تشنه ی زیستن [یادداشتی برای نمایشنامه یرما]
خواندن یرما، برایم تجربه ای پرهیجان و آموزنده بود. همان تصویری را که از لورکا (نه شعرهایش) در ذهنم داشتم، در این نمایشنامه دیدم. بگذریم. یرما دومین شخصیت زنی بود که به خودم نزدیک دیدم اش. پیش از آن چنین حسی را، هرچند ضعیف تر، نسبت به سامانتا در فیلم Her داشتم.
1
ماجرا، روایت زندگی زنی روستایی ست که بچه دار نمی شود. یرما دقیقاً بخش زنده ی ذهن من است. یرما با تمام وجود می خواهد بچه دار شود اما نمی شود. تنش پر از خون تازه است. مثل زمینی آماده ی کشت است. اما باران بر او نمی بارد. پستان هایش پر از شیر است اما خورنده ای نیست. تنش پر از محبت و گرماست اما کودکی نیست تا از این شیر بخورد و با آن محبّت ببالد. داستان، روایت کسی ست که درونش پر از زندگی و بیرونش پر از مرگ است. یکجا یرما تنش را به بیابان تشبیه می کند. کسی که زنده است و می خواهد زنده باشد و زندگی ببخشد اما زندگی از او دریغ می شود.
یرما :
- از کجا می آیی عشقم، کودکم؟
- "از فراز قله های سرد"
- چی دلت می خواهد عشقم، کودکم؟
- "تن پوش گرم"
آفرینش... بحث بر سر خلق کردن است. یرما می خواهد مثلی از خود تولید کند. می خواهد بیافریند. اما جهان پیرامونش عقیم است و این عقیم بودن را بر او تحمیل می کند.
دولورس:
- شوهرت، خوان، مرد خوبیه.
یرما:
- خوبه. خوبه. خوب. بعدش چی؟ من ترجیح می دادم که بدجنس بود. دنبال بره هاش راه میفته. شب پول هاشو می شمره. وقتی منو بغل می کشه انجام وظیفه می کنه. اما وقتی به کمرش دست می کشم حس می کنم بدنش مثل یه جسد سرده.
*
خوآن:
- اینجا چکار می کنی؟ اگه می تونستم چنان نعره ای می زدم که همه ی مردم باخبر بشن که ناموس من کجا به باد رفته. ولی باید صدامُ تو گلو خفه کنم. چون تو زن من هستی.
یرما:
- اگه من هم می تونستم چنان نعره ای می زدم که مرده ها سر از قبر بیرون بکشن و شاهد باشن که من مثل آب یه چشمه پاک و روون و روشن ام.
*
یرما:
- به تنهاییِ من فکر کن. مثل این که ماه تو آسمون سرگردون به دنبال خودش بگرده.
2
چیزی که توجه مرا به خود جلب می کند. حضور شخصیت «پیرزن» است. (در لیست بازیگران اجرایی که پری صابری از نمایشنامه کرده است، نام این شخصیت با عنوان «پیرزن کافر» ثبت شده است.) پیرزن برای من شکلی از شیطان است. خودِ شرّ است. همان قدر زنده و سرخ و شوم. برخورد اول پیرزن با یرما، صحنه ی عجیبی است.
پیرزن:
- تو دختر کی هستی؟
یرما:
- هانری چوپان.
پیرزن:
- هانری چوپانُ می شناسم. مردمون خوبی هستن. آدم های زحمت کشی که هی عرق می ریزن و کار می کنن و یه لقمه نونی درمی آرن و یه روز هم سرشونُ میذارن زمین و می میرن. نه تفریحی نه هیچی. تفریح مفت چنگ دیگرون. نزدیک بود زن یکی از عموهات بشم. آخه من جوونی هام خیلی شنگول بودم. خیلی اهل کیف بودم. بیشتر شب ها می پریدم کنار پنجره و سرک می کشیدم تو خیابون. به هوای این که صدای گیتار میاد. ولی گیتار چیه؟ صدای باد بود. (می خندد) شاید تو دلت بهم بخندی. من دوتا شوهر کردم. چارده تا شکم زاییدم. پنج تا از اولادام عمرشونُ دادن به شما. ولی اصلاً غصه دار نیستم. بازم دلم میخواد صدسال دیگه زندگی کنم. پیش خودم میگم ببین ننه این درخت های انجیر چه عمری می کنن. ببین این خونه ها چه دوامی دارن. ولی ما زن های فلک زده به یه فوت بندیم. به یه چشم به هم زدن خاکستر می شیم.
*
یرما:
- می خواستم از شما یه چیزی بپرسم.
پیرزن:
- بپرس. (او را نگاه می کند.) فهمیدم چی میخوای بگی. نه، راجع به این چیزا نمیشه حرف زد.
*
یرما:
- چرا من عقیم هستم؟ این شور زندگی من فقط باید صرف مرغداری و نظافت خونه بشه؟ خواهش میکنم به من بگین. گوش میدم. حتی اگه قرار باشه سوزن تو تخم چشام فروکنم.
پیرزن:
- من چیزی نمی دونم. من طاق باز خوابیدم و آواز خوندم. بچه خودش مثل آب چشمه جاری میشه. کدوم بنده خدایی جرأت داره بگه تن و بدنت قشنگ نیس؟ از کنار اسب رد بشی از خوشگلیت شیهه میکشه. نه دختر جون. نذار به حرف بیام. بذار دهنم بسته باشه.
در دیدار اول، پیرزن مدام از زیبایی یرما تعریف می کند و مدام می کوشد تا رازی را از او مخفی نگه دارد. چه رازی؟ رازی که در پایان نمایش، جلوی آرامگاه قدیس لو می رود. نکته ی جالب این که پیرزن با وجود این که کاملاً غریبه است و هیچ ارتباطی با زندگی یرما ندارد اما همه چیز را می داند و در آخر داستان واقعیت را به یرما می گوید و شومی آن را آشکار می کند.
3
تابلوی دوم از پرده ی سوم در زیارتگاه قدیس اتفاق می افتد. آرامگاه جای عجیبی ست در دل کوهستان. جایی سوت و کور و خطرناک. زن های نازا از همه جا می آیند و از حضرت، طلب اولاد می کنند. مردانِ غریبه در گوشه کنار به کمین زنان زائر نشسته اند. عده ای می گریند و عده ای دعا می خوانند. و پیرزن، آن جا نشسته است و به همه ی آن ها می خندد.
پیرزن (با تمسخر) :
- شما آب مقدس گیرتون اومد؟
زائر:
- بله.
پیرزن:
- حالا که نشون داده چه کارهایی از دستش ساخته ست.
زائر:
- ما بهش اعتقاد داریم.
پیرزن:
- شماها اومدین دست به دامن حضرت بشین که بچه دار شین. ولی سال به سال تعداد مردایی که می آن زیارت بیشتر میشه. این چه معنی داره؟ (می خندد.)
زائر:
- اگه اعتقاد نداری چرا اومدی؟
پیرزن:
- اومدم تماشا. تماشا کیف داره. تازه اومده م مواظب پسرم باشم. پارسال دوتا پسر به خاطر یه زن عقیم خودشونُ تیکه پاره کردن. می خوام پسرم از جلوی چشمم دور نباشه. از این گذشته دلم خواسته بیام.
بعدتر، مکالمه ای را بین چند نفر از زائران می شنویم:
ماریا: من هیچ وقت این زیارتُ دوست نداشته م. بریم پیش اونا. دارن میان.
زن دوم: پارسال وقتی هوا تاریک شد، چن تا پسر توی سینه ی خواهرم چنگ زده ن.
- چه داستانایی که مردم ازینجا تعریف نمی کنن.
- با چشم خودم پشت زیارتگاه چهل تا چلیک شراب دیده م.
- سیل مرد عزب از کوه های اطراف سرازیر شده ن اینجا.
در این قسمت از نمایش، فضا عوض می شود. ما با تصاویر فراواقعی و شاعرانه ی مخصوصِ لورکا مواجه می شویم. عناصر اسطوره ای وارد متن می شود. تمام افراد نمایش از صحنه خارج می شوند و عده ای با شمایل عجیب وارد می شوند و جلوی مقبره ی قدیس آواز می خوانند و می رقصند. چند دختر با نوارهای سیاه در دست هایشان، یک کودک، یک عروس، و دو نفر که ماسک بر چهره دارند. یکیشان نرینه و دیگری مادینه ست. این قسمت از نمایشنامه، به کلی از باقیِ متن جداست. گویی نویسنده حرفی را که در کل داستان می خواهد بزند، در این بخش به طور موجز و شاعرانه بیان می کند. فضا، شاد و ملتهب است. نوعی سرخوشیِ دوزخی در این تصاویر حس می شود. یکجا کودک به نرینه و مادینه اشاره می کند:
بچه:
- شیطان و زنش
شیطان و زنش
مادینه:
- در آب کوهستان
عروس:
- عروس غمزده تن شسته ست.
4
این رقص و آواز از طرفی می تواند فضاسازی ای باشد برای قسمت بعد که احتمالاً مهمترین بخش نمایش است. یرما به زیارتگاه آمده تا دعا بخواند. و برای بار دوم پیرزن را می بیند. و آن جا، پیرزن راز را برای یرما بر ملا می کند.
