کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۸/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۸/۱۲
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۸
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۷
    .
  • ۰۳/۰۸/۰۴
    .
  • ۰۳/۰۷/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۷/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۷/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۷/۲۷
    .

آخرین نظرات

  • ۲۹ ارديبهشت ۰۳، ۱۱:۳۵ - eons faraway
    برزخ

گرهِ باز [یادداشت شخصی]

شنبه, ۵ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۵۵ ب.ظ
قدرت...حسی است که حالا باید یادآوری اش کنم بر خود. قدر بودن. تنِ تحمل داشتن. و در برابر درد، درد نکشیدن. ناچارم و ناگزیر. اگرچه دوست نداشتم که حالا، در این برهه از زندگی ام این گونه حس کنم اما ناچارم و ناگزیر. باید ساعت هایم را بشکانم.و در برابر هر صفحه ی ساعت چشم ببندم. گمان می کنم که رنجِ حاصل از زمان، ناشی از خود زمان نیست بلکه ناشی از این است که ما زمان را می بینیم و محصور می خواهیم اش. ما زمان را حبس میکنیم در صورتی که زمان گریزپاست و سیال است و می رود. و دیدنِ زمان، گاهی وسوسه ی نگه داشتنش را در ما به وجود می آورد. وسوسه ی نگه داشتن و گاه حتی دیرپاییدن. درصورتی که هر لحظه، تنها یک لحظه ست. هیچ عقربه ای نمی تواند نگهش دارد تنها به من نشانش می دهد. چه باید کرد؟ _از خودم می پرسم_ چه باید بکنم؟ نبین. ساعت را نبین و زمان را نفهم. به هر لحظه چنان نگاه کن که انگار همه ی لحظه هاست. با هر لحظه ی شاد، به قدر تمام زندگی ات شاد شو و با یک لحظه ی اندوهگین، با تمام توانت رنج بکش. در خودم به شکل غمباری حس قدرت می کنم. شکم سیر و شاکرم. و نمی خواهم (حتی اگر این حرف دروغی بیش نباید). و این نخواستن، هیچ گاه به این معنی نیست که زندگی را و تو را دوست ندارم. نه...برعکس. حالا، در این لحظه ی غلیظ و رونده، بیشتر از هر لحظه دوست دارم و عشق می ورزم به همه چیز و تو. اما نمی خواهمت. و این نخواستن، قوی تر و عاشق ترم می کند. نمی خواهم. جهان را نمی خواهم. و گفتم که دوست می دارم و به خودم می گویم که نخواه. اگر به تو دادند، شاکر باش و اگر ندادندت، تو نخواسته ای. حالا هرچه گره بود را از تنم باز کرده ام. اگر جهان در حال رفتن است، من رفتنی ترم. بسته نیستم. عاشقم. و پر ام حالا از حسِ قدرت و زیبایی.
.
.
.
نوشتن به سان یک کولی است که با فواصل زمانی نامنظم نزد من اتراق می کند و بی خبر می رود. این حق اوست. این حق ابتدایی کسانی است که دوستشان می دارم که بی هیچ توضیحی مرا ترک گویند. بی آن که برای رفتنشان دلیل آورند. بی آن که در صدد تلطیف آن با دلایلی که همواره کاذب است برآیند. از کسانی که دوستشان دارم هیچ چیز نمی خواهم. عشق جز با آزادی همپا نمی شود. آزادی جز با عشق همپا نمی شود.

"فرسودگی، کریستین بوبن، ترجمه پیروز سیار"
۹۵/۰۴/۰۵
عرفان پاپری دیانت

زمان

عشق

مرگ

یادداشت شخصی

نظرات  (۵)

۰۵ تیر ۹۵ ، ۱۸:۴۲ محمدحسین توفیق‌زاده
مراقب باش فلسفه عشقُ فراموش ـت نکنه.
پاسخ:
من تنِ سوختن ندارم دیگه.
فراموش که نمیشه عشق. شاید بشه کنترلش کرد.
۰۵ تیر ۹۵ ، ۱۸:۴۲ محمدحسین توفیق‌زاده
بوی سختی می ده این پست :(
پاسخ:
بدون اینکه بسوزی خاکستر بشی
۰۵ تیر ۹۵ ، ۱۸:۴۲ محمدحسین توفیق‌زاده
نگران باش؛ فقط جدّی نگیر.
پاسخ:
چرا؟
برعکس فک می کنم باید جدی گرفت ولی نگران نباید بود.
مگه میشه چیزیو جدی نگرفت؟
۰۵ تیر ۹۵ ، ۲۳:۲۴ محمدحسین توفیق‌زاده

«عشق می‌آید، عشق می‌رود، همواره به زمانِ خویش و هیچ‌گاه به زمانِ ما. برای آمدن، تمامیِ آسمان را، تمامیِ زمین را، تمامیِ واژگان را می‌طلبد. نمی‌تواند در تنگنای یک معنی بگنجد. حتی نمی‌تواند به یک خوشبختی اکتفا کند. عشق آزادی ست.»

(کریستین بوبن؛ مدحِ هیچ.)

نمی تونی کنترلش کنی. حقیرش نکن. بکنی هم در اصل خودتی که حقیر می شی.
نمی خوای وجهِ عاشقِ وجودتُ شکوفا کنی، در یک کلام، نمی خوای عاشق باشی، نباش؛ قصه نگو دیگه.
پاسخ:
کنترل نه. واژه ی زشتی بود
من همیشه تن دادم و می دم بهش.
شاید منظورم این بوده که باید شمایل جدیدش رو بفهمم.
وگرنه فکری در کار نیست. اندیشه ای در کار نیست. مقاومتی در کار نیست. در کار که هیچی، اصلا ممکن نیست.
.
ما به تو پرداختیم خانه و هرچ اندروست
۰۵ تیر ۹۵ ، ۲۳:۲۷ محمدحسین توفیق‌زاده
ضمنِ این که
«انسانِ جدّی از همه ساده‌لوح‌تر است. مانندِ شاگردِ مدرسه‌ای که روی ورقه‌اش خم می‌شود، او نیز به همان صورت روی زندگی‌اش خم شده است. تلاش و دقّتِ فراوان می‌کند و از تساهلِ معلّم به نفعِ شاگردانِ ضعیف برآشفته می‌شود؛ شاگردانی که می‌دانند زندگی گاه سنگین و اکثراً سبک است ،و هیچ‌گاه جدّی نیست.»

(کریستین بوبن؛ فاصله گرفتن از دنیا)
پاسخ:
منظورم این جدی گرفتن این بود
منظورم این بود که به شوخی نباید گرفت (اگرچه خودش احتمالا شوخیه)
ولی..آره اینی که تو میگی. رها کردنه. رها بودنه.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی