یک رویا [شعر-ترجمه]
شنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۰۳ ق.ظ
اثر: اومبرتو سابا
خوابم نمی برد
جاده ای را می بینم
و دشتی پر از درخت
آنچه میبینم
چون وحشتی
دلم را پریشان می کند
در آنجا
در آن دشت
من و او تنها بودیم
من و آن پسربچه.
به یاد میآورم
روز عیدِپاک بود
ما در برابرِ آیینی کهن بودیم
اما اگر او _آن پسربچه_
دیگر نمیآمد
و فردا دوباره به خوابم برنمیگشت...؟
فردا شد
او به خوابم برنگشت
و این اندوهی بزرگ بود
اندوهی به سوی سرخیِ غروب
آنچه بین من و او بود
نه دوستی
که عشق بود
آری
عشق بود
این را بعدها فهمیدم.
در آغاز
چه شاد بودم
در میان دریا و تپه های تریست
اما
نمی دانم
نمی دانم چرا امشب خوابم نمی برد
و به آن رویایِ پانزده سال پیش فکر می کنم.
پ.ن: تریست، زادگاه شاعر است.
۹۵/۰۴/۱۲
صوفی مجلس که دی جام و قدح میشکست
باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد
شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب
باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد