کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

کهف

کردم به صد تأمل بنیاد عجز محکم

این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: دوستِ ما ایلعازر در خواب است، اما می‌روم تا او را بیدار کنم.
شاگردان او را گفتند: ای آقا، اگر خوابیده است، شفا خواهد یافت.
امّا عیسی درباره‌ی مرگِ او سخن گفت، و ایشان گمان بردند که از آرامشِ خواب می‌گوید. آن‌گاه عیسی به‌طورِ واضح به ایشان گفت که ایلعازر مرده است.

(یوحنا ۱۴-۱۱:۱۱)

طبقه بندی موضوعی

بایگانی

آخرین مطالب

  • ۰۳/۰۹/۳۰
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۳
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۳
    .
  • ۰۳/۰۹/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۹/۱۵
    .
  • ۰۳/۰۹/۰۶
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۹
    .
  • ۰۳/۰۸/۲۰
    .
  • ۰۳/۰۸/۱۲
    .

آخرین نظرات

  • ۲۴ آذر ۰۳، ۰۹:۱۳ - عرفان پاپری دیانت
    ۲۴۲

۴۳۵ مطلب با موضوع «یادداشت» ثبت شده است

.

من توی بیشه چشمم می‌افتد به یک گوزن بسیار جوانی٬ که چون جوان است حرف آدمیزاد سرش نمی‌شود (پیرترهایشان به واسطهٔ برخوردهای متعدد با شکارچیان قدری زبان ما را یاد گرفته‌اند)٬ و محض همین باید شکارش کرد. من از دور کمین می‌کنم و آن گوزن جوان را در خفا زیر نظر می‌گیرم. سال‌هاست اسلحه را بر خودم قدغن کرده‌ام چرا که معتقدم باید میان شکار و شکارچی یک تناسبی باشد و در عرصهٔ شکار معتقد شده‌ام که باید به اصول جوانمردی و مروت پایبند بود. در عوض کاری که می‌کنم این است که مثل دیگر درندگان به دنبال حیوان می‌دوم و وقتی که نزدیکش شدم خودم را روی او می‌اندازم و با دندان‌هایم _که حالا بعد از سال‌ها درندگی کردن بسیار هم تیز شده‌اند_ گلویش را پاره می‌کنم و یا اگر بتوانم دستانم را دور گردنش می‌پیچم و آن‌قدر نگه می‌دارم که از تقلا بیفتد و نهایتاً راه نفسش بسته شود. اما گوزن بسیار حیوان بدقلقی است و شکار کردنش تقریباً کار نشدنی‌ای است و بسیار به بخت و اقبال آدم بستگی دارد. دلیلش هم این است که شاخ دارد٬ و این عین ناجوانمردی است. چون من سلاحم را با خودم به شکارگاه نمی‌آورم (و اگر بخواهم صادق باشم به واسطهٔ رعایت اصول جوانمردی در گذر سالها کار با اسلحه هم تقریباً فراموشم شده است) ولی گوزن و باقی حیوانات شاخدار در وقت شکار مسلح‌اند. به همین خاطر گلاویز شدن با آن‌ها عموماً کار خطرناکی است٬ گواهش هم چند زخمی است که روی سرشانه و روی گونه و روی ران چپم برداشته‌ام. گرفتاری بزرگتر این است که تعقیب کردن گوزن هم کار عاقلانه‌ای نیست. به این خاطر که وقتی آدم دنبالشان می‌دود٬ هرچه که بیشتر فرار کنند شاخشان تیزتر و بلندتر می‌شود. این بسیار چیز عجیبی است. همیشه برایم سؤال بوده که آیا این به خاطر اقبال تاریک من است و یا خاصیت همیشگی گوزن‌هاست. همیشه دلم می‌خواهد این را از شکارچیان دیگر بپرسم اما من بسیار تنها هستم و تا به حال در زندگی‌ام شکارچی دیگری ندیده‌ام٬ دلیلش هم این است که برای شکار می‌روم جاهایی که معمولاً کسی نمی‌آید. به هر ترتیب٬ همیشه این خطر هست که اگر تعقیب طولانی شود٬ شاخ حیوان چنان تیز شود که دیگر نشود با او درگیر شد. و همیشه ممکن که حیوان فراری یک آن به خودش بیاید و سنگینی شاخش را روی سرش احساس کند و دست از فرار بردارد و برگردد و شاخش را در سینه‌ام فرو کند. هرچند چنان که واضح است حیوانات معمولاً بسیار کم‌هوشند و از مزایایی که به ارزانی در اختیارشان قرار گرفته بی‌خبرند. اما با این‌حال کسی که جانب احتیاط را رعایت کند پا به چنین میدان ناجوانمردانه‌ای نمی‌گذارد. به همین خاطر٬ من همیشه یک جا کمین می‌کنم و صبر می‌کنم تا به اشتباه یا از سر کنجکاوی بیایند سمتم و آن وقت غافلگیرشان می‌کنم. به همین خاطر است که گفتم شکار اینگونه حیوانات بسیار به بخت و اقبال آدم بستگی دارد٬ چون تنها راهش این است که سر راه آدم سبز شوند. به همین خاطر نشسته‌ام و از دور تماشایش می‌کنم و منتظرم که پا به مسلخ بگذارد. و مدت‌هاست که کارهایش را زیر نظر گرفته‌ام. و هر کاری که می‌کند باعث می‌شود که به خوردنش بی‌میل‌تر شوم. هی خودش را به دار و درخت می‌کوبد. مثل کسانی که هیچ بویی از آداب‌دانی نبرده‌اند به علف‌های نورسته یورش می‌برد و بی هیچ ملاحظه‌ای زیر دندان‌هایش لهشان می‌کند. و بعد یک گوشه درازکش می‌افتد و آنچه را که با بی‌حرمتی بلعیده به شکل بسیار چندش‌آوری نشخوار می‌کند. و در گه خودش دست و پا می‌زند. و تمام وقتش را در چنین بطالت خجالت‌آوری می‌گذراند. من از دور نگاهش می‌کنم و هر لحظه در نظرم ذلیل‌تر می‌شود. با خودم می‌گویم که کاش تفنگم را با خودم آورده بودم و از همین‌جا که نشسته‌ام که یک تیر توی جمجمه‌اش خالی می‌کردم و می‌نشستم نگاه می‌کردم که کرکس‌ها از آسمان فرود بیایند و با لاشه‌اش همان کاری را کنند که او با علف‌ می‌کرد. 

___

ܝܘܡ ܟ ܒܝܪܚ ܟܢܘܢ ܐ

۰ نظر ۳۰ آذر ۰۳ ، ۱۰:۲۷
عرفان پاپری دیانت

.

یکی از دلایلی که زندگی برای من دشوار است این است که من از همه طرف و به همه شکلی سرکوب می‌شوم. وقتی که بی‌تعارف به وضعیت خودم در این دنیا نگاه می‌کنم، واضح است که نیروهای جورواجوری دارند مرا، با فردیتی که دارم، به حاشیه می‌رانند و له می‌کنند. این ساده‌ترین و واضح‌ترین شکل سرکوب است. من در برابر این سرکوب تمام عیار هیچ مقاومتی نمی‌کنم. از کسانی که پیش از من با چنین هیولایی گلاویز بوده‌اند یاد گرفته‌ام و سعی می‌کنم که مثل ماهی از میان دست‌هایش لیز بخورم و یا اگر چشمش به من افتاد استتار کنم. من به هیچ اکثریتی تعلق ندارم و به همین خاطر با هیچ صدای بزرگتری در این دنیا هم‌صدا نیستم. من از حیث نژاد و ملیت و زبان در اقلیتم. از حیث فکر و عقیده در اقلیتم. سلیقهٔ من در اقلیت است. و چیزهایی که هویت مرا می‌سازند و چیزهایی که تاریخ شخصی مرا به وجود آورده‌اند هیچ کدام مرا به هیچ اکثریت نیرومندی متصل نمی‌کند. من در این دنیا شبیه خودم زندگی کردم. به همان راه باریکی رفتم که سرنوشت پیش پایم می‌کشید و در بزرگراهی که مال دیگران بود پا نگذاشتم. به همین خاطر، به چیزی تبدیل شدم که جبراً به خودم منحصر کرده است. من با دیگران تجربهٔ مشترکی ندارم. حتی اگر بعضی فکرهای من به بعضی فکرهای دیگران شبیه باشند، نهایتاً شبیه به هم فکر نمی‌کنیم. من از هیچ شادی جمعی‌ای شاد نمی‌شوم و به هیچ عزای عمومی‌ای نه می‌روم و نه راهم می‌دهند. لاجرم من در اوقات شادی‌ام تنها هستم و در وقت عزا کسی شریکم نیست. وجود من در این دنیا جرم است به این خاطر که کلماتم را خودم ساخته‌ام. من زبانی را که با آن حرف می‌زنم خودم ساخته‌ام و از در و همسایه و یا فلان روزنامهٔ کثیرالانتشار لغت قرض نکرده‌ام. به همین خاطر نمی‌توانم با کسی گفتگو کنم. من در این زندگی هیچ وقت با هیچ کس و هیچ چیز مصالحه نکردم، و البته که جبراً و نه از سر کله‌شقی. من هیچ بدم نمی‌آید که جایی با دیگرانی هم‌صدا شوم اما نمی‌توانم آن چیزی را که دیده‌ام ندیده باشم. مرابطهٔ من با دیگران روز به روز خشونت‌بارتر می‌شود. بسیار شده است که کسی خواسته با من حرف بزند اما آن حرف را با یک زبان به خیال خودش مشترک و همه‌فهمی زده و من بسیار ناامید و عصبانی شده‌ام که آن طرف زبان مرا حدس زده و فرض گرفته بی‌ آن که از قبل جستجو و یا سؤال کرده باشد. هر چه می‌گذرد من بیشتر از پیش از طرف جهان بیرون تهدید می‌شوم. و هرچه که بیشتر تهدید می‌شوم پرخاشگرتر می‌شوم. مدت‌هاست که هر چیزی کمتر از محبت خویشاوندانه و دوستی تمام عیار را خصومت به حساب می‌آورم و با کسانی که در محبت و ارادتشان نسبت به خودم ذره‌ای تردید داشته باشم شبیه دشمن رفتار می‌کنم. 

کسانی که به یک دلیل مشترکی تحت سرکوب بوده‌اند، همدیگر را پیدا می‌کنند و به واسطهٔ صدایی که می‌سازند هزینهٔ سرکوبشان را بالا می‌برند و این‌گونه گاهی بر تیغهٔ سرکوب چیره می‌شوند. اما من صرفاً به خاطر وجود خودم، و به خاطر تاریخی که بر «من» گذشته سرکوب می‌شوم. مثل کسی که یک بیماری‌ای داشته باشد که اسمی برایش نیست. چنین کسی ممکن است اسمش بر آن مرض ثبت شود تا اگر کسی بعدتر به بلایی شبیه آن مبتلا شد اسمی برایش باشد. من از صبح که بیدار می‌شوم تا صبح فردا که دوباره در خواب فرو می‌روم این سنگ را با خودم حمل می‌کنم. 

۰ نظر ۲۳ آذر ۰۳ ، ۲۳:۰۲
عرفان پاپری دیانت

.

صدای شیپور به ته دریاچه می‌رسد؟

۰ نظر ۱۵ آذر ۰۳ ، ۰۸:۲۷
عرفان پاپری دیانت

.

یک نفر می‌گفت که یکی از گدایان شهرمان را دیدم که هنگام غروب به دیوارهٔ پل روی رودخانه تکیه زده بود و پاهایش را دراز کرده بود و قوطی کنسروی را با ولع سر می‌کشید. من از دیدن این صحنه بسیار منزجر شدم. در نظرم شبیه حیوانی بود که توانسته یک روز دیگر خودش را زنده نگه دارد و بی هیچ درکی از آینده - که خصیصهٔ مردم ارجمند است - تمام روز را به همین قوطی کنسرو فکر کرده و دست آخر٬ با مزاحمت‌های پیاپی برای دیگران آن را به چنگ آورده و حالا جلوی چشم همه نشسته و حیات رقت‌انگیزش را در چشم عابران فرو می‌کند. در حالی که نگاهم را از او می‌دزدیدم٬ گفتم هی راه را بند آورده‌ای. گدا گفت چشم آقا و قوطی کنسروش را گذاشت خودش را توی آب رودخانه انداخت.  

۰ نظر ۰۶ آذر ۰۳ ، ۰۶:۴۴
عرفان پاپری دیانت

.

هجده دقیقه زمان زیادی است. 

۰ نظر ۲۹ آبان ۰۳ ، ۰۷:۰۵
عرفان پاپری دیانت

.

در رؤیای من همیشه یک روزی در آینده هست که یک جهنم بی‌در و پیکری روی زمین برپا می‌شود٬ و یا دست کم در چشم من زمین یک جهنم بی‌قاعده‌ای می‌شود٬ و زمان از حالت خطی خودش در می‌آید و آینده از معنی می‌افتد٬ و آن روز٬ حتی اگر به قدر یک روز کوتاه باشد٬ تنها روزی خواهد بود که من می‌توانم به رؤیای خودم شبیه بشوم. در آن روز صورت من عوض می‌شود. قیافهٔ من شبیه موجودات عجیب‌الخلقه می‌شود و کسانی که مرا می‌شناخته‌اند از من می‌رمند اما نمی‌توانند فرار کنند چون آن جهنم بی‌آینده‌‌ فرارسیده است. در آن روز من هیچ ابایی ندارم که خواب‌هایم را تعریف کنم. در آن روز هیچ ابایی ندارم که به عقب برگردم و موش‌هایی را که آن‌ور رودخانه مانده‌اند زیر پایم له کنم و به دل و رودهٔ بیرون ریخته‌شان نگاه کنم. اما اگر آن روز هیچ وقت نرسد چه؟‌ من همیشه از این وحشت دارم که در این بهشتی که شما برای خودتان ساخته‌اید٬ بین لیوان‌های کاغذی‌تان بمیرم.

۰ نظر ۲۰ آبان ۰۳ ، ۰۹:۳۸
عرفان پاپری دیانت

.

- Give a random number between 1 and 495.

- The random number is 106.

 

۰ نظر ۰۸ آبان ۰۳ ، ۰۵:۵۸
عرفان پاپری دیانت

.

چند جور غم هست و یک جورش هست که ادامهٔ آرزوست. من متوجه شده‌ام که چنین غمی را اغلب به خودم راه نمی‌دهم چون که روی دیگر آرزوست. من٬ از آن‌جا که از خودم بیزارم٬ هیچ به خودم حق نمی‌دهم که آرزومند چیزی باشم٬ خصوصاً اگر که آن آرزومندی از سر جاه‌طلبی نباشد. من آرزوهای بزرگی دارم که راه رسیدن بهشان سرمایه و زحمت است. اما هیچ وقت نمی‌توانم آرزو کنم که چیزی نصیبم شود٬ صرفاً چون دلم آن چیز را می‌خواهد و خیال می‌کنم که حق من است که آن چیز مال من باشد. در نتیجه٬ وقتی که بابت ناکامی از چنین آرزویی٬ که نمی‌کنم٬ غمگین می‌شوم٬ یادم می‌آید که نباید غمگین شوم. و این حس بسیار آزاردهنده‌ای است. مثل وقتی است که آدم جلوی گریه‌اش را به زور می‌گیرد یا بغضش را مثل یک تکه سنگ قورت می‌دهد. من شکسته و نامید و بیچاره می‌شوم و حتی اخیراً یک مقدار کمی مجنون می‌شوم٬ اما غمگین نمی‌شوم٬ به این خاطر که آدم وقتی غمگین است گریه‌اش می‌گیرد٬ و گریه باعث می‌شود که زره آهنی‌ای که از غرور دور خودم تنیده‌ام بپوسد و زنگ بزند و نهایتاً بشکند و برهنه شوم و دیگران با چشم‌های نامحرمشان به بدن آفت‌زده‌ام نگاه کنند. نهایتاً٬ اگر چشم غریبهٔ شما مدام مرا نمی‌پایید٬ ممکن بود یک وقتی گریه کنم و شبیه آدمیزاد بشوم. این به این معنی است که چشم شما از من یک هیولای تمام‌وقت ساخته است. و به همین خاطر٬ تنها راهی که ممکن است این طلسم بشکند این است که شما به من نگاه نکنید و از آن‌جا که شما همیشه به من نگاه می‌کنید٬ تنها راهی که برای نجات من ممکن است وجود داشته باشد این است که با یک کارد کوچک آشپزخانه چشم‌های شما را کور کنم و از حدقه بیرون بیاورم. آن‌وقت٬ ممکن است خشکی چشم‌های من برطرف بشود و آب به چشم خشکیده‌ام برگردد. 

۱ نظر ۰۷ آبان ۰۳ ، ۰۸:۵۹
عرفان پاپری دیانت

.

فقط منتظر یک اشاره‌ام. کافی است یک نفر کلمهٔ رمز را به اشتباه بر زبان بیاورد٬ که من بشنوم «حالا. بالاخره وقتش رسید.»

 

۰ نظر ۰۴ آبان ۰۳ ، ۰۶:۴۹
عرفان پاپری دیانت

.

بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد. پسر را گفت: نباید که این سخن با کسی در میان نهی. گفت: ای پدر! فرمان تو راست، نگویم، ولکن خواهم مرا بر فایدهٔ این مطلع گردانی که: مصلحت در نهان داشتن چیست؟ گفت: تا مصیبت دو نشود؛ یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه.

مگوی انده خویش با دشمنان

که لاحول گویند شادی‌کنان

 

(گلستان سعدی)

۱ نظر ۳۰ مهر ۰۳ ، ۰۴:۱۹
عرفان پاپری دیانت

.

just added you to the list. you gonna love it. 

۲ نظر ۳۰ مهر ۰۳ ، ۰۲:۵۴
عرفان پاپری دیانت

.

BUT I AM THE ORIENT.

۰ نظر ۲۹ مهر ۰۳ ، ۰۴:۴۵
عرفان پاپری دیانت

.

ممکن است آنجا کف دریاچه دری باشد و به جایی دیگر باز شود؟

۰ نظر ۲۷ مهر ۰۳ ، ۲۲:۴۸
عرفان پاپری دیانت

.

آیا ممکن است آدم در زمین کف دریاچه همسایگان و دوستانی پیدا کند؟‌

۰ نظر ۲۷ مهر ۰۳ ، ۱۹:۵۱
عرفان پاپری دیانت

.

یک نفر در ته یک دریاچه چه مدت باقی می‌ماند؟‌ تا چند وقت می‌شود ته یک دریاچه قایم شد؟

۰ نظر ۲۷ مهر ۰۳ ، ۰۶:۰۸
عرفان پاپری دیانت

.

گالوم تجسم ضعف است. لاغر و استخوانی و توسری‌خور است. در پلشت‌ترین وضعی شبیه به زبون‌ترین حیوانات زندگی می‌کند. اگر بشود انتهایی برای ضعف تصور کرد٬ گالوم دقیقاً در همان حوالی است. اما او دقیقاً کسی است که بیشتر از همه در چشم زهرآگین قدرت خیره شده است. او بیشتر از هر کسی قدرت را می‌فهمد و هیچ‌کس به قدر او عاشق حلقه نیست. او به راحتی وحشت می‌کند و مطیع می‌شود اما حتی لحظه‌ای از سرکشی‌ و خشونتی که روحش هست چیزی کم نمی‌شود. گالوم با مچ باریک و صورت چروکیده‌اش٬ هم یکسره ضعف است و تجسم نهایی قدرت است. نه که زور داشته باشد و زورش به این و آن بچربد٬ چون این سمت سالم قدرت است. زبونی گالوم حاصل فهمیدن قدرت است. این بلایی است که باز کردن در آن اتاق ممنوعه و خواندن اسم مخفی شیطان بر سر آدم می‌آورد.

۰ نظر ۲۴ مهر ۰۳ ، ۲۰:۱۰
عرفان پاپری دیانت

.

توی خواب دیدم که یک جایی بودم که اولاً تابستان بود و دوماً بسیار سرسبز بود و دار و درخت و گل و دریاچه داشت. و انگار که یک جایی بود شبیه اقامتگاه سرخپوست‌ها٬ یعنی که کاملاً هم بکر نبود و آدمیزاد هم آن‌جا زندگی می‌کرد و من انگار که در آنجا دوستانی داشتم هرچند که هیچ‌کدامشان را ندیدم. آن‌قدری که یادم می‌آید٬ من در یک‌جایی وسط جنگل از دوستانی که ندیدمشان جدا شدم و راه افتادم به سمت یک جایی که مثلاً ممکن است اردوگاهمان بوده باشد٬ احتمالاً به این قصد که اسبم را پیدا کنم. در راه٬ هوا شرجی بود و همه‌چیز به شکل دلهره‌آوری رنگ‌آلود و براق بود. در راه انواع مختلف اسب سر راهم سبز می‌شدند. اولین گروهی که توجهم را جلب کردند اسب‌های بالدار بودند. این اسب‌ها در اندازه‌های مختلف در مسیر من پیدا می‌شدند. بعضی‌شان به کوچکی یک موش بودند و آن‌هایی که بزرگتر بودند٬ در حد و اندازهٔ بز یا سگ. همگی رنگشان زرد روشن بود و روی شانه‌هایشان دو بال سفید داشتند٬ شبیه بال فرشته یا بال قو. در دسته‌های کوچک اینجا و آنجا پیدا می‌شدند و لابه‌لای درخت‌ها جست و خیز می‌کردند و بعد می‌پریدند و می‌رفتند. می‌خواستم ازشان عکس بگیرم اما انگار نمی‌توانستم دوربینم را از توی جیبم بیرون بیاورم و یا موقعی که می‌خواستم عکس بگیرم می‌پریدند و ثابت نمی‌ماندند. جلوتر که رفتم باز اسب‌های دیگری سر راه بودند. یکیشان را واضح‌تر یادم هست و رنگ قهوه‌ای خیلی تندی داشت و بسیار پشمالو بود و قدش از اسب معمولی کوتاه‌تر بود و موهایش انگار که با دقت و وسواس آراسته بود. با خودم فکر کردم که این هم می‌تواند اسب من باشد هرچند که بیشتر شبیه الاغ است اما خیلی تفاوتی نمی‌کند. این‌جا دیگر به نزدیکی اردوگاه رسیده بودم که یک محوطهٔ مدوری بود وسط درخت‌ها. البته هیچ اثری از خیمه و چیزهای این‌طوری آنجا نبود. همه چیز بسیار آشفته بود و وسایل مختلفی روی زمین ریخته بودند و شاید شبیه یک گاراژ بزرگ یا باقی‌ماندهٔ یک بازار هفتگی بود. آن‌جا در آن محوطه تعداد زیادی اسب بودند در شکل‌ها و رنگ‌های گوناگون. بعضی نشسته بودند و بعضی در سایه به خواب رفته بودند و بعضی بازی می‌کردند. آن‌جا یک اسب سیاهی بود که به سمت من آمد. حتی احساس می‌کنم که با من چند کلمه‌ای حرف زد. انگار که او اسب اصل کاری بود یا شاید اسب من بود. اما من انگار درست نمی‌دانستم آن‌جا دارم چه کار می‌کنم و از کنار او رد شدم و چند قدم که جلوتر رفتم٬ برگشتم و نگاهش کردم و دیدم که اصلاً اسب نیست. دیدم که خرس است و روی دو پایش ایستاده و یک بچه‌خرسی را کنار خودش نگه داشته است. من با وحشت دویدم و رفتم به سمت یک قفسی که در انتهای آن محوطه گذاشته بود. قفسی بود بسیار کوچک به شکل مستطیل. شبیه آن قفسی که مدت‌ها روی پشت‌بام خانه داشتیم. زنگ‌ زده بود و از شکل و شمایل افتاده بود. خودم را توی آن قفس جا کردم و درش را بستم و قفلش را که انگار یک مرتبه شکسته بود و دوباره سرهمش کرده بودند به زحمت بستم. اطراف قفس را با مقوا پوشانده بودند تا نور واردش نشود. من مقوایی را که جلوی در قفس بود کنار زدم تا بیرون را نگاه کنم و ببینم که خرس نزدیک‌تر شده یا نه. بعد همان لحظه حس کردم که ممکن است وقتی صورتم را به در قفس نزدیک می‌کنم٬ خرس همان‌جا بیرون ایستاده باشد و پنجه‌اش را به راحتی از بین میله‌های قفس بگذارند و چنگالش را توی صورتم فرو کند. 

۰ نظر ۲۲ مهر ۰۳ ، ۱۹:۲۵
عرفان پاپری دیانت

.

برای ب 

با این امید که وقتی می‌میریم٬ به عزرت خداوند که بعد صد سال٬ دست کم توی زندان نمیریم

 

من گاهی به طرز خیلی مصنوعی‌ای مؤدبم٬ و به شکل خیلی غیرطبیعی‌ای مراقبم که باعث سوءتفاهم نشوم. به راحتی از دیگران می‌رنجم و محض همین٬ بسیار حواسم هست که کسی را نرنجانم. ممکن است که کسی بگوید که خوب خیلی هم خوب. اما این احتیاط اولاً گاهی شکل جنون‌آمیزی به خودش می‌گیرد٬ و ثانیاً منشأ آن چیزی جز شرارت بی‌حد و مرزی که در روح من تلنبار شده نیست. کسی که طینت صاف و پاکیزه‌ای دارد٬ ممکن است این‌قدر راجع به خودش احتیاط نکند. کسی که می‌داند نفسش آلوده نیست خیلی راحت‌تر با دیگران حرف می‌زند و صورتش را بدون روپوش نشان می‌دهد. در عوض٬ من نفسم زهرآلود است. مدام باید احتیاط کنم که این آلودگی من به کسی سرایت نکند چون به یقین می‌دانم که آلوده و خطرناکم. از طرفی دیگران را هم به کیش تاریک خودم می‌پندارم. و محض همین٬ همیشه بدترین و تلخ‌ترین فرضی را که ممکن است راجع به نیات و مقاصد دیگران در نظر می‌گیرم و سعی می‌کنم شاهدی پیدا کنم که آن فرض را باطل کند٬ و نه برعکس. این که حواسم هست به دیگران آسیب‌ نزنم٬ بخشیش حاصل بدبینی است که همیشه نسبت به دیگران دارم٬ اما بخش بیشترش شاید حاصل بدبینی من نسبت به خودم است. همیشه انواع رذائل را در دیگران فرض می‌گیرم٬ نه به این خاطر که دیگران رذل اند٬ بلکه به این خاطر که تمام آن رذائل را در خودم سراغ دارم و فرض می‌کنم دیگران نیز به همان معنی انسان‌اند که من انسان‌ام. دوستی‌ام را با خیلی از آدم‌ها خاتمه داده‌ام٬ به این دلیل واهی که چیزی گفته‌اند بدون آن که همهٔ تفسیرهایی را که می‌شود از آن جمله کرد در نظر گرفته باشند٬ و من هم به بدترین و زننده‌ترین آن تفسیرها فکر کرده‌ام و از آن‌جا که احتمالاً خبردار نشده‌اند که آن حرف بخصوص می‌توانسته دلالت‌های ضمنی دیگری هم داشته باشد٬ هیچ‌وقت نفهمیده‌اند که لازم بوده که نشان بدهند که من اشتباه فکر می‌کرده‌ام. ممکن است بگویند که خوب تو چرا با یک چنین بدبینی‌ای فلان حرف مرا یا فلان حرکت مرا این‌طور ناگوار تفسیر می‌کنی؟‌ خوب نکن. جواب من این است که خوب معلوم است که می‌کنم. تو چرا راه چنین تفسیری را باز گذاشته‌ای؟‌ چون لزوماً خیلی سخت نیست که آدم طوری حرف بزند و رفتار کند که از کار و کلامش هیچ‌جوره نشود برداشت دیگری کرد. اما معمولاً آدم‌ها این قدر شفاف و واضح نیستند. دلیلش خوشبینانه‌اش هم احتمالاً این است که چون خودشان شریر نیستند٬ احتمال نمی‌دهند که طرفشان که یکی مثل من باشد٬ کوچکترین رد شرارت را در هر چیزی پیدا کند و آن‌قدر به آن پر و بال بدهد که دیگر هیچ نقطهٔ روشنی در زمینه باقی نماند.

اخیراً متوجه شده‌ام که با کسانی که واضحاً شریرند و به مفسده‌ای که در روحشان هست معترف‌اند خیلی راحت‌تر جور می‌شوم. معمولاً چنین کسانی سهواً به کسی آسیب نمی‌زنند٬ و اگر می‌زنند از عمد و به قصد می‌زنند. آدم معمولی ممکن است بدون این که بخواهد مرتکب قتل بشود٬ در دعوا یا رانندگی یا در انواع حوادث. اما کسی که قاتل است و در طول زندگی‌اش مدام به کشتن آدمیزاد فکر کرده٬ به احتمال زیاد هیچ‌وقت اشتباهی کسی را نمی‌کشد. در نتیجه عموماً روی دوستی چنین کسی می‌شود حساب کرد چون معمولاً دوستی خاله خرسه نیست. 

۱ نظر ۲۰ مهر ۰۳ ، ۱۰:۳۸
عرفان پاپری دیانت

.

آدمیزاد گاهی زیر غرور خودش له می‌شود. غرور آن قدر زیباست که گاهی آدم حتی حاضر است آخرین نفسش را هم زیر آوار غرور بکشد اما خیال کند که این مرگ اگر بهای این تصویر٬ یعنی غرق غرور بودن٬ بوده باشد شاید می‌ارزیده. 

-

آدمیزاد میل دارد به این که رنج خودش را یک جایی نشان بدهد. اما در جهانی که رحم در آن اسباب خجالت است٬ آدم اگر قدری حساب کتاب دور و برش را بکند این میل را در نطفه خفه می‌کند. هیچ رحمی مجانی نیست و مهربان‌ترین آدم‌ها هم اگر به کسی رحمی بکنند٬ حسابش را نگه می‌دارند. در نتیجه٬ فقط یک راه می‌ماند٬ یک راه برای این که آدم رنج خودش را ابراز کند و هیولای غرورش را نیز در قفس نکند. این یک راه واضح است که چیست و نیازی نیست که آدم اسمش را حتماً ببرد.

-

دهانی را که ممکن یک روز به پوزخند باز شود٬ هنگامی که بسته است باید از دو طرف تا دم گوش جر داد. 

۱ نظر ۱۱ مهر ۰۳ ، ۰۴:۳۷
عرفان پاپری دیانت

.

بچه که بودم، گاهی می‌شد که در خیابان بودیم و یک کسی به قصد گدایی کردن نزدیک می‌آمد. در آن اوقات، گاهی بزرگترها می‌گفتند که این‌ها این‌طور نیست که واقعاً گرسنه باشند، و این‌طور نیست که پول نداشته باشند، و در واقع عادت کرده‌اند به گدایی کردن. و گاهی قصه‌هایی احتمالاً ساختگی تعریف می‌کردند از فلان گدایی که خبر دارند که در خفا ثروتش سر به فلک می‌کشد اما از سر عادت گدایی را کنار نگذاشته. 

سال‌ها طول کشید، و یک عمر از من گذشت و فهمیدم که راست می‌گفتند. سال‌ها گذشت و من شبیه گدایان زندگی کردم. و عادت گدایی از سرم نیفتاد که نیفتاد و فهمیدم کسی که خودش را در آیینه گدا می‌بیند، کسی که یک بار رخت گدایی جسم برهنه‌اش را لمس کرده، احتمالاً از سر عادت همیشه گدا خواهد ماند. با این تفاوت که من در خفا ثروت سر به فلک کشیده‌ای ندارم، احتمالاً.

۰ نظر ۲۶ شهریور ۰۳ ، ۲۰:۳۱
عرفان پاپری دیانت

.

من از هر گفتگویی با شما اجتناب می‌کنم٬ چرا که شما به کلماتی بسیار مسموم و آلوده مجهزید. در کیسهٔ تعفن‌گرفتهٔ زبان شما کلماتی پیدا می‌شود که حتی اگر آن‌ها را به کار نبرید٬ موقعی که برای برداشتن باقی کلماتتان در آن کیسه را باز می‌کنید٬ زهری که از همان چند کلمه منتشر می‌شود کافی است تا هر ذهن شریفی را بخشکاند٬ البته که خود شما به هزار لغت آلوده‌تر هم عادت کرده‌اید و با آن نجاستی که مدت‌هاست در خود نگه داشته‌اید یکی شده‌اید. آن‌قدر آن کلمات را گفته‌اید و از دیگران شنیده‌اید و گوش‌هایشان را نشسته‌اید که به خیالتان همه چیز عادی است و جهان همان شکلی است که آن چند کلمه می‌گویند. 

۰ نظر ۱۹ شهریور ۰۳ ، ۰۳:۲۲
عرفان پاپری دیانت

.

چون کسی که برای مادرش ماتم گیرد، از حزن خم می‌شدم. ولی چون افتادم شادی کنان جمع شدند. آن فرومایگان بر من جمع شدند، و کسانی که نشناخته بودم مرا دریدند و ساکت نشدند. مثل فاجرانی که برای نان مسخرگی می‌کنند، دندانهای خود را بر من می‌افشردند. ای خداوند تا به کی نظر خواهی کرد؟

مزمور سی و پنجم: ۱۷-۱۴

۰ نظر ۱۸ شهریور ۰۳ ، ۰۳:۵۲
عرفان پاپری دیانت

.

از یکی دو سال پیش دو سه تار سفید توی موهایم پیدا شده بود. امروز جلوی آینه دیدم که یک تار موی سفید هم روی صورتم هست. برای هر چیزی که توی این دنیا آماده نباشم٬ دست کم برای پیری کاملاً آماده‌ام. 

۰ نظر ۱۷ شهریور ۰۳ ، ۲۱:۲۶
عرفان پاپری دیانت

.

آدمیزاد یک مرتبه در این زناکده فرصت زندگی کردن دارد. هیچ مشخص نیست که در این چهار صباح که وسط نجاست نفس می‌کشد قرار است چه کار بکند. دستور رایجی که تجویز می‌کنند این یک چیز سفاهت‌باری است که می‌گویند آدم باید از زندگی‌اش لذت ببرد. بعد مشخص نیست این لذت دقیقاً چیست که آدم باید ببردش٬ معلوم هم نیست به کجا. معمولاً این دستوری که تجویز می‌کنند٬ یک لیست تبلیغاتی‌ای هم همراهش هست از آن چیزی که مصداق لذت است٬ بعد آدم باید این را ببرد. اما به واقع همین لذت هم مشخص نیست که چیست. ممکن است کسی این چهار سطر آبکی مرا بخواند و این‌طور فکر کند که این تیپیکال آدمی است که معنای زندگی (همین‌طوری خشک و خالی نوشتنش هم باعث تهوع است) را گم کرده (ای وای توی جیبم بود تا همین یک ربع پیش) و الان دقیقاً وقت آن رسیده که برود یک هدفی و یک غایتی پیدا بکند. به زودی می‌روم در یک سوراخی در امریکای جنوبی یک ایدئولوژی رندومی پیدا می‌کنم که زندگی بی‌مقدارم را ارزشمند بکند. یا می‌روم برای رهایی یک مشت قرمساق‌تر از خودم اکتیویست یک حوزهٔ بی‌معنی‌ای می‌شوم. یا می‌روم یک تولهٔ آدمی پس می‌اندازم یا یک تولهٔ سگی به قول جماعت اداپت می‌کنم که کار درست بشود. یا می‌روم دمبل می‌زنم و پودر پروتئین کوفت می‌کنم چون جیم همه چیزو عوض می‌کنه. 

 

۰ نظر ۱۵ شهریور ۰۳ ، ۰۷:۰۱
عرفان پاپری دیانت

.

رنج کشیدن آدم را ضعیف می‌کند. آدم وقتی که ضعیف می‌شود و یا وقتی که رنج می‌کشد٬ می‌شکند. و وقتی که می‌شکند٬ گاهی کسانی از گوشه‌کنار پیدایشان می‌شود و به سراغ تکه‌های شکستهٔ آدم می‌آیند. گاهی با آدم همدلی می‌کنند و گاهی هر چیزی که به ذهنشان می‌رسد می‌گویند٬ به هر زبانی که بلدند. اما در این موقعیت یک چیزی همیشه ثابت است. آن کسی که به عیادت می‌آید قوی‌ و سرپاست و آن که به عیادت تکه‌پاره‌هایش می‌آیند ضعیف و نزار است. این موقعیت باعث می‌شود که من وقتی که رنج می‌کشم معمولاً از کسی کمک نخواهم و کسی را به عیادتم نپذیرم. به این خاطر که عموماً آدم‌ها ابله‌اند٬ و بسیاری وقت‌ها علاوه بر این که ابله‌اند (که در این مورد عموماً همه شبیه همدیگریم خصوصاً وقتی که پای فهمیدن رنج دیگری در میان باشد)٬ شریر و بدذات اند و این چیزی که من اسمش را می‌گذارم شرارت و بدذاتی احتمالاً بسیاری آن را حالت طبیعی آدمیزاد بدانند. به هر ترتیب٬ من وقتی که رنج می‌کشم نمی‌توانم از کسی کمک بخواهم یا بگذارم کسی صدای گرفته‌ام را بشنود. به این خاطر که حساب کتاب خیلی چیزها را پیش خودم می‌کنم و آخرین چیزی که ممکن است برایم اهمیت داشته باشد این است که مثلاً یک نفری با یک حرفی که ممکن است بر اساس تجربهٔ حماقت‌بار خودش می‌خواهد بزند حال مرا بهتر کند یا نکند. کسی که به عیادت من می‌آید٬ از آن‌جا که در آن لحظه سالم است بر من مسلط می‌شود. من هیچ نمی‌توانم این را تحمل کنم که کسی که واقعاً عقلش از من کمتر است حتی به قدر یک لحظه٬ در آن اتاق از ذهنش بگذرد که بله من بر فلانی به قدر یک لحظه مسلطم. به ندرت و دیر به دیر می‌شود که یک کسی پیدا بشود که آن‌قدر تیزهوش باشد که حرمت رنج و حرمت عیادت سرش بشود و آدم بتواند با خیال راحت به تیزی هوش او و به سلامت روح او اعتماد کند و نقابش را یک لحظه بردارد و صورت آش و لاشش را نشان بدهد. این جمله آخر را که نوشتم تصویر بالدوین (چهارم٬ شاه اورشلیم) در آن فیلم پادشاهی بهشت ریدلی اسکات توی ذهنم بود. او دقیقاً تجسم چیزی است که در این چند سطر می‌خواستم بنویسم. آن آدم شگفت‌انگیز٬ صورتش را و رنجش را دقیقاً به کی نشان بدهد؟‌ گیرم که بخواهد کسی را در رنج خودش شریک کند٬ از بین آن هیولاهای نجسی که دورش را گرفته‌اند٬ دقیقاً کدامشان را باید را انتخاب کند؟‌

۰ نظر ۱۴ شهریور ۰۳ ، ۰۶:۳۲
عرفان پاپری دیانت

.

من هنوز بیست و شش سالم توی سرازیری نیفتاده٬ ولی با این حال به سی نزدیک‌ترم تا به بیست. این چیزی که بهش می‌گویند بحران سی سالگی من خیال می‌کردم که در همان حوالی باید انتظارش را بکشم. با این حال٬ خیال می‌کنم جوانی‌ام را هدر داده‌ام. همیشه شبیه ده سال پیرتر خودم بوده‌ام و با این حال خیال می‌کنم که هنوز نوجوان مانده‌ام٬ هنوز با هیچ جای این جهان راحت نیستم٬ هنوز با همه چیز دارم کلنجار می‌روم. انگار که دست گذاشته باشم روی گلوی خودم و هر روز بیشتر از دیروز فشار بدهم. در سنی که من هستم کم‌کم وقت آن رسیده که پختگی و عاقلی پیشه کنم و با خودم و با دیگران مدارا کنم. اما روز به روز عصبی‌تر و پژمرده‌تر و وحشت‌زده‌تر می‌شوم. 

 

۰ نظر ۱۳ شهریور ۰۳ ، ۰۵:۳۵
عرفان پاپری دیانت

.

Touch me just as you touched the leper. 

۰ نظر ۱۲ شهریور ۰۳ ، ۰۶:۳۸
عرفان پاپری دیانت

من هیچ جایی برایم نمانده‌ است که بتوانم درش با خیال راحت بنویسم. کسی که مثل نسبت به تصویر خودش وسواس داشته باشد رنگ آزادی را هم نخواهد دید. بارها شده‌ است که خواسته‌ام این‌جا یا جای دیگری چیزی بنویسم و بعد فکر کرده‌ام که این را اولاً معلوم نیست چه کسی قرار است بخواند و باز این مسئلهٔ مهمی نیست. کسانی هستند که مطمئنم می‌خوانند و اگر بشناسمشان معمولاً تا حدودی می‌فهمم که چه‌طور خواننده‌ای هم هستند و چیزها را چه‌طوری تفسیر می‌کنند. در نتیجه٬ موقع نوشتن و موقع انتشار٬ خودم را برابر چندین و چند جفت چشم می‌بینم و علاوه بر صدای ضعیف خودم که در سرم هست٬ چندین و چند صدای دیگر هم می‌شنوم٬ و تصاویری که قرار است از نوشتهٔ من راجع به من در ذهن‌هایی که می‌شناسم شکل بگیرند به شکل مزاحمت‌باری پیش چشم خودم ظاهر می‌شوند. این فقط یک جنبه از خودسانسوری‌‌ای است که گرفتارش هستم. جنبهٔ جدی‌تر و سخت‌تری هم دارد که قاعدتاً همین‌جا در همین نوشته هم سانسورش می‌کنم. حاصل این خودآزاری و وسواس و محافظه‌کاری این است که من الزاماً مجبورم یا بالکل چیزی ننویسم٬ یا اگر می‌نویسم٬ با هزار و حساب و کتاب بنویسم. من همیشه موقع نوشتن در حال فرار کردنم. همیشه دارم از دست کسانی فرار می‌کنم و فریبشان می‌دهم که رد حرف مرا گم کنند و سعی می‌کنم طوری بنویسم که آن نوشته علاوه بر این که آینهٔ ذهن خودم باشد٬ در ذهن کسانی که ذهنشان را بلدم همان تصویری را درست کند که می‌خواهم. این یک وضعیت عذاب‌آوری است که من خودم را درش اسیر کرده‌ام. از طرفی راه گریزی هم گویا برایش نیست. من مجبورم هر چیزی را در هزار لایه استعاره بپیچم و نوشتهٔ خودم را طلسم کنم تا آدم غریبه عکس برهنه‌ای را که از خودم را که برای آشنایان واقعی (که معمولاً هیچ‌وقت نوشته‌های مرا نمی‌خوانند) آن‌‌جا گذاشته‌ام پیدا نکنند. اما واقعیت این است که از این همه تعقیب و گریز خسته شده‌ام. یکی از کابوس‌هایی که گاه و بی‌گاه می‌بینم این است که جایی در خیابان یا مهمانی پیش چشم همه لختم. دلم می‌خواهد لخت و عور بیایم بین شما. من از برهنگی خودم شرمگین نیستم. فقط می‌خواهم که حتی تصویر برهنه‌ام را هم همان‌طوری ببینید و همان‌طوری تفسیر کنید که می‌خواهم. 

۱ نظر ۰۹ شهریور ۰۳ ، ۰۵:۲۲
عرفان پاپری دیانت

.

من هیچ وقت در طول زندگی‌ام خیلی «حقیقت» برایم اهمیت نداشته است. هر وقت هم کسی بیش از اندازه روی حقیقت چیزها تاکید می‌کند به نظرم می‌رسد که احتمالاً قدری ابله است. ما منافع خودمان را (و این منافع لزوماً هم همیشه مشخص و معلوم و سرراست نیستند) صورت‌بندی می‌کنیم و به عنوان حقیقت عرضه و در واقع تبلیغ می‌کنیم. این به خودی خود احتمالاً اشکالی هم نداشته باشد. جهان عرصهٔ تقابل منافع مختلف است. ما برای سلایق خودمان و برای امیال خودمان به شکل‌های بسیار گوناگونی و در میدان‌های مختلفی می‌جنگیم. فکر و صورت‌بندی نظری صرفاً یکی از این میدان‌هاست. آدم قاعدتاً باید متوجه باشد که اختلاف در نظر٬ و مجادله بر سر این فکر و آن فکر٬ تکه‌ای است از یک دعوای بزرگ‌تر بر سر میل و بر سر منفعت. به همین خاطر٬ خیلی وقت‌ها طبیعی است که آدم‌ها هم‌نظر نشوند و حرف هم را نفهمند٬ چون هم‌میل هم نیستند. آن‌چه در نظر من حقیقت دارد٬ حقیقتی است که قرار است جهان را تبدیل به جهانی کند که من دوست دارم. قرار است نظم چیزها را طوری بچیند که باب میل من است. این اشکالی هم ندارد. چیزی که واقعاً احمقانه است این است که کسی فکر کند واقعاً خبری هست و یک چیزی درست است و یک چیزی درست نیست. 

-

قدری بی‌ربط به چند سطر بالا:

کسانی که ته ذهنشان چنین فرضی هست٬ معمولاً در زندگی واقعی اسباب دردسر می‌شوند و یک ویژگی مشترکشان این است که اصل مطلب را معمولاً نمی‌فهمند. به اصطلاح پوینت یک حرف را درست متوجه نمی‌شوند. لابد به این خاطر که نمی‌خواهند یا نمی‌توانند بفهمند که هر حرفی یک پیشینه‌ای و یک بستری دارد و منظور گوینده را باید بر اساس سنت خود او فهمید. به همین خاطر عموماً کنایه و استعاره و این چیزها هم سرشان نمی‌شود. معمولاً هر چیزی را به لفظی‌ترین حالتی که ممکن است می‌فهمند و بعد فکر می‌کنند که آن مطلب درست است یا غلط است. من واقعاً هنگام مواجهه با کسانی که این‌طوری‌ اند همیشه تا مرز سکته می‌روم. یک وقت به شوخی به یک دوستی گفته بودم که اسفل طبقات دوزخ٬ جایی پایین‌تر از اقامتگاه شمر و خولی و لوسیفر٬ متعلق است به کسانی که تمثیل‌ها را شهید می‌کنند. 

۰ نظر ۰۲ شهریور ۰۳ ، ۲۱:۰۳
عرفان پاپری دیانت

.

یک آدمی در گذشتهٔ من هست که اگرچه بسیار دور است اما هیچ‌گاه به تمامی غریبه نیست. آدم خوبی هم هست و تا به حال بدی‌ای در حق من نکرده که نشود فراموشش کرد. گاهی فکر می‌کنم که چرا این آدم و این دوست سال‌های دور من، در گذشته منجمد شده؟ هر بار که سعی می‌کنیم این دوری سرسام‌آوری را که میان ماست کوتاه کنیم، از هم دورتر می‌شویم. من مطمئنم که او آدم بدی نیست. اما هر بار که با من حرف می‌زند ناخودآگاه، بی‌ آن که قصدی داشته باشد مرا می‌رنجاند. من هر بار که از خیالم می‌گذرد که شاید او آدمی است که باید نزدیک خودم داشته باشم، وقتی که خاطراتم را با او زیر و رو می‌کنم که بلکه چیزی پیدا کنم که بشود بهش چنگ انداخت، هیچ چیزی دستم را نمی‌گیرد. به همین خاطر، مجبور شده‌ام که این طور فکر کنم که آن آدم تجسم غریبگی است. ماهیتاً با من غریبه است. تقریباً هیچ چیزی راجع به من نمی‌داند و همیشه الگویی را که لابد در خودش و در دیگران می‌بیند می‌اندازد روی من و هر بار به یادم می‌آید که این آدم دست خودش نیست و قصد بدی ندارد، صرفاً غریبه است.

۰ نظر ۲۷ مرداد ۰۳ ، ۰۳:۴۰
عرفان پاپری دیانت

.

امروز دقیقاً یکسال از آن صبحی که با مامان خداحافظی کردم گذشت. و خیلی اتفاقی٬ دقیقاً همین امروز پستچی در زد و نامه‌ای را برایم نوشته بودند به دستم داد. امروز عصر من با چشمانم خط مامان را دیدم. وقتی که آن کاغذ را که او با دست خودش رویش نوشته بود توی دستم گرفتم٬ احساس کردم که دوباره بعد یکسال خود او را توی بغل گرفته‌ام. 

ای کاش زندگی‌ای که پیش روی من است به آن تلخی‌ای که قرار است بگذرد نگذرد. 

۰ نظر ۱۸ مرداد ۰۳ ، ۰۷:۳۰
عرفان پاپری دیانت

من خیلی خیلی زود احساس کردم که نشویل برایم تبدیل به خانه شده است. این را اولین بار زمستان امسال متوجه شدم که چند روزی برای سفر رفته بودم کالیفرنیا و شبی که برگشتم٬ از فرودگاه نشویل که آمدم بیرون٬ احساس کردم شهری که من غریبه‌اش بودم حالا بسیار بسیار آشناست. یادم می‌آید باران تندی که می‌بارید٬ آسودگی خیابان‌ها و حتی قیافهٔ آدم‌هایی که نمی‌شناختم همه رنگی از آشنایی گرفته بودند٬ انگار نه انگار که چهار پنج ماه بیشتر نبود که در این شهر زندگی می‌کردم. من در نشویل هولناک‌ترین لحظه‌های عمرم را گذراندم٬ و دقیق‌تر اگر بگویم٬ هولناک‌ترین لحظهٔ عمرم را. غیر از آن٬ من در نشویل احساس دلتنگی کردم٬ احساس تنهایی کردم٬ احساس افسردگی کردم٬ و از همه بیشتر احساس غربت کردم. اما احساس غربت کردن برای آدمی که مهاجر است لابد ناگزیر است و من تصور می‌کنم که غریبه بودن در نشویل شاید آسان‌تر از غریبه بودن در شهرهای دیگر این دنیا باشد و به همین خاطر٬ پیش خودم از این شهر ممنونم. من نزدیک به هفت سال در تهران زندگی کردم٬ در آن شهر دوستان بسیار نزدیکی دارم٬ و بخش زیادی از خاطراتم را کوچه‌ خیابان‌های تهران ساخته‌اند٬ اما با این حال٬ حالا بعد از هفت سال اگر به تهران برگردم٬ هنوز غریبه‌ام و هیچ احساس نمی‌کنم که به واقع ممکن است تهران برایم چیزی شبیه خانه شده باشد. 

دیروز تقریباً مطمئن شدم که سال دیگر از نشویل می‌روم. امروز مثل بسیاری دیگر از روزهای تابستان هوا گرم و بارانی بود و شهر به نظر قدری خلوت‌تر از همیشه. چند روز پیش اثاث‌کشی کردم به یک آپارتمان تازه‌ای و امروز دم غروب رفته بودم که کلید خانهٔ قبلی را بگذارم و برگردم. هنگامی که داشتم برمی‌گشتم٬ در راه احساس کردم که از همین حالا که هنوز روزهایم در نشویل حتی به سرازیری نرسیده‌اند دلم برای این شهر و مهربانی‌اش تنگ شده است. نشویل برای من خانهٔ موقت بود٬ اما واقعاً خانه بود. هیچ نمی‌دانم که زندگی مرا به کجا می‌کشاند. شهر بعدی‌ای که سر راه من سبز می‌شود شاید مثل تهران بی‌رحم و کریه باشد. اما هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم که من در سفر زندگی‌ام یک وقتی در این شهر٬ در نشویل٬ مهمان بودم و این شهر با من بسیار بخشنده و مهمان‌نواز بود.

۰ نظر ۰۳ مرداد ۰۳ ، ۰۶:۱۶
عرفان پاپری دیانت

.

یک فرقی هست بین خزنده‌ای که چون خزنده است بر روی زمین می‌خزد٬ و پرنده‌ای که چون بالش کنده شده یا زخم برداشته٬ به جای آن که دست کم بر دو پایش راه برود٬ بر روی زمین می‌خزد. اولی٬ یعنی خزنده٬ از سر عشقش به زمین می‌خزد و دومی٬ یعنی پرنده٬ از وحشتِ آسمان. اولی٬ یعنی خزنده٬ به آسودگی و با طمأنینه می‌خزد و با خزیدنش٬ خانه‌اش٬ یعنی خاک را ستایش می‌کند. دومی٬ یعنی پرنده٬ پریشان و لجوج می‌خزد و سینه‌اش را موقع خزیدن بیش از حدی که نیاز است به خاک می‌فشارد٬ آن قدر که سینه‌اش زخمی شود٬ چرا که خزیدن او٬ برعکس٬ انکار آسمان است. او با هر وجبی که بر خاک می‌خزد به خودش٬ و لابد به ناظرانی که خیال می‌کند در حال تماشای او هستند٬ یادآوری می‌کند که خاک تبعیدگاه اوست٬ اگرچه که قاعدهٔ زمین را و زبری خاک را به تمامی رعایت می‌کند٬ و زخمی را که روی سینه‌اش دارد شاهد می‌آورد. 

۰ نظر ۲۳ تیر ۰۳ ، ۰۱:۲۰
عرفان پاپری دیانت

.

زیر آوار (خود)آگاهی خودم دفن شده‌ام.

۰ نظر ۳۰ خرداد ۰۳ ، ۱۱:۰۰
عرفان پاپری دیانت

.

متأسفانه جون همهٔ آدم‌ها به یک اندازه ارزشمند نیست. هر جونی به اندازهٔ هزینه‌ای که گرفتنش داره ارزشمنده. کسی که کشته می‌شه، مرگش به اندازهٔ اصرار زنده‌ها بر انتقام معنی داره و به همین ترتیب، جون زنده‌ها هم به قدر اصراری که بر گرفتن انتقام کشته‌ها می‌کنن مهمه. زنده‌ای که در گرفتن انتقام کشته‌اش مصممه، علاوه بر این که طلب عدالت می‌کنه، در لفافه حرفی هم دربارهٔ خودش می‌زنه: «من» مهم‌ام. و برعکس، لحظه‌ای که سر خون مصالحه می‌کنه، خون کشته‌اش رو به هر قیمتی که فروخته باشه، همون قیمت رو روی خودش هم گذاشته.

۰ نظر ۲۶ خرداد ۰۳ ، ۱۹:۵۹
عرفان پاپری دیانت

.

خواب دیدم که در یک مجلسی بودم و همه آن‌جا بودند. و به طرزی که بر من معلوم نبود٬ معنی همهٔ چیزهایی را که طول زندگی‌ام به رمز گفته بودم٬ به تمامی فهمیده بودند. همه‌شان آن‌جا بودند٬ و مسخره‌ام می‌کردند و مؤاخذه‌ام می‌کردند. من وحشت‌زده سعی می‌کردم یک راه دررویی برای خودم پیدا کنم. می‌گفتم صبر کنید٬ لزوماً این‌طور هم نیست٬ این یک توضیحی هم دارد. 

۱ نظر ۲۹ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۷:۵۲
عرفان پاپری دیانت

.

 

این طایفه شبیهند به افعی. تنشان یکسره زهر است. زبانشان زهر است. اگر کسی را نخواهند٬ او را می‌گزند و با زهر فلجش می‌کنند. و اگر کسی را بخواهند٬ باز در محبتشان زهر است٬ او را می‌بوسند و با زهر فلجش می‌کنند. در هر دو حالت کشنده و مهلکند. نمی‌فهمند که خطرناک و زهرآلودند و محض همین٬ هیچ احتیاط دهانشان را نمی‌کنند. این پلیدی ذاتی‌ای است که رهایی از آن یک خرد فولادینی می‌طلبد. افعی باید بارها و بارها دهانش را به سنگ بکوبد٬ آن‌قدر بکوبد که دندان نیشش خرد شود٬ یعنی راه زهر زدن را بر خودش ببندند. و هیچ افعی‌ای چنین نمی‌کنند. 

۰ نظر ۲۵ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۶:۰۳
عرفان پاپری دیانت

می‌ایستم روبروی آینهٔ حمام٬ و آن‌قدر به خودم نگاه می‌کنم که یک لحظه بالاخره تصویری را که می‌خواهم از خودم شکار کنم٬ انگار که بعد از این عکس خواهم شد. و بعد با تیغ گونه‌ها و گلویم را خط می‌اندازم. و بعد موهای خیسم را٬ که هیچ‌وقت نمی‌شود شانه‌شان کرد٬ با دست به حالت همیشگیشان درمی‌آورم٬ مثل وقتی که همهٔ لباس‌ها و وسیله‌ها را می‌ریزیم توی کمد تا اتاق مرتب شود. و بعد لباس سفیدم را٬ اتو کرده نکرده٬ می‌پوشم و باز در آینهٔ اتاق به خودم نگاه می‌کنم. و سعی می‌کنم که از گوشه‌کنار فرشته‌ای که در آینه مزاحم است٬ تصویر نهایی‌ام را پیدا کنم. این‌طور و به این شکل می‌خواهم باشم٬ وقتی که از عالم مردگان به خواب تو می‌آیم٬ تا دوباره ببینی‌ام.

حالا مرا یادت رفته است. من نمی‌دانم که چه‌قدر مرگ بر تو گذشته٬ و تو نمی‌دانی که من حالا مرده‌ام. تو مرا یادت رفته و حالا یک‌جا در لجنزار ذهنت من یک اسم٬ من پنج حرف الفبا شده‌ام. حالا من از صف مردگان بیرون می‌آیم٬ و می‌آیم به خواب تو٬ تا تنی را که یک وقت داشتم به این پنج حرف سنجاق کنم. در یک کوچهٔ بن‌بست٬ یا یک خیابان چرک‌گرفتهٔ مرکز شهر٬ یا در یک اتاق تماماً فلزی٬ هر جا که بخواهی به ملاقاتت می‌آیم تا بر جسم خودم شهادت بدهم. به من نگاه کن. آن رازی که در رحم مادرم به من پیوسته بود٬ هنوز در گوشه‌کنار تنم در حرکت است. ابروهایم پریشان و پراکنده‌اند. چشم‌هایم مشتاق و مهربان و رعب‌آورند. و جسم برهنه‌ام نزار و پرنور است٬ هر بار که نگاهش می‌کنم. حالا دو تار موی سفید هم دارم. حالا دیگر آخرین خطوط نوجوانی هم از صورتم محو شده‌اند. من صاحب این جسمم٬ که حالا شبحش را تو توی خواب می‌بینی. و یک جا روی زمین٬ من خود این جسمم.

۱ نظر ۲۰ فروردين ۰۳ ، ۰۸:۱۵
عرفان پاپری دیانت

یه صحنه‌ای هست که در طول روز گاهی یه‌‌هو جلوی چشمم ظاهر می‌شه. و همیشه اون‌قدر باشکوهه که بهتم می‌بره. تصویر یه جمعیتی، ساکت و خیره، و سر به زیر، در یک بیابونی، یا پای یه کوهی، که یک امید خیلی شکننده‌ و نحیفی درشون پا گرفته، تازه خبر رو، انجیل رو، و مژدهٔ رستگاری رو شنیدن. آدم‌هایی که همه واقعاً و بی‌تعارف سال‌ها غمگین بوده‌ان، و قلبشون شکسته، آدم‌هایی که ضعیف بودن و کوچیک بودن و له شده‌ان. گاهی زوم می‌کنم و صورت‌هاشونو می‌بینم. این‌ها کسانی‌ان که من دستچین کرده‌ام، و کسایی‌ان که رنجشون رو به رسمیت می‌شناسم، آدم‌های منن در این دنیا. خیلی‌ها می‌گن که در رنجن، لابد هم هستن و کسی‌ بی‌خود نمی‌گه، اما من از خودشون و از رنجشون بیزارم. اما این‌ آدم‌ها، به صورت هرکدومشون که نگاه می‌کنم، از زیبایی‌ای که می‌بینم قلبم ترک برمی‌داره. اون بچه‌ای که جرئت نمی‌کنه آرزو کنه و فقیر بودن قراره روز به روز گوشه‌گیرترش کنه. یا یکی که پا نداره، و روی ویلچر وسط جمعیت نشسته. یا دختری که همیشه اضافه وزن داشته، همیشه با وحشت به آینه نگاه کرده، و هیچ‌وقت چیزی از اون جهل و غرور و سبک‌سری‌ای که در دخترهای هم‌سن‌و‌سالشه چیزی بهش نرسیده، اما به همین خاطره که یه جا توی این جمعیته و در این نوری که مثل ابر بالای سر جماعت حرکت می‌کنه شریکه. یا یه جوون جذامی‌ای که از غارش جمعیتو دیده و اومده پیششون. یا مرد کم‌حرف و خجالتی‌ای که سی سال یه بند نه شنیده. و یه آدمی که همیشه خوب و سلیم‌دل بوده و همهٔ زندگیش با خودش فکر کرده که چرا دنیا منو هی پس می‌زنه. من مدام به سیل این آدم‌ها فکر می‌کنم. به مردمی که مظلومن و هیچ شعر و حماسه‌ای ندارن که رنجشونو آرایش کنه. آدم‌هایی که وجودشون پر از کینهٔ شما و عقدهٔ شماست. آدم‌هایی که شما بهشون سنگ زده‌اید، یا بهشون خندیده‌اید یا دلتون براشون سوخته. دلم میخواد بازوهام به بزرگی عرض تمام زمین بشه، و تمام این مردمو بغل کنم. دلم می‌خواد بارون بشم و بالای سرشون ببارم. یا رنگین‌کمون بشم که ببیننم و خوشحال بشن. دلم می‌خواد باهاشون حرف بزنم و تاریک‌ترین و خطرناک‌ترین کابوس‌هاشونو بشنوم. دلم می‌خواد هم‌خشمشون و هم‌بغضشون باشم و بهشون بگم که حق دارید خشمگین باشید و حق دارید به کورترین شکلی انتقام بگیرید. و جهان باید به هولناک‌ترین وضعی به شما تقاص پس بده. 

تصویر این مردم شکسته و شکست‌خورده مدام توی ذهنم گر می‌گیره و به نفس‌نفس می‌افتم. انگار که آلبوم عکس خونواده‌ای باشه که هیچ‌وقت ندیده‌ام.

 

«خوشا به حال مسکینان در روح، زیرا پادشاهی آسمان از آن ایشان است.

خوشا به حال ماتم‌زدگان، زیرا ایشان تسلی خواهند یافت.

خوشا به حال فروتنان، زیرا ایشان وارث زمین خواهند شد.

خوشا به حال گرسنگان و تشنگان نیکویی، زیرا ایشان سیر خواهند شد.

خوشا به حال رحم‌کنندگان، زیرا ایشان رحمت خواهند دید.

خوشا به حال پاک‌دلان، زیرا ایشان خدا را خواهند دید.»

۲ نظر ۱۲ فروردين ۰۳ ، ۲۱:۳۱
عرفان پاپری دیانت

.

یک سوداگری بود که یک جنس خیلی کمیابی رو می‌فروخت. شاید اساسا جنسش چیز خیلی بخصوصی نبود و بیشتر محض بازار گرمی بود که هیچ مغازه‌ای نداشت و هیچ جای بخصوصی نداشت. خیلی خیلی سخت می‌شد پیداش کرد. کارش این بود که از مشتری فرار کنه. و خوب قاعدتاً خیلی‌ها هم سراغش نمی‌رفتن. اما همیشه بالاخره چند نفری پیدا می‌شدن که اون‌قدر حوصله‌شون سر رفته باشه که توی سوراخ سنبه‌های شهر دنبال این بگردن. خلاصه کارش این بود که عموما مخفی باشه و هی فرار کنه و همیشه کسی یا کسانی چند قدم پشت سرش دنبالش بگردن. حالا ولی گاهی کار دیگری می‌کرد. هرچی داشت می‌ریخت توی یه گاری‌ای و می‌رفت میدونچهٔ یه محله‌ای که کسی نشناستش وسط مردم. بین جمعیت بساط می‌کرد و داد می‌زد و تبلیغ می‌کرد و حتی می‌رفت به هر عابر رندومی التماس می‌کرد که بیا یه چیزی بخر. و خوب قاعدتا بسیار از این نمایشی که خودش برای خودش ترتیب می‌داد کیف می‌کرد. 

۱ نظر ۰۹ اسفند ۰۲ ، ۰۰:۰۲
عرفان پاپری دیانت

.

چه‌قدر خوب است که دیگران مثل من فکر نمی‌کنند. گاهی آن‌ چه دیگران می‌کنند شاهدی است بر این که فکری که من می‌کنم لزوماً درست نیست و خلافش به راحتی ثابت می‌شود. اما فکری که من می‌کنم درست است و اگر هم درست نباشد دست کم ضروری و اجتناب‌ناپذیر است. من با این دو چشمی که در حدقه‌ دارم نمی‌توانم جهان را طور دیگری ببینم. اما واقعیت این است که به طرز بسیار عجیبی جهان همیشه آن‌ طوری نیست که من خیال می‌کنم هست. آن کسی که در خیال خود فلج است٬ به واقع فلج است اما گاهی به طرز توجیه‌ناپذیری راه می‌رود. او ممکن با خودش بگوید٬ پاهای من هنوز خبر ندارند که فلج‌اند٬ پس چه بهتر! عجالتاً تا می‌شود چند قدمی راه می‌روم.

در واقع اگر چشم‌های همه شبیه چشم‌های من بود و جهان را این‌طور که من می‌بینم می‌دیدند٬ من یک لحظه هم نمی‌توانستم میان کسانی مثل خودم زندگی کنم. 

۰ نظر ۰۷ اسفند ۰۲ ، ۲۱:۰۰
عرفان پاپری دیانت

.

 من جنبهٔ بلا و مصیبت ندارم. هر بلای تازه‌ای که به من می‌زند٬ از من آدم بدتر و رذل‌تری می‌سازد. هر رذالتی که در من هست اثر سوگی است که یک وقتی در من ته‌نشین شده. حالا دارم فکر می‌کنم که این سوگ تازه با این آتشی که در من روشن کرده قرار است چه عفریتی از من بسازد؟ 

۱ نظر ۰۴ اسفند ۰۲ ، ۰۲:۴۶
عرفان پاپری دیانت

.

اگر کسی این کلمات را می‌خواند و در خاطرش وقتی زخمی از من خورده، من بارها از آن زخمی که زده‌ام زخمی‌ترم، قول شرف. زخمی چنان مهیب روی صورتم نشسته که می‌ترسم زور چین و چروک پیری هم بهش نرسد. محض همین، اگر دلش خواست مرا ببخشد، آن زخمی را زده‌ام به این زخمی که خورده‌ام ببخشد.

۰ نظر ۰۲ اسفند ۰۲ ، ۰۶:۰۰
عرفان پاپری دیانت

.

یک آدم بسیار عزیزی بود که به من می‌گفت که شبیه دیگران نیست. و برخی گمان می‌کنند که شبیه دیگران نیستند و این البته حرف صحیحی است٬ چراکه هیچ‌کس شبیه دیگری نیست. اما این عجیب است که دیگران از من بخواهند که آن‌ها را به هم شبیه نبینم٬ وقتی که مو به مو٬ حتی جزئی‌ترین کلماتشان از یک نقطه به بعد به هم شبیه می‌شود. بله٬ هیچ کس شبیه دیگری نیست و مردمی که من می‌بینم٬ یعنی کسانی که با من برخورد می‌کنند٬ هرکدام از یک جایی آمده اند و اساساً ربطی میانشان نیست. اما من جلوی همه یک معما می‌گذارم. و از همه یک سؤال می‌پرسم. و همهٔ آدم‌های هزار رنگ و هزار شکل٬ آن لحظه‌ای که می‌گویند «نمی‌دانم» به هم شبیه می‌شوند. بله هیچ کسی شبیه دیگری نیست. اما همه با من نهایتاً یک طور رفتار می‌کنند و هیچ دلیلی ندارد که من آن چه را که چشمم به وضوح می‌بیند٬ یعنی آن که در رابطه با من نهایتاً همه به یک قاعده‌اند٬ نبینم و یا انکار کنم. ممکن است بگویند که این خود تویی که همه را به هم شبیه می‌کنی و همه را با رنگ‌های پرشمارشان به یک طلق می‌بینی. گویا این فلاکت اسم هم دارد و بهش اثر پوگمالیون می‌گویند٬ محض آن تندیس‌تراش فلک‌زده. این هم لابد حرف غلطی نیست. بله من همه را به هم شبیه می‌کنم و همین چند سطر قبل به اعتراف نوشتم که بله٬ من جلوی همه یک معما می‌گذارم. بله من همه را به هم شبیه می‌کنم و معمایی که هست همین است. و همه نهایتاً به یک شکل به این سؤال پاسخ غلط می‌دهند٬ یعنی که واقعاً به هم شبیه می‌شوند. بله من همه را به هم شبیه می‌کنم. اما چرا یکی این طلسم را نمی‌شکند؟‌ چرا یکی نیست که بگوید شبیه دیگران نیستم و شبیه دیگران هم نشود؟‌

 

«که ای مسافر این ره یتیم باش یتیم!»

۰ نظر ۲۸ بهمن ۰۲ ، ۰۷:۵۳
عرفان پاپری دیانت

من روحم از آهن است، مثل این که. و البته بسیار زنگ زده و زننده و مستهلک. اما گاهی از زیبایی و سرسختی‌ای که درم هست به وجد می‌آیم. چه چیزها که بر سر من آمده و مرا نشکسته. من مثل یک میلهٔ نیمه جان فلزی در جایی که گذرگاه هیچ عابری نیست پرچمی را که پرچم هیچ جایی نیست در زیر باد و باران نگه داشته‌ام. دست کم اگر به چیزی ایمانی داشتم یا ارزش مشخصی در زندگی‌ام بود کمتر از خودم تعجب می‌کردم. اما هیچ چیزی در زندگی من نیست که به آن ایمان داشته باشم، یا کسی نیست که به او دلخوش باشم، یا چیزی در آینده که به آن امید داشته باشم، و اخیراً حتی سرخوشی‌ای که در روزمرگی داشتم را هم دیگر احساس نمی‌کنم. من در چنین بی‌کسی و چنین بی‌هودگی‌ای چنین مصائبی را تاب آورده‌ام. گاهی از دور به زندگی‌‌ای که می‌کنم خیره می‌شوم و گاهی بسیار رقت‌آور و حتی هولناک به نظر می‌رسد. من چرا باید این‌طور عمر بگذرانم؟ به واقع هیچ دلیل بخصوصی در زنده ماندن من نیست. و روز به روز کم‌نورتر و دلشکسته‌تر از قبلم. اما هرچه‌قدر که این جذام صورتم را بیشتر می‌خورد، در آینه و در خیال خودم زیباتر می‌شوم. هر بار که بلایی نو بر دلم می‌زند و نمی‌شکنم، روحم از شوق به لرزه می‌افتد. دلم می‌خواهد فریاد بزنم که چشم باز کنید و دهن باز کنید و صورت زنگ‌زدهٔ مرا بلیسید و ببینید که یکسره آهن و زنگم و چیزی از گوشت و خون در تنم باقی نمانده است.

۰ نظر ۲۵ بهمن ۰۲ ، ۰۹:۴۹
عرفان پاپری دیانت

.

I hope I always remember the message that these scars carry. 

۰ نظر ۲۳ بهمن ۰۲ ، ۰۷:۴۹
عرفان پاپری دیانت

.

خواب دیدم که جلوی آینه وایساده‌ام و موهام سفید بودن و تک و توک تار سیاه بینشون پیدا بود، و ریش کوتاه و پریشون و کج و معوجم نصف بیشترش سفید بود. یه زیر پیرهن سیاه تنم بود و با همچون قیافه‌ای، گیج و ویج و ترکیده وایساده بودم جلوی آینه. اما صورتم به همین شکل الانم بود، و چین و چروک پیری روش ننشسته بود. محض همین یه هیئت ترسناک و بی‌قاعده‌ای داشتم. یعنی به تناسب پیر نشده بودم انگار و فقط سر و صورتم سفید شده بود، انگار که عارضهٔ مرض باشه نه پیری سر وقت.

۳ نظر ۱۵ بهمن ۰۲ ، ۲۱:۴۹
عرفان پاپری دیانت

.

یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق

گفتمش چونی جوابم داد بر قانون خویش

ـ

من آدم متعصبی هستم. احتمالاً مرکزی‌ترین ویژگی من همین تعصبی است که در جزء جزء من رخنه کرده است. و این لابد این‌قدرها هم واضح نیست و در عمل بسیار منعطف‌تر از آن چیزی هستم که واقعاً هستم. من عموماً بسیار هم منعطفم و با همه چیزی و همه کسی راه می‌آیم٬ به یک دلیل شرم‌آور٬ و آن این که به چیزی اهمیت نمی‌دهم. جهان برای من یک خارج بسیار بزرگ است٬ اطراف یک اتاق بسیار کوچک که خانه است. هر آن چیزی که بیرون است نامربوط است. ملک دیگران است و به قانون دیگران. من خارج از خانه احتمالاً موجود توسری‌خوری به نظر برسم. به این خاطر که اساساً متوجهم که بی‌قانونی خارج از خانه اسباب دردسر و خستگی است و عموماً هیچ زمینی خارج از خانه آن‌قدر برایم ارزش ندارد که بخواهم پرچمم را بر آن بالا ببرم. محض همین هم خیلی بیرون نمی‌روم. در عوض٬ چهارچوب خانه و مرز وطن و حدود قبیله٬ هرچه‌قدر هم که محقر و مختصر باشند مال من اند. آن‌جا من به قانون خودم‌ام. و از تمام جهان٬ تمام آدم‌ها که آن بیرون‌اند٬ فقط و فقط یک انتظار دارم و آن این است که در اتاق من به آیین من باشند٬ همان‌طور که من خارج از اتاقم با آیین غریبه‌ها دست به گریبان نمی‌شوم٬ هرچه‌قدر هم که مهمل و عذاب‌آور باشد. محض همین٬ از این که در دروازهٔ خانه‌ام خون بریزم هیچ ابایی ندارم. من آن‌قدر در جهان مراعات می‌کنم و آن‌قدر جلوی این و آن سر خم می‌کنم و آن‌قدر حرمت خیابان را نگه داشته‌ام که در حفظ حرمت خانه‌ام هر جنایتی برایم مجاز باشد. من با کسی هم‌خانه نیستم و نمی‌شوم. هر که هست مهمان است و به مهمانی می‌آید. و قاعده قاعدهٔ مسجد مهمان‌کش است. چه کسی می‌تواند یک شب را دوام بیاورم؟‌ تا من هر چه دارم را به پایش بریزم و به او هم‌خون و هم‌خانه بگویم.

من عمیقاً رنج می‌کشم. دلم خون می‌شود وقتی که خون تازه کف حیاطم می‌ریزد. به جاپای غریبه‌هایی که رفته‌اند و ترکم کرده‌اند هر روز نگاه می‌کنم و هر بار می‌شکنم. یاد همهٔ آن آدم‌های عزیزی که مرا تنها گذاشته‌اند همیشه در دلم حاضر است. خیلی هایشان جرمشان فقط این بود که مثلاً گفته بودند یک لیوان چایی نمی‌دی؟ یا مثلاً٬ آن گلدان را ببری زیر آن پنجره بگذاری قشنگ‌تر نیست؟‌ من به همین جرم معصومانه خونشان را ریخته‌ام. گاهی فکر می‌کنم فقط اگر یک گلدان را جابه‌جا کرده‌ بودم٬ یک زخم روی دلم کم‌تر بود٬ یا بار این تنهایی هولناک کمی می‌شد که سبک‌تر باشد. ولی چه کار کنم؟‌ من نمی‌توانم در خانه‌ای که بی‌حرمت شده عمر بگذرانم. حاصل این است که در این محنت‌کده بسیار تنها شده‌ام٬ با هزار خاطره در قلبم و لکه‌های خون روی در و دیوار. 

کیست که عاقبت یک شب٬ فقط یک شب را این‌جا سر کند؟‌

ـ

بشنو اکنون قصهٔ آن بانگ سخت

که نرفت از جا بدان آن نیکبخت

گفت چون ترسم چو هست این طبل عید

تا دهل ترسد که زخم او را رسید

۰ نظر ۰۷ بهمن ۰۲ ، ۲۲:۴۴
عرفان پاپری دیانت

.

آنچه خواب را خوشایند یا عذاب‌آور می‌کند نه خود خواب بلکه آن چند دقیقهٔ اول بیداری است که آدم هشیار می‌شود. محض همین٬ رؤیا بسیار ناگوار است و کابوس نیست. کابوس هرچه‌قدر هم که پریشان باشد٬ در بیداری‌ای که بعدش می‌آید یک بهجتی هست و برعکس٬ رؤیا هرچه‌قدر که زیباتر باشد٬ به صبح دردناک‌تری ختم می‌شود. دیشب زیباترین رؤیایی را که می‌شد دید دیدم. یک لحظه٬ تمام آن چیزی که می‌خواستم و ممکن است بشود خواست نه که به دست بیاورم٬ درست در میانه‌اش بودم. صبح همین که چشم باز کردم انگار خنجر توی گلویم بود. نفسم در نمی‌آمد. نمی‌خواستم باور کنم. حاضر بودم هر چیزی را که داشتم آتش بزنم تا باز برگردم توی آن خواب و کاش همان جا توی همان خواب قلب پاره‌پاره‌ام یک لحظه می‌ترکید و عمر بی‌سعادتم را می‌شد که در آن شادی مجلل تمام کنم. من معمولاً رؤیا نمی‌بینم. و فقط یک رؤیا می‌بینم اگر که ببینم. شبیه آن رؤیای دیشب را قبل‌تر هم دیده بودم٬ بسیار خفیف‌تر و نه این‌قدر مهلک. کاش رؤیای دیگری در کار نباشد و کاش دیگر هیچ‌وقت رؤیا نبینم. 

_

Self reminder: crown

۰ نظر ۰۱ دی ۰۲ ، ۱۰:۳۵
عرفان پاپری دیانت

.

اکثر صبح‌ها یک مسیری را با دوچرخه می‌روم. هوا هرچه‌قدر که سرد باشد٬ سوار دوچرخه چون باد به صورت آدم می‌خورد چند برابر سردتر است. محض همین٬ وقتی که سوار دوچرخه نیستم٬ هوا هرچه‌قدر هم که سرد باشد٬ باز کمتر سرد است. هفتهٔ گذشته رفته بودم سفر. یک هفته را اگرچه با دوستان نزدیک٬ اما در شهر غریب گشتم. دیشب که برگشتم٬ حس کردم که برگشته‌ام خانه. همه چیز آشنا به نظر می‌رسید. شهری که غریبی را به تلخ‌ترین شکلی به من چشانده بود٬ حالا به همین قاعده٬ که خودم را از آنچه بودم غریب‌تر کردم٬کم‌تر غریبه می‌نمود. 

۰ نظر ۰۱ دی ۰۲ ، ۱۰:۱۴
عرفان پاپری دیانت

در خواب دیدم که یک کسی به دروغ یک تخاصمی بین من و یک کس دیگری به وجود آورده بود٬ تخاصمی که در حالت عادی می‌تواند خیلی جدی گرفته نشود. غرض‌ورزی آن اولی حتی در خواب هم معلوم بود٬ اما من در خواب٬ درست لحظه‌ای که آن حرف را شنیدم آدم دومی را برای همیشه از ذهنم حذف کردم. بیدار که شدم٬ باز هم دلم صاف نشد و مطمئنم که دلم هیچ‌وقت با آن بیچاره‌ای که یک نفر در خواب و احیاناً به دروغ با من دشمنش کرده بود صاف نمی‌شود. ذهن بخت‌برگشته من از هیچ‌ چیزی به قدر کینه ورزیدن کیفور نمی‌شود. عاشق این ام که کینه مثل آبی سیاه و زهرآگین توی سرم جاری شود و تمام شیارهای مغزم را پر کند. اگر کسی یک وقتی پای مرا لگد کند٬ حتی اگر در خواب بوده باشد٬ حتی اگر در خواب یکی از قول دیگری گفته باشد که یک وقتی شنیده که یک کسی گفته که ممکن است یک روزی فلان کس با یک کس دیگری راجع به لگد کردن پای من حرف زده بوده باشد و یا از ذهنش گذشته باشد که می‌شود پای فلانی را هم لگد کرد٬ من این را توی بیداری به دل می‌گیرم. مایهٔ شرمندگی است که لکهٔ نفرت را هیچ اسیدی نمی‌تواند از دل من پاک کند. چنین عصبیتی را معمولاً اطرافیانم در من نمی‌بینند و گاهی که می‌بینند اسباب تعجبشان است. این اغلب مایهٔ سوءتفاهم می‌شود. ای کاش یک سر سوزن محبت توی قلب من محبت جا می‌شد. برای من محبت در بهترین حالت چیزی غیر از اتحاد سر امور مشترک (عموماً خون و نسب٬ و گاهی بیچارگی و ابتلای یک‌شکل) نیست. چیزهای اخلاقی یا فکرهای بسیار بسیار انسانی در نظر من بی‌اختیار بیگانه جلوه می‌کنند. وقتی که حرف از خیر جمعی و بهروزی همگانی می‌زنند٬ من احساس کراهت می‌کنم چون مطمئنم که در این خیر جمعی جایی برای من نیست. برعکس٬ عزای عمومی و بلای جماعت همیشه جالب‌تر اند٬ چون من هم معمولاً نصیبی ازش می‌برم. هرچند که حتی در عمل رنج من نیز به ندرت با رنج دیگران تطابقی پیدا می‌کند. من روز به روز منزوی‌تر می‌شوم و دایرهٔ غریبه‌ها برایم هی بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. هر روز رقت‌انگیزتر از دیروزم. و این جور چیزها یک تصاعدی هم درشان هست. مثل ثروت که خودش خودش را زیاد می‌کند٬ سیاه روزی آدم هم به طرزی تصاعدی تکثیر می‌شود و بسط پیدا می‌کند. من هیچ وقت نمی‌توانم محبتی را که مامان به من می‌کرد دوباره پیدا کنم. محبتی که چیزی بیشتر از تجارت باشد. من نمی‌توانم بفهمم که آدم‌ها با این خوی ناگزیر تاجرمسلکیشان چه‌طوری کنار می‌آیند. من این را می‌پذیرم اما نمی‌توانم از خودم انتظار داشته باشم که کسی را چرتکه از دستش نمی‌افتد چیزی غیر از مشتری/فروشنده ببینم. آدم می‌تواند به یک چنین معاملاتی تن بدهد٬ اما این‌ها هیچ‌وقت جای خالی محبت را در دل آدم پر نمی‌کنند. من می‌دانم که اگر مامان روزی جسم نشئه من را نیمه‌زنده کف جوب هم پیدا کند٬ باز هم دوستم خواهد داشت. او هیچ وقت از من نخواسته که متقابلاً دوستش داشته باشم. محض همین او را در این دنیا بیشتر از هر چیزی دوست دارم. در واقع او هیچ‌وقت به هیچ توجهی از سمت من نیاز نداشته است٬ یا اگر داشته آن نیاز آن‌ قدر اندک بوده که به صرف وجود من در این دنیا برآورده می‌شده است. محض همین به هر آب و آتشی می‌زنم که توجهش را به خودم جلب کنم. او مرا همان‌طوری که هستم همیشه دوست داد. محض همین همه تلاشم را می‌کنم که طوری باشم که او می‌خواهد. تصویر من از محبت آن چیزی است که از مامان دیده‌ام. محض همین نمی‌توانم اسم چیزی را که کمتر از این است محبت بگذارم. خصوصاً که آن چیزی که اسمش را معمولاً محبت می‌گذارند٬ عموماً سرپوشی است که روی ناجورترین رذیلت‌ها و زشت‌ترین ضعف‌ها و کریه‌ترین معاملات می‌گذارند. من نمی‌توانم کسی را غیر از مامان واقعاً دوست داشته باشم. و محض همین٬ هرچه‌قدر که سنم بیشتر می‌شود٬ و هر چه‌قدر که از او دورتر می‌شوم٬ و هرچه‌قدر که حضور اسطوره‌ای او در واقعیت زندگی گم‌تر و گم‌تر می‌شود٬ من بیچاره‌تر و وحشی‌تر و عصبی‌تر می‌شوم. 

۰ نظر ۲۷ آبان ۰۲ ، ۰۵:۱۱
عرفان پاپری دیانت

تا مدتی کم‌تر یادم می‌افتاد. اما چند وقت است که گاه و بی‌گاه آن تصویر از جا و بی‌جا به مغزم حمله‌ور می‌شود و هر بار جدی‌تر و مهلک‌تر از بار قبل. آن لحظه آخری که مامان را دیدم. درست آن لحظه‌ای که رویم را برگرداندم و از آن در رد شدم در حالی که می‌دانستم آن آخرین نگاهی را که قرار بود بکنم کرده‌ام. این تصویر٬ شلوغی و صف٬ آخرین خداحافظی که عامدانه سرد و عادی برگزارش کردیم٬ آخرین حرفی که زدم٬ «تا بعد» و هیاهوی توی صف٬ این‌ها کابوس شبانه من شده‌اند. این تصویر طوری از پا درم می‌آورد که با تمام قدرتی که ذهنم دارد جلویش را می‌گیرم. شب‌ها٬ آن چند ثانیه‌ای که آدمِ خودم‌ام٬ یک آن یادم می‌آید یک ساعت٬ یک دقیقه٬ یک روز کاملا معمولی وسط تقویم٬ یک دقیقه کاملا معمولی وسط دایره ساعت٬ آخرین باری بودند که من مامان را دیدم. این فکر نفسم را بند می‌آورد. مهاجرت کردن بسیار شبیه مردن است. با این فرق که معلوم نیست توی مهاجر کدام طرف گوری. معلوم نیست تویی که کسانت را در خاک کرده‌ای و بالای سرشان تنها مانده‌ای٬ یا تویی که دفنت کرده‌اند و از درون یک قبر شیشه‌ای٬ از آن پایین به سوگوارانت نگاه می‌کنی. خدایا٬ من این همه مرگ نمی‌خواهم. هزار گونهٔ مردن. من بارها و بارها شکل‌های مختلف مرگ را دیده‌ام. طرد شده‌ام٬ دروغ دیده‌ام٬ ترک کرده‌ام٬ زیر تابوت برادرم را گرفته‌ام٬ و از آن «گیت» رد شده‌ام٬ انگار که دروازهٔ برزخ باشد. چرا؟‌ این ابتلا و بلا تا کی کش می‌آید؟‌ آخرین قبر من٬ آن قبری که دروغ نباشد کجاست؟

 

وَمَا تَدْرِی نَفْسٌ بِأَیِّ أَرْضٍ تَمُوتُ إِنَّ اللَّهَ عَلِیمٌ خَبِیرٌ.

۰ نظر ۱۹ آبان ۰۲ ، ۰۶:۳۸
عرفان پاپری دیانت

.

هیولایی که هزار و یکی دهن داره و تو هر دهن هزار یکی دندون٬ نمی‌شه یه دهنشو ببندیم و تو اون هزار دهن دیگه‌اش غذا بریزیم و وقتی هی هارتر شد تعجب کنیم که چرا هنوز نمرده؟‌ راه حلش ساده است. کافیه یه دشنهٔ بلند فرو کنیم تو قلبش و تموم. منتها کیه که همچین خایه‌ای داشته باشه؟‌ وقتی همه‌مون کم و بیش داریم روی بدن هیولا زندگی می‌کنیم و یواشکی می‌پرستیمش و وقتی آدم می‌خوره از تماشاش کیفور می‌شیم. 

ـ

گفتند یافت می‌ نشود جسته‌ایم ما

گفت آن که یافت می‌نشود آنم آرزوست!

۱ نظر ۱۵ آبان ۰۲ ، ۰۶:۴۱
عرفان پاپری دیانت

.

نخواستن و سرکوب میل شکوهمندترین جلوه‌های ذهن بشرند. برپایی تمدن از اساس با یک جور زهدی همراه است که هیچ وقت تام و تمام برگزار نمی‌شود. عموم آدم‌ها با چیزها تعارف دارند. افسارشان به دست غریزه‌شان است و انتظار دارند که دریده نشوند. من از هر چیز ناقصی بیزارم. به هر ارزش اخلاقی نصفه‌نیمه‌ای باید شاشید. چرا کسی که مورچه‌ای را زیر پایش له می‌کند نباید له کرد‌؟

۰ نظر ۱۴ آبان ۰۲ ، ۰۴:۱۹
عرفان پاپری دیانت

.

من از تو بیزارم. از تو بسیار چندشم می‌شود. تو تجسم هر آن چیزی هستی که من انکارش‌ام. اما امروز یکی از پشت دیوار صدایم می‌کرد و من نمی‌دیدمش. با ریشه‌ریشهٔ قلبم می‌خواستم که تو باشی. آلبوم عکس‌های روی موبایلم گاه و بی‌گاه صورت جوان تو را نشانم می‌دهد، قبل آن که دروغ شبیه عفریتت کند.

۰ نظر ۳۰ مهر ۰۲ ، ۰۹:۵۷
عرفان پاپری دیانت

.

آدم نمی‌تواند آب به آسیاب قدرت بریزد و پنهانی ستایشش کند و مشتری‌اش باشد و با آن لاس بزند و وقتی که صورت بی‌تعارفش را نشان داد بگوید که نه نه منظورم این نبود. جنّی که ظاهر می‌شود اول از همه دندان در گلوی احضارکننده‌اش فرو می‌کند. 

۰ نظر ۲۳ مهر ۰۲ ، ۰۳:۱۶
عرفان پاپری دیانت

.

Lose and rest. 

۰ نظر ۲۱ مهر ۰۲ ، ۰۵:۰۵
عرفان پاپری دیانت

.

احتمالاً سلیقه جنسی آدمیزاد آخرین چیزی است که درش تغییر می‌کند. همه امیال و خیالات و درونیات آدمیزاد به عمیق‌ترین شکلی به امر جنسی ترجمه می‌شود. آدم‌ها هر نقابی هم که به چهره‌هایشان بزنند٬ در بی‌نقاب‌ترین محدوده‌شان واضح‌ و بی‌دفاع‌اند. علاوه بر این٬ ساحت جنسی از آن‌جا که عموماً بر مدار غریزه می‌گردد (آدم‌های خیلی کمی ممکن است امر جنسی را از حدود غریزه خارج کنند و تا حدی که زورشان می‌رسد به سمت عقل هل بدهد٬ کاری که اگر عاقل باشند نمی‌کنند) انبانی‌ است از فکرها و خیالات و ضرورت‌های گذشتگان که به ناخودآگاه نسل‌های بعد به ارث می‌رسند. در عصر ما که عصر پوست‌اندازی و جراحی فکری است٬ آدم‌ها نخراشیده‌ترین و بدوی‌ترین صورتشان را در امر جنسی نشان می‌دهند که حاصلش یک دورویی یا تنبلی چندش‌آوری است که اگر کمی دقت کنیم ردش را همه جا پیدا می‌کنیم. 

 

دنباله: 

آدمیزاد خیلی کمتر از آن که خیال می‌کند با حیوانات تفاوت دارد. در طول تاریخ٬ افرادی بوده‌اند که منطقشان را بر دیگران چیره کرده‌اند و به همین واسطه جامعه انسانی را تا جایی که زورشان رسیده از حیوانات متمایز کرده‌اند. اما در واقعیت عموم مردم فرق چندانی با حیوانات ندارند چرا که اموراتشان بیشتر با احساسات٬ عواطف و غریزه پیش می‌رود و اکثر علایق و تصمیماتشان بر همین اساس است. اکثر آدم‌ها احتمالا مجبور شده‌اند و گاهی آدم حس می‌کند که واقعاً از سر رو در بایستی اشرف مخلوقات شده‌اند. 

 

دنباله دوم:

مد شده (و لابد خیلی وقت بوده) که رفتارهای آدمی‌زادی را را با نظریه تکامل توضیح می‌دهند. معمولاً وقتی که به پرسش‌ها جواب‌های این چنینی داده می‌شود همه کیفور می‌شوند٬ که بله اگر از حیث زیستی ماجرا این‌طوری است که خوب درست است. دلیل این که این‌طور رفتار می‌کنیم چیست؟‌ چون در گذشته فلان جد یا جده میمونمان همچین می‌کرد. خوب جدت میمون بود. تو هم میمونی؟‌ یک قصه خیلی بی‌ربطی بود که یک معلمی سر کلاس می‌گوید که خداوند آدم و حوا را آفرید. یک دانش‌آموزی می‌گوید که پدرم گفته ما از نسل میمونیم. معلم می‌گوید آن مسئله خانوادگی خودتان است. آن معلم مسیحی البته از سر احمقی‌اش است که می‌خواهد جلوی علم بایستد. منتها به نظر من در این حرف یک نکته‌ای هم هست. این که بعد از چند هزاره زیست مدنی هنوز رفتارهای آدمیزاد را می‌شود با ارجاع به زندگی جد شریفش توضیح داد باید مایه شرمندگی آدمیزاد باشد که ظاهراً نیست. دلیلش البته واضح است. آدم‌ها به چیزها نصفه و ناقص فکر می‌کنند. اگر بهشان بگویی که از امروز همسایه‌ات را دوست بدار. ممکن است همسایه دیوار به دیوارش را دوست داشته باشد اما می‌رود ساکن یک کوچه آن‌طرف‌تر را می‌کشد. یعنی٬ عقلش نمی‌رسد که منظور اصلی حرف چیست و تا ته هیچ فکری نمی‌رود. از طرفی٬ بر پایی تمدن همیشه به درجاتی از مسیر سرکوب میل می‌گذرد و آدمیزاد معمولاً میلش را سرکوب نمی‌کند و یا اصلاً به میل خودش فکر نمی‌کند. چه صدای بلندی هم دارند. از این ابروها هم که طبعاً بالای چشم هیچ‌کسی نیست.

 

۰ نظر ۱۹ مهر ۰۲ ، ۰۶:۳۵
عرفان پاپری دیانت

.

من بسیار تنبلم٬ خصوصا آن جا که پای عواطف به میان می‌آید. طبعا در جهانی که هنوز که هنوز است عملا همه چیز بر مدار عاطفه و غریزه و جسم می‌چرخد٬ این تنبلی اسباب دردسر است. اما گاهی فکر می‌کنم که همین تنبلی خیلی جاها از من مراقبت کرده. مثل حیوانی که ترس و قوه استتار نجاتش می‌دهند٬ محض همین تنبلی خودم را از خیلی منازعات همیشه معاف کرده‌ام و همین روز به روز تنبل‌ترم کرده. من همیشه بوی خطر را از چند فرسنگی می‌شنوم و غیب می‌شوم. 

۰ نظر ۱۶ مهر ۰۲ ، ۰۴:۳۸
عرفان پاپری دیانت

.

تکرار چه جادویی است. 

۰ نظر ۱۴ مهر ۰۲ ، ۰۸:۱۹
عرفان پاپری دیانت

احیای حافظه و کنکاش گذشته مثل سلاحی است که آدم وقت تنگنا از غلاف بیرون می‌کشد. وقتی که نور نیست و چیزها در تاریکی قابل تشخیص نیستند٬ وقتی که کورمال کورمال راه می‌رویم٬ مسیر را با لمس و حافظه معلوم می‌کنیم. آن‌چه در تاریکی است٬ اگر هنگام لمس کردن شباهتی پیدا کند به آن‌چه که پیشتر در نور دیده‌ایم٬ بی‌خطر می‌شود یا لااقل می‌توان می‌شود فرض کرد که بی‌خطر است. حالا در این تاریکی٬ هر تداعی نابه‌جایی می‌تواند اسباب هلاک بشود.

من در این چند مدتی که گذشته٬ حس می‌کنم که بسیار بسیار شبیه به روزهای هجده و نوزده سالگی‌ام شده‌ام. یعنی٬ که جوان‌ و سرحال و آسیب‌پذیر شده‌ام. آن وقت‌ها٬ یعنی مثلا هفت هشت سال پیش٬ آینده در نظرم زیبا بود و محض همین به سمت چیزها دست دراز می‌کردم. سال‌های آخر نوجوانی‌ام بود و تازه از خانه پدر و مادرم آمده بودم بیرون. یک جهان وسیع جلوی چشمم بود که می‌خواستم بشناسمش. و محض همین٬ خودم را در معرض چیزها می‌گذاشتم. در حقیقت٬ حافظه‌ای نداشتم و خاطره‌ای نداشتم که از چیزی منعم کند. بسیار زخم برداشتم. و بسیار شکستم. و هر برای محافظت از خودم یک زره جدید پوشیدم. زره روی زره. و این اواخر شبیه یک توده آهن متحرک شده بودم. من همیشه با کوچک شدن و فشرده شدن از خودم دفاع کردم. و آن‌قدر در این کار موفق بودم که بهش معتاد شدم. دیگر هیچ کاردی نمی‌توانست زخمی‌ام کند. دور و اطرافم را چنان امن و طلسم‌کاری کرده بودم که هیچ جنبنده‌ای نزدیکم نمی‌شد مگر آن که یک دور دندان‌هایش را صیقل بکشد.

این روزها همه چیز انگار به همان هفت هشت سال قبل برگشته. آن زره لایه‌لایه را انگار که توی فرودگاه جا گذاشته باشم. دوباره پوستم هوا را احساس می‌کند. و دوباره خیس می‌شوم و دوباره حشرات نیشم می‌زنند. یک جهان دیگر جلویم سبز شده که مجبورم بشناسمش و مجبورم خودم را درش جا کنم. مجبورم که کمتر نه بگویم و در خلوتم را بیشتر باز کنم. آینده انگار که برایم از پیش‌ مرده نیست. و هر چیزی ممکن است. یک شوق مهلکی درم پیدا شده که بسیار آشناست. و از همه سمت٬ بسیار احساس خطر می‌کنم.

برای من که حافظه‌ام همیشه درست کار کرده٬ چیزها عموما تکرار می‌شوند. هر چیز جدیدی را شبیه مثلٍ کهنه‌اش می‌فهمم و محض همین٬ هر چیز جدیدی نهایتا بدل به شبیهش در گذشته می‌شود. به این ترتیب٬ در خیالم می‌ترسم که آینده‌ام شبیه گذشته‌ام بشود. اول زخم روی زخم و بعد٬ حصار پشت حصار. 

۰ نظر ۰۳ مهر ۰۲ ، ۰۷:۲۱
عرفان پاپری دیانت

.

امروز در چرت بعد از ظهر، خواب و بیدار صدای مامان را شنیدم که آمد توی اتاق و یک چیزی راجع به لباس‌هایم گفت. خوشحال شدم و به نظرم صدای مامان مثل همیشه بود. چند ثانیه طول کشید و یادم افتاد و به تلخی یادم افتاد که آن‌چه شنیده‌ام «نمی‌تواند» صدای مامان باشد.

عصر در مهمانی، میزبان پرسید «هنوز غربت نگرفته‌اتت؟» جواب دادم که نه هنوز و این چند روز آن‌قدر سرم شلوغ بود که فرصت غریبی کردن پیدا نکردم. اما چرا و هر لحظه که می‌گذرد این فکر که بله، رسماً غریب شده‌ام، توی ذهنم جای‌گیرتر می‌شود. هر بار که هوای این‌جا شرجی و طوفانی می‌شود، از خودم می‌پرسم که من در این جای سیاره چه کار دارم می‌کنم؟ گاهی غمباد می‌گیرم که من فرصت خداحافظی پیدا نکردم. با هیچ‌چیز آن‌طوری که دلم می‌خواست وداع نکردم. اما اگر که فرضاً چنین فرصتی پیدا می‌کردم باز هم چیزها تفاوت چندانی نمی‌کردند. 

 

۰ نظر ۲۶ مرداد ۰۲ ، ۰۸:۵۶
عرفان پاپری دیانت

.

در کین کشیدن از دشمن، خصوصاً دشمنی که در دشمنی‌اش زیبا نیست، رعایت حدود واهی اخلاق ابداً معنی نمی‌دهد. 

۰ نظر ۰۸ خرداد ۰۲ ، ۲۱:۲۲
عرفان پاپری دیانت

.

در ردیۀ تئودور برکونی بر مانویت که موضوع پایان‌نامۀ من است، یک جا اهریمن می‌گوید «نزدیک یافتم آن‌چه را که دور می‌جستم.»

این یکی دو روز دیدم که آخر مثل برق بر سرم زد و اتفاق افتاد. به چشم بر هم زدنی وقتش رسید و آن لحظۀ ناگوار هر روز که می‌گذرد بهم نزدیک‌تر می‌شود. این روزها به کرّات حس می‌کنم که از آن‌چه کرده‌ام پشیمانم. هی با خودم می‌گویم نکند که نمی‌ارزیده. امیدوارم که تهش ختم به خیر بشود، اگر که ختم می‌شود. 

۰ نظر ۲۶ فروردين ۰۲ ، ۲۱:۱۴
عرفان پاپری دیانت

من با گذشت زمان، در طول این سال‌هایی که گذشته‌اند، قوهٔ عاطفه‌ورزی‌ام را روز به روز بیشتر از دست داده‌ام و در این مورد بسیار ضعیف شده‌ام. دلتنگی، دوست‌داشتن، حسادت، غم، تنهایی و چیزهایی از این قبیل را به ندرت احساس می‌کنم. اما، از میان عواطف بشری، فقط و فقط خشم و نفرت است که هنوز در وجود من زنده است و هرچه‌ می‌گذرد بیشتر جان می‌گیرد.

فقط خشم است که در من تبدیل به خلاقیت می‌شود. وقتی به گذشتهٔ خودم نگاه می‌کنم، می‌بینم که فقط وقتی خلاق بوده‌ام که از چیزی یا کسی متنفر بوده‌ام. ذهن من به سهولت خشم و خشونت را به زیبایی تبدیل می‌کند. در عوض، باقی عواطف حتی اگر یک وقتی در من به وجود بیایند هم هیچ‌گاه عمقی نمی‌گیرند و بروز پیدا نمی‌کنند.

من اگر از کسی کینه به دل بگیرم، هیچ‌گاه نمی‌توانم ببخشمش. نفرتی که روی دلم می‌نشیند به هیچ آبی شسته نمی‌شود. هیچ‌وقت دلم نمی‌خواهد بدی دیگران را فراموش کنم. وقتی که آتش خشم در دلم روشن می‌شود، با دقت از آن مراقب می‌کنم و سر وقت بادش می‌زنم و با هیزم نو خوراکش می‌دهم. شاید به این خاطر که فقط هنگام خشم گرفتن است که احساس زندگی می‌کنم. حس می‌کنم که هنوز زنده‌ام و آن جاییم که کارش عاطفه‌ورزیدن است هنوز بالکل از کار نیفتاده. وقتی که از کسی منزجر می‌شوم، در آینه زیبا می‌شوم. حس می‌کنم که با پدرانم یکی می‌شوم و نیرویی که در آن مردگان بوده به مغز من تزریق می‌شود. حس می‌کنم که در این زمین اصلیتی دارم. از این که قدری هراس در دلم باشد و قدری هراس در دل دیگران بیندازم خوشم می‌آید. از میان احساسات بشری، فقط همین یکیست که بی‌حوصله‌ام نمی‌کند. بنابراین، لابد حق دارم که تا جایی که زورم می‌رسد، شعلهٔ نفرت را در خودم زنده نگه دارم.

۰ نظر ۱۸ فروردين ۰۲ ، ۰۲:۵۲
عرفان پاپری دیانت

.

من همیشه تعجب می‌کنم و هیچ‌وقت برایم عادی نمی‌شود و نمی‌توانم با این مسئله کنار بیایم که زندگی‌ای را به چشم دیده‌ام که تمام و کمال و بی‌تعارف بستر رذالت و مأمن فرومایگی بوده است و وقاحت آشکار اسباب خجالت نمی‌شده است. در عمر کوتاهی که داریم، مواجهه با پلشتی‌ طبیعی‌ای که در روح آدمیزاد مخفیست، قاعدتاً باید کافی باشد و احتمالاً وقت برای تجربه کردن جهنم همیشه هست. این جهنمِ پیش‌پیش واقعاً زیاده‌کاریست. 

۰ نظر ۰۷ اسفند ۰۱ ، ۲۲:۳۳
عرفان پاپری دیانت

.

من همیشه عقب یک جور آرامش و سکونی می‌گردم که هرچه می‌گذرد بیشتر حالی‌ام می‌شود که ظاهراً اسم غیرمؤدبانه‌اش مرگ است.

۰ نظر ۰۳ دی ۰۱ ، ۰۳:۵۴
عرفان پاپری دیانت

لئونارد کوهن ترانه‌ای دارد به نام Lover, lover, lover که به سلیقهٔ من یکی از بهترین کارهایش است. من بارها این ترانه را شنیده‌ام و همیشه بهترین حظی را که می‌شود از یک متن برد از آن برده‌ام. حالا این‌ که دقیقاً چه حظی را سعی می‌کنم به یک زبان خیلی الکنی توضیح بدهم.

به سلیقهٔ من، متن خوب متنی است که یک معنای نهایی، قطعی و مسلم داشته باشد. این غایت نهایی، علی‌القاعده، همیشه هم سر راست و سهل‌الوصول نیست. هرچند که خیلی وقت‌ها هم هست و به آنی خودش را برخی خوانندگان نشان می‌دهد و این به نظر من بسته به پیشینه و تاریخ فکری خواننده (و نه لزوماً بنیهٔ ذهنی او) است. به هر حال، این متن خوب تکلیفش با خودش بسیار مشخص است و یک استخوان‌بندی محکمی دارد که باعث می‌شود نشود سرسری از کنارش گذشت. مؤلف این متن در مکالمه با خودش بسیار قدرتمند است و اگر از مکالمه با برخی مخاطبانش ناتوان است، این گناه را به طرز رندانه‌ای به گردن آن مخاطبان می‌اندازد. در این متن، چیزها مبهم یا بی‌سامان نیستند، بلکه به عمد مرموزند. مؤلف این متن، به شیوهٔ ساحران، دور اثرش طلسم کار می‌گذارد و به این طریق، به خوانندگان می‌فهماند که یا راه را درست رفته‌اند، یا صراحتاً از ورود به متن طرد شده‌اند، و یا گم شده‌اند و می‌توانند تا هر زمانی بخواهند در حدود متن پرسه بزنند تا نهایتاً جواب نهایی معما را پیدا کنند. بنابراین، مخاطب این متن هیچ وقت نمی‌تواند با تفسیرهای نصفه‌نیمه پروندهٔ متن را ببندد، و یا اگر احیاناً مخاطبی آماج کینهٔ متن باشد، هرچه‌قدر هم که بخواهد فرار کند، هیچ‌گاه نمی‌تواند از آن تیری که به سویش شلیک شده در امان بماند. بنابراین خواننده یا می‌تواند مطمئن باشد که معنای متن را فهمیده، یا مطمئن باشد که هیچ‌وقت قرار نیست بفهمد و یا مطمئن باشد که معنایی هست و باید بیشتر عقبش گشت. مواجهه با چنین متنی، به همین خاطر، شباهتی به کنش جنسی دارد. حظی که در کلنجار رفتن با معماهای این چنینی هست مانند سرخوشی‌ای است که هنگام ارضا کردن زنان نصیب مردان می‌شود. از این حیث که خواننده می‌داند که یک نقطهٔ نهایی لذت در متن وجود دارد و اگر خواننده اهل خودفریبی و سهل‌انگاری نباشد، این نقطهٔ نهایی معمولاً قابل جعل نیست و خواننده می‌تواند بفهمد که آیا به آن نقطه رسیده است یا نه. متن اگر صادق باشد،  خوانندهٔ غریبه و تجاوزکار را پس می‌زند و یا دست به سر می‌کند. و برعکس، به خوانندهٔ هم‌خون فرصت کشف و پرسه می‌دهد. خواننده می‌داند که متن قرار است در نهایت یک لحظه پیش چشم او فروبپاشد و می‌داند که باید اندام‌های مختلفش را با حرکت اندام‌های متن هم‌آهنگ کند و می‌داند که باید چه وقت به کجای بدن متن وارد شود تا ترک‌های میان جملات را تشدید کند و متن را به لرزه بیاندازد. خواندن نیز مثل عشقبازی چیزی جز مجادلهٔ قدرت نیست، و این تخاصم همیشه خطرناک البته در خواستنی‌ترین شکل خودش به محکم‌ترین حالت دوستی و محبت تبدیل می‌شود. مؤلف چنین متنی، از آنجا که تکلیفش با خودش همیشه روشن است و گیج و گول نیست، دوست را و دشمن را و غریبه را به دقیق‌ترین وجهی می‌شناسد و غریبه را پس می‌زند و دشمن را تحقیر می‌کند و همیشه یک گوشهٔ متن منتظر دوستانش می‌ماند تا شادی آن‌ها را در لحظهٔ ارضا تماشا کند. این مؤلف خوب مثل زنی است که بدن خودش را به درستی و دقت می‌شناسد، و خوش‌حافظه است و در کار عشق‌بازی گیج و بهانه‌گیر و بی‌نشاط و سردرگم نیست و هنگامی که به بستر می‌رود، آن‌ قدر باهوش هست که بداند پا به چه مهلکه‌ای گذاشته. دلم می‌خواهد این تشبیه را همین‌طور ادامه دهم. تصویر شمشون قاضی در لحظهٔ مرگش با سر تراشیده جلوی چشمم است. و بابت عمری که در کتاب‌ها و تخت‌‌های اشتباه تلف کرده‌ام افسوس می‌خورم. «این پرخاشجویان رزم‌آراسته در سپاه‌های پیش رو را بی برخاستن تو نیز بیش زندگانی نخواهد بود.» و یک جا خوانده‌ام که گویا اوپن هایمر، معروف به پدر بمب اتم، هنگامی که اولین آزمایش بمب هسته‌ای پیش چشمش اتفاق می‌افتاده، این سرود بهگودگیتا را به خاطر آورده است. 

 

در اصل من قرار بود که یک چیزی راجع به این ترانهٔ لئونارد کوهن بنویسم. من این ترانه را سال‌هاست که وقت و بی‌وقت می‌شنوم و هر بار، مثل بار اول، با هر سطرش میخکوب می‌شوم. اما یک چیزی همیشه در این ترانه برایم لاینحل باقی مانده بود و آن این بود که بین سطر ترجیع و باقی سطرها چه ربطی ممکن است باشد. 

سطر ترجیع این ترانه این است:

Yes and lover, lover, lover, lover, lover, lover, lover come back to me

چه ربطی هست بین این سطر و مثلاً بند اول

I asked my father, 

I said, "Father change my name." 

The one I'm using now it's covered up 

with fear and filth and cowardice and shame.

یا مثلاً این بند

He said, "I locked you in this body, 

I meant it as a kind of trial. 

You can use it for a weapon, 

or to make some woman smile."

 

و همیشه برایم سؤال بود که این التفات میان بند‌ها و ترجیع دلیلش چیست و وسط این مکالمهٔ نیمچه الهیاتی، عاشق چرا باید برگردد؟ تا اینکه چند وقت پیش، بعد این همه وقت، داشتم یک لحظه احساس کردم که این سطرها در ذهنم به هم وصل شده‌اند و پیکر کلی شعر، احساس کردم که دارد پیش چشمم شکل می‌گیرد. و خوب حالا ممکن است فکر پرتی هم کرده باشم، اما آن‌قدر که می‌فهمم، این ربطی که فعلاً پیدا کرده‌ام به قدر کافی محکم است. و خوب، به نظرم این پیوند را بند سوم شعر تا حدودی روشن می‌کند:

"Then let me start again," I cried, 

"please let me start again, 

I want a face that's fair this time, 

I want a spirit that is calm."

 

و خوب این بند آخر شعر هم که یک لحن مزمورمانندی دارد، محض حسن ختام این‌جا باشد.

 

And may the spirit of this song, 

may it rise up pure and free. 

May it be a shield for you, 

a shield against the enemy.

 

____

*دفع دخل مقدر: در سطرهای بالا، کلمات «مرد» و «زن» می‌توانند قاعدتاً با همدیگر جا‌به‌جا شوند و یا با کلمات دلخواه دیگری جایگزین شوند.

*ترجمهٔ فارسی آن سطر از بهگودگیتا که نقل کردم نوشتهٔ دکتر علیرضا اسماعیل‌پور است.

*عنوان این پست، یکی از دیالوگ‌های سریال HIMYM است و یک جا توی فصل آخر، تریسی به تد می‌گوید، وقتی که هر دو زیر چتر زرد ایستاده‌اند.

۰ نظر ۲۰ آذر ۰۱ ، ۰۳:۱۵
عرفان پاپری دیانت

.

من بر خلاف سابق، بسیار از مرگ واهمه دارم و این نه به این خاطر است که از خود مرگ می‌ترسم، بلکه به این خاطر است که از تصور جهانِ بدون خودم وحشت دارم. 

۱ نظر ۲۶ آبان ۰۱ ، ۰۰:۲۳
عرفان پاپری دیانت

دوران کودکی من با یک وحشت بسیار تلخی می‌گذشت. من همیشه می‌ترسیدم. عموماً در تنهایی و گاهی حتی در حضور بزرگترها. وحشت یک‌ جایی همیشه در کمینم بود و هیچ حسی به اندازهٔ وحشت در ده دوازده سال اول زندگی من پررنگ نبود. تصاویر و صحنه‌های ترسناکی برای خودم ساخته بودم که جز به ندرت رهایم نمی‌کردند. در کوچه، در راه مدرسه، توی حمام یا ظهرها که همه می‌خوابیدند، یا وقتی چشمم را به شیشه‌های مشجر در ورودی خانه‌مان می‌چسباندم، هرچه عفریت و شیطان بود می‌آمدند سراغ من. اما ترسناک‌تر و مکررتر از همهٔ این خیال‌ها، تصویر یک تختگاهی بود بالای یک کوهی و یک گروه جادوگر آن‌جا همیشه حاضر بودند و من در فاصلهٔ بسیار دوری از آن‌ها روی زمین می‌ایستادم و صدایشان را می‌شنیدم که مرا محاکمه می‌کردند. صدای بحث‌ کردنشان همیشه توی سرم بود. با هم راجع به سرنوشت من حرف می‌زدند و چند تایی که دلرحم‌تر بودند گاهی به نفع من وساطت می‌کردند و شرورترها همیشه سعی می‌کردند که مرا محکوم کنند و نظر بقیه را برای شکنجهٔ من جلب کنند. و من از دور باید این دادگاه را که در خیالم برگزار می‌شد دنبال می‌کردم و منتظر رأی نهاییشان می‌ماندم که هیچ‌وقت صادر نمی‌شد. اما آنچه تحمل این کابوس را در آن سال‌ها دشوار می‌کرد این بود که حاضران آن شورا همگی اسامی مخصوصی داشتند. من به اسم می‌شناختمشان و همین باعث می‌شد که تا سر حد مرگ ازشان بترسم. به هر حال، امروز داشتم به این فکر می‌کردم که موجودات شیطانی وقتی به اسم مخصوص خودشان خوانده می‌شوند، بسیار وحشت‌آورتر می‌شوند و محض همین یادم به آن خیال سال‌های دور افتاد. 

I'm just a poor boy nobody loves meHe's just a poor boy from a poor family,Spare him his life from this monstrosityEasy come, easy go, will you let me goBismillah! No, we will not let you goLet him go!

۰ نظر ۲۰ آبان ۰۱ ، ۰۲:۱۳
عرفان پاپری دیانت

.

از اینجا که من هستم، در این چاه، چشمم چند نفر آشنا می‌بیند که از بالا برایم طناب انداخته‌اند و هی صدایم می‌زنند و لابد بعد از مدتی تعلل من باعث تعجبشان می‌شود. آن‌ها از هیچ تلاشی برای نجات من چشم‌پوشی نمی‌کنند. اما هیچ‌ کدامشان نمی‌دانند که شیطانی که در ته چاه پای مرا گرفته به سوی خود می‌کشد چه‌قدر نیرومند است و نمی‌دانند که طناب‌هایشان در قیاس با زور آن شیطان چه‌ اندازه نحیف‌ اند.

 

۰ نظر ۲۰ آبان ۰۱ ، ۰۱:۴۰
عرفان پاپری دیانت

.

 

گاه شده است که به کسی که با او در دوستی نزدیکی بوده‌ام گفته‌ام که «دلم می‌خواهد با تو همیشه به خوبی و به نشاط بگذرد.» معمولاً اولین جوابی که آدم‌ها، معمولاً هم ناخودآگاه و غیرارادی، به این حرف می‌دهند این است که خوب این‌طوری که نمی‌شود و همیشه بالا و پایین هست و تلخی همراه خوشی هست و از این قبیل. 

به خیالشان عقل من به اینجا نرسیده و از خودشان نمی‌پرسند که این حرف صریحاً غلط را چرا شنیده‌اند و باز نمی‌پرسند که چرا چنین جواب بدیهی‌ای باید بدهند. عموماً میل به نظر داشتن و میل به عامل بودن، باعث می‌شود آدم‌ها بسیار کم فکر کنند و بیشتر حرف بزنند و عمل کنند. نظر و عمل چنین آدم‌هایی را من معمولاً سعی می‌کنم ندیده بگیرم، و علی‌الخصوص وقتی که بعد از نادیده گرفته شدن برنمی‌گردند و نمی‌پرسند که چرا همه چیز این‌قدر ساده برگزار شد، نسبت به معامله‌ای که باهاشان کرده‌ام مطمئن‌تر می‌شوم. در عوض، عاشق آن کسانی‌ام که به طرز مصنوعی‌ای محتاطند و آن‌قدر به خودشان مطمئن‌اند که از سر شهوت تصمیم‌گیرنده بودن، هر تصمیم مهلکی را نمی‌گیرند و مدام سکوت می‌کنند و می‌پرسند و هوش دیگران را هیچ‌گاه دست کم نمی‌گیرند و از بس عاقل‌اند، مدام پی این‌ اند که یکی را عاقل‌تر از خودشان پیدا کنند و افسار را به دست او بدهند. آدمی که وقتی بهش می‌گویی «نظر تو چیست؟» یا «هرچه تو بگویی» سریعاً متوجه بشود که چه دامی سر راهش پهن شده و زیرکی کند و دودستی ذغال داغ را نقاپد. چنین ذهن سالم و درخشانی معمولاً به ندرت پیدا می‌شود. برعکس تا بخواهی آدم عجولِ هولِ تنبل.

۳ نظر ۰۵ مهر ۰۱ ، ۲۱:۲۳
عرفان پاپری دیانت

.

دوست دارم به سفرهای دور و دراز بروم، اما به این قصد که تنها به سؤال‌های بسیار کوچکی جواب بدهم. که اگر بپرسند "تا کجا رفته‌ای؟" بگویم "تا آنجا که پاهایم جان داشتند." و اگر بپرسند "با خودت چه آورده‌ای؟" بگویم "چیزی بسیار اندک. قصه‌ای آن‌قدر مختصر و نامربوط، که به شنیدنش نمی‌ارزد."

۰ نظر ۲۹ شهریور ۰۱ ، ۰۱:۵۲
عرفان پاپری دیانت

.

"I enjoy using my innocence as a polemical weapon against the ones I wish to torture."

Hermit Minorson

۰ نظر ۲۶ شهریور ۰۱ ، ۲۰:۰۱
عرفان پاپری دیانت

من مدت نسبتاً زیادی است که دیگر ادبیات را خیلی جدی پیگیری نمی‌کنم. منظورم این است که به ندرت پیش می‌آید که قصه یا شعر یا نمایشنامه‌ای را همین‌طوری باز کنم و شروع کنم به خواندن. دلیل اصلی آن این است که خوب وقت نمی‌کنم. اما دلیل دیگری هم دارد و آن این است که از محتوای بسیاری از این آثار بدم می‌آید. می‌گویند که در ادبیات صداهای مختلف انعکاس پیدا می‌کنند و آدم باید قصه بخواند و یا فیلم نگاه کنم تا بفهمد که زندگی خارج از محدودهٔ ذهن او چه‌جور چیزیست و با زندگی‌هایی که هیچ‌وقت نمی‌توانسته بکند آشنا شود و از این قبیل. و من دقیقاً محض همین حوصله‌ام نمی‌شود خیلی چیزها را بخوانم. چون واقعاً نمی‌خواهم صدای کسی را بشنوم و هیچ همدلی‌ای با آنچه غیر من است نه دارم و نه می‌خواهم که داشته باشم. و اگر چیزی بخوانم، دلم می‌خواهد که آن چیز بازتاب صدای خودم باشد. دلم می‌خواهد هنگامی که آزاد می‌شوم و از اتاق می‌روم بیرون، فقط آشنایان قدیمی را ببینم که از قبل راجع به هم‌طایفگیشان با خودم یقین حاصل کرده‌ام. دلم می‌خواهد چیزهایی بخوانم که علی‌القاعده می‌توانند نوشتهٔ من هم بوده‌ باشند، اگر که من عمر دیگری و زندگی دیگری می‌داشتم. اینکه دیگران در دلشان چه می‌گذرد مثقالی برای من مهم نیست و خواندن گزارش احوال غریبه‌ها همیشه برایم موجب ملال بوده است. در عوض دلم می‌خواهد آشنایان نزدیک، با رمزهایی که از قبل گذاشته‌ایم، احوال خودم را برایم گزارش کنند. من دلم نمی‌خواهد کسی از بیرون خبری بیاورد. بلکه می‌خواهم که دیگری چیزهایی را راجع به خودم از پستوهای مخفی ذهنم بکشد بیرون و پیش چشمم بیاورد.

ادبیات می‌گویند از این حیث باعث شگفتی‌ است که آدم را با زبان‌های تازه آشنا می‌کند. من لااقل در وضع اسفبار فعلی ابداً میلی ندارم که زبان دیگری را به رسمیت بشناسم. برعکس، آنچه در ادبیات هنوز برای من مایهٔ شگفتی است این است که می‌بینم نویسنده‌ای هزاران کیلومتر دورتر از من و یا قرن‌ها قبل از من، با من دقیقاً به زبان من حرف می‌زند.

۰ نظر ۱۱ شهریور ۰۱ ، ۰۰:۵۶
عرفان پاپری دیانت

.

I struggle with some demonsThey were middle class and tameI didn't know I had permissionTo murder and to maim

_____

در زمانهٔ ما یک جور سلامت مسمومی گویا باب شده است. آدم‌ها هر روز بی‌مزه‌تر از دیروز می‌شوند و در خیال خودشان سالم‌تر. آنچه پیداست این است که دیگر کسی به دل تاریکی نمی‌زند، هرچند که همه تا خرخره تاریکی و تعفنند. کسی جرئت و دل و جان مخاطره کردن ندارد انگار و کسی حریص خطر و مشتاق بزرگی نیست. شگفتی‌ها و زیبایی‌ها و روشنایی‌هایی که نوع بشر در تاریخ خود ساخته است، عموماً حاصل گلاویز شدن با شر و بلعیدن تاریکی بوده‌اند و برای من بسیار مایهٔ تعجب است که جماعت چرا تا این‌ اندازه و چرا این‌قدر حقیرانه از شر می‌ترسند. یک جور بی‌مایگی عمومی‌ای در همه جا منتشر شده است. خودشان را خلع سلاح کرده‌اند و به هرکس که هنوز خرده‌تیغی در دست دارد، اسم‌های چندش‌آور می‌دهند و معلوم نیست حاصل این بی‌سلاحی عمومی قرار است چه باشد. وقتی که هیچ کاردی در خانه باقی نماند، طبعاً کسی کشته نمی‌شود و متعاقباً مرض تمام تن را می‌گیرد، درست وقتی که هیچ ابزاری برای جراحی باقی نمانده است. آدم‌ها دندان‌های خودشان را می‌کشند، بی‌آنکه عادت به روزه گرفتن کرده باشند. یک مشت حیوان وحشی بی چنگ و دندان. بی‌رحم و بی‌سلاح، ستمکار و ترسو، واقعاً نوبر است. همه دارند پدرانشان را می‌کشند، بی‌آنکه جای گنج را از آن‌ها پرسیده باشند. خیال می‌کنند که به همین راحتی می‌شود تاریکی را ندیده گرفت و می‌شود پدر را فراموش کرد. کسی که به دل تاریکی می‌زند، به قصد نور می‌رود. اما همعصران ما گویا نه میلی به روشنایی دارند و نه راجع به تاریکی کنجکاوند. در ذهن من شبیه یک تعداد بچه‌اند که دور هم جمع شده‌اند و صدای جیغشان را با هم یکی کرده‌اند و حرفشان این است که دیگر دعوایمان نکنید و در این همهمه، و در بین این همه گریه‌های تهوع‌آور که می‌کنند و جیغ‌هایی که در اثر شادی می‌کشند، هیچ و مطلقاً هیچ صدایی قابل شنیدن نیست. با تاریخ بیگانه‌اند و تاریخ در نظرشان چیز بی‌حرمتیست و تاریخ را به عمد (یا از سر احمقی) بد می‌فهمند و چیزها را بی‌خطر می‌کنند و محض همین بسیار خطرناکند. گدایان و دوره‌گردان و زائران و دلقک‌ها و قصه‌گوها و معماسازها و قاتلان و پادشاهان را یکی‌ یکی از شهرها بیرون می‌کنند و جیغ می‌کشند، و تا ابد جیغ می‌کشند. 

در این میانه، چشم امید یکی مثل من، که از بخت بد زبانش به کلمات این مخلوقات آلوده شده است، باید منحصراً به خود ابلیس باشد. او را از هیچ شهری نمی‌شود بیرون کرد و هیچ اسمی نمی‌شود رویش گذاشت (اگرچه که هزار اسم دارد) و صدایش را با هیچ جیغی نمی‌شود خفه کرد (چون همیشه ساکت است) و با آن خندهٔ سیاه زیبایش قادر است که هر جشنی را به عزا بدل کند. چشم امید ما باید به او باشد تا از ما و از زبانمان و از رموزاتمان در برابر ابناء این شریعت تازه مراقبت کند.

۰ نظر ۰۷ شهریور ۰۱ ، ۰۱:۲۰
عرفان پاپری دیانت

.

من رانندگی یاد گرفته‌ام، متأسفانه. درست وقتی که ماشین خودم را انداختم کف دره. اما حالا خوب یاد گرفته‌ام و هر ماشینی که دستم بدهید برایتان می‌رانم. 

-

اژدهای مرده، وقتی که زنده می‌شود، می‌تواند تبدیل به مارهای پرتعدادی شود. پرتعداد و کوچک و نیرومند. آن‌قدر زیاد و کوچک، که هر جایی، زیر تخت و لای رختخواب و توی سطل زباله و این‌جور جاها، سر و کله‌شان پیدا می‌شود.

مرا مار خورده‌ است لابد، که چنین چشم‌های بی‌رمقی دارم.

۰ نظر ۰۱ شهریور ۰۱ ، ۰۱:۵۷
عرفان پاپری دیانت

قصهٔ کرم هفتواد در یک بار در شاهنامه آمده و یک مرتبه در کارنامهٔ اردشیر. قصه این است که یک کسی بوده به نام هفتواد که هفت پسر داشته و یک دختر. آن دختر یک روز اتفاقی یک سیبی پیدا می‌کند و توی یک سیب یک کرمی می‌بیند و کرم را می‌گذارد روی دوک نخ‌ریسی و کار نخ‌ریسی به واسطهٔ آن کرم برکت می‌گیرد و به آن برکت خانوادهٔ هفتواد محتشم می‌شوند و دژی و شهری بنا می‌کنند، همه به صدقهٔ سر آن کرم توی سیب. و کرم گویا آن‌قدر می‌خورد که بسیار چاق و هیکلی می‌شود. در همان ایام، اردشیر پسر بابک قدرتش را از مرزهای فارس به بیرون گسترش می‌داد و محض همین به ولایت هفتواد که حوالی کرمان باشد نیز لشکر کشید و چند مرتبه شکست خورد به این خاطر که کرم حامی دژ هفتواد بود. نهایتاً اردشیر حیله‌ای می‌بندند و با لباس کذب و با جامهٔ بیگانگان وارد دژ می‌شود‌ و خودش را به کرم می‌رساند و به کرم روی گداخته می‌خوراند و می‌کشدش و وقتی که کرم مرد، دژ هم به تبع آن سقوط کرد. 

«چندان که کرم دهن فراز کرد تا خون خورد، اردشیر روی گداخته در کام کرم ریخت»

 

کرم ستون ثقل قلعه است و قوام قلعه به کرم است. هر تغیری در حال کرم اسباب وحشت قلعه‌نشینان است. و هر ویرانی‌ای که به حال کرم مربوط نباشد احتمالاً بی‌اهمیت است. 

-

چند روز پیش، دوست بسیار عزیزی مرا به یاد روایت مریم مجدلیه در کتاب عیسی پسر انسان جبران خلیل جبران انداخت. این چند سطر از آنجاست:

«اما هیچ‌ یک از مردان چون او راه نسپرده است. آیا نسیمی بود که از باغ من برآمد و به مشرق رو نهاد؟ یا تندبادی که همه چیز را تا بیخ و بن تکان می‌داد؟ 

ندانستم، اما در آن روز بود که غروب چشمانش اژدها را در وجودم کشت، و من یکی زن شدم، مریم شدم، مریم مجدلیّه شدم.»

-

زیباترین روایت انجیلی‌ای که خوانده‌ام، تکه‌ای است از متنی معروف به انجیل کودکی عربی، که از اناجیل غیر رسمی است. این جملات همیشه مرا به وجد می‌آورند. چرایش را همیشه دلم می‌خواست یک جا درِ گوش یک کسی بگویم. آخرین گوشی که دهانم را سمتش بردم، چنان با هیاهوی کبوترفروشان و صرّافان پر بود که زبان مرا نمی‌فهمید. 

 

ترجمهٔ آن تکه:

و چون وقت ختنه رسید –وآن روز هشتم است و در آن به حسب شریعت واجب است طفل را که ختنه گردد- وی را در کهفی مختون نمودند.

عجوزی آوردند، از اسرائیلیان، و قلفه‌ی وی را ببرید –برخی گویند که حبله‌ی ناف را- و آن را درون ظرفی مرمرین پر از زیت کهنه‌ی گرانبها گذاشت.

وآن عجوزه را پسری بود و آن پسر بوی‌فروش بود. آن ظرف را بدان پسر داده بدو گفت:«این ظرف پر از عطر گرانبها را به سیصد دینار هم اگر از تو خریدند، تو نفروش.» و این همان ظرفی بود که سیّده مریمِ خاطئه آن را خرید و بر سر و پای مولایمان یسوع‌المسیح ریخت و آن[پا]ها را با زلف خود خشک نمود.

و ده روز بعد میلادش، طفل را به اورشلیم بردند و در روز چهلم بعد میلادش، وی را به هیکل برده پیش خداوند نشاندند. و از برای وی قربانی دادند به حسب شریعت موسی؛ آن‌جا که گفته شد: «کل طفل ذکر یفتح رحم یدعی قدّوس اللّه.»

۰ نظر ۲۳ مرداد ۰۱ ، ۰۳:۳۰
عرفان پاپری دیانت

معلومم نمی‌شود انگار که چرا هر که به مهمانی می‌آید اینجا، اول کار، سلام‌نکرده، تبر به دست چشم‌چشم می‌کند که ببیند ستون ثقل خانه کجاست. 

فرض کنید که گلدان گلی در خانه دارید و غریبه‌ای به هوای دیدن آن گلدان مهمان شما می‌شود و با شما دوست می‌شود و در خانهٔ شما می‌ماند. و شما وقتی از اوقات خود را صرف پذیرایی از او می‌کنید. کم‌کم متوجه می‌شوید که او دیگر بر خلاف روزهای اول چندان کاری به کار گلدان ندارد و دیگر توجهی به گلدان نمی‌کند و در مراقبت از آن، به شما کمک نمی‌کند و برعکس، مدام به پر و پای شما می‌پیچد و به نظر می‌رسد که حتی میان خودش و آن گلدان مجادله‌ای می‌بیند. او به زودی یادش می‌رود که به هر حال مهمان است، و یادش می‌رود که برای تماشا آمده. و یادش می‌رود که به چه بهانه‌ای و با چه کلماتی ابتدائاً وارد خانه شده و دیر یا زود مچش را هنگام شکستن گلدان ممکن است که بگیرید و یا در حالی که دارد تکه‌های شکستهٔ گلدان شما را در جایی مخفی می‌کند، پیدایش کنید و اگر به او بی‌حرمتی و بی‌ادبی‌اش را یادآور شوید، احتمالاً به شما خواهد گفت که مهمان‌نوازی سرتان نمی‌شود که وقتی مهمانتان سهواً چیزی را شکسته، او را چنین مؤاخذه می‌کنید و با جار و جنجال احتمالاً خانهٔ شما را ترک می‌کند و به همان جایی که جایش بوده برمی‌گردد. 

من اگر عاشق چشم‌های کسی باشم، کورش نمی‌کنم. یا اگر سیاهیِ کسی را خواسته باشم، به حلقش آفتاب حقنه نمی‌کنم. و سعی می‌کنم که مزاحم خواب کسی نشوم. هرچند که گویا در این دنیا کسی دلش احترام نمی‌خواهد. کسی دلش خواب نمی‌خواهد. جماعت بی‌ادبند، و عاشق که می‌شوند بی‌ادب‌تر می‌شوند. 

-

در اوایل قرن چهارم هجری، گروهی از مسلمانان اسماعیلی که به فرماندهی ابوطاهر جنابی در بحرین قدرت را در دست گرفته بودند، به مکه حمله کردند و حجرالأسود را دزدیدند و به بحرین بردند و حتی به یک روایت، سنگ سیاه کعبه را شکستند.

«گفته شده است که در این واقعه ابوطاهر با یک سپاه نهصد نفری وارد مسجدالحرام شد و این در حالی بود که او مست بود و بر روی اسبی قرار داشت و ششمیر عریانی در دستش بود و حتی اسب او نزدیک بیت‌الله ادرار نمود.»

حجرالأسود نهایتاً بیست و دو سال بعد از این واقعه به مکه برگشت و در جای اصلی خود نصب گردید.

