دیوار [داستانک]
جمعه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۱۸ ب.ظ
در ورودی سالن رستوران باز شد و او داخل آمد. پسر بچه گفت :
-هی پدر. آن جا را نگاه کن. چشم هایش را ببین.
سینی غذا از دست گارسون افتاد. مرد، دست نامزدش را رها کرد. صدای قاشق و چنگال قطع شد. همه، پشت میزهاشان نشسته بودند و خیره به او نگاه می کردند.
جلوی در رستوران ایستاد. از راهرو گذشت. در سالن را باز کرد و وارد شد. ایستاد و به سالنِ خالی رستوران نگاه کرد. صندلی ها پراکنده و میزها به هم ریخته بودند. دیوارها ترک خورده و خزه بسته بودند. و برگوشه هاشان تار عنکبوت دیده می شد.
خرداد 95