نسا
سه شنبه, ۳۰ فروردين ۱۴۰۱، ۱۲:۳۲ ق.ظ
به مضحکترین وجهی افتادهای گوشهٔ اتاق. تنها، و همیشه تنها بودهای. یک رد نور از چراغی که یادت رفته خاموش کنی روی صورت خشکیدهات افتاده. باریکهٔ خون از سوراخ دماغت تا روی لبت نشسته است و چشمهایت در حدقه هوا گرفتهاند؛ چراکه بعد وفاتت کسی نبوده که پلکهایت را روی هم بگذارد. و معلوم نیست وقتی عاقبت بدن رنجیدهات را پیدا میکنند به چه شکلی درآمدهای.
سه گام عقب برو و به خودت نگاه کن که حالا هلاک شدهای و لابد به جهنم رفتهای. نگاه کن. در جنازهات هیچ چیز زیبا نیست و به یادت بیاید که مرگ خود را همیشه زیبا میخواستی. اما حرمت مرگ را نگه نداشتی و آن را به مضحکه گرفتی. و وصیتی را که به من کرده بودی به خاطر بیار. گفته بودی که یک ترانهای را در مراسم خاکسپاریات پخش کنم. من وصیت تو را اجرا میکنم، البته اگر که خاک بدن آلودهات را بپذیرد.
۰۱/۰۱/۳۰