۰ نظر ۱۳ مرداد ۰۱ ، ۲۲:۳۸
عرفان پاپری دیانت

در برخی از نسخه‌های شاهنامه یک بیتی آمده به این صورت که "زن و اژدها هر دو در خاک به/جهان پاک از این هر دو ناپاک به" که خیلی سعی کرده‌اند که نشان بدهند بیت مجعول است و دامن فردوسی را از چنین حرف شنیعی پاک کنند و احتمالاً کرده‌اند. به هر حال، امشب این بیت از سرم گذشت و به این فکر می‌کردم که بله، و اگر زن در خاک باشد، معقول است که اژدها هم برود همانجا، چون دیگر به آتش او نیازی نیست. اما مع‌الأسف، برعکس این قضیه صادق نیست، و بسیار شده است که زنی بر مزار اژدها رخت عروسی به تن کند. 

۰ نظر ۱۰ مرداد ۰۱ ، ۰۱:۵۳
عرفان پاپری دیانت

.

There is a war between the rich and poor
A war between the man and the woman

There is a war between the ones who say there is a war 
And the ones who say there isn't

-

لابد اینجا، در این صفحه، من مجازم که چیزی منحصراً راجع به خودم بنویسم. من مدت‌هاست که بدم می‌آید که خودم سوژهٔ فکر خودم باشم (به بیان دیگر و به عنوان پیش ‌درآمد: بدم می‌آید که دیگران سوژهٔ فکر خودشان باشند و محض شباهتی که به آن دیگران ممکن است پیدا کنم، نسبت به چنین عملی به طور عمومی اکراه پیدا کرده‌ام) هرچند که کار بسیار مفرحی است. به هر ترتیب. 

در بسیاری از بزنگاه‌ها که پیوند میان آدم‌ها پررنگ‌تر از باقی وقت‌ها می‌شود، من احساس تنهایی می‌کنم، و این دقیقاً وقتی است که تنهایی به معنی خیانت و تکروی است. خیال می‌کنم که آرزوی من آرزوی هیچ‌کس نیست و آرزوهای دیگران هیچ وقت مال من نبوده‌اند و هیچ وقت مال من نمی‌شوند و خیال می‌کنم که خیال من خیال هیچ‌کس نیست و دل من با دل هیچ‌کسی پیوند نخورده است. من شاید از کسی به آن معنی متنفر نباشم، اما با همه غریبه‌ام. مگر با معدود کسانی که به واسطهٔ خون خویشیِ ناگستتنی‌ای دارم، خیال می‌کنم که با هیچ‌کس پیوند نخورده‌ام، نه جسماً و نه فکراً. 

وقتی که راجع به مسئله‌ای خوشحالند، من در دلم می‌گویم که این خوشحالی شماست. و وقتی که خشمگین‌اند، من با خودم می‌گویم که این خشم آن‌هاست. خشم من و خوشحالی من همیشه و بالاجبار باید در خفا باشد. من میان آن‌ها همیشه کافر محسوب می‌شوم. پس همیشه سر به زیر و آهسته‌گو، با احتیاط تمام، سعی می‌کنم مثل ماهی میانشان بلغزم، بلکه به سلامت بگذرم. ولی خشم من برایشان کفر است و شادی من در چشمشان عین الحاد است. و میان من و آن‌ها (یعنی دور و بری‌هایم و یعنی خرده‌جماعتی که به آن تعلق دارم) یک خصومت مخفی ابدی گویا هست.  کافی است راجع به چیزی هم‌صدا شوند، من صدای خودم را می‌برم. و هیچ‌وقت از من نمی‌پرسند و من هم هیچ‌وقت بهشان نمی‌گویم که آنچه زیبا می‌پندارید و شب و روز ستایشش می‌کنید، در نظر من بسیار چندش‌آور است. آن چه می‌شنوید چندش‌آور است. خیالی که در خلوتتان می‌کنید اسباب تهوع است. و خواب‌هایی که می‌بینید عموماً بسیار بی‌مزه‌ و نفرت‌انگیزند. 

شب و روز راجع به شیطان حرف می‌زنند و شیطان را نفرین می‌کنند. شر شیطان طبیعتاً عام است و نصیب همه می‌شود، از جمله من. اما، گاه در خلوت خودم خیال می‌کنم که اگر شیطان بلای جان آن‌هاست، به درک که بلای جان من هم هست، و زیر لب، طوری که خودم هم نشنوم، می‌گویم که شرش ای کاش کم نشود. 

من با لباس مبدل، انگاری، سال‌هاست دارم میان آن‌ها زندگی می‌کنم. و همیشه حواسم بوده (از جمله همین حالا در حال نوشتن این کلمات) که چیزی از خودم لو ندهم. و همیشه با دهان بسته میان آن‌ها زندگی کرده‌ام. و هیچ‌وقت نگفته‌ام که چه‌قدر ازشان بدم می‌آید. برعکس، گاه و بی‌گاه، می‌شنوم که عابری یا دوستی یا دشمنی، نمکی می‌پراند که صاف روی زخم من می‌نشیند، بی‌آنکه بداند که من چنین زخمی دارم. و هروقت که چنین می‌شود، می‌روم و زخمم را باز مخفی‌تر از آنچه هست می‌کنم. می‌گویند که مار از پونه بدش می‌آید. من وسط پونه‌زار زندگی می‌کنم. یا مثل یک جاسوس، که وسط جنگ، در لباس مخفی به کشور دشمن آمده باشد، و تمام روز در کوچه و بازار باید بشنود که راجع به او و راجع به ولایتش بد و بیراه می‌گویند.

۱ نظر ۰۲ مرداد ۰۱ ، ۰۴:۱۱
عرفان پاپری دیانت

قصۀ اتاق ممنوعه و تمثال جادویی از قصه‌های محبوب قدیمی‌ بوده است. کلیت داستان این است که تصویری (و یا هر نشانۀ دیگری) را در اتاقی قرار می‌دهند و به آدم قصه هشدار می‌دهند که وارد آن اتاق نشود و او هم طبعاً گوش نمی‌دهد و می‌رود و گرفتار طلسمِ [زیباییِ] آن تصویر می‌شود. من یادم هست بچه که بودم چنین قصه‌ای را چند بار به صورت‌های مختلفی و در جاهای مختلفی خوانده بودم. به هر حال، روایتی از این داستان در دفتر ششم مثنوی نیز آمده به نام دز هوش‌ربا و یا قلعۀ ذات‌الصور: "حکایت آن پادشاه و وصیت‌ کردن او سه پسر خویش را کی درین سفر در ممالک من فلان جا چنین ترتیب نهید و فلان جا چنین نواب نصب کنید اما الله الله به فلان قلعه مروید و گرد آن مگردید" و "رفتن پسران سلطان به حکم آنک الانسان حریص علی ما منع ما بندگی خویش نمودیم ولیکن خوی بد تو بنده ندانست خریدن به سوی آن قلعۀ ممنوع عنه آن همه وصیت‌ها و اندرزهای پدر را زیر پا نهادند تا در چاه بلا افتادند و می‌گفتند ایشان را نفوس لوامه الم یاتکم نذیر ایشان می‌گفتند گریان و پشیمان لوکنا نسمع او نعقل ماکنا فی اصحاب السعیر" 

-

به هر ترتیب، من از جا که خودم اخیراً گرفتار یک چنین شعبده‌ای شده‌ام، این چند وقته قدری به این قصه فکر می‌کردم و به این فکر می‌کردم که چنین اتاق صبرسوزی از اساس چه‌طور ساخته می‌شود. 

اول از همه اینکه این اتاق الزاماً باید تازه تأسیس باشد. اگر قرار باشد که شاهزاده عاشق صاحب تصویر شود و مهم‌تر، اگر قرار است شاهزاده عقب صاحب تصویر برود، آن تصویر و آن اتاق نمی‌توانند چندان قدیمی باشند. پس باید به تازگی برپا شده باشند و بسیار محتمل است که بساط این شعبده را پادشاه فراهم کرده باشد و می‌دانیم که چنین جنایاتی را پدران در حق پسران خود بسیار می‌کنند. 

شاهزاده تمام عمر خودش را لابد در آن کاخ بوده و طبیعتاً همۀ اتاق‌های کاخ را هم ندیده است. اما چه توجیهی دارد که فرضاً اتاق جادو را بعد این همه سال تازه بخواهند به او نشان دهند؟ پس بلا در روز جانشینی او باید رخ دهد. در روزی که قرار است رسماً ولایت عهد به او سپرده شود، حاجب به این بهانه که باید همه جای خانۀ موروثی را دیده باشد، او را در کاخ می‌گرداند و اتاق را نشانش می‌دهد. پس مقدمات کار باید از حدود یک ماه قبل فراهم شود. پادشاه حاجبش را مأمور برگزاری شعبده می‌کند. حاجب بی‌اهمیت‌ترین و احتمالاً بی‌نشان‌ترین اتاق کاخ را انتخاب می‌کند. اتاق می‌تواند خوابگاه غلامان یا انبار مطبخ باشد. اتاق را خالی می‌کند و جماعت نقاش را به کاخ می‌آورد. آنان اتاق را به غریب‌ترین وجهی که می‌دانند نقش می‌زنند. و بنایان تمام پنجره‌ها و روزنه‌های اتاق را می‌بندند، به طوری که هیچ باریکۀ نوری به اتاق داخل نشود. و لابد ساحرکی را نیز می‌آورند تا یک مشت طلسم بر در و دیوار بنویسد. نهایتاً اتاق آمادۀ شعبده می‌شود. یک اتاق تاریک و مرموز که قرار است در یکماه آینده قدری هم خاک بر سطح دیوارهایش بنشیند. و فقط یک کار باقی می‌ماند، اینکه نقاشی زنی را بگذارند وسط اتاق. احتمالاً چند روز مانده به مراسم، وقتی که کار نقاشان تقریباً تمام شده، حاجب در حالی که دارد از شهر به کاخ برمی‌گردد زنی را در راه می‌بیند و صدایش می‌زند و زن در ازای لابد چند سکه به کاخ می‌آید تا چند ساعت در اتاق بنشیند تا تصویرش را بکشند و بعد می‌رود و در شلوغی شهر برای همیشه گم می‌شود. در این قصه، به جای زنی که صاحب تصویر است، هر زن دیگری نیز می‌توانست به کاخ بیاید و شاهزاده بی‌گمان عاشق او می‌شد. در شعبده‌ای که قرار است اسباب جنون ولیعهد را فراهم کند، اساساً بی‌اهمیت‌ترین جزء همان است که ضربۀ نهایی را می‌زند: صاحب تصویر کیست؟ 

۰ نظر ۲۶ تیر ۰۱ ، ۰۱:۳۹
عرفان پاپری دیانت

صبح بخیر.

فرض کنید که یک حشره با نیش بسیار نازک -و احیاناً قدری سمی- خود مردی را گزیده باشد. و مرد با یک تکه سنگ صاف یا چیزی شبیه آن حشره را له کند و -به وضعی که در عالم حشرات فجیع محسوب می‌شود- به قتل برساند.

ظاهراً میان آنچه که حشره با مرد کرده و آنچه که مرد با حشره کرده تناسبی نیست. در شریعت آمده است که چشم در برابر چشم و لابد نفس در برابر نفس و مانند آن. اما دربارۀ منازعات این چنینی میان مردان و حشرات حکم روشنی نیامده است. مرد نمی‌تواند به حشره همان آسیبی را برساند که حشره به او رسانده. و اگر او را بکشد و یا در یک شیشه تا ابد محبوسش کند و یا فرضاً حشره را با یک تکه کاغذ چسبناک گیر بیاندازد و زجرکشش کند، ظاهراً مرتکب ظلمی شده است زیرا حشره هیچ‌کدام از این کارها را با او نکرده است. مرد قاتل تنها در صورتی محکوم نیست که از رنجی که حشره به او رسانده بگذرد. برخی ممکن است بحث را به جای دیگری بکشانند و بگویند که اساساً حشره ستمی در حق مرد نکرده که مستحق عقوبت باشد چرا که نیش زدن برای حشره امری "طبیعی" است و اساساً مصداق ستم محسوب نمی‌شد و مثلاً بگویند اگر حشره از جانب مرد احساس خطر نمی‌کرد او را نیش هم نمی‌زد و حرف‌هایی از این دست ممکن است بزنند. و لابد در نظرشان نیش زدن برای حشره "طبیعی" است اما کشتن برای مرد "غیرطبیعی" است. 

خشونت یا باید بالکل وجود نداشته باشد و یا الزاماً مهارناپذیر است. یا باید چرخ خشونت را تام و تمام از کار انداخت و یا باید پذیرفت که خشونت مهارناپذیر است. یا باید گفت که آنچه طبیعی است و غریزی است می‌تواند مصداق شر باشد و در نتیجه برای سرکوب کامل آن کوشش کرد و یا باید طبیعت را آزاد گذاشت تا گاهی صورت‌های مرگبار خود را هم آشکار کند. اما راهی که ابناء جنس ما رفته‌اند راه میانه‌ای است و قدری هم رذیلانه و مهوع است.

۱ نظر ۰۴ تیر ۰۱ ، ۱۲:۱۳
عرفان پاپری دیانت

من جنون خودم را دو سه باری آزموده‌ام. و دیده‌ام که چه هول و ولای بی‌توقفی است و دیده‌ام که در شیدایی و منگی سر از چه ناکجاهایی در می‌آورم. سعی می‌کنم که یک دستم همیشه به کلاهم باشد و یک دستم به لباس‌هایم. و سعی می‌کنم که روی هم رفته معقول بمانم و از حدود انصاف و ادب تجاوز نکنم. چراکه آن‌سوی ادب باتلاق چندشناکی است. من تلاش می‌کنم که سر به زیر باشم چراکه در افق همیشه آن صورت بی‌نقاب منتظر است که با نگاهش آتشم بزند. من سعی می‌کنم که وقتم را تماماً با کار و بازی و مطالعه و عیاشی پر کنم. خصوصاً در روز. عاشق روزم. خصوصاً اگر پردۀ اتاق را تا نیمه کشیده باشم. در آن روشنایی نصفه‌نیمه آدم کم و بیش می‌تواند مفصل‌های خودش را آرام نگه دارد. اما شب که می‌شود، از دم غروب به بعد، ساعت هشت که می‌شود، یک رعشۀ ملایم به همه جا رخنه می‌کند. هر آنچه اسباب سلامت بود از کار می‌افتد. مجبورم که محتاط و دست به عصا طی کنم، که وقت شوم نرسد و گاه می‌رسد. یک آن افسارم به دست دیگری می‌افتد. اوهام کهنه سر می‌رسند. ماخولیا تمام چین و چروک‌های مغزم را پر می‌کند. هوا سنگین می‌شود و از نفس می‌افتم. بوی یک تعفن عتیق انگار از بدن خودم می‌آید و مشامم را پر می‌کند. حس می‌کنم که جسمم منقضی و فاسد شده است. و آن کابوس وقت بیداری به سراغم می‌آید. می‌بینم که در آسمان شب، در آسمان کدر و تاریک نیمه شب، یک‌جا، یک گوشۀ دور، یک کُسِ سرخِ ملتهب در کمین من است. مثل برۀ بی‌چوپان، خودم را بی‌دفاع و در معرض هلاک می‌بینم. هیئت مغشوش ماده‌دیوی را بالای سرم می‌بینم که چنگک‌هایش را دور گردنم می‌پیچد و زبان مسمومش را روی چشم‌هایم می‌کشد. هر چیزی می‌تواند اسباب این بلا بشود. کافی است همسایه‌ای صدای آهنگش را بلند کرده باشد. یا صفحه‌کلیدم به جای فارسی مثلاً روی انگلیسی باشد و چیزی تایپ کنم و به اشتباه کلمه‌ای شوم پیدا شود یا حروف اشتباه تصویر معنی‌داری به خودشان بگیرند. یا کافی است که چشمم بیفتد به درِ نیمه‌باز حمام و لکه‌های قرمز خون را روی کاشی‌ها ببینم. هر کدام از این‌ها کافی است تا فشار دندان‌های گرگ را روی گردنم حس کنم. و یادم به این فکر نامبارک بیفتد که «در این عالم همه چیزی ممکن است.» 

-

امروز پیش از ظهر بخشی از مزامیر سلیمان را می‌خواندم. به نظرم رسید که بد نیست اگر چند سطر از آن را ترجمه کنم و اینجا هم بگذارم. این سطرها از مزمور پنجم اند.

 

تو را شکر می‌گویم ای خداوند

چراکه دوستت دارم

 

رهایم مکن ای اعلی

چراکه امید من تویی

 

شکنجه‌گرانم می‌آیند

باشد که مرا نبینند

 

ابر ظلمت بر چشمانشان فرود آید

و هوای تیره باشد که تاریکشان سازد

 

باشد که ایشان را به جهت دیدن نوری نباشد

و مرا به چنگ نیاورند

 

دماغشان بادا که بیاماسد 

و از خدعه آن‌چه کرده‌اند به خودشان بازگردد

 

ایشان را در سر خیالی بود

که برنیامد

 

خود را شرورانه مجهز ساختند

اما ناتوان بودند

 

در دلم هراسی نیست

زیرا خداوند امید من است

 

در دلم هراسی نیست

زیرا خداوند تسلای من است

 

مانند تاج گل، او بر سرم [نشسته] است

بادا که نلرزم

 

حتی اگر همه چیز به رعشه بیفتند

من قائم ایستاده‌ام

 

و اگر همۀ محسوسات متلاشی شوند

من نخواهم مرد

 

زیرا خداوند با من است و من با اویم.

هللویا.

 

۰ نظر ۱۰ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۵:۰۷
عرفان پاپری دیانت

به مضحک‌ترین وجهی افتاده‌ای گوشهٔ اتاق. تنها، و همیشه تنها بوده‌ای. یک رد نور از چراغی که یادت رفته خاموش کنی روی صورت خشکیده‌ات افتاده. باریکهٔ خون از سوراخ دماغت تا روی لبت نشسته است و چشم‌هایت در حدقه هوا گرفته‌اند؛ چراکه بعد وفاتت کسی نبوده که پلک‌هایت را روی هم بگذارد. و معلوم نیست وقتی عاقبت بدن رنجیده‌ات را پیدا می‌کنند به چه شکلی درآمده‌ای.

سه گام عقب برو و به خودت نگاه کن که حالا هلاک شده‌ای و لابد به جهنم رفته‌ای. نگاه کن. در جنازه‌ات هیچ چیز زیبا نیست و به یادت بیاید که مرگ خود را همیشه زیبا می‌خواستی. اما حرمت مرگ را نگه نداشتی و آن را به مضحکه گرفتی. و وصیتی را که به من کرده بودی به خاطر بیار. گفته بودی که یک ترانه‌ای را در مراسم خاکسپاری‌ات پخش کنم. من وصیت تو را اجرا می‌کنم، البته اگر که خاک بدن آلوده‌ات را بپذیرد.

۰ نظر ۳۰ فروردين ۰۱ ، ۰۰:۳۲
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۹ فروردين ۰۱ ، ۲۲:۰۱
عرفان پاپری دیانت

.

انگار که هیچ تسلی‌ای برای من نیست. و هیچ یادم نیست، از وقتی که خودم را شناختم، از هفده هجده سالگی به این‌طرف، از آن ظهر جهنمی به بعد، این‌قدر دستپاچه و محتاج بوده باشم.

یک قصه‌ای هست که از سال‌های دور بچگی توی خاطر من مانده، قصهٔ شوالیه‌ای با زره زنگ‌زده. که این طرف یک زرهی دور خودش کشیده بود که آخر با اشک زنگ زد و فروریخت. من بی‌دفاع شده‌ام. چند ماه مستمر، هفته به هفته، کار من این بود که بند به بند دفاع خودم را بشکنم. حالا مثل یک حلزون که از لاک خودش جدا افتاده باشد، در معرض هلاکم. این کاش آن‌قدر که توی زندگی‌ام مونس غم دیگران بوده‌ام، زندگی به من مونسی می‌داد، و تسلی‌ای می‌داد.

من تو را دست به عصا می‌بردم، حالا دارم از پا می‌افتم، دارم از هر آنچه که بودم ساقط می‌شوم، و کاش دلت به هلاک من رضا ندهد. مگر شکستهٔ مرا نمی‌خواستی؟ بیا. این شکستهٔ من.

۰ نظر ۲۵ فروردين ۰۱ ، ۱۶:۳۳
عرفان پاپری دیانت

.

وای اگر یک روز بفهمد برای چه دوستش داشتم. این تنها چیزی است که هیچ‌وقت، تا ابد به او، به هیچ‌کس نخواهم گفت.

۰ نظر ۲۳ فروردين ۰۱ ، ۰۱:۱۵
عرفان پاپری دیانت

 

این که شخص یا اشخاص ثالثی متولی روابط میان  ازواج بشر  باشند علی‌القاعده چیز مضحکی است. اما به هر حال، از حیث مدنی (و مراد از این نفی جنبهٔ فقهی ماجرا نیست) معمول است که جماعت معاملاتشان را در حضور دیگرانی، به عنوان شاهد، به ثبت برسانند که خوب معقول است و ثبت معامله طبعاً به این قصد اتفاق می‌افتد که معامله ضمانت اجرایی داشته باشد، یعنی آن کسی که شاهد است، بعدتر حَکَم باشد، خصوصاً موقعی که آن معامله قرار است فسخ شود. و این هم بدیهی است. این چند وقته، این‌ور و آن‌ور، دربارهٔ احکام ازدواج و طلاق و امور این‌طوری، جماعت یک حرف‌های غریبی می‌زدند. من به نظرم می‌رسد که آدم‌ها عموماً با خودشان قدری در این مسائل تعارف دارند. و نه در این مسائل فقط، در بسیاری از بحث‌های عمومی، این خیال از سر من می‌گذرد که این جامعه‌ای که به آن تعلق دارم، شبیه یک مهمانی اشرافی است که با غرایز جنگلی اداره می‌شود. چه تعارف‌هایی که ندارند. 

اگر از درنده‌خویی دیگر خوشتان نمی‌آید، خوب دندان‌های نیشتان را بکشید. والا با این دندان‌های تیز و سوهان‌کشیده و خون‌آلود، علف‌خوردنِ زاهدانه کار مضحکی است. 

در بحث‌های مربوط به نکاح و تزویج و این چیزها هم من به نظرم می‌رسد که یک چنین تعارفی هست. و به همین خاطر آن حکم طنزآمیز عیسای ناصری دربارهٔ نکاح روز به روز در نظرم جالب‌تر می‌شود: ‏«و به شما می‌گویم هر که زن خود را بغیر علّت زنا طلاق دهد و دیگری را نکاح کند، زانی است و هر که زن مطلقّه‌ای را نکاح کند، زنا کند.» ‏شاگردانش بدو گفتند: «اگر حکم شوهر با زن چنین باشد، نکاح نکردن بهتر است.» واقعاً فوق‌العاده است. سزای آدمیزاد این است که همین‌طور به سخره بگیرندش.

به هر حال، من این چندوقت گاهی به این مسئله فکر می‌کردم و به نظرم این‌طور رسید: میان دو آدم همیشه یک سبعیتی هست. و این سبعیت ظاهراً مهار نمی‌شود. تمدن ضد وحشیگری است و در شهر آدم‌ها قرار است سبعیت خود را کنترل کنند یا قرار است در اصطکاکشان با هم، کمتر از آنچه واقعاً هستند وحشی باشند. پس وقتی که دو موجود درنده احمقی به خرج می‌دهند و بساط مجادله‌شان را به نهادهای مدنی می‌کشانند، آن نهاد مدنی علی‌القاعده باید کارش این باشد که سبعیت فی‌مابین را کنترل کند. (این که می‌گویند ازدواج قاتل عشق است لابد محض همین است) وقتی که آن دو نفر به جهت ثبت معامله‌شان به شهر می‌روند، هر دو زنده‌اند اما قبل از آن وارد مجادله‌ای شده‌اند که یک چیزی شبیه معرکه‌های گلادیاتوری است. کار شهردار این است نگذارد بازی با «مرگ» تمام شود و نهایتاً تعادل را طوری برقرار کند که هیچ پیروزی نهایی‌ای در کار نباشد. به این خاطر که تعادل را اساساً باید تحمیل کرد. شهردار کارش این است که ضامن حیات باشد.

_
این مهمل را محض دفع وقت نوشتم وطبیعتاً موقتاً اینجاست. اما به نظرم رسید که خوب است یکی وقتی اگر سر کیف بودم قصهٔ خلیفه و اعرابی مثنوی را با این ایده یک مرتبه برای خودم بازنویسی کنم. شگفتی قصه‌های مثنوی بعضاً در این است که مثلاً در یک چنین موردی اساساً بازنویسی نمی‌خواهد. کافی است تفسیرها و حاشیه‌هایش را آدم ندیده بگیرد. قصه به همان صورتی که هست با آن چیزی که من از آن می‌خواهم هم خود به خود جور است.

۱ نظر ۱۹ فروردين ۰۱ ، ۰۳:۱۷
عرفان پاپری دیانت

.

من اعتراف می‌کنم، که در اندام اسب اگر ظرافتی هست، فقط وقت پریدن از مانع هست.

من حدس می‌زنم، که در آخرین دور مجادله، اسب با سمش مانع را در هم می‌شکند و با ساق زخمی می‌گذرد، و از زیبایی ساقط می‌شود.

۰ نظر ۱۶ فروردين ۰۱ ، ۰۰:۴۰
عرفان پاپری دیانت

یک خواب غریبی می‌دیدم که بیداری می‌توانست وقفه‌ای در آن باشد. هی بیدار می‌شدم و هی خوابم می‌برد و بیدار که می‌شدم گیج بودم که آنچه که دیده‌ام به بیداری‌ام پیوسته بوده است یا نه. و فهمیدن این مسئله، یعنی معلوم بودن مرز خواب و بیداری، در آن وقت ضرورت داشت. و این خوابیدن و بیدار شدن و گیجی بینشان سه چهار مرتبه تکرار شد. خواب خواهرم را می‌دیدم، وقتی که خواب می‌رفتم، و وقتی که بیدار می‌شدم، هی پیش خواهرم بودم.

۰ نظر ۱۲ فروردين ۰۱ ، ۱۹:۱۳
عرفان پاپری دیانت

فرض کنید که یک نفری باشد که از دماغِ جماعت کراهتش بگیرد و هر صاحب دماغی در نظرش حقیر جلوه کند. چنین مار بخت‌برگشته‌ای عمر پر از تألم خود را باید در پونه‌زار سپری کند. تصور کنید در حالی که دارید با او صحبت می‌کنید غالباً تمرکز او معطوف به این است که نگاهش را از صورت شما فراری دهد. زیرا به محض آنکه چشمش به دماغ شما بیفتد، و این واقعیت به او یادآوری شود که به هر حال روی صورت شما دماغی هست، فی‌الحظه در نظر او از هر اعتباری که دارید ساقط می‌شوید و در نظر او بدل می‌شوید به پست‌ترین نوع موجود. در نظر او به مادون آدمیزاد، به مطیع‌ترین و بی‌اراده‌ترین گونۀ حیوان تبدیل می‌شوید. و باز به یادش می‌آید که اگر شما حیوان هم بودید، او از خوردن گوشت شما اکراه داشت چراکه شما در هیئت حیوان نیز روی صورت نافرهیخته‌تان، حکماً دماغی داشتید. و تصور اینکه به هر دلیلی، مجبور شود یا مجبورش کنند که از گوشت شما -حیوانِ دماغ‌دار- بخورد، او را به حال تهوع‌ می‌اندازد. البته گمان نکنید که او آدم قسی‌القلبی است یا مثلاً چیزی از تناسب و زیبایی و اعتدال و این جور چیزها حالی‌اش نمی‌شود. نه اتفاقاً او همیشه در سر خود به چیزهای خیلی زیبا فکر می‌کند. و در این کار علی‌القاعده بسیار ورزیده است چراکه در تمام عمر خود در محاصرۀ کریه‌ترین صورت‌ها بوده است و همیشه مجبور بوده آنچه را که باید از صورت این و آن انتزاع کند. قابل تصور است که او چه حظی از تصور صورت مثله‌شدۀ شما می‌برد. آرزوی او این است که بتواند فی‌الحظه صورت شما را برایتان جراحی کند و شما را از شر زائده‌ی خرطوم‌مانندی که روی صورتتان دارید خلاص کند. و با چنین صورت تطهیرشده‌ای، در چشم او زیباترین جنبندگان می‌شدید. 

این مسئله دیگر البته گفتن ندارد و شما -خوانندۀ زیرک- حتماً تا الآن متوجه شده‌اید که این شخص مورد بحث از دماغ خودش خیلی هم خوشش می‌آید. و ساعت‌های بسیاری را در آینه به دماغ خودش زل می‌زند. یک دماغ زیبا و خوش‌تراش، درست وسط صورتش، در مناسب‌ترین محل، به دقیق‌ترین وجهی قرار گرفته است. غریب و آشنا همواره به او گفته‌اند که دماغ زیبایی دارد. بارها پیش آمده که از او اجازه گرفته‌اند تا یک لحظۀ کوتاه به دماغش دست بزنند. و او همیشه در حالی که داشته از خشم به خودش می‌لرزیده، بسیار فروتنانه اجازه داده است و بابت نظر لطفی که به دماغ او داشته‌اند تشکر مفصلی کرده است. اما همیشه اندکی بعد، به طرزی که کسی متوجه نشود، انگشت‌های خودش را به حالت مسح‌کردن روی دماغش کشیده است تا صورت آشوب‌زده‌اش را به حالت اولیۀ خود بازگرداند. 

۰ نظر ۲۱ اسفند ۰۰ ، ۱۲:۴۰
عرفان پاپری دیانت

امروز وسط خواندن یک تکه متن، دیدم که یک ضمیر، یک دانه ضمیر تک‌افتاده فقط، تا کجا و تا چه اندازه می‌تواند وحشت‌زده‌ام کند.

 

۰ نظر ۲۱ اسفند ۰۰ ، ۱۱:۳۳
عرفان پاپری دیانت

.

در این زندگی‌ای که کردم، هیچ‌وقت درست و حسابی احساس شکست نکرده بودم تا امروز که در خیال خودم اقلاً سر تا به پا بازنده‌ام. من به درستی مستحق عقوبتم و آنچه حقم است دارد مو به مو به سرم می‌آید. فقط امیدوارم، بسیار امیدوارم که لحظۀ آخر، قبل از نابودی نهایی به من رحم شود، چرا که در خیال خودم دست کم، شایستۀ چنین رحمی هستم، همان‌قدر که شایستۀ عقوبتم. 

آنچه دربارۀ شما به فکرم رسیده بود، ظاهراً تعبیرش مال چنین روزی است. این که شما آیین قربانی کردن را بلدید. و ظاهراً که بلدید، بی‌عیب و نقص. و بر خلاف قضاوت اولیه‌ام دربارۀ شما، آرام و بی‌عجله. 

دست و پایم بسته است و می‌بینم که یک آواری ریز ریز دارد روی سرم می‌ریزد و می‌روم که تا آخر عمر -عمری اگر باشد- با چشم‌های باز این زیر مدفون شوم. مگر آنکه در همین لحظات آخر پایم باز شود و فرصت فرار پیدا کنم. و این دیگر تصمیم شماست. 

۰ نظر ۰۴ اسفند ۰۰ ، ۱۷:۵۵
عرفان پاپری دیانت

خوب سعی می‌کنم منظور را این‌طوری جمع و جور کنم:

 

یک وقتی یک بچه‌گدایی بود. و یا شاید هم به واقع گدا نبود و مثلاً با همسن‌ و سال‌هایش قرار گذاشته بودند که محض تفریح و مسخرگی گدابازی کنند. علی‌ای‌حال، بچۀ مورد بحث خود را در شکل و شمایل گدایان به رهگذری رساند که به نظر محتشم می‌رسید و لابد دست و دل‌باز. رفت و خود را انداخت جلوی پای عابر و شروع کرد به طرز اغراق‌شده‌ای جزع فزع کردن (و همین اغراقِ او در لابه کردن این احتمال را برجسته‌تر می‌کند که این گدایی کردن اساساً از سرِ بازی‌ و تفریح بوده و شخص مورد بحث از آداب و فنون و از حساب و کتاب گدایی هیچ سر در نمی‌آورده و اگر هم واقعاً بچه‌گدا بوده، خوب گدای بسیار بدی بوده) و عابر هم با با یک لگد او را از سر راه خود کنار زد. این لگد (به هر کیفیتی که بود) رخت گدایی را بر تن آن بچۀ بخت‌برگشته دائمی کرد، البته فقط رختِ گدایی را، چراکه او به هر حال گدای بسیار بدی بود، و علی‌رغم آنکه بر صناعات گدایی مسلط شده بود، هیچ عایدی‌ای از این حرفه نصیبش نمی‌شد. او تمام ظرایف کار را -تا آنجا که می‌شد- از گدایان واقعی آموخته بود و هنرها و دقایق دیگری را نیز خود در کار کرده بود و حاصل آنکه رشکِ گدایان شده بود. در تمام ولایات وقتی که می‌گفتند «گدا» مراد او بود. طیلسان تیره‌ای بر تن می‌کرد و صورت خود را یا با کلاه پهنی که بر سر داشت و یا با پارچه‌ای که در دست می‌گرفت همیشه مخفی می‌کرد. هیچ‌کس تصور روشنی از چهرۀ او نداشت. دربارۀ او حرف‌های مختلفی می‌زدند. برخی می‌گفتند که از غُربای مقدس است و یا می‌گفتند که زائر است -بس که شهر به شهر می‌رفت- و برخی در او اموات خود را می‌دیدند و به خیالشان می‌رسید که مردگانشان در هیئت این گدا به سراغشان آمده‌اند و چیزی طلب می‌کنند. «گدا» در هرجایی جماعت را گیر می‌انداخت. در بازارها و میدان‌های شلوغ و یا کوچه‌های خلوت. کریم‌ترینان شکار او بودند. و ثروتمندانی که تنها آوازۀ او را شنیده بودند آرزو می‌کردند که یک روز سر راهشان به او بر بخورند. و نه فقط ثروتمندان، بلکه فقیران و بیچارگان نیز مشتاق بودند که از آنچه دارند صدقه‌ای به «گدا» بدهند. اینان همه در آرزوی خود البته ناکام می‌ماندند، چرا که «گدا» چنانکه پیشتر گفته شد گدای بسیار بدی بود و کار و کردار غریبی داشت. او به سراغ کسی نمی‌رفت. او تنها در خیابان‌ها راه می‌رفت یا در گوشه‌کنار شهرها می‌نشست، با حالات و هیئاتی که هیچ گاه یک شکل نبودند. گاه ناله‌های گدایانه می‌کرد و گاه قصه‌های زائرانه می‌گفت و گاه با سکوت‌هایی مرگ‌گرفته به جماعت خیره می‌شد. او هیچ‌گاه به سراغ هیچ‌کس نمی‌رفت. او دیگران به سوی خود می‌کشید. و هیچ‌گاه از کسی چیزی طلب نمی‌کرد. و اگر بخت‌برگشته‌ای پولی به او می‌داد، دستِ دهنده را پس می‌زد و اگر آن کس سماجت می‌گرد، پول را از او می‌گرفت و بر زمین می‌انداخت و آن را زیر پای خود لگد می‌کرد و به راه خود ادامه می‌داد. به هر حال، او هیچ‌گاه گدای خوبی نبود. سرنوشت او بر من پوشیده است. به هر طریق، روشن است که او هیچ‌گاه نخواهد توانست گدایی واقعی بشود. به همین خاطر، امیدوارم که اگر روزی تصمیم گرفت که رخت گدایی را به در آورد، میان رخت گدایی و پوست بدنش تمایزی مانده باشد. 

