ما هرچه میخوانیم را کم و بیش فراموش میکنیم. من از همهی متنهایی که خواندهام دیگر تقریباً هیچ چیز در خاطرم نمانده.
پس از کتاب چیزی در یادِ من نمیماند. اما چه میماند برای من از کتاب؟
کتابها وقتی که میبندمِشان، ذرهذره فراموشام میشوند و در من تبدیل میشوند به ژست. و در این دگردیسی، من و کتاب در هم تأویل میشویم. و تنها آن وقت است که من میتوانم از کتابی که خواندهام استفاده کنم.
اما این دگردیسی چهگونه رخ میدهد؟
همه چیزِ کتاب در نهایت در یک صورتِ ذهنی خلاصه میشود و در یک ژست به ایجاز میرسد.
مطالبِ کتاب، برههی تاریخیای که کتاب از آن آمده، زندگی و شکلِ صورتِ نویسنده، فرمِ زبانیِ کتاب، کاغذِ و قطع و جلد و همه چیزِ آن در نهایت تبدیل میشوند به یک ژست. و آن ژست رمزی میشود برای ورودِ دوباره به جهانِ کتاب.
مثلاً تمامِ کتابِ تائو برای من بدل شده به ژستِ یک دایرهی میانتهی در کفِ یک رودخانه؛ گذرِ مدامِ آب.
یا لورکا. چهرهای لاغر و حساس و شکننده(نه شکسته) که میتواند تمامِ اندوه را تبدیل کند به رنگ و صوت. جهانی اندوهگین و رنگآلود.
از تمامِ ترس و لرز، ژستِ صورتِ ابراهیم مانده برایام، وقتی که دارد در کوهِ موریه طی میشود.
لبریختهها و منِ گذشته امضا و بقیهی قطعههای رؤیا در من تبدیل میشوند به ژستِ هندسهی محض. نهایتِ شکل. بیاحساس و بیعاطفه. در نهایتِ دقت. در نهایتِ هشیاری (درست مثلِ مجسمهها) ژستِ هزارتو.
از عیسای کازانتزاکیس برای من لحظهای مانده که عقاب از آسمان آمده و دارد جگرِ عیسی را میدرد.
از عیسای متیٰ در ذهنِ من صراحت و ایمان و خشونت مانده و ترکیبِ همهی اینها بر صورتِ عیسی، وقتی که میگوید: «پسرِ انسان در ساعتی که انتظار ندارید خواهد آمد.»
ژستِ مردِ اعرابی وقتی که مایهی آباش را از دجله میگذراند. ژستِ مشتاق، کنجِ مسجدِ مهمانکش.
ژستِ رند در دیوانِ حافظ. مؤمن، مستور،عاشق،خشن، حاضرجواب،وسیع، چابک.
و این سیاهه را میشود تا صفحهها ادامه داد.
به کتابخانهام که نگاه میکنم انگار که یک کمدِ پر از لباس است یا یک جعبه پر از ماسک.
کتاب در نهایتِ خود در شکلِ یک نقاب به ایجاز میرسد. و در وقتِ بزنگاه میشود آن را برداشت و به چهره زد.