نکاح
این که شخص یا اشخاص ثالثی متولی روابط میان ازواج بشر باشند علیالقاعده چیز مضحکی است. اما به هر حال، از حیث مدنی (و مراد از این نفی جنبهٔ فقهی ماجرا نیست) معمول است که جماعت معاملاتشان را در حضور دیگرانی، به عنوان شاهد، به ثبت برسانند که خوب معقول است و ثبت معامله طبعاً به این قصد اتفاق میافتد که معامله ضمانت اجرایی داشته باشد، یعنی آن کسی که شاهد است، بعدتر حَکَم باشد، خصوصاً موقعی که آن معامله قرار است فسخ شود. و این هم بدیهی است. این چند وقته، اینور و آنور، دربارهٔ احکام ازدواج و طلاق و امور اینطوری، جماعت یک حرفهای غریبی میزدند. من به نظرم میرسد که آدمها عموماً با خودشان قدری در این مسائل تعارف دارند. و نه در این مسائل فقط، در بسیاری از بحثهای عمومی، این خیال از سر من میگذرد که این جامعهای که به آن تعلق دارم، شبیه یک مهمانی اشرافی است که با غرایز جنگلی اداره میشود. چه تعارفهایی که ندارند.
اگر از درندهخویی دیگر خوشتان نمیآید، خوب دندانهای نیشتان را بکشید. والا با این دندانهای تیز و سوهانکشیده و خونآلود، علفخوردنِ زاهدانه کار مضحکی است.
در بحثهای مربوط به نکاح و تزویج و این چیزها هم من به نظرم میرسد که یک چنین تعارفی هست. و به همین خاطر آن حکم طنزآمیز عیسای ناصری دربارهٔ نکاح روز به روز در نظرم جالبتر میشود: «و به شما میگویم هر که زن خود را بغیر علّت زنا طلاق دهد و دیگری را نکاح کند، زانی است و هر که زن مطلقّهای را نکاح کند، زنا کند.» شاگردانش بدو گفتند: «اگر حکم شوهر با زن چنین باشد، نکاح نکردن بهتر است.» واقعاً فوقالعاده است. سزای آدمیزاد این است که همینطور به سخره بگیرندش.
به هر حال، من این چندوقت گاهی به این مسئله فکر میکردم و به نظرم اینطور رسید: میان دو آدم همیشه یک سبعیتی هست. و این سبعیت ظاهراً مهار نمیشود. تمدن ضد وحشیگری است و در شهر آدمها قرار است سبعیت خود را کنترل کنند یا قرار است در اصطکاکشان با هم، کمتر از آنچه واقعاً هستند وحشی باشند. پس وقتی که دو موجود درنده احمقی به خرج میدهند و بساط مجادلهشان را به نهادهای مدنی میکشانند، آن نهاد مدنی علیالقاعده باید کارش این باشد که سبعیت فیمابین را کنترل کند. (این که میگویند ازدواج قاتل عشق است لابد محض همین است) وقتی که آن دو نفر به جهت ثبت معاملهشان به شهر میروند، هر دو زندهاند اما قبل از آن وارد مجادلهای شدهاند که یک چیزی شبیه معرکههای گلادیاتوری است. کار شهردار این است نگذارد بازی با «مرگ» تمام شود و نهایتاً تعادل را طوری برقرار کند که هیچ پیروزی نهاییای در کار نباشد. به این خاطر که تعادل را اساساً باید تحمیل کرد. شهردار کارش این است که ضامن حیات باشد.
_
این مهمل را محض دفع وقت نوشتم وطبیعتاً موقتاً اینجاست. اما به نظرم رسید که خوب است یکی وقتی اگر سر کیف بودم قصهٔ خلیفه و اعرابی مثنوی را با این ایده یک مرتبه برای خودم بازنویسی کنم. شگفتی قصههای مثنوی بعضاً در این است که مثلاً در یک چنین موردی اساساً بازنویسی نمیخواهد. کافی است تفسیرها و حاشیههایش را آدم ندیده بگیرد. قصه به همان صورتی که هست با آن چیزی که من از آن میخواهم هم خود به خود جور است.
شماره پست ۶۶۶
چهقدر منتظر این پست بودم :))