کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۹/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۳
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۳
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۹/۱۵
    .
  • ۰۳/۰۹/۰۶
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۸/۱۲
    .

آخرین نظرات

  • ۲۴ آذر ۰۳، ۰۹:۱۳ - عرفان پاپری دیانت
    ۲۴۲

۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ترجمه» ثبت شده است

کتابِ "فیورتّی" یا "گل‌های کوچکِ قدیس فرانچسکو" یکی از ولی‌نامه‌های مشهورِ مسیحی‌ست، در ذکرِ احوالِ فرانچسکوی قدیس و یارانِ نخستین‌اش. روایت‌های این کتاب احتمالاً در اواخرِ قرنِ چهاردهِ مسیحی، به دستِ نویسنده یا نویسندگانی گمنام گرد آمده‌اند. آن‌چه می‌خوانید فارسیِ یکی از همین روایت‌هاست.

 

به راه آوردنِ قدیس فرانچسکو استاد برناردوی آسیزیایی را

۲ نظر ۲۲ شهریور ۹۸ ، ۰۶:۰۴
عرفان پاپری دیانت

بعد از ظهر است. رفتم ناهار خوردم و رفتم سر کلاس. بد نبود. یک چیزهایی گفت درباره‌ی آل‌افراسیاب و برای‌ام سوال بود. بعد کلاس آمدم پلتفورم. که مثلا مانده‌ی خلیفه و اعرابی را بخوانم. توی راه به کولریج فکر می‌کردم. حالا بعد این همه خم و پیچ و این‌ها قالب کار توی ذهن‌ام شکل گرفته،کامل. قالب یعنی دقیقا چه‌گونگی کار و ژستی که باید به فارسیِ شعر داد و طرز تعلیقه‌هایی که باید آن ته‌مه‌ها گذاشت و شمایل مقدمه و یادداشت‌هایی که برای نقش‌های گوستاو دوره باید ساخت و این‌ها. اما دقیقا چه‌طور می‌شود به آن لحن خیلی خاص رسید؟ به آن انسجام عجیب‌غریب رشک‌برانگیز. چه‌طور می‌شود یک چیزی ساخت مثلا مثل حرم شاه‌چراغ؟ چه‌طور می‌شود آن‌طور آینه کاری کرد، که هر جزء شرح جزء دیگر و اجزا اشاره به کل باشند؟ چه‌طور می‌شود یک اثر هنری ساخت که یک لغتنامه باشد؟ یک لغتنامه. دقیقا همین. یک لغتنامه.

۲ نظر ۰۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۰:۳۱
عرفان پاپری دیانت

سروده‌یِ شارل‌بودلر

گردانده‌یِ عرفانِ پاپری‌دیانت

_____

مستِ مدام باشید. این است و جز این نیست: آن سؤالِ یگانه.

تا وزنِ هولناکِ زمان نشکند کمرهاتان را، مستِ مدام باشید. 


و مستِ چه اما؟ مستِ شراب و شعر و پرهیز و مستِ هرچه. مست باشید فقط اما.


و یک‌بار بر راه‌پله‌یِ کاخی، بر علف‌هایِ سبزِ علفزاری و در بی‌کسیِ غم‌بارِ اتاقِ‌تان، از خواب اگر پریدید و مستی پریده‌بود؛ از موج و از ستاره و ساعت، از باد و از پرنده بپرسید. از هرچه می‌گریزد و می‌نالد. از هرچه می‌گردد و می‌خواند، از هرکه سخن‌گوست بپرسید که: هین وقتِ چی‌ست این؟

و باد و موج و ستاره، و پرنده و ساعت جواب می‌گویند:

که باز وقتِ مستی‌ست این.


تا بردگانِ شهیدِ زمان نباشید، مست باشید، مستِ مدام.

مستِ شراب و شعر و پرهیز و

مستِ هرچه.

_____

[Enivrez-vous]


Il faut être toujours ivre. Tout est là: c’est l’unique question.

Pour ne pas sentir l’horrible fardeau du Temps qui brise vos épaules et vous penche vers la terre, il faut vous enivrer sans trêve.


Mais de quoi? De vin, de poésie, ou de vertu, à votre guise. Mais enivrez-vous.


Et si quelquefois, sur les marches d’un palais, sur l’herbe verte d’un fossé, dans la solitude morne de votre chambre, vous vous réveillez, l’ivresse déjà diminuée ou disparue,


demandez au vent, à la vague, à l’étoile, à l’oiseau, à l’horloge, à tout ce qui fuit, à tout ce qui gémit, à tout ce qui roule, à tout ce qui chante, à tout ce qui parle, demandez quelle heure il est;


et le vent, la vague, l’étoile, l’oiseau, l’horloge, vous répondront: “Il est l’heure de s’enivrer!


