کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۸/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۸/۱۲
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۸
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۴
    .
  • ۰۳/۰۷/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۷/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۷/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۷/۲۷
    .

آخرین نظرات

  • ۲۹ ارديبهشت ۰۳، ۱۱:۳۵ - eons faraway
    برزخ

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نقد» ثبت شده است

برای دوست‌ام، بیژنِ خزائلی

۱

می‌گویند که پروانه عاشقِ شمع است. 

اما تا حالا هیچ پروانه‌ای خود را به شمعِ خاموش زده؟


۲

بسوزم که یارِ پسندیده اوست

که در وی سرایت کند سوزِ دوست

(سعدی)


شمع معشوق است پروانه عاشق. در شمع آتشی هست که پروانه را به خود می‌کشد. می‌شود این‌طور فکر کرد حتی که پروانه عاشقِ آتش است. 

در این تمثیل آتش همه چیز را گرم کرده. همه جا را روشن کرده. معشوق(شمع) پیش از عاشق (پروانه) آتش را لمس کرده و سراپا گرمِ نور است. 

پروانه و شمع تمثیلِ سلامتی‌ست.


از این بیتِ سعدی و فکرِ به آن، کشیده می‌شوم به تصویری دیگر، از جهانی دیگر. با همان الگو برای خودم تمثیلِ دیگری می‌سازم: مار و سنگ. 

مار دورِ سنگ می‌پیچد. تمامِ عضلاتِ تنِ نحیف‌اش را جمع می‌کند در خود و سنگ را بغل می‌کند.(حکایتِ معروفِ کرخی و ستون)


این تمثیل عکسِ تمثیلِ پروانه و شمع، خبر از بیماری می‌دهد از مرگ می‌دهد.

این‌جا هیچ آتشی نیست. در سنگ هیچ نشانه‌ای از نور نیست. روشنی نیست که مار را دورِ سنگ گره می‌کند، سرماست. 

آتش سیال است. از اثیر است. به راحتی پروانه و هرچیزِ دیگری را در خود جا می‌دهد. آتش بسیط نیست. حقیقتِ جسمانی ندارد. نور و گرماست فقط و پروانه همین که از خود بیرون می‌آید، آتش شده.

اما به سنگ هیچ راهِ نفوذی نیست. سنگ کامل‌ترین نمایشِ جسم است و میانِ مار و سنگ، حتی وقتی که مار با تمامِ بدن‌اش سنگ را بغل کرده، جز فاصله چیزی نیست. 

آتش به خود می‌خواند. سنگ از خود می‌راند. 


پروانه عاشقِ چیزی‌ست گرم‌تر از خود و مار عاشقِ چیزی سردتر و تاریک‌تر از خود.  شمع خود را به معدنِ نور می‌زند‌ مار خود را به دلِ تاریکی. 

عشق روندِ هم‌دماشدن است. و در این مسیر، پروانه فقط گرما می‌گیرد. پروانه ناگهان هم‌دمای آتش می‌زند.

اما مار گرمایی غیر از گرمای ناچیزِ خود ندارد. مار جز خود -و جز تنِ خود- هیچ‌کس را ندارد. مار در خود گره می‌شود، یکسره. عقده می‌شود.

مار را هیچ کس گرم نمی‌کند. مار نه تنها گرم نمی‌شود، بل‌که حرارتِ اندکِ خود را هم در سرمای سنگ می‌ریزد. 


(نقل است که یک بار شوق بر وی غالب شد. ستونی بود. برخاست و آن ستون را در کنار گرفت و چندان بفشرد که بیمِ آن بود که آن ستون پاره شود.)

تذکرةالاولیا


۳

چو شیرینی از من به در می‌رود

چو فرهادم آتش به سر می‌رود

(سعدی)


شمع یک لحظه به مرگِ خود آگاه می‌شود.  در مرگِ خود آگاه می‌شود. گریه‌ی او و تابناکیِ او هم در همین است. 


دردِ پروانه چی‌ست؟ آگاهی از دیگری(نور) و دردِ شمع در این که زوالِ خود را و زوالِ زیبایی را می‌بیند. شمع می‌گوید:«برفت انگبین یارِ شیرینِ من.» و انگبین خودِ شمع است که به سوم‌شخص انتزاع شده. البته دقیق‌تر اگر ببینیم، انگبین خودِ شمع نیست؛ تنِ شمع است و تن دیگری‌ست و مثلِ هر دیگری با ما بی‌گانه‌ست. 


شمع رمزی از دوگانگی‌ست. شمع در خود می‌میرد و در بیرونِ خود و در اسمِ مجردِ خود، یعنی نور، حیات می‌کند. در متون نیز برای شمع الفاظِ دوگانه به کار برده‌اند. دایره‌ی معناییِ شمع را جفت‌واژه‌های متناقض می‌سازند: میانِ گریه می‌خندم (حافظ)


اما پروانه و شمع تمثیلِ عشق نیست‌. من فکر می‌کنم که این تمثیل بیش‌تر روایتِ شیفتگی است تا عشق. 

شمع و پروانه هردو بسته‌ی نور اند. و در ربطِ‌شان به نور، به هم مربوط می‌شوند.

پروانه عاشقِ شمع نیست. شیفته‌ی اوست. 


۴

نهایتِ شمع نور است، نهایتِ پروانه هم. تمثیلِ شمع و پروانه تمثیلی از دگردیسی‌ست و استهلاکِ چیزها در نور. 


دو راه تا به نور هست: یکی راهِ شمع، یکی راهِ پروانه. شمع در خود نور می‌شود (می‌میرد) و پروانه در دیگری. 


یا تبر برگیر و مردانه بزن

تو علی‌وار این درِ خیبر بکن


یا به گلبن وصل کن این خار را

وصل کن با نار نورِ یار را


تا که نورِ او کشد نارِ تو را

وصلِ او گلشن کند خارِ تو را


تو مثالِ دوزخ‌ای او مؤمن است

کشتنِ آتش به مؤمن ممکن است


حس و فکرِ تو همه از آتش است

حسِ شیخ و فکرِ او نورِ خوش است

(مولوی)


شمع واسطِ نور است. پروانه در مسیرِ خود به نور، باید تنِ شمع را طی کند یا در تنِ شمع طی شود. 


اما چرا پروانه از راهِ شمع نمی‌رود؟ چرا پروانه محتاجِ دیگری‌ست؟

زیرا در وجودِ شمع نبوغی هست که در پروانه نیست‌. بدنِ شمع لطیف است. از انگبین است. و به یک اشاره زبانه می‌کشد و زبان می‌شود و نور را می‌گوید.

اما تنِ مکدرِ پروانه در تنهایی تاریک می‌ماند. پروانه نمی‌تواند خود را به نور بدل کند. پس به حضورِ شمع و به زبانِ شمع محتاج می‌شود. 


به همین خاطر است که ماجرای پروانه و شمع تمثیلِ عشق نیست. 

عشق در هم‌نوعی و هم‌جنسی‌ست که رخ می‌دهد. مار و سنگ هر دو به قدرِ هم تاریک اند. هیچ کدام واسطِ چیزی نیستند. نه به جایی می‌روند و نه به جایی می‌برند.

اما در روایتِ پروانه و شمع، یکی بر دیگری محیط می‌شود. و نور بر هر دو محیط می‌شود. پس تمثیلِ پروانه و شمع روایتِ شیفتگی‌ست. شیفتگیِ پروانه به شمع؛ شیفتگیِ شمع به خود؛ شیفتگیِ هردوی آن‌ها به نور؛ و شیفتگیِ نور به هردوی آن‌ها.

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۲۲:۵۳
عرفان پاپری دیانت


یکی از تکنیک‌های برجسته‌ساز در زبانِ ادبی بدیهی‌سازی‌ست که خصوصاً در خلقِ طنز کاربردِ بسیاری دارد. 
در کارِ این تکنیک، یک پدیده‌ی غیرِ قطعی در متن و در هم‌نشینی با دیگر اجزای بافت، قطعیتِ کلامی می‌گیرد. یعنی چیزی که در جهانِ بیرون قطعی نیست در جهانِ زبان به قطعیت می‌رسد و این قطعیت بدیهی به نظر می‌رسد. استفاده از این تکنیک در زدودنِ آشنایی‌های ذهنی بسیار مؤثر است.
مثلاً وقتی در اشاره به فقر و نادانیِ توأمان در یک نفر بگوییم: « یکی جیب‌اش خالیه یکی کله‌ش»، از این تکنیک استفاده کرده‌ایم.
یکی از معمول‌ترین شیوه‌ها برای اجرای این تمهید استفاده از عطف است.
به این بیتِ سنایی نگاه کنید: 
گردد از حسّ‌ِ پای مور آگاه
مور و سنگ و شب و زمانه سیاه
(حدیقة‌الحقیقة، بیت ۴۶۹)

گفتارِ سنایی دوسویه‌ست. بیت در معنای اصلیِ خود می‌خواهد به بصیرت و علمِ حضرتِ حق اشاره کند که در تاریکیِ محض، حرکتِ پای مورچه‌ای را هم می‌بیند. اما در کنارِ این معنای مرکزی، اشاره‌ی دومی هم در بیت هست به تاریکیِ زمانه. 
سنایی این مضمون را در عطفِ زمانه به مور و سنگ و شب می‌پرورد.
سیاه‌بودنِ مور و سنگ و شب، به عنوانِ پدیده‌هایی عینی، بدیهی‌ست اما زمانه بر خلافِ آن سه یک واژه‌ی انتزاعی‌ست و در منطقِ معمولِ زمان نمی‌تواند سیاه باشد. 
البته تعبیرِ تاریک‌بودنِ زمانه در متون زیاد به کار رفته اما غالباً این تعبیرها از حدودِ زبانِ ادبی فراتر نمی‌روند. یعنی پیش‌فرض این است که ما می‌دانیم زمانه تاریک نیست اما از حیثِ رنج‌زا بودن و رازآمیز بودن‌اش آن را تاریک می‌خوانیم.
اما کارِ ویژه‌ی سنایی در این است که با عطفِ واژه‌ی زمانه به سه واژه‌ی دیگر، تاریک‌بودن را برای زمانه امری بدیهی می‌کند. در این بیتِ سنایی، تاریکیِ زمانه نه از جنسِ تعبیرهای ادبی بل‌که از جنسِ واقعیت‌های عینی‌ست. یعنی سیاهی از زمانه همان‌قدر فصل‌ناپذیر است که از شب.
به این بیتِ مسعودِ سعد نگاه کنید:
چون از فراقِ دوست خبر دادم آن غراب‌
رنگِ غراب‌ داشت زمانه سیاهِ ناب

معنای اصلیِ بیتِ مسعودِ سعد همان معنای فرعیِ بیتِ سنایی‌ست. اما به شیوه‌ی اجرای این ایده (سیاهیِ زمانه) در این دو بیت نگاه کنیم.
مسعودِ سعد از تشبیه استفاده کرده و سنایی از عطفِ بدیهی‌ساز. هدفِ هر دو تمهید نزدیک‌کردنِ دو واژه‌ی ناهم‌جنس‌ است به هم: سیاهی و زمانه. اما در تشبیهِ مسعودِ سعد کماکان بینِ این دو واژه شکاف و جدایی هست و مصراعِ اول -که نقشِ دستوری دارد- نیز این شکاف را بیشتر می‌کند: زمانه سیاه نیست. اما در موقعیتِ خاص یعنی فراقِ دوست، و با یک دلیلِ موقتی یعنی اندوه، و از زاویه‌ی دیدِ یک شخصِ خاص یعنی شاعر، زمانه مانندِ غراب سیاه‌رنگ فرض می‌شود. 
اما در بیتِ سنایی، بی‌هیچ حرفِ پس و پیش، زمانه به عینه سیاه است.
۰ نظر ۲۷ خرداد ۹۷ ، ۲۰:۱۹
عرفان پاپری دیانت

شنیدنِ این قطعه‌یِ کاندینسکی. قطعه. با همانِ بارِ معنایی‌‌ای که در موسیقی و شعر دارد. نگاه‌اش می‌کنم و زبان بریده‌‌و‌بسته‌ام مقابل اش بس که زیباست. 

_

انتزاع کردن آغازِ کار است. کار اما در گرداندنِ انتزاع است. در ترجمه‌یِ ذهن. 


سفرِ حقیقی در بازگشتن است. جاده وقتی هولناک است که در آن بازمی‌گردیم. 

ما «الف» را انتزاع می‌کنیم. در راهی که از الف کشیده‌ایم به خود آن‌قدر دور می‌رویم که در روندِ مکالمه‌یِ پاهایِ‌مان با راه، الف فراموش می‌شود. 

لحظه‌یِ فراموشیِ الف (موضوع) لحظه‌یِ آگاهی‌ است و مکاشفه‌یِ در خود. 


حمال بار را حمل می‌کند. تمامِ قوه‌یِ جسم و ذهنِ او صرفِ بار است و او نیست. او در این ریاضت -حملِ بار- سوال می‌پرسد و در این سوال باید خود‌اش را گم کند.

و خوداش را درست لحظه‌ای بازمی‌یابد که بار را زمین گذاشته‌باشد. قوایِ جسمیِ او از بار به تن برمی‌گردند و او حالا در تن، در تنِ آسوده مکاشفه می‌کند. و این آسودگی جوابِ سوالی‌ست که حینِ حملِ بار می‌پرسید. 

پس ما بار را زمین می‌گذاریم، الف را فراموش می‌کنیم و

این پرده‌یِ اول بود. 

_

لحظه‌یِ افتادنِ پرده لحظه‌یِ کشف است. لحظه‌یِ فراموشی‌ست و البته مرگ.


اما رستاخیز کجاست؟ چه‌گونه می‌توان الف را بازیافت؟

دستی که روحِ مجرد بر یک شئ می‌کشد، آن لمسِ دوباره، چه معنی‌ای دارد؟

نمی‌دانم. اما جوابِ آن باید جایی در این قطعه‌یِ کاندینسکی پنهان باشد. 


مشاهده‌یِ تصویر

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۳۰
عرفان پاپری دیانت

منسوب است به ابوسعید که:

سرتاسرِ دشتِ خاوران سنگی نیست

کز خونِ دل و دیده در او رنگی نیست


آشکارا تکیه‌یِ بیت و جانِ شاعر در واژه‌یِ «خاوران» است. 

می‌توانست بگوید مثلاً سرتاسرِ این دشت دگر سنگی نیست

اما زاری آن‌قدر بلند است که از جداره‌هایِ انتزاع -انتزاعِ ترک‌خورده- می‌زند بیرون. 

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۰۶
عرفان پاپری دیانت

مرحوم بهار در بیتی نوشته که:

«برقِ جفا به باغِ حقیقت گلی نهشت/کرم ستم به شاخِ فضیلت بری نماند»


این که «شعر» را گاهی شبیه به مثلاً نخ یا در خوانده‌اند، شاید از این روست که گاهی چنین رفتاری بروز می‌دهد از خود. 

بیتِ بهار آشکارا در دو دنیا اتفاق می‌افتد. دو جرقه‌یِ زبانی که در به‌هم‌رسیدنِ‌شان شعر شعله می‌کشد.  


پرده‌‌یِ اول: جفا حقیقت را نابود می‌کند و ستم فضیلت را. 

پرده‌یِ دوم: برق تمام گل‌هایِ باغ را می‌سوزاند و کرم همه‌یِ میوه‌هایِ رویِ شاخه را می‌خورد. 


پرده‌یِ اول در انتزاع رخ [نشان] می‌دهد. پس کلّی و زبر و خشن و مجرد است و البته از آنجا که ذاتِ انتزاع است، بی‌لمس. 

پرده‌یِ دوم در جهانی صیقل‌خورده می‌گذرد. جهانی مهربان و جزئی. با واژه‌هایی که چه خودِشان چه مصداقِ‌شان را آن‌قدر لمس کرده‌ایم که دیگر آرام گرفته‌اند و در ذهن می‌گنجند. 


می‌بینیم که این دو طرف چه‌قدر ناهم‌جنس‌اند. و هرچه‌قدر هم که ناهم‌جنس‌تر باشند، آتشِ پیوندِشان سخت‌سوزتر و خطرناک‌تر خواهد بود. (جمله‌یِ آخر را ممکن است برخی قبول نداشته‌باشند.)


رفتارِ شاعر در این بیت شاید شبیهِ تکنیکی‌ست که در سینما به آن تدوینِ موازی می‌گویند. دو دنیایِ در رفت‌و‌آمد. شاعر که می‌رود و می‌آید، می‌برد و می‌آورد. شاعر که دری‌ست میانِ این دو دنیا؛ بازبسته.

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۰۲
عرفان پاپری دیانت

در طبقه‌بندیِ انواعِ ادبی، موسویِ گرمارودی به سه نوع اشاره می‌کند: «نظم» و «شعر» و «سخن‌وری» و صفوی به سه نوع: «نظم» و «شعر» و «نثر»

یاد ام می‌آید آن‌وقت که «جوشش و کوشش» را می‌خواندم خیلی مجذوبِ ایده‌هایِ کتاب شده‌بودم اما الآن که فکر می‌کنم می‌بینم که سهل‌انگاری‌هایِ نظری در آن بسیار بود. موسویِ گرمارودی نظم را مطلقاً سخنِ موزونِ مقفا می‌داند و آن‌قدر به نظر اش بی‌ارزش هست که درباره‌یِ آن صحبت نمی‌کند. و سخن‌وری را انگار گونه‌یِ والاترِ همان نظم می‌داند و حاصلِ استفاده از تکنیک‌هایِ زبانی. و به شعر هم که می‌رسد لحن‌اش به کل دگرگون می‌شود و شیفته‌وار به ذکرِ این‌که شعر حاصلِ جوشش است بسته می‌کند. و این را هم به نظرم بهتر است به پایِ شاعربودن و درکِ صریح‌تر و بی‌واسطه‌ای که با مسئله داشته بگذاریم و نه سهل‌انگاری. اگرچه که مربوط دانستن نظم [سخن‌وری به قولِ گرمارودی]و شعر به جوشش و کوشش بسیار کلی و غیرِعلمی‌ست. ممکن است که ذهنِ سخن‌ور چنان به زیر و بم‌هایِ زبان چفت‌ شده باشد که نظم آفرینی برایِ او عینِ جوشش باشد و برعکس آن هم ممکن است در شعر:
صائب تلاشِ معنیِ بیگانه می‌کند

اما در کتابِ «از زبان‌شناسی به ادبیات»، صفوی دورتر و هشیارتر به مسئله نگاه می‌کند. از اصطلاحِ نظم به راحتی نمی‌گذرد. تعریفی که از نظم به دست می‌دهد تعریفِ بسیار پرداخته‌تری‌ست و انگار که ترکیبی از دو اصطلاحِ نظم و سخن‌وری‌ست که گرمارودی درباره‌اش بحث می‌کند. 
اما حسنِ دیگرِ کتابِ از زبان‌شناسی به ادبیات بحث‌هایِ دقیق‌تر اش درباره‌یِ شعر است. نویسنده چون برکناره ایستاده می‌تواند به شعر فکر کند.
بر سرِ این‌که نظم (یا همان سخن‌وری) برساخته‌یِ تکنیک‌هایِ زبانی است بحثی نیست اما صفوی شعر را هم حاصلِ همان تکنیک‌هایِ زبانی می‌داند و برایِ شناختِ دقیق‌ترِ شعر و روشن کردنِ تفاوتِ ذاتی‌اش با نظم، از شعر تلقیِ غیرِزبانی نمی‌کند. بلکه میانِ تکنیک‌هایِ زبانی از حیثِ کارکرد و ماحصلِ‌شان فرق می‌گذارد و تکنیک‌هایِ زبانی را به دو دسته‌یِ شعرساز (هنجارگریزی) و نظم‌ساز (قاعده‌افزایی) تقسیم می‌کند.
۰ نظر ۰۶ آذر ۹۶ ، ۱۰:۵۴
عرفان پاپری دیانت

این ترم برای تکلیف درس زبان فارسی و آیین نگارش۲ باید مقاله‌ای می‌نوشتم. سبب خیری شد که به سراغ یکی از ایده‌های قدیمی‌ام بروم و البته یکی از فیلم‌های مورد علاقه‌ام را دوباره ببینم. این مقاله درباره‌ی به کار گیری تکنیک اغراق در فیلم Eyes wide shut کوبریک است. متنش را اینجا می‌گذارم.


غرق نه شناور در اغراق [مقاله]

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۶ ، ۰۲:۰۶
عرفان پاپری دیانت

داستان "درخت ها"

نوشته ابراهیم گلستان

اردیبهشت ۴۵، خرداد ۹۶


دانلود داستان درخت ها 


۱.

داستان روایت ریشه هاست. ریشه ام را کجا بدوانم؟ داستان روایت شاعر است و ریشه های ذهن اش در خاک.


درخت کاج، بزرگ و مستحکم، جایی در کنار جوی آب خودنمایی می کند. سال های سال از عمر اش گذشته و در گذر سال ها این گونه زیبا و پابرجا شده است. داستان روایت دانه ی کوچکی است -دانه ی ذهن شاعر- و تمسک اش به ریشه های کاج کهنسال.


"کسی که میوه را چشیده بود، خورده بود، هسته را همین کنار جوی یا نه دورتر تا سر قنات پرت کرده بود. و آب هسته را کشانده بود تا رسانده بود لای پونه ها. بعد هسته رفته بود زیر خاک، یا همان میان پونه ها شکاف خورده بود، جوانه داده بود، ریشه کرده بود و بعد برف روی سال مرده ریخت."


دانه را دست طبیعت می آورد و در دل خاک، کنار کاج می کارد. ذهن شاعر این گونه سالم و طبیعی می شکافد و ریشه می دواند.


تمثیل خوب از برملا شدن تن می زند. معنا کردن تمثیل ها و فاش کردن راز آن ها با نوعی شک و ابهام همراه است. و تمثیل خوب نمی خواهد سادگی و صراحت اش را از دست بدهد. تمثیل خوب همواره مخاطب را به پیش خود بازمی گرداند. و هرچقدر هم که دور شده باشد و به لایه های عمیق تر معنا فرورفته باشد، باز هم مخاطب را بازمی گرداند و روبروی خود می نشاند. روبروی همان تصویر ساده و صریح و سوزان نخستین. سؤال خوب جواب ها را پس می زند. تمثیل خوب ذهن هوشمندترین مخاطب ها را هم شکست می دهد.-چه مغازله ای!- درخت ها نمونه ی بی نظیر یک تمثیل است و من پیشاپیش در نوشتن این یادداشت شکست خورده ام. اما به هر حال به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل.


کاج چیست؟ هر چیز بزرگ و زیبایی که بتوان در سایه اش بالید. عشق، خداوند، اندیشه ی کهن، سنّت کهن و هر چیز دیگری.

با توجه به کارهای دیگر گلستان نظیر "اسرار گنج درّه ی جنّی" تأکید من بیشتر بر مسئله ی سنت، هنر و اندیشه ی کهن است. اگرچه مشت نمونه ی خروار است و امیدوارم این تأکید چیزی از بزرگی تمثیل کم نکند.


گنجی در دل بیابان، کاجی کنج باغ. هردو تنها و بکر و دست نخورده در گذر سال ها مانده اند و داستان "اسرار گنج" و "درخت ها" روایت مواجه ی ما آدمیان امروز با این گنجینه های کهن اند.


نکته ی جالب توجه برای من سطرهای آغازین داستان است. ذهن شاعر هنوز دانه است. سطرهای اول داستان بدون جزئیات و معرفی راوی و دیگر عناصر معمول داستان نویسی طی می شوند. و شاعر-راوی برای نخستین بار چند پاراگراف بعد، وقتی که دانه ی کوچک تبدیل به نهالی شده و شکوفه داده است، وارد داستان می شود. نهال شکوفه می دهد و راوی لب به سخن باز می کند. اولین حضور "من" در داستان این گونه است:


"شکوفه ها هنوز بسته بود. ولی به بستگی نشان زنده بودن نهال بود. و من به جلوه ی درخت بودن نهال جذب می شدم. درخت بودن درخت تمام راز بود. اگرچه برف و صبح و سبزه و بخار، و خاک و بوی صمغ، و دانه های طیف ساز آب روی برگ ها مرا به آن رسانده بود. "


و بعد از این جمع سبز شاخه ها به آفتاب و وقت و رشد سپرده می شود. درخت سال به سال می بالد و میوه می دهد. و شاعر از میوه ی درخت اش می خورد. میوه ای که "یک نگاه آشناست. جسم محض نیست." میوه ای که "در کنار چکه های صمغ و لای بوی کاج" می رسد. میوه ی درختی که هم ریشه ی کاج است.


"میوه ی رسیده لای شاخه های کاج مثل شعله بود در چراغدان. میوه ی رسیده را که در دهان گذاشتم، تمام آفتاب بود و خاک و بوی زندگی."


و یکی دیگه از رموز شگفت انگیز متن این جمله است: "آخر آبان که برگ ها تکید. چند میوه ی نچیده لای کاج مانده بود. میوه ی نچیده خشک بود. میوه های خشک را کلاغ کند. کاج سبز بود. کار کاج سبز ماندن بود."


کاج منبع الهام شاعر است. تکیه گاه درخت ذهن اوست. امّا کاج خودش میوه نمی دهد. کار کاج سبز ماندن است فقط. و درخت از زنده بودن و سبزی کاج میوه می دهد و ذهن شاعر را سیر می کند. و البته تصویر بی نظیری که در متن می بینم تصویر در درخت است که چنان در هم رفته اند که گویی کاج شکوفه و میوه می دهد.  و این تصویر سالم ترین شکل مرابطه ی هنرمند است با گذشته و فرهنگ و سرچشمه های الهام اش.


۲.

امّا سطرهای سرخوش متن به انتها می رسند. با فرا رسیدن آبان ماه و تصویر کنده شدن میوه ها ی خشک با منقار کلاغ.

نظم متن به هم می خورد. سلامت طبیعی داستان خراش برمی دارد. دیوارهای خلوت شاعر فرومی ریزد. در ابتدای داستان درخت کاج هست و خلوت اش. بعد دانه می آید و نهال می شود. و بعد از چند پاراگراف شاعر وارد می شود و بعد باغبان و در آخر هم بچه ها. داستان سطر به سطر به سمت شلوغی و پریشانی پیش می رود.

۰ نظر ۲۷ بهمن ۹۵ ، ۰۴:۰۲
عرفان پاپری دیانت

 

خواندن یرما، برایم تجربه ای پرهیجان و آموزنده بود. همان تصویری را که از لورکا (نه شعرهایش) در ذهنم داشتم، در این نمایشنامه دیدم. بگذریم. یرما دومین شخصیت زنی بود که به خودم نزدیک دیدم اش. پیش از آن چنین حسی را، هرچند ضعیف تر، نسبت به سامانتا در فیلم Her داشتم.

1

ماجرا، روایت زندگی زنی روستایی ست که بچه دار نمی شود. یرما دقیقاً بخش زنده ی ذهن من است. یرما با تمام وجود می خواهد بچه دار شود اما نمی شود. تنش پر از خون تازه است. مثل زمینی آماده ی کشت است. اما باران بر او نمی بارد. پستان هایش پر از شیر است اما خورنده ای نیست. تنش پر از محبت و گرماست اما کودکی نیست تا از این شیر بخورد و با آن محبّت ببالد. داستان، روایت کسی ست که درونش پر از زندگی و بیرونش پر از مرگ است. یکجا یرما تنش را به بیابان تشبیه می کند. کسی که زنده است و می خواهد زنده باشد و زندگی ببخشد اما زندگی از او دریغ می شود.

 

یرما :

-         از کجا می آیی عشقم، کودکم؟

-         "از فراز قله های سرد"

-         چی دلت می خواهد عشقم، کودکم؟

-         "تن پوش گرم"

 

آفرینش... بحث بر سر خلق کردن است. یرما می خواهد مثلی از خود تولید کند. می خواهد بیافریند. اما جهان پیرامونش عقیم است و این عقیم بودن را بر او تحمیل می کند.

 

۱ نظر ۲۷ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۱۵
عرفان پاپری دیانت

شوریدگی، دومین کار بلند و احتمالاً جدیِ من است. فیلمنامه ایست برای یک فیلم بلند. شروعش ناگهانی بود اما فرسوده ام کرد تا تمام شد. برق‌آسا شروع شد و همان  چنان گرمم کرد که نوشتن یک کار جدی دیگر را برایش رها کردم. گمان می‌کردم سه یا چهار روز وقت می‌برد اما چهار‌ماه می‌برد. از فروردین تا تیر95 مرا به خود مشغول کرد. به هر‌حال، حالا تمام شده است. نه آن‌قدر دوستش دارم که دلم به دوباره خواندن و نوشتنش رضا دهد و آن‌قدر هنوز بیزارم از آن که برای همیشه رهایش کنم. ذهنم را تهی کرد. هر حرفی که تا به حال یاد‌گرفته بودم را در این متن زدم. تمام ایده‌هایم را خرجش کردم. اول قرار بود روایت خودم باشد. بعد دیگران نیز به متن اضاف شدند. آدم‌ای دیگری که کمتر می‌شناختمشان اما با آن‌ها درگیر بوده‌ام. این متن، برایم روایت هیجان و ناکامی است. به هر‌حال، نوشتنِ این کار احتمالاً برایم به معنی پایان یک دوره است. دوست دارم که با این متن به هیجان زدگی‌ام پایان داده باشم. در این متن هرچه دلم خواست داد زدم. هرچه خواستم نشان دادم و هرچه را خواستم عینی کردم. حالا دلم می‌خواهد از این عینیت فاصله بگیرم. یادم می‌آید یکبار به تو گفته بودم که : «عینی کردن همه چیز، کمی ابلهانه و بسیار هیجان انگیز است » به هرحال، دلم می‌خواهد آرام‌تر و شمرده‌تر حرف بزنم من‌بعد. درباره‌ی متن چیز بیشتری نمی‌گویم. یعنی چیز دیگری ندارم که بگویم احتمالاً.
۳ نظر ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۰۶:۰۸
عرفان پاپری دیانت