کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۸/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۸/۱۲
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۸
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۴
    .
  • ۰۳/۰۷/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۷/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۷/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۷/۲۷
    .

آخرین نظرات

  • ۲۹ ارديبهشت ۰۳، ۱۱:۳۵ - eons faraway
    برزخ

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «لورکا» ثبت شده است

 

خواندن یرما، برایم تجربه ای پرهیجان و آموزنده بود. همان تصویری را که از لورکا (نه شعرهایش) در ذهنم داشتم، در این نمایشنامه دیدم. بگذریم. یرما دومین شخصیت زنی بود که به خودم نزدیک دیدم اش. پیش از آن چنین حسی را، هرچند ضعیف تر، نسبت به سامانتا در فیلم Her داشتم.

1

ماجرا، روایت زندگی زنی روستایی ست که بچه دار نمی شود. یرما دقیقاً بخش زنده ی ذهن من است. یرما با تمام وجود می خواهد بچه دار شود اما نمی شود. تنش پر از خون تازه است. مثل زمینی آماده ی کشت است. اما باران بر او نمی بارد. پستان هایش پر از شیر است اما خورنده ای نیست. تنش پر از محبت و گرماست اما کودکی نیست تا از این شیر بخورد و با آن محبّت ببالد. داستان، روایت کسی ست که درونش پر از زندگی و بیرونش پر از مرگ است. یکجا یرما تنش را به بیابان تشبیه می کند. کسی که زنده است و می خواهد زنده باشد و زندگی ببخشد اما زندگی از او دریغ می شود.

 

یرما :

-         از کجا می آیی عشقم، کودکم؟

-         "از فراز قله های سرد"

-         چی دلت می خواهد عشقم، کودکم؟

-         "تن پوش گرم"

 

آفرینش... بحث بر سر خلق کردن است. یرما می خواهد مثلی از خود تولید کند. می خواهد بیافریند. اما جهان پیرامونش عقیم است و این عقیم بودن را بر او تحمیل می کند.

 

۱ نظر ۲۷ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۱۵
عرفان پاپری دیانت

 

افراد:

- فدریکو گارسیا لورکا Federico García Lorca

- احمد شاملو

- ایگناسیو سانچز مخیاس Ignacio Sánchez Mejías

- دسته کولیان آوازخوان


 

1.

صحنه کاملا تاریک است.

در قسمت بالای صحنه، ساعت سفیدرنگ بزرگی آویزان است. نور روی این ساعت متمرکز است و در تمام طول اجرا آن را می بینیم.

دو باریکه نور بر گوشه چپ و راست صحنه می تابد. در گوشه سمت چپ، لورکا را می بینیم که نشسته است و در گوشه ست راست، شاملو را درحالی که ایستاده است. میانشان تاریکی است. روی صحنه راه می روند و باریکه نور بزرگتر می شود. در وسط صحنه همدیگر را می بینند. خیره به هم نگاه می کنند.

۱ نظر ۲۸ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۵۴
عرفان پاپری دیانت