Pour n’être pas les esclaves martyrisés du Temps, enivrez-vous; enivrez-vous sans cesse! De vin, de poésie ou de vertu, à votre guise.

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۷ ، ۱۳:۴۰
عرفان پاپری دیانت


سروده‌یِ گونر اکلوف


به چهره‌ها و سرنوشته‌ها

-که عبور می‌شوند از هم-

چشمی که باز می‌کنم

سؤال می‌شود:

                        نقطه کجاست؟


این چهره‌ها اگرچه به هم می‌مانند، نمی‌مانند

و این سرنوشته‌ها به هم اگرچه شبیه‌اند، نیستند.


وصل و جدا نمی‌شوند به و از هم

در راهِ «خود»اند

نه به هم عاشق می‌شوند و نه بیزار از هم

یک‌جا نشسته‌اند؛ گرمِ سکون

و هر کدام

هم هست و هم 

به گمان‌اش که مرکزِ دنیاست.

_

یکشنبه‌یِ اردیبهشت است و

آدمیانِ بی‌شماره جمع‌اند

همگی می‌روند و یقین دارند که به جایی

و می‌پندارند همان چیزی اند که معنیِ «چیزی» از آن‌هاست. 


آن‌که خود را «من» نامیده

نگاه می‌کند به این جماعتِ آدمیان و

سمتِ خود را گم می‌‌کند.

_

نقطه کجاست؟

در این سیلابِ ممکنات که جاری‌ست

نقطه‌یِ نهایت کو؟

که این‌جا هرچیزی به قدرِ دیگری ممکن است. 

___

برایِ آن‌ها که می‌گویند: «من»، «من» نقطه‌ست

نقطه‌ای چنان ثابت که رأسِ کوه

برایِ من اما «من»

وارونه‌یِ هرچیزِ روشنی‌ست.

۰ نظر ۰۹ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۱۹
عرفان پاپری دیانت
شعر از روسل ادسون
ترجمه عرفان پاپری دیانت


یکبار بچه ای دو برگ کوچک پیدا کرد. برگ ها را به خودش چسباند و آمد داخل خانه. به پدر و مادرش گفت: «من درخت شده ام.»
آن ها گفتند: «هی برو داخل حیاط. این جا در اتاق پذیرایی رشد نکن. ریشه هایت فرش را سوراخ می کنند.»
بچه گفت: «داشتم شوخی می کردم.  درخت نیستم.» و برگ هایش را زمین انداخت.
پدر و مادرش به هم گفتند: «هی ببین پاییز شده ست.»
۰ نظر ۲۰ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۲۰
عرفان پاپری دیانت

شعر از Arthur Rimbaud

به فارسی عرفان پاپری دیانت


درّه ای سبز و کوچک

نسیمی بی شتاب می وزد و

برگ های بلند نقره ای بر علف های روشن

پرتوهای خورشید

از بالای کوه سرازیر می شوند

و دره پر می کنند از روشنا


سرباز جوان خوابیده -دهان اش باز است-

زیر سر اش بالشی از سرخس

صورتش رنگ پریده ست

خوابیده زیر حجم علف ها

در بستر گرم و سبز و نمناک اش


خوابیده، پاهای اش میان علف ها

چون کودکی زیبا و بی گناه لبخند بر لب اش است


آه طبیعت

گرم اش بدار

مبادا که سرما بخورد

ای مگس ها با وزوزتان

خواب اش را نیاشوبید.

او زیر آفتاب

آرام به خواب رفته

یک دستش را روی سینه اش گذاشته

و بر پهلویش دو حفره ی سرخ پیداست.


Le dormeur du val

C’est un trou de verdure, où chante une rivière
Accrochant follement aux herbes des haillons
D’argent; où le soleil, de la montagne fière,
Luit: c’est un petit val qui mousse de rayons.

Un soldat jeune, bouche ouverte, tête nue,
Et la nuque baignant dans le frais cresson bleu,
Dort; il est étendu dans l’herbe, sous la nue,
Pâle dans son lit vert où la lumière pleut.

Les pieds dans les glaïeuls, il dort. Souriant comme
Sourirait un enfant malade, il fait un somme:
Nature, berce-le chaudement: il a froid.

Les parfums ne font pas frissonner sa narine;
Il dort dans le soleil, la main sur sa poitrine,
Tranquille. Il a deux trous rouges au côté droit.
Arthur Rimbaur
۰ نظر ۱۲ اسفند ۹۵ ، ۰۲:۵۸
عرفان پاپری دیانت

شعر از Christian Bobin

به فارسی عرفان پاپری دیانت


در کشاکش تنهایی ام

تو چون سپیده دمیدی

چون آتش زبانه کشیدی


به گستره ی روح من

می آیی و می روی تو مدام

-چون موج که به ساحل-

و سیلاب خنده هایت

در سراسر سرزمین من جاری ست.

#

چون به ژرفای دل ام می نگرم

درون ام را تهی می یابم:

آن جا که همه چیز غرق تاریکی بود

خورشیدی بزرگ می درخشید

آن جا که همه چیز مرده بود

بهار کوچکی می رقصید


آه! دختر کوچکی تمام حجم مرا پر کرد.

باورم نمی شد.

#

تنها دانش راستین عشق است

عشق، آن معمای ناگشودنی

۰ نظر ۱۱ اسفند ۹۵ ، ۰۲:۵۲
عرفان پاپری دیانت

شعر از Friedrich Wilhelm Nietzsche 

 به فارسی عرفان پاپری دیانت

پنج گوش - و نه صدایی که بشنوند

باری جهان گنگ است


با گوش حرص ام شنیدم:

پنج مرتبه تور انداختم آن سوی خویش

پنج مرتبه تور ام تهی ماند

پرسیدم

-پاسخی صید ام نشد-


با گوش عشق ام شنیدم.

۱ نظر ۰۸ اسفند ۹۵ ، ۰۳:۵۴
عرفان پاپری دیانت

شعر از : Stephen Crane

ترجمه: عرفان پاپری دیانت

۱

زمانی ترانه ای به خاطر داشتم

ترانه ای که سرتاسر پرنده بود

_راست می گویم. باورم کن_


پرندگان را در قفسی کرده بودم.

وآن گاه که در قفس را گشودم

آه. تمام پرندگان به آسمان گریختند.


فریاد کشیدم:

"ای خیال های کوچک من بازگردید"

اما پرندگان تنها خندیدند

و پرواز کنان دور شدند از نظرم

آن قدر دور

که چون دانه های ریگی شدند

معلّق

میان من و آسمان



۲

روحی گریخت

به گستره ی شب

و چون می گریخت، می گفت:

"خدایا... خدایا... "


به دره های سیاه مرگ و لجن رفت

و تنها می گفت:

"خدایا... خدایا..."


گودال و غار

به تمسخر اش

پژواک سر دادند:

"خدایا... خدایا..."


و در آخر

پر از خشم و انکار

فریاد کشید:

"خدایی نیست"


دستی

_شمشیر آسمان گویی_

به تندی بر او کوفت


و او

مرده بود.



۳


مردمان بسیار

در آن صفوف پرهیاهو

گرد آمده بودند

هیچ یک نمی دانستند که کجایند

اما در آن چه رخ می داد

همه برابر بود

چه پیروزی بود و چه شکست


یکی بود امّا

که قدم به راهی دیگر گذاشت

تنها به بیشه های هول و هراس رفت

و در آخر

به تنهایی مرد.


امّا مردمان گفتند:

"چه مایه دلیر بود او"



۴


پیش گویی را دیدم

که کتاب خرد را در دست داشت


گفتمش:

"آقا بگذار کتاب ات را بخوانم"


گفت:

"بچه..."


گفتم:

"کودکم مپندار. 

چرا که بسی بیش از آن چه تو در دست داری را

من پیش از این دانسته ام

آری... بسی بیشتر"


پیش گو خندید

سپس کتاب اش را گشود و

در برابر من گذاشت

و عجبا که به ناگاه کور شده بودم.



۵


سرزمینی بود که در آن

هیچ بنفشه ای نمی رویید.


مسافری ناگهان پرسید: 

"چرا؟"


مردمان به پاسخ اش گفتند:

" یک روز بنفشه های این سرزمین

به ما گفتند

تا روزی که

زنی به اختیار

عاشق اش را به دیگری وانهد

ما در عذابی خونین خواهیم بود."


و مردمان

غمزده گفتند:

" در این جا هیچ بنفشه ای نیست."

۱ نظر ۲۴ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۲۷
عرفان پاپری دیانت

شعر از : ماتئی ویسنیک

شهری هست

که هیچ کس آن را نساخته


خیابان هایی هستند

که هیچ گاه عابری در آن ها گام نگذاشته

درهایی هستند

که هیچ کس آن ها را نگشوده

و پنجره هایی

که هیچ کس را یارای آن نیست

که از آن ها به بیرون بنگرد


در امتداد سد دریایی

هزاران صندلی به ردیف گذاشته اند

بی آن که کسی بر آن ها بنشیند


هیچ چاقویی هوا را نمی شکافد


تلفن های عمومی هنوز زنگ نخورده اند


هیچ صدایی به گوش نرسیده هنوز

و هیچ سنگی از کوه به پایین نغلتیده


شناگر هر بار به ساحل نزدیک می شود

و آن گاه

وحشت زده به دریای بی کران باز می گردد



 

۰ نظر ۲۸ آبان ۹۵ ، ۲۲:۲۰
عرفان پاپری دیانت

شعر از

Ingeborg Bachmann

از پس این سیل

میخواهم کبوتر را ببینم

هیچ.

 تنها نجات کبوتر را می خواهم

 

آه

اگر که دوباره پرواز نکند کبوتر

اگر که باز لحظه ی آخر

با برگ بهار باز نگردد

 می خواهم در این سیلاب غرقه شوم


ترجمه شهریور 95

۲ نظر ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۰۴
عرفان پاپری دیانت

شعر از Umberto Saba



ای دوستان

شما می دانید و

من هم:

شعر ها حباب های صابون اند

یکی پرواز می کند

و باقی شان

می ترکند


ترجمه مرداد 95

۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۱۱
عرفان پاپری دیانت

شعر از Stephen Crane


 

دانایی به نزدم آمد:

" من راه را می دانم. با من بیا "

 

شادمان شدم

و ما در راه قدم گذاشتیم

و به تندی رفتیم

بسیار سریع

تا آن جا که چشمانم دیگر ندیدند و

پاهایم نرفتند

پس دست دوستم را گرفتم.

 

در آخر او فریاد کشید :

" گم شده ام. "


ترجمه شهریور 95

۱ نظر ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۵۰
عرفان پاپری دیانت

اثر : آرسنی تارکوفسکی

مرد کور

نشسته بر صندلی سرد قطار

از شهر دور، به خانه برمی گشت


کنارش، فرشته ی سرنوشت نشسته

با او به نجوا چنین می گفت:

" اندوهت از چیست؟

غمت از کجاست؟"


غمش از درد کوری بود و

رنج جنگ زدگی


"اما بدان که اگر نابینا نبودی

بی گمان زنده نمی ماندی

آنان تو را نکشتند

چرا که تو کور بودی و بی چیز

و پنداشتند که هیچ نیستی

حالا

بگذار تا این کوله بار تهی را، این کوله بار پاره را

از دوشت بردارم

و چشمانت را بگشایم به نور"


مرد

همراه با سرنوشت خویش

به خانه برمی گشت

و شاد بود

ازین که نابیناست

و زیرلب شکر می گفت

ترجمه: خرداد 95



۰ نظر ۱۷ تیر ۹۵ ، ۱۹:۰۹
عرفان پاپری دیانت


اثر: اومبرتو سابا

 

خوابم نمی برد

جاده ای را می بینم

و دشتی پر از درخت

آنچه میبینم

چون وحشتی

دلم را پریشان می کند

در آنجا

در آن دشت

من و او تنها بودیم

من و آن پسربچه.

به یاد میآورم

روز عیدِپاک بود

ما در برابرِ آیینی کهن بودیم

 

اما اگر او _آن پسربچه_

دیگر نمی‌آمد

و فردا دوباره به خوابم برنمی‌گشت...؟

 

فردا شد

او به خوابم برنگشت

و این اندوهی بزرگ بود

اندوهی به سوی سرخیِ غروب

 

آن‌چه بین من و او بود

نه دوستی

که عشق بود

آری

عشق بود

این را بعدها فهمیدم.

در آغاز

چه شاد بودم

در میان دریا و تپه های تریست

اما

نمی دانم

نمی دانم چرا امشب خوابم نمی برد

و به آن رویایِ پانزده سال پیش فکر می کنم.


پ.ن: تریست، زادگاه شاعر است.

۱ نظر ۱۲ تیر ۹۵ ، ۰۱:۰۳
عرفان پاپری دیانت


اثر: جوزپ په اونگارت تی

از این خانه ها هیچ نمانده حالا

مگر آوار چند خاطره

و از آنانی که با من سخن می گفتند

حتی یک تن

باقی نیست

 

اما در دل من

صلیبِ مزارِ هیچ کدامشان فراموش نمی شود

دل من

رنج کشیده ترینِ سرزمین هاست

 

پ.ن: San Martino del Carso نام منطقه ای ست در شمال ایتالیا که در نبرد با اتریش ویران شد. اونگارت تی در این جنگ شرکت داشته است.

ترجمه: 10 تیر95


 

 

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۵ ، ۰۲:۵۰
عرفان پاپری دیانت


اثر: جوزپ په اونگارت تی

چونان سنگی

بر دیوار کلیسای سن میشل

همان‌گونه سرد

همان‌گونه سخت

همان‌گونه خشک

 

همان‌گونه سرسخت و مقاوم

همان‌گونه بی روح

 

اشک هایم

مثل همین سنگ اند

که هر صبح و شب

زائران از کنارش می گذرند

و نمی بینندش

 

زنده ام

و مرگی خفیف در من است

                                                        ترجمه:  تیر95



۴ نظر ۱۰ تیر ۹۵ ، ۰۲:۱۹
عرفان پاپری دیانت


اثر : Harry Demarest

 

هی پسر، اون یه ریموت کنترل آخرین مدل بود. محشر بود. چراغا رو روشن خاموش می کرد. می شد باهاش تلوزیون و اجاق گاز رو کنترل کنی. درها رو باز و بسته می کرد. ماشینُ راه می نداخت. می شد باهاش دمای هوا رو تنظیم کنی. می شد آب و هوا رو کنترل کنی که مثلا آفتابی یا برفی یا بارونی باشه.

به هرحال...با اون کنترل همه چیز داشت به خوبی پیش می رفت تا این که دکمه ی قرمز بالای کنترل رو فشار داد.

4 تیر 95

 

 

۱ نظر ۰۴ تیر ۹۵ ، ۱۵:۳۶
عرفان پاپری دیانت

اثر : Harry Demarest


 

از خواب می پرم. تنم خیس عرق است. به یاد می آورم. همه چیز را به یاد می آورم. چشمان نومیدشان را به یاد می آورم. تصویرش جلوی چشمم است. نگهبانان را می بینم که قهقهه می زنند و آنان را شکنجه می کنند. صدای جیغشان را می شنوم. صدا در گوشم تازه است. گویی که همین امروز بود. به یاد می آورم. فرمانده را به یاد می آورم که ایستاده بود. تماشایشان می کرد و می خندید. و هر روز صبح، تنم می لرزد؛ هنگامی که چهره ی فرمانده را در آینه می بینم.

3 تیر 95


 

۱ نظر ۰۳ تیر ۹۵ ، ۱۹:۳۶
عرفان پاپری دیانت


شعر از : ایلیا ابوماضی

ترجمه: عرفان پاپری دیانت

هان ای مرد بی درد

که لابه آغاز کرده ای

اگر که در رنج و بیماری افتی چگونه خواهی گریست؟

 

آن که زندگی را بر دوش خود، باری سنگین می پندارد

خود باریست سنگین، بر دوش زندگی

 

و آن که زیبا نیست

بر هرآنچه که زیباست چشم می بندد

 

پس ای مرد تاریک

دهان باز کن و از سپیده دم بچش

اینک که سپیده هست و تو هستی

و سحرگاه را _اگرچه که خواهد مرد_

تا آن زمان که نمرده است، زنده بینگار

 

به پرندگان نگاه کن

که چه سرخوش و سبکبار

برتپه ها و چمنزاران می خرامند

اگرچه که شاهین در آسمان

و صیاد در راه

به کمینشان نشسته اند

 

اما پرندگان

آن روشنا را که در کنه جهان نهفته است

دیده اند

پس ای مرد تاریک

ننگ بر تو باد اگرکه در سیاهی خویش

اینگونه غوطه ور باقی بمانی

چشمت را به نور بگشا

و زیبا شو

تا زیبا را ببینی

8خرداد95



از فیلم ½۸ اثر فدریکو فلینی

۱ نظر ۰۸ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۵۹
عرفان پاپری دیانت

 

افراد:

- فدریکو گارسیا لورکا Federico García Lorca

- احمد شاملو

- ایگناسیو سانچز مخیاس Ignacio Sánchez Mejías

- دسته کولیان آوازخوان


 

1.

صحنه کاملا تاریک است.

در قسمت بالای صحنه، ساعت سفیدرنگ بزرگی آویزان است. نور روی این ساعت متمرکز است و در تمام طول اجرا آن را می بینیم.

دو باریکه نور بر گوشه چپ و راست صحنه می تابد. در گوشه سمت چپ، لورکا را می بینیم که نشسته است و در گوشه ست راست، شاملو را درحالی که ایستاده است. میانشان تاریکی است. روی صحنه راه می روند و باریکه نور بزرگتر می شود. در وسط صحنه همدیگر را می بینند. خیره به هم نگاه می کنند.

۱ نظر ۲۸ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۵۴
عرفان پاپری دیانت