی دریا. ماهی شناکنان از آن جا دور شد.

-آره. هست.

مهدو کیسه اش را جلوی مرد گرفت. مرد یک خرمای دیگر برداشت و در دهان گذاشت. کلاغ قاقار بلندی سرداد. صدای قارقار کلاغ  با صدای کوبیده شدن موج ها به صخره و صدای پیچیدن باد در شاخه های بید درآمیخت.

-چطور بود جوون؟ خوشت اومد؟

مهدو حواسش جای دیگری بود. نشنید که مرد چه گفت. ابروهایش درهم گره خورده بودند. تلخی پنهان چهره اش حالا پیداتر شده بود و اعضای صورتش انگار بیشتر به هم فشار می آوردند. به دریا خیره شده بود و داشت چوب ماهیگیری اش را با افق دریا مماس می کرد.

-کجایی جوون؟

-ها...ببخشید عمو. حواسم پرت شد یه دقه.

-پرسیدم چطور بود؟ خوشت اومد؟

-ها...خیلی. فقط یه سوالی خواستم ازتون بپرسم.

-بپرس جوون. اگه جواب داشته باشه جوابت می دم.

- این کلاغ رو از کجا پیداش کردین؟

-قصه اش مفصله. حالا یه کمیشو میگم برات. جد من نوکر حضرت آصف بوده. جوون می دونی چن هزارهزار سال پیش میشه؟ وقتی پرنده رو میندازن تو قفس می سپرنش به جد من که نگهش داره تا عصر روز قیامت که خضر نبی خودش بیاد و در این قفسو باز کنه و این پرنده آزاد بشه. ازون موقع تاحالا پرنده پیش خونواده ی ما بوده. من خودم وقتی که پدرم مرد پرنده رو ازش گرفتم. یادمه اون موقع یه گاری داشتیم. همون موقع وقتی رسیدم شهر فروختمش یه پولی هم که از پدرم مونده بود گذاشتم روش این موتور رو خریدم. یادمه با پدرم داشتیم می رفتیم. تویه گردنه کوهستانی بودیم. یهو گیر سرما افتادیم. برف گیر شدیم. پدرم نتونست تحمل کنه. همونجا تموم کرد. قبل این که بمیره قفس پرنده رو سپرد به من. هرچی هم که باید می دونستم بهم گفت. حالا منم هرچیش که گفتنی بود برات تعریف کردم. باقیش دیگه گفتن نداره. خلاصه این پرنده از زمان حضرت سلیمان تا حالا دست اجدا م بوده. هرکس می سپرده به پسرش حالا هم که پیش منه.

مرد خنده ای کرد و گفت: البته فکر کنم من اولین صاحب این قفسم که بچه ندارم.

مهدو که حالا کمی از آن حالت بهت بردگی اش کاسته شده بود و توانسته بود بر خود مسلط تر شود گفت:

-حالا خدا رو چه دیدی عمو. شاید تا وقتی که زنده ای عصر قیامت بشه. این کلاغ هم ازین قفس دربیاد بره دس خودش.

مرد با خنده گفت:" شایدم شایدم. کسی چه می دونه." و کلاغ قارقار بلندی سرداد.

آفتاب بالاتر آمده بود و کمی مانده بود تا به میانه ی آسمان برسد.باد ملایم تر می وزید. دریا آرام تر شده بود. موج ها روی سطح آب کمتر شده بودند و شاخه های بید دیگر تکان نمی خوردند. مرد دست کرد در جیب لباسش و یک قوطی کوچک سیاه رنگ بیرون آورد. در قوطی را باز کرد و روی زمین گذاشت. قوطی را تکان داد و چند نخ سیگار بیرون آورد. سیگارهای کوچکی بودند به اندازه دو بند انگشت و کاغذ آن ها، که از جنس برگ خشک قهوه ای رنگ بود، با نخی نازک پیچیده شده بود. مرد قوطی سیگار را جلوی مهدو گرفت.

-می کشی جوون؟

مهدو یکی از سیگارها را از داخل قوطی بیرون آورد.

-این ها رو من خودم پیچیدم. توتونش توتون هندیه.

مرد کبریتی آتش زد و با آن اول سیگار مهدو و بعد سیگار خودش را روشن کرد. دو مرد در سایه ی بید نشسته بودند و پک می زدند به سیگارهاشان. هیچ نمی گفتند و نسیم دودها را در هوا پراکنده می کرد.

کمی بعد، مهدو سکوت بینشان را شکست و با صدای گرفته ای گفت:

-تو از این کلاغ نمی ترسی؟

مرد با خنده گفت:

-ترس؟ ترس چرا؟ پرنده کجاش ترس داره؟

- ای کلاغ هیچوقت نمرده. هیچ وقت هم نمی میره. جلو چشم خودم این ماهیو کشت و زنده ش کرد. البته من خودمم می دونم مرگ قسمت همه ست اما ولی انگار...

مرد حرفش را برید  وگفت:

-کی گفته؟ اینو کسایی گفتن که مرگ شکستشون داده و قسمتشون شده. گفته ن که قسمت همه هست و نصیب همه میشه. وگرنه کی گفته که مرگ نصیب همه میشه؟

-نمی دونم. نمی دونم. ولی خوب کیه که آخرش نمرده؟

-همه ی کستیی که الان زنده ن و هنوز نمرده ن.

-ولی خوب همه که آخرش می میرن.

-از کجا می دونی؟ هنوز که آخرش نشده جوون. تو از کجا می دونی؟

- نمی دونم. نمی دونم

حرف مرد برای مهدو تازگی داشت. حرف مرد را فهمیده بود. همان اول منظور مرد را کاملا متوجه شده بود و پذیرفته بود. اما هنوز نمی دانست که چه برخوردی نسبت به آن باید داشته باشد.

مرد، خاکستر سیگارش را در آب تکاند و سپس سیگار خاموش را انداخت توی دریا.

چطور بود جوون؟

-ها خوب بود. مزه اش خوب تند بود.

- من برم دیگه کم کم. بابت این ماهی ها دستت درد نکنه.

سپس برخاست. قفس کلاغ را برداشت و پشت موتورش گذاشت و بعد بازگشت. ماهی ها را یکی یکی از داخل سبد درآورد و در کیسه ی خاکستری رنگی که با خود داشت گذاشت.

مهدو چوب ماهیگیری اش را کنار تخته سنگ گذاشت. از جایش بلند شد و رفت پیش مرد کنار موتور ایستاد.

-گفتی اسمت چی بود جوون؟

-مهدو مهدو.

مرد خنده ی کوتاهی کرد و گفت:

-میبینی جوون؟ دارم پیر میشم منم. حافظ برام نمونده.

مهدو بعد از سکوتی طولانی گفت:

-راسّی عمو. نگفتی اسمت چیه؟

همان خنده ی همیشگی، دوباره در صورت مرد ظاهر شد و درحالی که موتورش را از روی جک بر می داشت گفت:

-من یک عادت بدی دارم.همیشه اسم همه رو می پرسم اما هیچوقت اسممو به کسی نگفتم. سپس خنده ی بلندی کرد و ادامه داد:

به اسم من چکار داری جوون؟ چه دردی ازت دوا می کنه؟فک کن اسم ندارم اصلا.

مهدو از حرف مرد نرنجید.یکه هم نخورد. تنها حس کرد که چیزی از او کنده شد. حس کرد جایی از تنش خالی شده و مرد یک لحظه او را از خود تهی کرده است.

مرد حالا سوار موتور شده بود. سویچ را چرخاند و شروع کرد به هندل زدن. مهدو گفت:

-حدودا کی نمایش شروع میشه؟

-من الان میرم آبادی. یه چرخی  اون جا میزنم. این ور و اون ورش رو میبینم که هم تماشا باشه  وهم یه جای خوبی برای معرکه پیدا کنم. بعد از ظهر قبل از غروب که هوا بخواد تاریک شه شروع میکنم دیگه کم کم.

- من سعی میکنم اگه بتونم زودتر بیام نمایشتو ببینم اون جا. دلم میخواد یه بار دیگه ببینم این کلاغ چه می کنه.

-بیا. بیا. حتما بیا مهدو.

مرد چند بار دیگر محکم هندل زد. اما موتور روشن نمی شد. سر برگرداند و به مهدو، که حالا چند قدم دورتر ایستاده بود، گفت:

-جوون میای یه هلی بدی این موتور روشن بشه؟

مهدو رفت و پشت موتور ایستاد. قفس کلاغ به ترک موتور بسته بود. مهدو ترک موتور را گرفت و شروع کرد به هل دادن. ده بیست قدمی جلوتر نرفته بود که موتور روشن شد.

-دستت درد نکنه مهدو. خداحافظت باشه.

-خداحافظ عمو. خداحافظ.

موتور در جاده ی خاکی می رفت و دور می شد. کلاغ، پشت موتور، توی قفسش ایستاده بود و زل زده بود به مهدو. و مهدو خیره به او نگاه می کرد.

پایان فصل اول

شنبه 21فروردین 95

بازنویسی 15اردیبهشت 95

۹۵/۰۲/۱۶
عرفان پاپری دیانت

جویندگی

داستان

رمان

زندگی

مرگ

مهدو

نظرات  (۲)

یه دفعه یکی مینویستش...چاپش میکنه هیچی گیرت نمیادا ؛)...مثل گابریل گارسیای جان نوشته شد در قالب جنوبی های دلنشین شرق...چه نشست بر دل...یکی از توانایی ها بازنویسی زودتر از خود نوشتن...فکر کنم اردیبهشت سهوا شده فروردین...موفق باشی(ید)..؛)
پاسخ:
چقد بدبخته اون که بیاد اینو ببره چاپ کنه
حلالش :))
نوشتنش مال فروردینه. بازنویسیش اردیبهشت
بالاخره عرفان خان پاپری دیانت زبان گشودند و مخاطب را  در حین خوانش نوشته ها  با دیالوگی چند متحیر کردند..
ولی خداییش  انقدر بی خیال نباش چند سال دیگه که  سنی ازت گذشت و نوشته هات به اسم یکی دیگه چاپ شد  حسرت می خوریا....از ما گفتن بود...باشد که رستگار شویم...
پاسخ:
دبالوگ غیرقابل حذفه گاها

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی