کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۹/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۳
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۳
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۹/۱۵
    .
  • ۰۳/۰۹/۰۶
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۸/۱۲
    .

آخرین نظرات

  • ۲۴ آذر ۰۳، ۰۹:۱۳ - عرفان پاپری دیانت
    ۲۴۲

ترجمه [نمایشنامه]

جمعه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۵۴ ب.ظ

 

افراد:

- فدریکو گارسیا لورکا Federico García Lorca

- احمد شاملو

- ایگناسیو سانچز مخیاس Ignacio Sánchez Mejías

- دسته کولیان آوازخوان


 

1.

صحنه کاملا تاریک است.

در قسمت بالای صحنه، ساعت سفیدرنگ بزرگی آویزان است. نور روی این ساعت متمرکز است و در تمام طول اجرا آن را می بینیم.

دو باریکه نور بر گوشه چپ و راست صحنه می تابد. در گوشه سمت چپ، لورکا را می بینیم که نشسته است و در گوشه ست راست، شاملو را درحالی که ایستاده است. میانشان تاریکی است. روی صحنه راه می روند و باریکه نور بزرگتر می شود. در وسط صحنه همدیگر را می بینند. خیره به هم نگاه می کنند. کمی بعد، شاملو لب باز میکند و چیزی می گوید. اما صدایش بیرون نمی آید. فقط تکان خوردن لب هایش را می بینیم. لورکا شروع به حرف زدن می کند.  اما صدایش نمی آید. هردو خاموش می شوند و خیره و متعجب به هم نگاه می کنند.

شاملو دستش را به سمت لورکا دراز می کند. از یکجا دستش جلوتر نمی رود. انگار دیواری نامرئی دور لورکا کشیده شده است. لورکا دو دستش را دراز می کند. دستش به دیوار ناپیدا می خورد. عدم امکان برقراری ارتباط بین این دو، باید از طریق بازی های پانتومیم نشان داده شود.

بعد از مدتی، دلسرد از ایجاد ارتباط، می نشینند و خیره به هم نگاه می کنند.

صحنه تاریک می شود.

2.

نردبان بلندی روی زمین افتاده. یک طرف آن لورکا نشسته است. شاملو به سمت نردبان می رود. نردبان به صورت افقی روی زمین گذاشته شده است. شاملو خوابیده و به حالت سینه خیز از نردبان بالا می رود. لورکا آن طرف نردبان _که گویی بالای آن است_ نشسته و به او نگاه می کند. شاملو به جند پله آخر می رسد. سرش را بالا می گیرد و به لورکا نگاه می کند.لورکا دو دستش را به سمت او دراز می کند. در یک دستش انار و در دست دیگرش زیتونی سیاه رنگ دارد. شاملو دستش را دراز می کند. لورکا انار و زیتون را در دست او می گذارد.

دو شاعر، خیره به هم نگاه می کنند.

صحنه تاریک می شود.

 

3.

لورکا وسط صحنه، روی صندلی چوبی نشسته است. شاملو از گوشه ای صحنه وارد می شود. به سمت او می آید. روبروی او، روی زمین می نشیند. دستش را به سمت لورکا دراز می کند. دستش به دیوار نامرئی می خورد.

صدای موسیقی نسبتا شادی به گوش می رسد. کولیان در حالی در حالی که می رقصند و آواز می خوانند، وارد صحنه می شوند. دور آن دو حلقه می زنند و شروع می کنند به ساز زدن و رقصیدن. لورکا با لبخند به آن ها نگاه می کند. شاد است. شاملو متعجب است. بهتش برده. چند کولی کنار صندلی لورکا ایستاده اند. انگار که او پادشاه کولیان است. شاملو روبروی او، روی زمین نشسته است و با تعجب به رقص و آواز کولیان نگاه می کند.

پس از چندی کولیان، رقصان از صحنه خارج می شوند. صدای ساز قطع می شود.

دو شاعر خیره به هم نگاه می کنند.

صحنه تاریک می شود.

 

4.

وسط صحنه نردبانی قرار گرفته. به طور عمودی ایستاده است. لورکا وارد صحنه می شود. کیسه ی سفیدرنگی بر دوش دارد. از نردبان بالا می رود. وقتی به بالای نردبان رسید، در کیسه اش دست می کند و ماه را بیرون می آورد. ماه کوچکی است از جنس فلز. ماه را به زنجیری که از سقف آویزان است نصب می کند.

صحنه تاریک می شود.

 

5.

شاملو وارد صحنه می شود. به سمت نردبان می رود. از نردبان بالا می رود. ماه فلزی را بر می دارد. از نردبان پایین می آید.

صحنه تاریک می شود.

 

6.

این صحنه شبیه صحنه اول است. دو باریکه نور بر دو گوشه صحنه می تابد. دو شاعر به سمت یکدیگر می روند. سعی می کنند با هم حرف بزنند اما نمی توانند. صدایشان از گلو بیرون نمی آید. به سمت همدیگر دست دراز می کنند تا دست یکدیگر را بگیرند. هنوز اما دیوار نامرئی بینشان است. مدتی با حرکات پانتومیم، عدم امکان برقراری ارتباط بین آن ها نشان داده می شود. بعد از مدتی، دو شاعر می نشینند و خیره به هم نگاه می کنند.

صحنه تاریک می شود.

 

7.

باریکه نوری بر قسمت بالای صحنه می تابد. جنازه مرد جوانی را می بینیم. لورکا وارد صحنه می شود. می رود و کنار جنازه می نشیند. به جنازه نگاه می کند.

کمی بعد، شاملو از گوشه ای وارد صحنه می شود. به سمت جنازه می رود. کنار جنازه می نشیند. دو شاعر، خیره به جنازه ایگناسیو نگاه می کنند. لورکا دستش را روی تن جنازه می گذارد. کمی بعد، شاملو هم دستش را روی جنازه می گذارد. هر دو به جنازه خیره می شوند.

کمی بعد، سربرمی گردانند و خیره به هم می نگرند. لورکا دست دیگرش را به سوی شاملو دراز می کند. شاملو هم دستش را به سوی او دراز می کند. دیوار نامرئی بین آن ها نیست. دست یگدیگر را می گیرند. دو شاعر را می بینیم که یک دستشان را روی جنازه ایگناسیو، و دست دیگرشان را در دست یگدیگر گذاشته اند. هر دو لبخند محوی بر لب دارند.

صحنه تاریک می شود.

تنها ساعت بزرگ بالای صحنه را می بینیم که نور بر آن متمرکز است. عقربه های ساعت شمار دقیقا ساعت پنج را نشان می دهد.

دکلمه شعر "در ساعت پنج عصر" با صدای شاملو پخش می شود.

پایان

 

عرفان پاپری دیانت

28 اسفند 94

 

 

 

 

نظرات  (۱)

خیلی خیلی خوب و خلاقانه بود.
آخرش هم خیلی خوب تموم شد.
دقت کردی هیچوقت دیالوگ نداری؟
پاسخ:

به هیچ آهنگ عرض مدعا صورت نمی بندد

                          چو مضمون بلند افتاده ام در خاطر لالی

بیدل دهلوی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی