مسافر [شعر منثور]
دوشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۵، ۰۵:۴۷ ب.ظ
در راه می رفت. در کنار جاده غول های عظیم الجثه ایستاده بودند. به هر کدام که می رسید، ساعاتی بسیار در کنارش می ایستاد. غول ها با او حرف می زند. او نمی شنید. تنها نگاهشان می کرد. آن گاه از هرکدام تندیسی کوچک می ساخت و در کوله بار خود می گذاشت. و بعد غول را ترک می گفت.
تنها این گونه بود که می توانست به مسیرش ادامه دهد.