واقعیت... یرما واقعیت و تلخی اش را از زبان پیرزن کافر می شنود. اگر دقت کنیم می بینیم که یرما در تمام طول نمایش، نوعی سرگشتگی به همراه خود دارد. پر از شور و اشتیاق و هیجانِ ناکامی ست. و تمام اطرافیانش نیز این بی خبری و سرگشتگی را در او بیشتر می کنند چراکه هیچ کدام از حقیقت امر هیچ اطلاعی ندارند و تنها پیرزن غریبه ست که همه چیز را می داند. یرما در انتهای نمایش، توسط پیرزن ابلیس شکل، با واقعیت مواجه می شود و یک آن، سکوتی عجیب او را در بر می گیرد.
پیرزن، واقعیت را به یرما نشان و راهی شوم را برای رهایی از این واقعیت پیش پایش می گذارد. نقطه ی اوج داستان این جاست.
پیرزن: قبلاً بهت نگفتم ولی حالا میگم.
یرما: تو چی میتونی به من بگی که خودم ندونم؟
-حرفی رو که نو زبونمه. حرفی رو که همه ی مردم می زنن. تقصیر شوهرته. فهمیدی؟ جفت چشم هام کور شه اگه دروغ بگم. نه پدرش نه جدش هیچ کدوم از نژاد حسابی نبودن. زمین و آسمونُ به هم ریختن تا تونستن بالاخره صاحب یه نوه پسر بشن. آب دهن توی رگ هاشونه. ولی فامیل تو حسابش جداست. تا دلت بخواد خواهر و برادر و فامیل و پسرعمو داری. حالا فهمیدی چه فلاکتی به سر نازنینت هوار شده؟
- فلاکت. مرداب زهر زیر سنبله ی گندم.
- مگه پا نداری فرار کنی؟
- فرار کنم؟
- وقتی تو زیارتگاه تو رو دیدم قلبم از جا کنده شد. زن ها میان این جا تا با مردهای غریب آشنا بشن. اون وقت میگن حضرت معجزه می کنه. (می خندد) پسرم پشت زیارتگاه منتظره. تو خونه ی ما جای یه زن خالیه. باهاش برو. ما سه نفری با هم زندگی می کنیم. خون پسرم هم مثل خون خودم پر از حرارته. اگه با ما بیای بوی گهواره رُ می شنوی. برو. گوش ت هم به حرف مردم نباشه. شوهرت هم... تو خونه ی ما اونقدر شجاعت و اسلحه گیر میاد که جرأت نکنه پاشُ اونجا بذاره.
به اینجا که رسیدم، می رفتم که با تمام وجود از یرما متنفر شوم. یرمایی که آن را بخشی از خودم می دانم. اما در سطور بعد، لورکا با شرافتی شاعرانه، یرما را از این دو راهی سخت نجات می دهد.
یرما: هرگز این کارُ نمی کنم. فکر می کنی از من برمیاد که مال مرد دیگه ای باشم؟ جواب شرافتم رُ چی بدم؟ آب به چشمه بر نمی گرده. صلاة ظهر قرص ماه در نمیاد. برو! من راه خودمُ بلدم. تو راستی راستی فکر کردی من بتونم کنار مرد دیگه ای خم بشم؟ برم چیزی رُ که متعلق به خودمه گدایی کنم؟ درست منُ نگاه کن و دیگه هم با من حرف نزن. من دنبال چیزی نمی گردم.
پیرزن: آدم تشنه از کسی که بهش آب می رسونه ممنون میشه.
- من زمین بایری هستم که صد تا گاو نر هم دردشُ علاج نمی کنه. اون وقت تو داری به من یه پیاله آب چاه تعارف می کنی؟ درد من تو گوشت و خونمه.
- پس به همین حال و روز بمون. خودت می خوای مثل یه بوته ی خار میون شنزار اونقدر بی آب بمون تا کنف و پژمرده شی.
- آره. پژمرده... پژمرده... احتیاجی نیست به رخم بکشی. مثل یه بچه ی بدجنس از جون دادن یه حیوون بی دفاع لذت ببر.
5
حالا یرما در برابر صومعه ایستاده ست. صومعه ای که حالا فهمیده هیچ کاری از آن برنمی آید. و از طرفی می داند که نازایی از طرف شوهرش است. خسته و دل بریده ایستاده است و دستِ پیرزن به سوی او دراز است. پیرزن به او مژده ی زندگی و باروری می دهد. اما یرما به شیطان پناه نمی برد. میل به زایندگی را در خود از بین می برد اما نمی گذارد که نطفه ی بقا و زیستن اش از پسر ابلیس باشد.
در اینجا یک بحث مطرح می شود یا حداقل من ایده را از متن برداشت می کنم:
زایندگی دو سرچشمه دارد. یکی شر و دیگری خیر. یکی از سوی پسر پیرزن کافر و دیگری از سوی طبیعت، با نطفه ی خوآن. آفرینش، از دو جا عطا می شود. یکی به یرما داده نمی شود و دیگری را یرما نمی خواهد. پس چه می کند؟ ساکت می شود. دل می برد از شور و میل به بقا را در دل خود می میراند. و می گوید: «من دنبال چیزی نمی گردم.»
6
اما نمایشِ این تقابل و این دوگانگی در سرچشمه ی آفرینش، تمام حرف متن نیست. لورکا به این مفهوم بسنده نمی کند و در ادامه ی داستان، حرفی عمیق تر می زند.
خوآن، که پشت یکی از صخره ها مخفی شده و مکالمه ی پیرزن و یرما را شنیده است، وارد صحنه می شود. دیالوگ مهمی بین آن ها رد و بدل می شود. خوآن تجسم واقعیت است. و برعکسِ او، یرما پرشور و زیاده خواه است.
خوآن:
- به خاطر چیزهایی که برای من پشیزی ارزش نداره. می شنوی؟ برای من پشیزی ارزش نداره. بالاخره باید بهت می گفتم. فقط چیزی که توی دستم باشه برای من اهمیت داره. چیزی که جلوی چشمم باشه.
خوآن، مرگِ یرماست. واقعیت است، سرد و مرگ آلود. شاید بشود او را خلاصه ی جهانِ عقیمِ بیرون دانست. او دلیلِ نازایی یرماست.
در ادامه، بعد از گفت و گویی کوتاه، خوآن سعی می کند یرما را در آغوش بگیرد. اما یرما با دستانش گلوی او را می فشارد و خفه اش می کند. خوآن بیجان روی زمین می افتد. صحنه ی عجیبی ست. می بینیم که یرما در آن لحظه، سال ها پیر می شود. از جوانی پرشور تبدیل می شود به آدمی میانسال و دل بریده. بلوغ... یرما یک آن بالغ می شود. بلوغی تلخ و اندوهبار. نخواستن... یرما که در طول نمایش با تمام وجودش زندگی را خواسته بود، در یک لحظه شوهرش را می کشد و پر می شود از نخواستن. در حاشیه ی صفحه جمله ای نوشته ام: «آدمی که زندگی را به او نمی دهند، مرگ را می کشد.» یرما مرگش را می کشد. کسی که زندگی را از او دریغ می کنند، خودش را از مرگ دریغ می دارد. مرگ... یرما با مرگ مواجه است. با مرگ درگیر است. در طول داستان، می کوشد تا بچه دار شود. بچه، نشانه ی بقا و ادامه ی نسل است. یرما می خواهد با بچه دار شدن، ادامه پیدا کند و تولید مثل در واقع سلاح انسان در برابر مرگ است. اما در پایان شکلی دیگر از یرما را می بینیم. همه چیز را فهمیده. از همه چیز آگاه شده. از دروغِ زیارتگاه مطلع است. پیشنهاد زندگی بخشِ پیرزن کافر را رد کرده. شوهرش، خوآن را کشته. و فرزندی را که همیشه می خواست، دیگر نمی خواهد. دل بریده از همه چیز. تنهای تنها. شاید در خودش به نوعی زندگی، به نوعی جاودانگی می رسد.
7
خواندن یرما سفر ذهنی عجیبی بود برایم. به این فکر می کنم که یرما، حاصل تجربه ی یک شاعر است. شاعری که عشق به زندگی در نگاهش هویداست و شعرهایش پر از ستایش زندگی ست. به این فکر می کردم که شاعرانگی را در کجای این اثر می توانم ببینم. گذشته از تصاویر و دیالوگ هایِ شعروار، من فکر می کنم که بیشتر از همه چیز، دغدغه ی متن، دغدغه ای شاعرانه ست. حرفی که زده می شود؛ هسته ی اصلی و روحِ اثر، شعر است. یرما روح تپنده ی شاعر است. یک جا در طول نمایش، یرما تصویری از خودش می دهد: «مردابِ زهر زیر سنبله ی گندم.»
نمایشنامه ی یرما، مدیحه ایست برای زندگی و غمنامه ایست در مواجهه با مرگ. مواجهه... مواجهه... نه جدال و نه درگیری. پایانِ یرما عجیب است. مرا یاد بیتی از مولوی می اندازد.
خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست
پایان یرما، تجربه ی تلخ بزرگسالی ست. بزرگسالیِ نابه هنگام. دل بریدن و درخود خلاصه شدن. آرام شدن. نخواستن. بی نیازی از عشق.
یرما کنار جنازه ی شوهرش نشسته است و می گرید:
- حالا دیگه با خیال راحت چشم هامو می بندم و دیگه از خواب نمی پرم. دیگه نمی پرسم بالاخره خون من نوید خون تازه ای رو میده یا نه. برای همیشه عقیم شدم. چی می خواید؟ نیاید جلو. من پسرمُ کشتم. با دست های خودم پسرمُ کشتم. پسرمُ کشتم.
تیرماه 95