۰ نظر ۳۰ بهمن ۰۰ ، ۱۳:۴۷
عرفان پاپری دیانت

I can identify my desire as the mother recognizes her child. I’ve memorized my history line by line. So, when you break the silence and make my brain sing, I instantly break the melody down into its constituent notes. And for every single note, believe me, I’ve a detailed and citable file in my records. I can prove your beauty to you, when you’re beautiful. I say nothing to myself but the truth; but to you, my traveler, I just said goodbye.

I know where your name is rooted in, and how the phonemes of your word have been altered during my years. “light, shrill, and then eloquent” I told you, if you remember. I hadn’t wished you when you whished and then vanished. You broke the silence and got lost in it, and with your proven beauty, darling you broke the day. 

I wrote these words as an apology, and as a farewell message, if you accept. So long my traveler, the lover of inopportune day. So long my curly cypress.

۰ نظر ۲۲ دی ۰۰ ، ۰۱:۱۲
عرفان پاپری دیانت

ملامت به تحقیق عشق هم بود که عشق رخت برگیرد و عاشق خجل شود از خود و از خلق و از معشوق. در زوال عشق متأسف باشد بر آن. دردی به خلیفتی بماند، آنجا بدل عشق مدتی. آنگاه تا خود به کجا رسد آن درد. 

و آن نیز رخت برگیرد تا کاری تازه شود. و نیز بسیار بود که عشق روی بپوشد از زرق نمایش عشق و دردی نمودن گیرد که او بوقلمون است. 

هر زمانی رنگی دیگر برآورد. و گاه گوید که رفتم و رفته نباشد. 

 

(سوانح، احمد غزالی)

___

بر درختی کاشیان مرغ توست/ شاخ مشکن مرغ را پران مکن

کعبۀ اقبال این حلقه است و بس/ کعبۀ اومید را ویران مکن

 

۰ نظر ۰۷ دی ۰۰ ، ۱۶:۴۵
عرفان پاپری دیانت

-

سال‌ها پیش، قصه‌ای نوشته بودم، دربارهٔ گلدانی که نمی‌دانم حالا چه بر سرش آمده است. اگر درست خاطرم باشد، آدمیزاد آن قصه گلدانی را از مادرش به میراث گرفته بود، خانهٔ کودکی‌اش را آتش زده بود و در شهر پی آدمی می‌گشت که گلدانش را از او بگیرد. آن‌چه در آن قصه بود به طرز جنون‌آمیز و مضحکی دربارهٔ آن گلدان بود. آدمیزاد قصه مانند حیوانی بود که سر از ناکجا درآورده و صحنه‌های مکالمه‌اش با دیگران، چیزی شبیه حمله‌کردن حیوانات گرسنه به عابران و مسافران بود. شکست تمام عیار. 

بعد از آن قصه من مثلاً خواسته بودم که شهرنشین شوم و چنان رام‌ شدم که مایهٔ وحشتم (گیرم که همه کس محض همین تحسینم کنند). فهمیدم که «کلام» مثل صاعقه‌ است و دیگر بر خانهٔ هیچ‌کس آن‌طور فرود نیامدم، یعنی که در یک خاموشی بی‌ سر و ته فرو رفتم. و در عوض، تا می‌شد با این و آن مکالمه کردم، بی‌آنکه به واقع کلامی گفته باشم. با مراقبت تمام خودم را و گلدان مادرم را از کوچه پس‌کوچه می‌گذراندم. چنان مراقبت کردم که حافظه‌ام به کلی پاک شد. و الان، یعنی وقت نوشتن این جملات، می‌بینم که به طرز ناگزیر و محنت‌باری، هیچ‌چیز و مطلقاً هیچ‌چیز دربارهٔ گلدان موروثی من نیست. چنان مراقب بودم که یکسره مصرف شدم. چنان در خفا رفتم که ناپدید شدم. این آخرین جرقهٔ امید من است که دارد خاموش می‌شود. در این زندگی‌ای که کردم، هیچ‌چیز برای من نبود. هیچ‌کس نگفت این که دارد توی دست تو جان می‌دهد اسمش چیست و مال کدام خاک است؟

۰ نظر ۲۵ آذر ۰۰ ، ۰۳:۲۱
عرفان پاپری دیانت

-

گفت «هر دارو که ایشان کرده‌اند

آن عمارت نیست ویران کرده‌اند

شرح این هجران و این خون جگر

این زمان بگذار تا وقت دگر»

-

خوشتر آن باشد که سر دلبران

گفته آید در حدیث دیگران

کز برای حق صحبت سال‌ها

بازگو حالی از آن خوش حال‌ها

تا زمین و آسمان خندان شود

عقل و روح و دیده صد چندان شود

۰ نظر ۱۶ آذر ۰۰ ، ۰۰:۳۶
عرفان پاپری دیانت

تابستان امسال دو زخم همیشگی وسط قلبم کاشت. هر دو عزیزم بودند و هر دو دست به انتحار زدند. هر دو را جنونشان از من گرفت. هر دو سبک رفتند و گرد رفتنشان تا همیشه نفسم را سنگین می‌کند. هر دو جوان رفتند. هر دو زیبا بودند، و چه زیبا بودند در نظرم. این یکی همبازی کودکی‌ام بود و آن یکی کودکی‌ام را زنده نگه می‌داشت. این یکی را وقت کردم که قبل رفتن سیر ببینم. تن عزیزش را قبل خاک دیدم که چه سبز بود. دستش را وقت شد که بگیرم. و بخت آن‌قدر یارم بود که در مصیبتش با یکی لااقل شریک باشم. اما آن یکی که رفت، مرا در عزای خود تنها گذاشت. و مرا با راز خشکیدنش تنها گذاشت.

روزی اگر بیاید که استخوان‌هایمان دوباره گوشت بگیرند، روزی که هر سه تایمان از قبرهایمان بیرون بیاییم، پیدایتان می‌کنم. پیدایتان می‌کنم تا بگویم که تابستان آن سال، بعد مرگ شما چه گذشت.

۰ نظر ۱۴ آذر ۰۰ ، ۲۲:۴۰
عرفان پاپری دیانت

من تا خرخره خشمم. بسیار عصبانی‌ام. همیشه عصبانی بوده‌ام و همیشه آن کسی بوده‌ام که خشمش را فرومی‌خورد تا خانه خاکستر نشود. «یک نفر باید عاقلی کند» و آن منم. «یکی بالاخره باید جمعش کند» و آن منم. من بسیار خشمگینم. کاش از طاقت و تحمل شما اندک اطمینانی داشتم تا این خشم توی سینه‌‌ام این همه سال چرک نمی‌کرد. کاش شما که دور منید مثل علف ترد و نازک نبودید. من در خفا سالهاست که با جوالدوزم خودم را تکه‌پاره کرده‌ام، کاش یکیتان طاقت یک سوزن داشت.

بچه که بودم، با بابا کشتی می‌گرفتیم. همیشه من دل سیری می‌زدمش. من خوشحال بودم از اینکه پیروز بازی‌ ام. او هم لابد می‌دانست که با من شش‌ساله نباید کشتی واقعی بگیرد. ماحصل، آنکه بیست و چند سالم شد و هیچ‌گاه با آن‌ها که دوستشان دارم کشتی واقعی نگرفتم. کاش یکیتان طاقتش را داشت. که زیر سمم لهش کنم و زنده بماند، و دوست بماند. 

۱ نظر ۰۹ آذر ۰۰ ، ۰۳:۲۱
عرفان پاپری دیانت

-

می‌گفت می‌خواهم با محبت خفه‌ات کنم. و کرد. بعد می‌گفت چرا با من نفس نمی‌کشی؟

۰ نظر ۲۲ آبان ۰۰ ، ۲۰:۴۳
عرفان پاپری دیانت

چند روز پیش توی یک قصه‌ای ذکر درختی را خواندم که خشکیده بود و قرار بود میخ زمین باشد و معلوم نیست چند سال به درستی وظیفه‌ی خود را به جا آورده بود. نویسنده‌‌ی -عجالتاً بی‌نام و نشان- قصه یک صحنه‌ای را وصف کرده بود که گروه زنان به درخت نزدیک می‌شوند و بر تنه و بر ریشه‌های ازخاک‌بیرون‌زده‌اش دست می‌کشند. و درخت‌ عبوس قصه -که تا آن وقت به غیر از زمین هر موجود دیگری را از خودش رانده بود- در تن خشکیده‌ی وظیفه‌شناسش حس گرما می‌کند.

_

تو می‌توانستی نجاتمان دهی. کافی بود با چیزی غیر از سیاههٔ وظایف تازه می‌آمدی.

 

۰ نظر ۲۱ آبان ۰۰ ، ۰۴:۴۸
عرفان پاپری دیانت

صبح خواب دیگ و علف می‌دیدم. وحشت‌زده پریدم و فهمیدم که فردا نشده تعبیرش را خواهم دید.

 

۰ نظر ۰۷ مهر ۰۰ ، ۰۳:۱۵
عرفان پاپری دیانت

اینجا که هستم همه چیزش آشناست. همان رنگ را برای بار سوم بر در و دیوار زده اند، مثل همیشه در غیاب من. و حالا منم که باید کنج به کنجش را از نو وارسی کنم. در این اتاق هیچ چیزی برای تماشا نیست و من گنج کوچکی را که داشتم بازنکرده پس فرستاده‌ام. اطلاق نام گنج به صندوق بازنشده خالی از خوش‌خیالی نیست. و در مقابل سلب عنوان گنج از چنین صندوقی باید عین خوش‌خیالی باشد

بیست و سه سالم شده و از آدمی‌زاد مثل بید به خودم می‌لرزم. و هر آدمی را که کنارم بود، به جرم آدمی‌زاد بودن از خودم رانده‌ام. می‌گفتم که «باور کنید. از شما هیچ چیزی نمی‌خواهم.» وحشت می‌کردند. می‌گفتم که «اینجا خانۀ خودتان است. همه چیز مال شماست.» می‌گفتند «قباله بنویس.» گفتی که «تجارت کن.» نگفتم که از پدرم ملّاحی و آداب سفر یاد گرفته‌ام نه تجارت

 

 

۰ نظر ۱۶ شهریور ۰۰ ، ۰۲:۱۴
عرفان پاپری دیانت

جمله این طور تألیف می‌شود: کلمۀ اول نوشته می‌شود و آن کلمه هر کلمه‌ای می‌تواند باشد و کلمۀ دوم بسته به اولی است و سومی بسته به اولی و دومی. متن هرچه پیشتر می‌رود، راوی دست و پا بسته‌تر است. این محدودیت بهایی است که برای پختگی و کمال متن باید پرداخت. و البته خلاقیتی هم اگر در کار باشد الزاماً باید از میان این محدودیت بگذرد. راوی هرچه پیشتر می‌رود دستش سنگین‌تر است چراکه برای نوشتن هر کلمۀ جدید باید یک تاریخ تمام را لحاظ کند. و تاریخ متن، خوب یا بد، اصالت متن است. و اصالت احیاناً رعایت حرمت حافظه است.

حالا متنی را در نظر بگیرید که نخستین لغتش اندکی بعد از نوشته شدن، ناپدید می‌شود. پس لغت دوم مانند لغت اول هرچیزی می‌تواند باشد. و آن لغت دوم نیز بلافاصله محو می‌شود و لغت سوم در نهایت آزادی، می‌تواند هر لغت اتفاقی‌ای باشد. چنین متنی هیچ‌گاه تألیف نمی‌شود. و آن‌چه نهایتاً لغات را به صفحه می‌کشاند میل ناگهانی راویِ بی‌تاریخ است. چنین راوی‌ای البته بسیار عجول است. هرچه را که به ذهنش می‌رسد بی‌درنگ می‌نویسد. چه چیز قرار است مانع او شود؟ بار کدام حافظه قرار است دستش را محتاط و ظریف کند؟ وقتی که صفحۀ روبه‌رویش همیشه سفید است، چه چیز قرار است او را به تأمل وادارد؟ راوی این متن زیباترین چیزها را می‌نویسد بی‌آنکه بداند زیبایی چه‌قدر طاقت‌فرساست. و البته حق دارد، چون زیباییِ مستعجل هلاک حافظه‌های نیرومند است و وقتی حافظه‌ای در کار نیست طبعاً میان زیبایی و رذالت هم تفاوتی نیست. به همین خاطر آدم بی‌تاریخ، در نهایت زیبایی هم اگر باشد، بسیار خطرناک است.

__

«نه گاو نرت باز می‌شناسد نه انجیر بُن

نه اسبان، نه مورچگان خانه‌ات.

نه کودک بازت می‌شناسد نه شب.

چرا که برای ابد مرده‌ای.

 

پاییز خواهد آمد، با لیسَک‌ها

با خوشه‌های ابر و قله‌های درهمش.

اما هیچ‌کس را سر آن نخواهد بود که در چشمان تو بنگرد

چرا که برای ابد مرده‌ای.

هیچ‌کس بازت نمی‌شناسد. نه. اما من تو را می‌سرایم

برای بعدها می‌سرایم، چهرۀ تو را و لطف تو را

کمال پختگی معرفتت را

اشتهای تو را به مرگ و، طعم دهان مرگ را

و اندوهی که در ژرفای شادخوئی تو بود.

 

زادنش به دیر خواهد انجامید خود اگر زاده تواند شد-

آندلسی مردی چنین صافی، چنین سرشار از حوادث.

نجابتت را خواهم سرود، با کلماتی که می‌نالند

و نسیمی اندوهگین را که به زیتون‌زاران می‌گذرد به خاطره می‌آورم.»

۰ نظر ۰۸ شهریور ۰۰ ، ۰۸:۴۵
عرفان پاپری دیانت

-

 بدیشان گفت برخیزید برویم. اینک، تسلیم کنندهٔ من است!
و هنوز سخن می‌گفت، که ناگاه یهودا که یکی از آن دوازده بود با جمعی کثیر با شمشیرها و چوبها از جانب رؤساء کَهَنه و مشایخ قوم آمدند.

و تسلیم کنندهٔ او بدیشان نشانی داده، گفته بود، هر که را بوسه زنم، همان است. او را محکم بگیرید.
در ساعت نزد عیسی آمده، گفت، سلام یا سیّدی! و او را بوسید.
عیسی وی را گفت، ای رفیق، از بهر چه آمدی؟

آنگاه پیش آمدند. دست بر عیسی انداختند. و او را گرفتند.

متی باب ۲۶

۰ نظر ۰۶ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۰۷
عرفان پاپری دیانت

پیش خودم خیال کرده بودم که چه‌قدر دلپذیر بود. اگر زنگ خانه را می‌زدند و می‌رفتم می‌دیدم که دوست از دست رفته‌ام زنده برگشته.

۰ نظر ۳۱ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۳۴
عرفان پاپری دیانت

البتّه فراموش نمی‌کنم. که من خوشبخت بوده‌ام.

۰ نظر ۲۱ مرداد ۰۰ ، ۱۹:۵۵
عرفان پاپری دیانت

گذشته‌ی نکبت‌باری داشته‌ام بعضاً. گاهی (خوشبخت بوده‌ام که به کرّات نه) ناگهان چوبش بر سرم فرود می‌آید. یک‌ وقت‌هایی که هیچ حواسم نیست و گرم امروز و فردام، زندگی بابت گذشته تنبیهم می‌کند، گاهی سهل و گذری و گاهی‌ هم سخت و طاقت‌کش. اما در این تنبیه شدن‌ها، هرچند که بعضی وقت گران هم تمام می‌شود، یک جور لذتی هست. شبیه کیفی که مثلاً در خاریدن زخم جوش‌خورده هست. من به خاطر چیزی تنبیه می‌شوم که دیگر نیستم و برای خلاصی از آن بسیار عرق ریخته‌ام. گاهی ورای تحملم است. اما خوب. یعنی که تمام شده. هرچه بوده گذشته و به نظرم می‌رسد که من هم از آن ورطه گذشته‌ام. این هم هرچه هست پس‌لرز است و هیچ‌جوره گریزی ازش نیست. در این سرخوردگی و در این شرمندگی و خجالت، یک حالت تطهیری انگار هست. «بله. من گذشته‌ی نکبت‌باری داشته‌ام. یادتان طبیعتاً هست.»

۲ نظر ۱۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۱:۱۴
عرفان پاپری دیانت

-

من تمام خودم را سانسور می‌کنم، به این قصد که نکند اندکی به شما شبیه باشم. در نتیجه شما چون راه را بر خودتان نبسته‌اید تغییر می‌کنید و روزبه‌روز بهتر و پخته‌تر می‌شوید اما من تغییر نمی‌کنم و همین‌طوری که هستم می‌مانم.

۱ نظر ۱۹ آذر ۹۹ ، ۲۱:۴۲
عرفان پاپری دیانت

در صفحه‌ی آخر نوشته‌ای، نوشتم که «تمام شد. نیمه‌شب 28 مهر سال99» و بعد فکر کردم که در این تاریخی که ثبت کرده‌ام، هر کاری موجب شرمندگی کننده‌اش باید باشد. عادی‌ترین کارها دیگر از ضرورت افتاده‌اند. همه‌ی کارهایی که یک زمان فقط ضروری نبودند، دیگر غیراخلاقی‌اند. در این بی‌وطنی حیات روزمره هم دیگر از موجبات خجالت است. وقت‌گذرانی‌های این‌چنینی که دیگر تکلیفشان روشن است.

۰ نظر ۲۸ مهر ۹۹ ، ۰۱:۴۲
عرفان پاپری دیانت

آدم بهای ژستی را که می‌گیرد باید بپردازد، با ملال مدام و خستگی و بی‌حاصلی‌های دور و دراز. وگرنه هیچ ژستی نیست که دروغ نباشد. هرکس به طرز خودش حلالش می‌کند و نقابش را هرکس در آب مخصوص خودش می‌شوید.

بگذریم. این‌جا بدکش نیست. یک درخت بلندبالا رو به روی پنجره است، یک سالی وقت دارم که سیر ببینمش، قبل از آن‌که این ساختمان نیمه‌کاره جلویش قد راست کند.

تا الان که هیچ بدی ندیده‌ام از این‌جا. غیر آن که حوالی شش و هفت شب یک کمکی غمباد می‌گیرم.

۱ نظر ۰۶ مهر ۹۹ ، ۱۸:۱۹
عرفان پاپری دیانت

یکی از شیوه‌های گفتن، گفتن به قصد تحقیر است و بدبختانه من با چم و خم این شیوه کم و بیش آشنا هستم و از گوشه کنارش قدری سر در می‌آورم. کار به این شکل است که گوینده دام پهن می‌کند و جمله‌ای که می‌کارد کارش کار همان تکه‌پنیریست که برای موش می‌کارند توی تله، یعنی که اصلا و ابدا خوردنی نیست.

این که از جمله معنی ثانی و ثالث مراد کنند شیوه‌ی معمولیست. کاریست که هنرمندان و لطیفه‌گویان می‌کنند. به این شیوه که جمله‌ای می‌کارند و رهگذر را به آن کنجکاو می‌کنند. رهگذر می‌آید و می‌بیند که آن‌چه دیده چیزِ دیگری بوده. آن‌چه هنرمند یا لطیفه‌گو می‌کارد، غالباً خوردنیست و غالباً هدیه‌ایست که به این شیوه لذت بخشیدنش را دوچندان می‌کنند. هنرمند و رهگذر در جشنی مخصوص با یکدیگر شریکند. هنرمند هرچه‌قدر هم که معما را دور و دراز کند، نهایتاً منتظر است تا کسی پاسخ دهد. سر عناد ندارد.

اما همیشه چنین نیست و کسی که پشت چنین گره‌های زبانی‌ای نشسته لزوماً لطیفه‌گو نیست و آن‌چه تدارک دیده شده هم لزوماً جشن نیست، بلکه عزاست و چیزِ خوردنی‌ای هم اگر پیدا شود غیر خرمای ختم نیست. گوینده‌ی چنین جملاتی، شما را به عزای خودش دعوت کرده، دقیقاً به این قصد که راهتان ندهد. صاحب این معما ابدا منتظر جواب درست شما نیست. به عکس، جواب‌های غلط می‌خواهد. منتظر است پاسخ غلط بدهید تا خوب پیش خودش (و نه هیچ کس دیگری) تحقیرتان کند. بی‌تعارف همین است. از آن‌جا که معما پاسخی ندارد، به محض آن‌که لب باز کنید شکست خورده‌اید. قضیه‌ی سرو سخن‌گو است و دایه‌ی جادوگر.

غالباً در دام‌هایی از این دست می‌افتیم و یک آن می‌بینیم که نشسته‌ایم و هذیان تفسیر می‌کنیم. در چنین مواقعی مطمئن باشید که هرچه می‌گویید غلط است. گوینده زمینش را طوری چیده و مجلس عزایش را طوری آراسته که شکست خودش و هرکسی که به او نزدیک می‌شود قطعیست. اگر آدم کم‌حوصله‌ و بی‌طاقتی هستید، در مواجهه با چنین جملاتی یک لحظه هم درنگ نکنید و سرکِ بی‌جا نکشید. و اگر در آواز خواندن تبحری دارید، بی‌آنکه جوابی بدهید، سعی کنید صاحب جمله را از معمای مهلکش دور کنید. گوینده‌ی این‌گونه جملات در لفافه فقط یک حرف می‌زند: نجاتم دهید.

 

۱ نظر ۱۲ شهریور ۹۹ ، ۰۷:۱۰
عرفان پاپری دیانت

 

در کتاب سندبادنامه، سندباد حضور بسیار اندکی دارد. آن‌چه حاضر است، اسم سندباد است و شخص او در هفت روز کلیدی قصه غایب است.

 

شرح ماجرا (خطر لو رفتن وقایع):

در فال شازده گره دیده‌اند و بعدِ گره گشوده اگر شود- گشایش. از طرفی مغز شازده شوره‌زار است. چیز یاد نمی‌گیرد. سندباد عهد شصت‌روزه می‌بندد که شازده را دانا کند. می‌رود و کعبه‌ای می‌سازد و دانش را بر جداره‌های کعبه می‌نویسند همراه شازده شصت روز را در آن کعبه سپری می‌کند و روز شصتم زیج و اسطرلاب می‌گیرد و می‌بیند که وقتِ گره رسیده و هفت روز نحسی خواهد بود. به شازده فرمان سکوت می‌دهد و خودش متواری می‌شود. دیگر سندباد را نمی‌بینیم و تنه‌ی اصلی کتاب با فرار سندباد شروع می‌شود.

شازده به کاخ برمی‌گردد اما ساکت است. می‌فرستندش به اتاق زنی تا لب وا کند. (در متن ظهیری کنیز است. در متن‌های کهن‌تر ممکن است کس دیگری بوده باشد.) زن انگ تعرض می‌زند به پسر. شاه می‌گوید که شازده را بکشید. هفت وزیر حرف یکی می‌کنند که شازده نمیرد. هرکدام درباره‌ی مکر زنان ‌قصه‌ای می‌گوید و زن هم در عوض در دفاع از خود قصه‌ای می‌سازد و به این ترتیب، هفت روزنحسی علی‌الظاهر به قصه می‌گذرد و روز هفتم شازده لب باز می‌کند و سندباد برمی‌گردد و زن رسوا می‌شود و دانش شازده ظاهر می‌شود و الخ.

 

اما آن‌چه مسکوت می‌ماند اعمال سندباد است؛ که وقتی گریخت به کجاها رفت؟ و چه کارهایی از او سر زد؟ و در سمت غایب قصه چه‌طور توانست گره را باز کند؟

 

۰ نظر ۰۴ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۵۹
عرفان پاپری دیانت

-

شب که چشم می‌بندم، همیشه خیال می‌کنم که تیغه‌ی بسیار ظریفی از آسمان می‌آید و مرا به دقت می‌بُرد.

۰ نظر ۰۴ شهریور ۹۹ ، ۱۵:۳۰
عرفان پاپری دیانت

چند بار انقلاب‌های ذهنی تمام‌عیار را تجربه کرده‌ام و یادم هست، که بعضی به تدریج‌ بوده‌اند و بعضی ناگهان؛ و بیشتر از آن هم ممکن است بوده باشد و یادم نیست.

مشغول کاری بودم و دچار اضطرابی طاقت‌فرسا شدم. و به فکرم رسید این کلمات را ثبت کنم.

یک گونه‌ای از ذهن هست که می‌شود اسمش را گذاشت ذهن مذهبی. یعنی ذهنی که پیِ نص است و راه خودش را با استنادِ مدام به جملاتی معلوم پیدا می‌کند. «چنین می‌کنم و چنین کردنم بر اساس فلان سخن ضروری است.» و این سخن برای ذهن مذهبی هرچیزی می‌تواند باشد.

من بخش عمده‌ی زندگی‌ام را با چنین ذهنی سپری کردم و بر اساس جملاتی که دوستشان داشتم زندگی کردم. ضرب‌المثل، شعر علی‌الخصوص، حرف‌های دوستانم و جمله‌هایی که از کتاب‌ها می‌چیدم و حتی نوشته‌های خودم که بعضاً برایم حکم نص و سخن محکم پیدا می‌کردند.

آخرین دگرگونی‌ای که برای من رخ داد، نابودی کامل این شیوه‌ی فکرکردن بود. «هرگزاره‌ی ظاهراً ناممکنی می‌تواند در زبان کسب حیات کند و جبراً ممکن خواهد بود.»

آدمی که زندگی‌اش را بر اساس جملات پرمدعا می‌گذراند، یک‌جا میان همان جملات نفسش تمام می‌شود. وقتی که هم «سر بی‌گناه تا پای دار می‌رود ولی بالای دار نمی‌رود» جمله‌ی خوبی است و هم «گنه کرد در بلخ آهنگری/به شوشتر زدند گردن مسگری»

مدت زیادی است که از هر فکرکردنی اجتناب کرده‌ام.

۱ نظر ۱۰ مرداد ۹۹ ، ۱۹:۳۸
عرفان پاپری دیانت

صورتم را تراشیدم و خوابیدم. خواب دیدم که بیدار شده‌‌ام و در آیینه‌ی اتاق به خودم نگاه می‌کنم. پایین صورتم (سوراخ بینی را که ادامه دهی به سمت پایین، پایینِ لب، بالای چانه، یک جایی هست که همیشه سفید است تقریباً، همان‌جا) یک‌شبه دو رشته ریش بلند درآمده بود، زمخت ‌و سیاه.

خودم را توی کمد قایم کردم و صورتم بسیار درد می‌کرد. در اتاق را با شدت می‌زدند. آمدند توی اتاق و پیدایم کردند و از کمد کشیدندم بیرون و صورتم را می‌بوسیدند و سوار ماشینم کردند. من توی بغل یک زن مسن نشسته بودم. وارد یک ساختمان شدیم که مطب دامپزشکی بود. من و آن زن مسن روی صندلی سالن انتظار نشستیم. شلوغ بود. حیوان‌ها و صاحب‌هایشان منتظر وقت ویزیت بودند. زن مسن مدام با پرستارها حرف می‌زد و هی می‌رفت و می‌آمد.

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۹ ، ۱۴:۵۱
عرفان پاپری دیانت

بچه که بودم، راهِ خیابان را تا خانه به دو می‌رفتم و با صدای بلند (به گوشِ خودم بلند حداقل) اصوات بی‌معنی درمی‌آوردم و نگاهم را به زمین می‌دوختم که جن و جادوگر در آن تاریکی خودشان را نشانم ندهند. حتی یادم هست دقیق، که نمی‌ترسیدم که شکارم کنند، فقط دلم نمی‌خواست جن و پری ببینم.

امروز، که بیست و دو سالم تمام شد، می‌بینم که هیچ فرق نکرده‌ام. هنوز همانم. در کوچه‌های روشن‌تری می‌دوم. زیرلب اصوات معنی‌دارتری می‌خوانم، و با صدای آهسته‌تر. اما از موجوداتی به همان اندازه نامرئی وحشت دارم.

۱ نظر ۱۸ خرداد ۹۹ ، ۲۰:۵۶
عرفان پاپری دیانت

بهمنِ نود و هشت/

«زیبایی‌ام شکست.»

۰ نظر ۱۱ خرداد ۹۹ ، ۱۸:۴۵
عرفان پاپری دیانت

 

من حس می‌کنم که آدم کم‌هوشی هستم. طبعاً معیار مشخصی برای سنجش مقدار هوشم در دست ندارم و اگر داشتم هم هیچ‌وقت تن به این کار نمی‌دادم و فکرش هم خجالت‌آور است. از متوسطِ عموم (عمومِ جامعه‌ی خودم، یعنی افرادی که باهاشان سر و کار دارم) می‌دانم که خنگ‌ترم. حالا بگذریم. این مسئله بسیار موجب شرمندگی است. یعنی واقعاً شرمنده‌‌ام و حس حقارت می‌کنم. تازه علاوه بر این ضعف‌های دیگری هم دارم که هر روز بیشتر از پا می‌اندازندم. رذایل اخلاقی و کژی‌های روحی یک نفر را می‌شود به فرضاً به فلان حسنش بخشید. اما من نه چیزی سرم می‌شود و نه خیلی آدم خوبی هستم. مصداقِ زشتِ بی‌ادبم و نمی‌دانم با خودم چه کار کنم.

یک وقتی خیال می‌کردم که این کم‌فهمی‌ام ژستی است که در دفاع از خودم در برابرِ غیرِ خودم می‌گیرم. بعد دیدم که نه راستی راستی ظاهر و باطن همینم و پیشِ خودم هم همین‌قدر زبان‌بسته و کم‌هوشم که پیشِ بقیه.

حالا این‌ها مهم نیست. و چیزِ تازه‌ای هم نیست. من هر روز با یک چنین حقارتی درگیرم. در هر زمینه‌ای حسِ کمبود و کوچکی می‌کنم، الّا نوشتن.

البته این حرف من به این معنی نیست که من نویسنده‌ی خوبی هستم. نه، و اگر این بحث پیش بیاید مسجل است که نویسنده‌ی خوبی هم نیستم. پس سعی می‌کنم این بحث پیش نیاید. اما کاربرد نوشتن برای من این است که واقعاً وقتی چیزی می‌نویسم یکی دو روزی آسوده‌ام و از حقارت خودم رنج نمی‌کشم. نه به این خاطر که خوب می‌نویسم. به این خاطر که نوشته‌های خودم را سخت می‌فهمم و احتمالاً بقیه هم چیزِ بیشتری دستگیرشان نمی‌شود. موقع نوشتن حس می‌کنم که یک آدم دیگری شده‌ام. نه که شده‌ام. حس می‌کنم که یک نفر شبیه من آمده، از جهنم. و چیزهایی درست می‌کند و می‌رود. و من به خاطر شباهت ظاهری‌ و جسمانی‌ام به او می‌توانم خودم را به جای او جا بزنم. نوشته‌هایم را چند بار می‌خوانم و هی فکر می‌کنم که منِ به این خنگی چه‌طور فکرم به یک چنین جاهایی قد داره. و بعد نهایتاً یکی دو روز که می‌گذرد دوباره با این واقعیت تنها می‌شوم که من آدم مختصر و کوتاه‌قدی‌ام که هی کفشِ گشاد پایم می‌کنم. آن‌قدر شرمنده می‌شوم که خجالت می‌کشم غذا بخورم. دلم می‌خواهد خودم را مقتول کنم.

۴ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۱:۱۰
عرفان پاپری دیانت

دو تکه از دو فیلم توی ذهن من ثبت است. یکی اولِ اودیسه‌ی فضایی، میمون‌هایی که به حرکت اشتغال دارند، درست در لحظه‌ی قبل از ایجادِ مشغله‌های ابدی. و دیگر، اسبِ تورین، آن‌جا که دختر درِ خانه را باز می‌کند که به قدم زدن اشتغال بورزد به سمتِ چاه، و نور و باد او را احاطه می‌کنند. 

هروقت به هیچ کدام از آرزوهایم نمی‌رسم، سعی می‌کنم تا به این دو تصویر شباهت بورزم؛ تا نجات پیدا کنم.

این روز من بسیار ناامیدم. و انگیزه‌ای ندارم. آدم‌هایی که دوستشان دارم به من بسیار آسیب می‌زنند. آن‌ها با زیباییشان مرا می‌سوزانند و به راهشان ادامه می‌دهند. 

۲ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۷:۱۱
عرفان پاپری دیانت

یک‌جا که طوفان مفصل باشد یک چیزی مُر شده توی خودش. اگر نزدیک برود آدم و مفصلش کند معلوم می‌شود که آدم است یا آدم اند (به واقع آخرین چیزی که این‌جا اهمیت دارد شمار این افراد است. زیرا که در این طوفان فرقی نمی‌کند که تو یک نفر باشی یا چند نفر باشی) و یک خیمه‌ی سیاهی زده‌اند، به وسعتِ خودشان و چنگ زده‌اند به تیرک خیمه و توی هم پیچیده‌اند و هر از گاهی  باز باد چند قدمی می‌بردشان و به طوفان را ببر این شیوه برگزار می‌کنند تا فروکش کند. و بعد خیمه به دوش می‌گیرند و می‌دوند. چنان تند و سبک می‌دوند که انگار هیچ‌وقت طوفانی نبوده. اما درست به این دلیل که طوفانی خواهد بود. وقت این افراد وقت ناچیزی‌ست. پس به تفصیل می‌دوند تا باز وقت طوفان برسد و در هم خیمه‌ی سیاه بزنند.

__

«غم رسید.»

این را همیشه من به ارباب می‌گویم. و سریع می‌گویم و جیم می‌زنم که نخواهد شرمنده‌ی من بشود. ولی همیشه از حفره‌ی مشرف به زیرزمین دزدکی نگاهش می‌کنم. هرچه را که توی دستش هست می‌گذارد روی میز. تا ده نشمرده‌ام همیشه که صورتش نو می‌شود. دقیق حفظمش. یک آن رخِ تازه می‌گیرد و صدای مرا نو می‌شنود لابد توی سرش که ها! غم رسید!

و لباس‌هایش را در می‌آورد. و دقیق همه‌جای خودش را نگاه می‌کند که مطمئن شود راست گفته‌ام. بعد دست می‌کند توی صندوق لباس سیاه بلندش را درمی‌آورد می‌کند تن که تنش را دیگر نبیند تا وقت نور. و انگشتری ماه را از انگشتش (که حالا کشیده‌تر از قبل است) درمی‌آورد و می‌گذارد یک کنجی تا وقت سور که برسد یا نرسد.

و می‌رود مقیم سیاه‌خانه می‌شود. من هم می‌روم. که نبیندم. ولی از دور همیشه به سیاه‌نشینی‌اش نگاه می‌کنم. مشق سیاهی می‌کنم از دور. تا روزی که خودم ارباب شدم، بفهمم که در این وقت‌ها باید چه‌ کار کنم چه کار نکنم.

۰ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۹:۰۱
عرفان پاپری دیانت

امشب با محسن بحثِ مفصل کردیم. در خلال حرف، من یادم به یک خاطره افتاد از سال‌های بسیار دور. و به گمانم یادآوری‌اش در این ایام ضرورت دارد.

-

من کلاس اول ابتدایی بودم. یا شاید دوم. هفت یا هشت سالم بوده پس.

زمستان بود. و هوا هم سرد بود. و من یک جفت دستکش نو خریده بودم. یک روز توی مدرسه دستکش‌ها را گم کردم. تصمیم گرفتم خودکشی کنم. یک برگه از دفترچه‌ی یادداشتم کندم و رویش نوشتم «چون دستکشش را گم کرد خودکشی کرد.» یا یک چنین چیزی. ولی دقیق یادم هست که فعل را در سوم شخصِ غایب صرف کرده بودم. تازه خط یاد گرفته بودیم و بعید نیست خود را هم خد نوشته بوده باشم. برگه‌ را نوشتم و گذاشتم توی کیفم.

زنگ که خورد، یک جا قایم شدم و منتظر شدم که همه بروند و خلوت شود. خلوت که شد رفتم سمت سکوی صبحگاه. چهار پنج متر فاصله داشت با زمین و لابد آن وقت فکر می‌کردم که برای کشتن من همین قدر فاصله با زمین کافی‌ست.

بچه‌ها همه رفته بودند. من رفته بودم لبه‌ی سکو و داشتم به زمین نگاه می‌کردم که راننده‌ی سرویسمان (فولادی بود اسمش و هیچ اعصاب بچه‌مچه نداشت) با عجله آمد توی حیاط و قدری این‌ور و آن‌ور را نگاه کرد و مرا که دید شروع کرد داد و بیداد که کلی معطلمان کرده‌ای و... . من هم ترسیدم و کیفم را برداشتم و سریع رفتم نشستم توی ماشین.

توی خانه مامان داشت کیفم را مرتب می‌کرد که برگه‌ی یادداشت را دید. تشری صدایم زد و رفتم پیشش و دیدم که اخم کرده و برگه هم توی دستش بود. و گفت این چه پرت و پلایی‌ست؟ و خلاصه حرف زد و گفت که دیگر از این چیزها ننویس (هنوز هم همین را می‌گوید) و خلاصه توضیح داد که معمول نیست که برای دستکش کسی خودکشی کند. گذشت. من هم خیالم راحت شد که گم شدن دستکشم آن‌قدرها هم اهمیت نداشته.

-

چند چیز را سعی می‌کنم که مرور کنم:

 

اگر من آن یادداشت را نمی‌نوشتم و اگر به آن فکر و خیال نمی‌افتادم چه می‌شد؟

می‌رفتم خانه و می‌گفتم دستکشم گم شده. دو حالت داشت: یا دعوایم می‌کردند یا می‌گفتند فدای سرت و دستکش چیز مهمی نیست.

پس خودکشی‌نکردن و گفتنِ واقعیت یک ریسک بود. و طبعاً برای من در آن سن این‌که دعوایم کنند بلایی بدتر از مردن بود. پس منطقی بود که من چنین ریسکی نکنم و صاف و ساده واقعیت را نگویم.

بهترین اتفاقی که ممکن بود بیفتد چه بود؟ این بود که من بفهمم دستکش اهمیتی ندارد. ولی این آگاهی بدون خطر به دست نمی‌آمد و برای فهم این مسئله لازم بود که من ریسک بکنم. ریسک اول را در بند قبل گفتم که چرا. و گفتم که چرا آن ریسک را نکردم. من تصمیم گرفتم که خودم را بکشم. اگر راننده‌ی مان دیرتر آمده بود شاید مثلاً خودم را می‌انداختم پایین (هرچند که بعید بود) و هرچیزی‌م هم که می‌شد بهایی بود که برای فهمیدن این نکته می‌پرداختم که دستکش چیز مهمی نیست.

اما اتفاقی که در نهایت افتاد بهترین اتفاق ممکن بود. کسی من را خیلی دعوا نکرد. خودکشی‌ام هم خوشبختانه یا کج‌بختانه به جایی نرسید. اما چیزی که مرا نجات داد همان صفحه‌ی یادداشت بود. یک نفر (مامان) یادداشت مرا دید و آمد به من گفت که دستکش چیز مهمی نیست و نگران نباش.

پس ضرورت داشت که من آن یادداشت را بنویسم. هرچند تضمینی نبود که نوشتن آن یادداشت منجر به کشف بی‌اهمیت‌بودن دستکش شود.

-

حالا هم به گمانم اتفاق همان است. من کماکان بچه‌ام و مسئله همان‌قدر برایم بغرنج است. بهترین اتفاقی که می‌تواند برایم بیفتد این است که یک نفر یادداشت مرا ببیند و بگوید که اتفاق تو آن‌قدرها هم بغرنج نیست. ولی واقعیت این است که من به این خاطر در هفت سالگی این شانس را آوردم و همه چیز به آن خوبی پیش‌ رفت، که جرئت کردم و خواستم خودم را بکشم. یعنی یک سرِ این ریسک نجات بود و یک سرش مرگ. ولی در بیست و یک سالگی من دیگر یک چنین دل و جرئتی ندارم. و مثل آن‌وقت جسور و بی‌فکر نیستم. درنتیجه آسوده‌ هم نخواهم شد.

۱ نظر ۲۴ بهمن ۹۸ ، ۰۵:۳۵
عرفان پاپری دیانت

دیگر هیچ کینه‌ای توی سینه‌ی من نیست. دست مرا گرفتی و بردی گذاشتی روی سنگ سیاه ثقلم. تو مجبورم کردی که به همه‌چیز این دنیا رحم کنم. تو هم به من رحم کن.

آدمی را که از جا کنده نمی‌شود، به زور و زخم از جا می‌کنند. تو مرا کندی از جا. چنان کندی که خیال هم نمی‌کردم. من زور کنده‌شدن نداشتم و تو مرا با زور بی‌نهایت خود کندی. پس یک زخم -گفته بودم که- از تو طلب دارم. بنده که آزاد می‌شود به قدر یک مهر نشان بندگی می‌ماند روی تنش لابد. داغ روی پیشانی عتائق می‌ماند. من عتیق تو ام. و یک زخمِ تا همیشه از تو طلب دارم. تو تا به حال مرا داغ نکرده‌ای. پس جای داغ روی پیشانی من خالی‌ست. یعنی که حق‌ام است اگر که داغم کنی. اما مرا داغ نکن. قلب پاره‌پاره‌ی من را به عنوان داغ از من قبول کن. بگذار داغ تو در سیاهک دل من باشد نه روی پیشانی‌ام. بگذار امضای آزادی من مخفی باشد، توی دلم باشد و فقط من و تو ببینیم. مرا رسوا نکن. اگرچه سزاوار رسوایی‌ام.

-

وه که خیال هم نمی‌کردم که این گره کورِ زندگی‌ام باز شود. دست‌های من ضعیف بودند. اما تو ناگهان این گره دور و دراز را باز کردی. ناگهان، یک شب، به خودم آمدم و دیدم نفسم باز شده. گریه کردم و نفسم باز شد. ساعت از ده گذشته بود و خیابان خالی بود و من یک گوشه‌ی پیاده‌رو کز کرده بودم، و دست کردی توی عمق بدنم، و یک غده‌ی قدیمی لاعلاج را از وسط سینه‌ی من بیرون کشیدی. نفس کشیدم، بعد سال‌ها نفس کشیدم. بهای این نفسی که من بعد این همه سال کشیدم زخم تازه‌ست. جای گرهی که تو باز کردی از من زخم است. و بی‌چک و چانه مزد طبابت تو زخمی همیشگی‌ست. اما به من رحم کن. یا یک راهی نشانم بده. یک طور دیگری از من بها بگیر. اگرچه که شکوه‌ای نیست، مزد دست تو بیش از این‌هاست و از دست چیره‌ی تو گریزی نیست.

-

امانم بده ای دوست. دوستی کن با من و به دوستی قبولم کن.

چشم من باز است. تو ناگهان پراندی‌ام از خواب. و خواب اگر بودم به لالایی تو بودم و بیدارم اگر، به بوق و کرنای تو ام باز.

هوش مرا سوزاندی. بی‌هوش و منگم از تو. وه که چه آتشی به پا کردی. سر تا به پا کبابم من، رحم کن به من، جزغاله‌ام نکن.

-

هم تو اهل حسابی و هم من. هم تو فراموش‌کاری و هم من. پس نشانم بده، بگو که مزدت چیست. نشانم بده و دستم را فراخ کن تا مزد تو را بپردازم.

-

مرا شرمنده‌ی عزیزانم نکن. این آخرین التماس من است. مرا شرمنده‌ی عزیزانم نکن. من پیش تو ای عزیزترین شرمنده‌ام. دیگر شرمنده‌ترم نکن. تو نور منی و آن‌ها آیینه‌ی من اند. اگر پیش آن‌ها شرمنده باشم، خودم را شرمنده می‌بینم. این آخرین التماس من است، بگذار این سر شکسته‌ی من فقط پیش تو پایین باشد. این تمامِ التماس من است.

-

از خدا جوییم توفیق ادب

بی‌ادب محروم ماند از لطف رب

۰ نظر ۲۱ بهمن ۹۸ ، ۰۰:۲۷
عرفان پاپری دیانت

یک عده دارند مرا تهدید می‌کنند. تهدیدهای سفت و سخت. من خوب نمی‌شناسمشان. فقط یک چیزهایی توانسته‌ام ازشان بفهمم. از دور به نظر لباس‌های سیاه کرده‌اند تنشان و از نزدیک قرمز، و شاید هم برعکس. نمی‌توانم از خودم محافظت کنم. و نمی‌توانم هم به کسی چیزی بگویم و از کسی کمک بخواهم. زیرا چیزی که آن‌ها می‌خواهند دقیقاً همین است که دیگران را از وجودشان مطلع کنم. بسیار اذیتم می‌کنند و تهدیدم می‌کنند که هر وقت مشغول کار باشم به سراغم می‌آیند و تهدید می‌کنند که زشتم می‌کنند، آن‌قدر که دوستان نزدیک و خانواده‌ام از من بدشان بیاید.

من بی‌کس افتاده‌ام و نمی‌‌دانم که چه‌طوری باید خودم را زنده نگه‌دارم.

تعدادشان سه یا چهار نفر است.

۱ نظر ۱۲ دی ۹۸ ، ۰۱:۳۹
عرفان پاپری دیانت

من فکر می‌کردم که قرار است طور دیگری باشد. وگرنه اگر بنا بر خرابی‌ست، من که خوب بلدم.

Ye tari mo çul aimom o ye tari pešk mixarom mo ke bio sei ko.

۰ نظر ۱۲ دی ۹۸ ، ۰۱:۰۴
عرفان پاپری دیانت

به این فکر می‌کردم که آدم زنده باشد و بدنش شروع کند به تجزیه شدن. نمی‌دانم بعد از مرگ چه اتفاقی برای بدن می‌افتد. می‌گندد و کرم می‌زند و چه و چه. فکر می‌کردم که آدم زنده باشد و عین‌ به عین یک همچین چیزی را ببیند. هر روز و هر ساعت، شاهدِ روندِ تلاشی تنش باشد. هر روز زشت‌تر شود. و ببیند که زشت‌تر می‌شود.

چیزِ غریبی نیست البته. در قصه‌ها آمده که با ایّوب یک چنین معامله‌ای شد. و تازه ایّوب کارِ خطایی هم نکرده بود.

اگر شما این نوشته را می‌خوانید، برای من دعا کنید که بلاها از سرم بگذرند و آدم بهتری بشوم.

۱ نظر ۰۸ دی ۹۸ ، ۰۷:۰۴
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۳ آذر ۹۸ ، ۲۱:۲۱
عرفان پاپری دیانت

بعدِ چهارپنج روز تلگرامم چند دقیقه وصل شد. پیام‌ها را می‌خواندم. دوستی نوشته بود: رنج‌های ما برای تاریخ تکراری‌اند.

یکی این. دیگر این سخنِ یوحنا که کلماتش آن روز مثل سنگ که ببارد، ناگهان بر سرم ریختند.

“در محبّت ترس نیست؛ بلکه محبّتِ کامل ترس را بیرون می‌راند. زیرا ترس از مکافات سرچشمه می‌گیرد. و کسی که می‌ترسد در محبّت به کمال نرسیده است.”

و دیگر این مصرعِ عجیب‌غریبِ عطار که

درد بر من ریز و درمانم مکن

۱ نظر ۰۱ آذر ۹۸ ، ۲۰:۲۹
عرفان پاپری دیانت

 

ای خداوند

مرا به کار وادار و به کار من برکت بده، در آغاز و در میانه و در پایان. زیرا اگر تو مرا به کار نخوانی، من کار نمی‌کنم. تویی که رخصتِ کار می‌دهی. تو می‌توانی با بیماری و با اندوه مرا زمین‌گیر کنی. مرا زمین‌گیر نکن. و به کارِ من برکت بده. زیرا اگر برکتِ تو نباشد، شورِ کار به سردیِ بیماری تبدیل می‌شود.

 

ای خداوند

مرگِ مرا به سوی من بفرست. مرگِ مرا که مانند اسبِ سیاهی‌ست، به سوی من بفرست؛ چرا که پیاده‌ام. و به پاهای بلندش قوت ببخش. اما صدای قدم‌هایش را به گوش من نرسان، چرا که اگر مرگ را بشنوم، تو را نخواهم شنید. مرگِ سیاهِ مرا از یادِ من ببر، و ناگهان بر من هویدایش کن. تا مرا بر پشتِ خود بنشاند و به سوی تو ببرد.

 

ای خداوند

پدر و مادرِ مرا زنده نگهدار. زیرا اگر پدرم بمیرد، تو را فراموش خواهم کرد. و اگر مادرم بمیرد، مانند درختی خواهم بود که در فصلِ شکوفه بخشکد.

بگذار تا میوه‌های من برسند.

 

ای خداوند

مرا زیبا کن. و زنی را زیباتر از من به خوابِ من بیار. آن‌قدر زیبا، که از بدنِ من بیزار باشد.

 

ای خداوند

تو بدترین دشمنِ مرا همسایه‌ی من کرده‌ای. و پاهای او را با زنجیری بسیار محکم به پاهای من بسته‌ای. اگر او خسته شود، من نیز از پا می‌افتم. اگر خواب به چشمِ او بیاید، من نیز به خواب خواهم رفت. و اگر او بیمار شود، من نیز بیمار خواهم شد. او را زنده نگهدار، اگرچه از او بیزارم. و یک روز کسی را بفرست تا با سوهانِ بسیار قدرتمندش زنجیرِ همسایگیِ ما را پاره کند.

۱ نظر ۱۴ آبان ۹۸ ، ۰۰:۳۹
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۶ مهر ۹۸ ، ۰۰:۱۸
عرفان پاپری دیانت

نویسنده در مقامِ نوشتن انسانی قدرتمند است یا ضعیف؟

-

البته که نمی‌خواهم به این سؤال جواب بدهم. و دیگر نه به هیچ سؤالی از این قبیل.

این‌طور فکرکردن، یا درواقع فکرنوشتن، یا بهتر: در نوشته‌فکرکردن سوغاتِ سال‌های دبیرستان است. پنج‌شش سال من این‌طوری فکر و کار کردم کم و بیش: خود را به چیزهای بی‌دلالت گره‌زدن و خود را در بی‌دلالتی به‌چیزی‌گرفتن. اما حالا که بیست را رد کرده‌ام -و کسی چه می‌داند، شاید به سراشیب هم افتاده‌باشم- حس می‌کنم که دیگر نه وقتی برای بی‌دلالت‌سرکردن مانده و نه حق دارم دیگر که بیش از این به خودم بپردازم. بزرگسالی و غبار و کثافت. اما چاره‌ای نیست.

به آدم‌های اطرافم نگاه می‌کنم و می‌بینم که امروزِ چندتایی‌شان شبیهِ دیروزهای من است. شدیداً به خودشان مشغول‌اند. حرف‌های بلند می‌زنند و با من که حرف می‌زنند، هیچ‌چیز و مطلقاً هیچ‌چیز از حرف‌های‌شان نمی‌فهمم. اگرچه که حرف‌های‌شان بسیار آشناست. چه‌ به‌هرحال، دستِ من در همین فنِ شریف(!) به رعشه افتاده. موجبِ حرمان بود، هرچه‌ بود، و گله‌ای نیست.

«آره دیگه همین‌طوریه» «دقیقاً دیگه» «آره دیگه به‌هرحال کاری‌ش نمی‌شه کرد» این‌ها جواب‌های من اند به تمامِ گذشته‌ی خودم و به آدم‌هایی که شبیهِ نوجوانیِ من با من حرف می‌زنند.

-

بگذریم. خیلی وقت بود که چیز ننوشته بودم. حالا هم که دارم این‌ها را می‌نویسم، از ذوقِ دفترِ زیبایی‌ست که دیروز هدیه گرفتم. درواقع دلم می‌خواهد این دفتر خالی نباشد وگرنه دلم هیچ به نوشتن نیست. همین الآن پسِ ذهنم دارم به خودم می‌گویم که فرضاً نیم‌ساعت قرار است صرفِ نوشتنِ این صفحات شود. چرا این نیم‌ساعت را مثلاً کارِ دیگری نکنم؟

-

دیگر این که دیشب حوالیِ انقلاب بودم. به سرم زد و رفتم نامِ گلِ سرخِ اکو را خریدم. (آنک‌اش را نمی‌دانم از کجا آورده) و شصت‌هفتاد صفحه‌ای‌ش را دیشب و امروز خواندم و به جای خوبش رسیدم. و فکری که درباره‌ی کتاب می‌کردم، دیدم که درست بود. دقیقاً همان فضایی که دوست دارم: اشاراتِ مبهم ولی صریح به امرِ دور از دست.

در مقدمه‌ی کتاب خواندم:

“این عقیده‌ی راسخ شایع بود که آدم فقط باید از روی تعهد به زمانِ حال و به منظورِ تغییرِ جهان چیزی بنویسد. اینک اهلِ قلم (بازگشته‌ به مقامِ رفیعِ خویش) پس از ده‌سال یا بیشتر می‌تواند خوش‌بختانه از سرِ عشقِ ناب بنویسد. و بنابراین اینک این احساسِ آزادی را دارم که برای لذت‌بردنِ محض از داستان‌سرایی، داستانِ آدسوی مِلکی را نقل می‌کنم و احساسِ آسودگی و تسلی خاطر می‌کنم از این که بی‌نهایت آن را دور از زمانِ حاضر می‌یابم. شکوهمندانه بی‌ارتباط با روزگار ما، به طرزی لاهوتی بی‌گانه با امیدها و یقین‌های ما”

_

یک درخت ،فرضاً، چه‌وقت سرشار و میوه‌دار می‌شود؟

وقتی که خودش را محقِ لذت بداند و خاک را مصرف کند و با فراموش‌کردنِ نابودی، تماماً آماده‌ی نابودی شود.

و چه وقت خشک می‌شود؟

وقتی که زهد بورزد.

 

۰ نظر ۱۱ مهر ۹۸ ، ۰۸:۲۰
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۴ مهر ۹۸ ، ۰۷:۱۷
عرفان پاپری دیانت

به شمشیرم زد و با کس نگفتم

که راز دوست از دشمن نهان به

-

این دو سطر این‌جا باشند، به نیابت از امشب.

سه‌ی شهریور نود و هشت

۱ نظر ۰۴ شهریور ۹۸ ، ۰۲:۱۶
عرفان پاپری دیانت

 

شما به‌هرحال از میلِ ما به مرگ سوءِ استفاده کردید. ما دل‌مان می‌خواست‌ بمیریم، با شما؛ که طرحِ ناگهانی مرگ‌اید. اما شما مردن ما را صرف زنده‌بودن‌تان کردید. و انصاف اگر بدهید، ناجوانمردانه‌ست. که شما زودتر از گور بلند شوید.

۱ نظر ۲۸ مرداد ۹۸ ، ۰۳:۲۴
عرفان پاپری دیانت

هیچْ وقت نیست. باید شتاب کرد. این چند وقته سرم خیلی گرم است. (معلوم هم نیست به چی) وقت و سکونِ نوشتن نیست. تلوتلو می‌خورم.

آمده‌ایم شمال با بیژن. امشب شب آخر است. فردا برمی‌گردیم تهران. فرصت کم است. و دل‌ام نمی‌آید همین وقتِ کم را خرجِ نوشتن کنم. به‌هرحال، داشتم به لغتِ فروپاشی فکر می‌کردم. به چینشِ آواهاش. کِشِ واو و بعد پخشِ پ. و دو بخش‌اش: فرو و پاشیدن. حالا زیاده حرفی گفتم که نیست. اصلا وقتِ این چیزها دیگر نیست. زنده‌ام و نگران. با هر دو چشم. یک لغتی توی جنوبی هست که به این‌جا خوش‌تر می‌آید: پِشک. که همان پاشیدگی و این‌هاست معنی‌ش. شباهت‌اش با پاش در این که هردو با پ شروع می‌شوند.(و خوب طبیعتاً باید هم بشوند.) در پاش،بعدِ پ مصوت بلند هست و بعدْ ش؛ و در نرمیِ شین واژه تمام می‌شود. اما در پشک، بعدِ پ بلافصل ش می‌آید. حرف اول از بین دو لب شروع می‌شود و به عقب می‌رود. حرف دوم میانه‌ی دهان. هوا از بین سقف و زبان، صفیرکش می‌گذرد و بعد در حرف سوم تهِ زبان به تهِ سقف می‌خورد: ک. و لغت همین‌جا، در ک ختامه می‌گیرد. معنی این پشک هم با پاش فرق دارد. پاشیدن مثلا پاشیده شدن آب یا مثلا خون و این ها. اما چیزی که پشک می‌خورد از یک حالت (معمولاً جامد) به یک حالت دیگر تبدیل می‌شود، به یک حالت دیگر که نه، درواقع ریزریز می‌شود. اما مهمترین نکته این که ناگهان و عجول، چون اصلاً وقت نیست. مثلاً مجسمه که بیفتد زمین پشک می‌خورد. یک نفر که سوار موتور باشد و تصادف کند مثلاً مغزش پشک می‌خورد (یعنی عرض چند ثانیه از پ به ش و بعد به ک می‌رسد) و یا مثلاً هندوانه محکم اگر زمین بخورد پشک می‌خورد و این‌ها. حالا بحث که زیاد است. وقت نیست.

۰ نظر ۱۶ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۵۴
عرفان پاپری دیانت


بی‌دینی حقارت‌بار است، یعنی منجر به احساس حقارت می‌شود

در این‌جا می‌خواهم برای اولین بار به این مسئله فکر کنم که دین (و چیزهایی شبیه به آن) همواره در موازاتِ واقعیت جاری‌ست. و هیچ‌وقت احتمالاً با اصلِ زندگی یا با زندگیِ اصلی منطبق نمی‌افتد (به همین دلیل شخصیتِ روحانی دینی برای من حل نمی‌شود. روحانی کسی‌ست که در فرع زندگی می‌کند. مانند یک ادیب‌ مثلاً یا لغت‌شناس. این چند شخصیت در یک وضع به هم شبیه‌اند: آن‌ها به جای غذا ادویه می‌خورند.) شاید این فکر به‌ نظر شما البته عادی و بدیهی برسد.

پس علی‌الحساب می‌پذیریم که دین فرعِ زندگی‌ست. (هرچند می‌توان به این فکر خرده‌های جدی گرفت. مثلاً آن‌که نمی‌توان چیزی را به عنوان زندگیِ معیار بازشناخت.) معمولاً در تعریفِ دین گفته می‌شود که برنامه‌ای‌ست جامع برای زندگی و مانند آن. از این تعریف (و تعریف‌های شبیه‌اش) این‌گونه برداشت می‌شود که دین با زندگی فرق دارد. در ادامه این فکر را هم بپذیریم که دین بر بخشِ رنج‌آلودِ زندگی فرع می‌شود. و اگر خطرهای بیرونی (از جمله جسم، طبیعت، دیگران و...) ما را تهدید نمی‌کردند، برپاییِ دین هم لزومی نداشت.

تا این‌جای بحث هرچه نوشته‌ام مرورِ بدیهیات بوده. به این سؤال برسیم که کارکردِ دین چی‌ست؟ یا بهتر، دین چه‌گونه انسانِ رنج‌زده را یاری می‌کند؟ در جوابِ این سوال معمولاً گفته‌اند: با تسلی‌بخشیدن. اما تسلی هم واژه‌ی گنگی‌ست. پس باید به این پرداخت که این تسلی چه کیفیتی دارد.

دین هیچ‌گاه نتوانسته اصلِ رنج را منهدم کند. حتی داروهای مخدر (که قطعاً قدرتمندتر از دین‌ اند) هم رنج را از میان نمی‌برند. بل‌که فرآیندِ درکِ رنج را موقتاً مختل می‌کنند. پس کارکردِ دین هرچه باشد انحلالِ رنج نیست. دین رنج را توجیه می‌کند و با عمومیت‌دادن به رنج، بارِ رنج را از دوش فرد برمی‌دارد و بر دوش جمع می‌گذارد. رنج دراثر و درنتیجه‌ی ضعف است. ضعف حقارت‌بار است و به تبع آن رنج هم. دین با رسمیت‌دادن به رنج، حسِ حقارت را (که پیش‌زمینه‌ی رنج‌ است) دقیقاً به ضد آن یعنی به نوعی فخامت تبدیل می‌کند (که پس‌زمینه‌ی رنج است.) فرض کنید که بیماری ایّوب از جانب خداوند نبود. آن‌وقت ماجرای این مرد بیمار آن‌قدر حقارت‌آمیز به نظر می‌رسید که هیچ‌کس به فکر ثبت‌ آن نمی‌افتاد. آوردن نام ایّوب در میانه‌ی این یادداشت از سر سهو بود. ابداً قرار نبود چنین اتفاقی برای این نوشته بیفتد. به‌هرحال نام ایّوب همه‌چیز را در ذهن من به هم زده. بله، کرم‌های بدن ایّوب اگر آیاتِ خداوند نبودند، با بی‌رحمیِ تمام فراموش می‌شدند. برای من (که از قصه‌ی ابراهیم سر در نمی‌آورم) ماجرای ایّوبِ نبی درخشان‌ترین جای کتاب است.

بگذریم. با حذفِ دین، رنجْ دیگر افتخارآمیز نیست. تحمّل رنج هیچ پاداشی به دنبال ندارد. رنج را می‌توان تحمّل کرد، اما حقارت را نمی‌توان. آن‌چه معمولاً اسم‌اش را تسلی می‌گذارند در واقع حذفِ حقارتی‌ست که همیشه همراهِ رنج است.

اما چیزی که مرا به نوشتنِ این چند سطر واداشت یک تصویرِ بی‌حرکت بود که توی سرم پیدا شد. یک پرده‌ی بی‌تکان. تصویرِ سرسرای یک کاخ. در سمتِ راست پادشاه یک موبد (سپیدپوش، نسبتاً پیر) و کمی پایین‌تر دلقک (با لباس‌های رنگارنگ. حدوداً چهل ساله. به‌هرحال دیگر جوان نیست.) به شمایل این دو نفر فکر کنید. به موبد و دلقک. این‌ها در رنجی که می‌کشند یحتمل برابرند. هر دو به‌زودی می‌میرند. جسم هردوی‌شان در شُرف فروپاشی‌ست. اما پادشاه به موبد با دید احترام می‌نگرد. اما دلقک را در دلش تحقیر می‌کند.

_

ما و می و زاهدان و تقوا

تا یار سر کدام دارد

بر سینه‌ی ریش دردمندان

لعلت نمک تمام دارد

۱ نظر ۱۰ مرداد ۹۸ ، ۰۶:۱۰
عرفان پاپری دیانت

لازم دیدم این‌جا چیزی ثبت کنم.

حوصله نداشت. گفت به هرحال بگردی یه چیزی پیدا می‌کنی. جوینده یابنده‌ست. منظورش این بود که پس نگرد و ولش کن.

کاش در این سال‌هایی که گذشت، این‌قدر این‌ور و آن‌ور را نگشته بودم. گشته‌ام و کلی چیز پیدا کرده‌ام که حالا دارند انتقام می‌گیرند.

بر من جفا ز بخت من آمد

۰ نظر ۰۱ مرداد ۹۸ ، ۱۲:۴۱
عرفان پاپری دیانت

من صبح که بیدار می‌شوم، اول به شما فکر می‌کنم.

۱ نظر ۱۵ تیر ۹۸ ، ۰۸:۱۶
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۲ تیر ۹۸ ، ۰۴:۰۴
عرفان پاپری دیانت

سلام و وقت‌خوش، باید خیلی تند و تلگرافی بنویسم؛ وقت نیست، و بادها تند و ناگزیر می‌وزند.

__________

دیروز داشتم برمی‌گشتم. توی راه ناگهان حس کردم همه‌ی این وقت‌ها (که دقیق یادم نیست از کی تا امروز که اول تابستان است) توی ذهن‌ام تخلیص و بعد قطعی شدند.

این دوست‌داشتنْ شکلِ دیگری از هم نه حتی، خودِ مرگ است. فکر کنید توی جاده دارید می‌روید. رو‌برو یک کوهی‌ست که تمام جاده را گرفته. شما تا جایی‌ که جا دارد گاز می‌دهید و فرمان را جوری تنظیم می‌کنید که درست وسطِ کوه کوبیده شوید. فوق‌العاده‌‌ست. من این‌طوری به سمت شما می‌آیم. و اگر بد به کوه بخورم، یا جان سالم به در ببرم خیال می‌کنم که باخته‌ام.

_______

نبودنِ تو مرگِ به تدریج است. بودنِ تو مرگِ به ناگهان. یکی از یکی زیباتر.

_______

افلاسخرانِ جانفروشیم

خزپاره‌کن و پلاس پوشیم

از بندگی زمانه آزاد

غم شاد به ما و ما به غم شاد

تشنه‌جگر و غریقِ آبیم

شب‌کور و ندیمِ آفتابیم

(نظامی)


تحریف معنوی قرآن در متون صوفیه

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۸ ، ۰۸:۵۱
عرفان پاپری دیانت

ظهر به‌خیر. فرض کنید که فارسی هیچ نمی‌دانید. و یک صفحه‌ی تذهیب‌کاری‌شده را خیال کنید، روی‌اش به خط ثلث و شکل چلیپا، چیزهایی نوشته به فارسی. و این برگه را خیال کنید از ناکجا به دست‌تان رسیده و فارسی هیچ نمی‌دانید و جان می‌کَنید که بخوانیدش.

حروف الفبا هنوز هم که هنوز است، غریب‌ترین و صریح‌ترینِ شعرها هستند.

و شما هی به هرکجا می‌روید. دمِ عصر می‌نشینید خیره به خط. و دمِ غروب که می‌شود شاید یکی از حرف‌ها را خوانده باشید و چه خنده‌ی نابی وه! که آن‌وقت روی صورت‌تان باید افتاده باشد؛ که خواندم‌اش، صدای شین می‌داد و الخ.

_______

من شما را همین‌طور می‌خوانم. یک کتیبه به خط رمز که سرِ راهِ من آمده از کجا (از ناکجا نه چون کجاش را بلدم.) یک صفحه رمز، از بنِ موی شما تا نوکِ پا. و هر حرف این کتیبه، که شمایید، یک قصه‌ای و قضیه‌ای دارد برای من و یک راهِ دررویی و یک رمزشکنی. و برای کشف یکی مثلاً باید صبر کرد، برای کشف یکی باید خواب دید، برای کشف یکی باید مریض شد، و برای کشف آن آخری، که حرف ثقل شماست، باید جان داد، لا بُدَّ.


(افسانه:) من بر آن موجِ آشفته دیدم

               یکه‌تازی سراسیمه

(عاشق:) اما

             من سوی گلعذاری رسیدم

             در هم‌اش گیسوان چون معمّا

             همچنان گردبادی مشوش

________

فعلاً زیاده حرفی نیست. مشغول کار باشید. هی حضور و غیاب کنید. و تمرینِ مرگ کنید، که وقتِ مرگ و بلا نزدیک است.

من شما را مدام برهنه تصور می‌کنم، در لخت‌ترین حالت‌تان: اسکلتِ زیبای‌تان را -یعنی- توی گور.

علیٰایّحال، حالا وقتْ رفته. و این وقتِ وقت است که میاید.


یا حق.

۳ نظر ۰۲ تیر ۹۸ ، ۱۴:۳۷
عرفان پاپری دیانت



استعاره اصیل‌تر است یا آن‌چه استعاره از آن است؟

و یا اصلا، چه انگیزه‌ای در ما هست، که سراغ استعاره می‌رویم؟ هراسناک بودن شئ. یا مقدس‌بودن‌اش. یا زیاده داغ و برافروخته بودن‌اش و این‌جور چیزها که با هم مترادف‌اند و مهم نیست.

اما تو برای من استعاره‌ی چیزی هستی که نام‌اش معلوم نیست. پس تو نقطه‌ی ثقلی. پس تو نام آن‌ نام‌ناپذیری در من. و هرچه هست این‌جا استعاره‌ای از توست. تو نقطه‌ی ثقلی. و از معمای صورت تو، از آن نقطه‌ی حل نشده‌ی کنار چانه‌ی تو، چیزها قوام می‌گیرند. هرچه ثابت است این‌جا از تو ثابت است. و هرچه بی‌ثبات از تو.

_____

بد جور مریض شده بودم این چند روز. یک آن انگار سر توی یک سوراخی کردم و گیج‌ و ویج، تا همین عصری که بگی‌نگی هوش و حواس‌ام برگشت.

و در این ساعت‌های بیماری دل‌ام به این خوش بود که شما شاید مرا بیمار بخواهید. که بیمار مرا شاید بیشتر دوست داشته باشید. پس هرچه بیمارتر بهتر. تو بگو جنازه، جنازه می‌شوم. و من هم که سرم درد می‌کند برای ژست جنازه گرفتن. اما خوب دقت کنید و حواس‌تان خوب جمع باشد. و یک وقتی بروید از توی کشوی میز من نقشه‌ی سفرهای مرا بردارید و سر وقت یک بار تورق کنید. و بدانید که من از کجاها آمده‌ام، و این‌جا که هستم چه معنی‌ای دارم. و برای‌ام ... یا نه، نگویید. فقط چند اشاره: نشانی جزیره‌ها و شمایل گنج‌ها و مساحت دریاها. باقی‌ش را من خودم پیدا می‌کنم.

من و شما هیچ‌کدام آدم راحتی نیستم. بدبختانه مصیبت یکی دو تا نیست.

______

قبای اطلس کرده بود تن‌اش، از خم بازار یک آن دیدم‌اش که رد شد رفت.

نگاه که کردم به چشم بازاریان انگار که نه انگار.

-دیدید؟

-نه ندیدیم.

-شنیدید؟

-نه

-طبل عید بود که می‌زدند. خود عید بود، و اطلس‌پوش آمد و رفت.

_____

خداوند نگهدار شما باشد. و آرزوی خیر و‌سلامتی. و اگر برعکس می‌خواهید، خوب باشد، برعکس.

۰ نظر ۳۰ خرداد ۹۸ ، ۰۳:۱۹
عرفان پاپری دیانت

 این را به عنوان اولین مکتوب میان ما حساب کنید. یعنی اولین پیامی که از سمت من به سمت شما فرستاده می‌شود. البته اولین که نه، دومین شاید و چندمین هم؛ چه پیام‌های بی‌شماری میان ما بوده است.


ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس

بوسه‌ زن بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس

منزل سلمیٰ که بادش هر دم از ما صد سلام

پر صدای ساربانان بینی و بانگ جرس


به‌‌هرحال، من لبخندبرلب، تسلیم شما شده‌ام. و شما را تسلیم خودم دیده‌ام. که من فدای آن‌ لحظه‌ی تسلیم شما بشوم. سلام همه را برسانید. و بگویید که فلانی ،که من‌ام، تمام بیابان‌های‌اش را فراموش کرده. و تاریک‌ترین لغت‌اش را یک‌جا گذاشته زیر زبان‌اش، برِ دندانِ نیش؛ و آمده تا عهدهای غریب ببندد، با خون و آب.


من چه گویم که تو را نازکی طبع لطیف

تا به حدی‌ست که آهسته دعا نتوان کرد


(میان این سطر و سطر‌های قبلی این مکتوب چند دقیقه فاصله‌ی زمانی هست، و یک پرش ذهن از کجا به ناکجا و باز به کجا) یادم آمد که چه می‌خواستم بگویم، که من احمق‌ام و عجیب هم احمق‌ام اگر به این مختصر امید ببندم. یعنی اگر نتیجه‌ی این چند سال زندگی‌کردن من و این تمرین‌هایی که کرده‌ام این باشد که به این هیچ سرخ تو امیدببندم که هیچ‌ به هیچ. اما همین‌طور شده گویا. و امید سراپا شده‌ام من. به تو؟ نه، به هیچ و به سرخی و به آب و خون.


تو را استعاره به هرچه کنم زیباترش می‌کنی و زیباتری از. این جمله را بعد از کلی اتفاق (چه اتفاقی؟ معلوم است، همه‌ی اتفاقات افتاده و نیفتاده. همه. همه کس. همه چیز. همه بار. همه کار همه هم همه‌ی هوم)دارم خطاب به شما می‌گویم که:

آماده‌ام. بیا!

__

من شما را دوست دارم. می‌پرسند چرا. و می‌گویم. که به خیال من شما از جزئیات مراسم قربانی خبر دارید. و می‌دانید که چیز‌ها را باید در چه ساعتی اجرا کرد. و با چه لباسی باید در مراسم ظاهر شد. به هر حال من این‌طور پیش خودم خیال کرده‌ام که شما این چیزهای بی‌هوده و لاینفع را بلدید. کاش بلد باشید. ان‌شاءالله که بلد هستید.

___

دیر یابد صوفی آز از روزگار

۳ نظر ۲۶ خرداد ۹۸ ، ۰۹:۰۵
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۳ خرداد ۹۸ ، ۱۸:۳۵
عرفان پاپری دیانت

یک دوستی می‌گفت که نامه‌نوشتن چیز ترن‌آفیه. بر خلاف چیزی که فکر می‌کردم، سریع پذیرفتم. و حرف درستی‌ست. اما چرا؟ همیشه همین‌طوری بوده؟ لابد نه. یادم می‌آید چه‌طوری پاکت‌نامه‌هامان را به دست هم می‌رساندیم و هر دفعه زیباتر از دفعه‌ی قبل بودیم. المنةُ لله که ز پیکار رهیدیم!

-

حرف خاصی نیست. فقط حرف‌های قبلی و گه‌گاه اگر رمقی بود، آرایش کردن‌شان.

چیزی ندارم که به تو بدهم. به جز تمام خودم. و این‌که آدم تمام خودش را پیشکش کند هم چیز ترن‌آفیه!

-

به سرم زده ارشد بروم فرهنگ و زبان‌ها بخوانم. ممکن است خسته‌ شود وسط‌اش. ولی فعلا خیلی برای‌ام جالب شده. اخیرا فهمیده‌ام که به هیچ‌کاری به قدر زبان یاد گرفتن علاقه ندارم. زبان خواندن. بدون هیچ قصدی. نه که مثلا فلان زبان‌ را یاد بگیری که بعد بتوانی فلان شق‌القمر را بکنی. به عنوان یک گیم کاملا. یک بازی کامل و بی‌انتها. چند وقت است دارم ایتالیایی می‌خوانم و خیلی خیلی خوش گذشته. من فقط وقتی زبان یاد می‌گیرم می‌توانم از عشق و همه‌ی بار تحمل‌ناپذیرش خلاص شوم.

حنیفی امروز یک کتابی معرفی کرد که خودآموز یونانی‌ست. کلی هم تعریف‌اش را کرد. مثلا بی‌کارتر که شدم یک وقتی بروم ورق‌اش بزنم. دوستان‌ام همیشه می‌گویند چرا یک زبان را تمام نمی‌کنی درست و حسابی و بعد بروی سراغ یکی دیگر؟

اول که معنی تمام‌کردن یک زبان را نمی‌فهمم؟ یعنی چی؟ و بعد من اصلا قصدم این نیست که کار خاصی بکنم. دارم بازی می‌کنم. مثل آدمی که چند تا بازی روی گوشی‌اش نصب کرده و از این می‌رود به آن و از آن به این. حالا مهم نیست.

-

صحنه‌ی شطرنج باختن شمس با پسر رومی را به یاد بیار. صحنه‌ی مرگ الکسیس و نوحه‌های مادرش. بله. همین‌قدر زیبا و همین‌قدر خشن. هاها. چه کار می‌‌خواهی بکنی؟

زنده بمان.

-

من واقعا به هیچ جام نیست که بمیرم. من فقط دل‌ام نمی‌خواهد آلت جنسی‌ام را از دست بدهم. وگرنه مردن که چیز خیلی خاصی نیست.

-

جان همچو مسیح است به گهواره‌ی قالب

آن مریم بندنده‌ی گهواره‌ی ما کو؟ 

۱ نظر ۰۱ خرداد ۹۸ ، ۰۶:۱۰
عرفان پاپری دیانت

آگامبن می‌گوید (در پیلاطس و عیسی) که پروژه‌ی تصلیب حول سه محور می‌گردد: یهودا و جماعت سنهدرین و پیلاطس.

و از این سه، دو تای اول معنی متفاوتی دارند. یهودا و جماعت سنهدرین بخشی از چیزی اند که به اقتصاد نجات (economia della salvezza) اصطلاح می‌شود. در اقتصاد نجات همه‌ی افراد بازیگر نقش‌های ازلی‌اند. آن‌چه باید بشود می‌شود و یهودا و شورای سنهدرین تنها مجری نمایش تصلیب‌اند. پس به همین دلیل است که عیسی خطاب به یهودا می‌گوید: «آن‌چه را می‌کنی زودتر بکن.» (یوحنا ۱۳:۲۷) و دیدیم که در صحنه‌ی باغ هم عیسی به راحتی خود را تسلیم سربازان کرد:


جلو رفت و از آنان پرسید: دنبال چه کسی می‌گردید؟ گفتند: به دنبال عیسای ناصری. گفت: من‌ام.

(یوحنا ۱۸:۵)


اما نقش پیلاطس را نمی‌توان با آن دو (یعنی یهودا و شورای سنهدرین) یکی فرض کرد. آگامبن می‌گوید که پیلاطس تنها آدمی‌ست در انجیل که از تیپ فراتر می‌رود و به پرسونا نزدیک می‌شود، به همین دلیل در اقتصاد نجات جایی ندارد. پیلاطس خشمگین می‌شود. رحم می‌کند. شک می‌کند. اشتباه می‌کند. و او را در انجیل پر از حالات گونه‌گون بشری می‌بینیم. بر خلاف یهودا و جماعت سنهدرین (که ضرورتا باید نقش‌شان را در پروژه‌ی تصلیب بازی کنند) پیلاطس مختار است. حکم علی‌الظاهر در دست اوست. در دست او که پادشاه زمینی‌ست (در برابر عیسی که حکمران ملکوت است) و می‌تواند هم حکم به تصلیب بدهد و هم ندهد.

به همین سبب عیسی مکالمه‌اش را با او کش می‌دهد. در برابر او به نوعی از خود دفاع می‌کند. و در دادگاه با او وارد گفت‌و‌گویی بلند می‌شود، که حدود پنج ساعت طول می‌کشد.

نگاه کنید به صحنه‌ی “عیسی در مقابل پیلاطس” در روایت یوحنا، از ۱۸:۲۸ تا ۱۹:۱۶

۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۱:۵۳
عرفان پاپری دیانت

بعد از ظهر است. رفتم ناهار خوردم و رفتم سر کلاس. بد نبود. یک چیزهایی گفت درباره‌ی آل‌افراسیاب و برای‌ام سوال بود. بعد کلاس آمدم پلتفورم. که مثلا مانده‌ی خلیفه و اعرابی را بخوانم. توی راه به کولریج فکر می‌کردم. حالا بعد این همه خم و پیچ و این‌ها قالب کار توی ذهن‌ام شکل گرفته،کامل. قالب یعنی دقیقا چه‌گونگی کار و ژستی که باید به فارسیِ شعر داد و طرز تعلیقه‌هایی که باید آن ته‌مه‌ها گذاشت و شمایل مقدمه و یادداشت‌هایی که برای نقش‌های گوستاو دوره باید ساخت و این‌ها. اما دقیقا چه‌طور می‌شود به آن لحن خیلی خاص رسید؟ به آن انسجام عجیب‌غریب رشک‌برانگیز. چه‌طور می‌شود یک چیزی ساخت مثلا مثل حرم شاه‌چراغ؟ چه‌طور می‌شود آن‌طور آینه کاری کرد، که هر جزء شرح جزء دیگر و اجزا اشاره به کل باشند؟ چه‌طور می‌شود یک اثر هنری ساخت که یک لغتنامه باشد؟ یک لغتنامه. دقیقا همین. یک لغتنامه.

۲ نظر ۰۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۰:۳۱
عرفان پاپری دیانت

مکتوب شما را سر ظهر خواندم و (سر تنظیم لحن گیرم باز) یک شوقی را که این چند وقته نداشتم «کسب» کردم و یا کسب‌ام شد. و آمدم یک چیزکی بنویسم که دو تا مهمان از ناکجا آمدند و نشد که بنویسم و خوب که آمدند و ننوشتم و چند ساعتی بعدش توی شهر گشتم و یکی دو تا بوی همیشگی به دماغ‌ام خورد و حالا آماده آمده‌ام پیش تو اعتراف کنم.

-

لازم است که مکتوب شما را دوباره بخوانم؟ نه. اگر بخوانم جواب تو می‌شوم، یعنی که هیچ می‌شوم و پوچ و مرا که هیچ و پوچ -گفته‌بودی که- نمی‌خواهی.

-

دارم شر به پا می‌کنم، و نه این‌طور. بیا و ببین. هرجا پا می‌گذارم سرخ می‌شود(م). یک جور شور دوزخی‌ای پیدا کرده‌ام که نه‌ این‌طور.

یک سال پیش بود حدودا و با بیژن رفته بودیم نمایشگاه. بین روز بود و روزه بودم. بیژن گفت برویم یک جا قهوه بخوریم و ~. گفتم که روزه‌ام و دیدم که حال‌اش گرفته شد. چرخی زدیم و گفتم که بیژن، برویم فلان جا قهوه بخوریم و ~. و رفتیم و یک گوشه‌ای گیر آوردیم و قهوه را خوردیم ~. بیژن گفت روزه نیستی دیگر. گفتم که چرا و از هر وقتی روزه‌ترم. گفت خیلی مسخره‌ای به خدا. و مسخره بودم واقعا. از سر تا به پا من آن روز مسخره بودم (از س‌خ‌ر)


و حالا یک سال گذشته. دوسه روز پیش دوباره کارمان با بیژن به همان لمحه کشید. همان بحث دوباره پیدا شد بین ما، سفت و سخت‌تر و دوزخی‌تر از سال پیش. یک ردیف نارنجک به خودم بستم و دست بیژن را هم گرفتم و به یک جست از دایره زدم بیرون. پوف. چه هول و ولایی بود. آخر به خیر گذشت. بیژن گفت:چرا هی اصرار داری این صورت پلید را به خودت بگیری؟ گفتم: تا تو دقیق نگاه‌ام کنی.

_

|قصه|

یک بار یکی (امیری وزیری دبیری وکیلی کسی) در محضر هارون‌الرشید (یا مأمون؟) بود. غلام هارون‌الرشید (یا مأمون؟) هم بود. و غلام هارون (یا مامون؟) چشم آن یکی (که وزیر و وکیل بود و شاید از برمکیان بوده باشد مثلا و شاید اصلا فضل بن جعفر برمکی باشد) را گرفته بود و غلام هم لابد بدش نمی‌آمده بین هارون (یا مأمون) و آن یکی عشوه‌ای بریزد. خلاصه آن یکی (که وزیر بود و...) چشمکی به غلام می‌زند م همان لحظه هارون (یا مأمون؟) به آن یکی (که فلان) نگاه می‌کند و آن یکی هم برای آن که بویی نبرد چشم‌اش را همین‌طوری نیمه باز نگه می‌دارد و -می‌گویند که- چشم‌اش را تا آخر عمر، نیمه‌باز نگه داشت.

_

من یک لحظه به خودم آمدم و دیدم که توی دست‌ام قدری خرده‌شیشه هست. و تا کسی نبیندم، هرچه خرده‌شیشه داشتم را یک لحظه بلعیدم.

_

(دعوا)

تو از من چیزی می‌خواهی که ربطی به من ندارد و جفت و جور تن‌ام نیست. و من هم که می‌دانی سرم درد می‌کند برای لباس‌ها و چهره‌های گشاد. (کاش بعد دو سال یک وقتی بتوانم «غلطیدن مداوم یک قطعه» را تمام کنم و آن‌جا این ژست را تام و تمام تصویر کرده‌ام) و خلاصه دیده‌ای که بدم نمی‌آید این نقاب گل‌و‌گشاد را به‌ صورت‌ام بزنم و نتیجه‌اش ولی مسخره‌ است و طنزآمیز لابد. هرچیزی که به من مربوط می‌شود طنزآمیز است و مسخره (این بار نه از س‌خ‌ر)

_

دل‌ام برای‌تان تنگ شده، حسابی هم. این چند وقته خواستم که ببینم‌تان و هی دیدم که ضرورتی ندارد و این دلتنگی هم یک جور دل‌تنگی بی‌گزیر و بی‌تمام است. از آن‌هایی نیست که مثلا آدم برود طرف را ببیند و دل‌اش گشاد شود. چند وقت پیش الف. سراغ شما را از من گرفت. گفتم سراغ چی را می‌گیری دقیقا؟ فهمید که  دارم اذیت می‌کنم. گفت فاطی حال‌اش خوب است؟ گفتم که هیچ مهم نیست و قابل عرض نیست. چون بدحالی‌اش و یا خوب‌حالی‌اش، یک جور بدحالی یا خوب‌حالی بی‌گریز و تمام است. ضروری است و قابل عرض نیست و این‌ها.

_

به کوی میکده هر سالکی که ره دانست

دری دگر زدن اندیشه‌ای تبه دانست

زمانه افسر رندی نداد جز به کسی

که سرفرازی عالم در این کله دانست

ورای طاعت بیگانگان ز ما مطلب

که شیخ مذهب ما عاقلی گنه دانست

دل‌ام ز نرگس ساقی امان نخواست به جان

چراکه شیوه‌ی آن ترک دل‌سیه دانست

۱ نظر ۰۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۵:۲۹
عرفان پاپری دیانت
واقعا فاجعه‌بار است. به هر حال (دیگر از این روتر نمی‌شود واکنش دفاعی نشان داد) هر آدمی سویه‌های خیلی تاریک هم دارد پس ذهن‌اش. (این پرانتزبازکردن‌های وقت و بی‌وقت هم از عادت‌های نوشتاری من شده. که چی؟ همه چیز را سر بزنگاه مختل می‌کنی که بگویی چی؟) و من هم وقتی که ته دره افتاده‌باشم، از این که دیگرانی را هم آن تَه برِ خودم ببینم، بگی‌نگی بدم نمی‌آید. تازه عیش‌ام آن‌وقت کوک‌تر می‌شود که بروم پیش‌شان و بپرسم که «فلانی! خانم جوان! شما که مرا به یاد هیچ‌کس نمی‌اندازید اما به هرحال از هر قاب عکسی زیباترید! شما... بگویید ببینم شما در این دره چه کار می‌کنید؟» و آن‌وقت اگر دختره بگوید که «آقای جوان، با آن‌ چشم‌های مرموز و بدن اسکلتی‌تان (هیچ کس تا حالا با این کلمات از من تعریف نکرده. خودم خودم را این‌طوری هیچی ولش کن) من دنبال شما آمده‌ام. امده‌ام که مثلا بگویم که» من عینهو چی منتظرم که این را بگوید. جواب‌ام آماده‌ است :«خوب دلبر جان. من متاسفانه  تلفن‌ام دارد زنگ می‌خورد و باید بروم. می‌دانم دنبال من آمده‌اید (فروتنی هم تازه می‌کنم و این را نمی‌گویم) اما نمی‌‌خواهم مزاحم‌تان شوم. به هر حال من و شما هر دو ته دره‌ایم و وقت هم خیلی داریم. من کار فوری‌ای دارم. باید توی دره دنبال چیزی بگردم که می‌دانم نیست. از دست من هم برای شما کمکی که برمی‌آید اما شرمنده. من می‌توانم خوشبختتان کنم اما شرمنده. چون راست‌اش را بخواهید من عقیده دارم که خوشبختی یک چیزی‌ست که از درون سرچشمه می‌گیرد و هیچ کس نباید دیگری را خوشبخت کند.» و در این لحظه مثل سگ دروغ می‌گویم. من نمی‌خواهم کسی را دلشاد کنم. چون رشک می‌برم به او. چرا او مرا داشته باشد اما من خودم را نداشته باشم؟
دختره آن‌قدر نجیب است که جیک‌اش در نمی‌آید. من و او هر دو توی یک دره گرفتاریم. اما او جیک‌اش در نمی‌آید. برعکس من که یکسره نق می‌زنم. او می‌تواند گاهی گریه کند (دور از چشم من چون من اشک‌های‌اش را حق ندارم که ببینم) اما من نمی‌توانم.  همه چیز من این روزها چندش‌آور است.

~
من یک وقتی مختصر دلبستگی‌ای به اخلاقیات داشتم. بی آن‌که عقیده‌ی درستی درباب اخلاق داشته باشم. لابد فکر می‌کردم پیش خودم که جدی‌گرفتن اخلاق (از سمت من و غیر من) می‌تواند از من محافظت کند. اما الان هیچ گذاره‌ی اخلاقی را نمی‌توانم تحمل کنم.چرا؟ چون چیزی ندارم که اخلاق بخواهد با وسوسه‌ی حفاظت از آن فریب‌ام بدهد.
وقت خوش
۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۸ ، ۰۳:۲۴
عرفان پاپری دیانت



در ابتدای زندگی و در بدایت کودکی، تمام امیال شهوی فرد به «من/Ego»ی او معطوف‌ اند. یعنی که کودک خود را در مرکز دایره‌ی شهوت خود می‌بیند و به مرور زمان و در طی فرآیند بزرگسالی، میل شهوانی او به سمت اوبژه‌های خارجی برونه‌ می‌گیرد.


پس شهوت از «من» به خارج هدایت می‌شود و البته می‌تواند باز از خارج به سمت «من» برگردد.


~

اما نارسیسیسم چی‌ست؟

وضعیتی‌ست که امیال شهوی در «منِ» فرد باقی می‌مانند و مسیر برونه‌گیری‌شان به هر دلیلی مختل می‌شود.


پس در روند درمان، درمانگر می‌کوشد تا به بیمار کمک کند تا امیال شهوی خود را به سمت اوبژه‌ی بیرونی بکشاند. یعنی می‌کوشد تا بیمار را از سد کودکی‌اش عبور دهد و به مرزهای بزرگسالی نزدیک کند.


~

در این‌جا فروید، طبق روش همیشگی‌اش، مطالعه را از فرد به جمع می‌کشاند.

انسان بدوی به کودک شبیه است. پس نارسیسیسم کودک نمونه‌ی بزرگ‌تر و کهن‌تری دارد: نارسیسیسم تاریخی بشر.


پس انسان کهن نیز مثل کودک خود را در مرکز دایره‌ی جهان می‌بیند. و در طی تاریخ، چند نظریه‌پرداز به مثابه درمانگرانی کوشیده‌اند تا فکر انسان را متوجه بیرونِ «من» کنند.


فروید سه نظریه را نام می‌برد:

۱. انسان کهن (بر اساس نجوم بطلمیوسی) می‌پندارد که زمین مرکز عالم است و اجرام فلکی به دور زمین و صاحب زمین (که انسان است) می‌گردند. کوپرنیک این فکر را نابود می‌کند. او اثبات می‌کند که زمین مرکز عالم نیست و با این کار، یکی از مهمترین ضربه‌ها را به نارسیسیم تاریخی بشر می‌زند و بشر را یک قدم به بزرگسالی نزدیک‌ می‌کند.

۲. انسان در مسیر تحول فرهنگی‌اش، ذره‌ذره خود را تافته‌ای از سایر موجودات جدابافته فرض کرد. انسان برای خود روحی جاودانه و منشأیی الهی اختراع کرد و رابطه‌ی ماهوی خود با حیوانات را از بیخ و بن گسست. در نهایت داروین نشان داد که چنین نبوده.


۳. گام سوم این روند درمانی را فروتنانه خود فروید برمی‌دارد. این گام سوم در واقع همان تبیین نظریه‌ی ناخودآگاه است. فروید نشان می‌دهد که منِ خودآگاه مرکز دایره‌ی روح نیست؛ همان‌گونه که زمین مرکز هستی نیست. و با این فکر، سومین ضربه را به نارسیسیم تاریخی وارد می‌کند.


(در زبان رمز نیز زمین خیلی وقت‌ها بر خودآگاه دلالت می‌کند. صاحب مرصادالعباد آیه‌ی «ولقد کرمنا بنی آدم وحملناهم فی البر والبحر ورزقناهم من الطیبات وفضلناهم على کثیر ممن خلقنا تفضیلا» را به عبور از از میان ملک و ملکوت تعبیر می‌کند. و از این دست اشاره‌ها در متون کهن فراوان است. الجرعة لکن یدل علی الغدیر)


۰ نظر ۲۶ فروردين ۹۸ ، ۱۸:۲۲
عرفان پاپری دیانت

۱

من -بچه که بودم- پدرم را خیلی دیربه‌دیر می‌دیدم. می‌دانستم که هست -چون به هر حال خودش را چند باری نشان‌ام داده بود- اما همیشه فاصله‌ای دور و دراز بین من و او بود. البته من شاید از این حیث خوشبخت بوده‌ام، زیرا که زندگی میان من و پدرم به قدر کفایت فاصله انداخت، تا بتوانم چهره‌ی پدرم را از دور تماشا کنم.

من می‌دانستم که پدرم زنده است و مرا هم به فرزندی قبول دارد. اما نمی‌توانستم با او حرف بزنم. صدای من باید از دریاها می‌گذشت. که نمی‌گذشت. پیش زبان من از همان ابتدا خلأ بود و هی خلأتر می‌شد. من باید به زبانی خاص و پرزور دست پیدا می‌کردم تا صدای‌ام را به او برسانم. و نمی‌دانم خوشبختانه یا بدبختانه، مادرم این کار را برای‌ام می‌کرد. مادرم همیشه نقش پیک داشت. و رابط من و پدرم بود. من همیشه با پدرم حرف می‌زدم. اما پدرم فقط از طریق مادرم، و از دهان او جواب‌ام را می‌داد. “خواب‌ که بودی بابا زنگ زد. صبح که مهدکودک بودی بابا ایمیل زد و سلام تو رو هم رسوند و  گفت که ببوسم‌ات.”

و بعد در باقی سال‌های زندگی‌ام -تا همین حالا- من مدام این الگو را تکرار کرده‌ام. من برای حرف زدن با پدر فقط یک راه داشته‌ام و آن لب‌های مادرم بوده. پس هروقت کسی ادعا می‌کند که مادر من است، من اول دهن‌اش را بو می‌کنم. و معمولا هم طرف باد هوا می‌شود، انگار که نبوده اصلا. اما من دوباره این الگو را تکرار می‌کنم. و هربار که تکرارش می‌کنم، بیشتر به خود جنبه‌ی کمیک می‌گیرد.


گرچه خود را قدوه‌ی اصحاب دید

چند شب برهم چنان درخواب دید

کز حرم در روم‌اش افتادی مقام

سجده می‌کردی بتی را بر دوام

(عطار نیشابوری)


۲

سر صبح داشتم برای یکی می‌گفتم که فلان وضعیت زیاد برای‌ام پیش آمده.

صبح دیگر فکر بیشتری نکردم. و بعد فکر کردم با خودم که این وضعیت -که بحث‌اش بود- دقیقا چی‌ست و چه کیفیتی دارد.


در آن وضعیت، دو حالت خاص بر آدم عارض می‌شود: یکی معذب بودن و دیگر سکوت سیاه.

و هر دو دقیقا وضعیتی‌ست که بعد مستی رخ می‌دهد.


شب‌هایی که آدم به بدمستی می‌گذراندشان، معمولا به صبح‌هایی جهنمی ختم می‌شوند. 

- حالا تو دوباره هشیار شده‌ای. این تو و این دنیا.

و آدم چشم که باز می‌کند حسابی تشنه‌ است. می‌رود به آشپزخانه کورمال کورمال و تاخرخره آب می‌خورد و توی راه چشم‌اش می‌افتد به رفیق هم‌پیاله‌اش که بی‌هوش افتاده روی مبل و خانه به هم ریخته حسابی. یک گوشه روی زمین پوست پفک افتاده و روی فرش نوشابه ریخته، تلوزیون هنوز روشن است وکلی ظرف تلنبار. خدایا کی می‌خواهد این‌ها را جمع کند.

و درست همین وقت، من به چهره‌ی دوست بی‌هوش‌ام نگاه می‌کنم.زیباست. و در این ویرانی از همیشه زیباتر است. چه‌قدر خوب است که آدم یک دوست بی‌هوش به این زیبایی داشته باشد. نگاه‌اش کن که انگار هیچ‌وقت زنده نبوده. انگار اولین بار است که می‌بینی‌ش. مغزش خاموش خاموش است. و دراین وضعیت -ارضای کامل- از همیشه بی‌دفاع‌تر است.

با خودم فکر می‌کنم که اگر او زودتر از من بیدار شده بود، مرا چه‌گونه می‌دید؟  اما چاره‌ای نیست. الکل به هر حال از سر یکی زودتر می‌پرد. و آن‌که زودتر بیدار شود، افسار روز را به دست می‌گیرد.

دوباره نگاه‌اش می‌کنم. من هنوز دوست‌اش دارم. اما دل‌ام می‌خواهد همیشه خواب بماند. دوست‌اش دارم و هیچ‌وقت هم این‌قدر از او متنفر نبوده‌ام. کاش هیچ‌وقت بیدار نشوی. تا من از تو همان تصویر حین مستی‌ات را توی ذهن‌ام نگه دارم. تصویر بدن‌ات را در پیچ و خم رقص و چشم‌های عزیزت را که پیک‌به‌پیک گنگ‌تر می‌شدند. عزیزم هزاربار می‌بوسم‌ات اما کاش هیچ‌وقت بیدار نشوی. چون سخت‌ام است با تو دوباره روز را شروع کنم. زیبای شب. با نور خورشید باید چه‌کار کنیم؟


اما به هرحال این دوست بی‌هوش من دوباره بیدار می‌شود. ما دوباره باید به هم نگاه کنیم. و دوباره باید حرف بزنیم. دوباره حرف‌های ما معنی می‌دهند. دوباره سنگین شده‌ایم. سخت‌ترین مرحله‌ی روز همین‌جاست. کدام زبان آن‌قدر چالاک است که به سلامت از این دره عبور کند؟ رد شدن از این مهلکه کار هرکسی نیست. آدم‌های تنبل و کم‌هوش این‌جا سقوط می‌کنند. آدم کم‌حوصله این‌جا سقوط می‌کند. این مهلکه‌ای‌ست که الکل به پا کرده. الکل وقتی که می‌پرد تازه شروع می‌کند به حساب و کتاب. امتحان‌ات می‌کند. تو اگر بتوانی هزینه‌ی بی‌خبری‌ات را پرداخت کنی، الکل دروازه‌ی روز را و دروازه‌ی خبر را به روی تو باز می‌کند. هرچه خورده‌ای حلال که می‌شود هیچ، یک نمه از مستی هم مثل عطر در تمام روز تو پخش می‌شود. خوشا به حال کسانی که با هوشمندی از این مهلکه رد می‌شوند. 


ب.ت: دو اصطلاح «سکر» و «صحو» در عرفان به همین دو وضعیت اشاره می‌کنند. سکر همان حالت مستی است و حاصل مواجهه با زیبایی است و هرچیز هیجان آور.و صحو هشیاری سر صبح است. و صحو از سکر بالاتر و والاتر است. به شرط این که تو از پس هشیاری‌ات بربیایی. که سخت است.


عقبه‌ای زین صعب‌تر در راه نیست

(مولوی بلخی)


۳

جبرگرایی میلی‌ست به ابدی‌کردن کودکی.

و هنرمند ناگزیر است که با تمام وجود جبرگرا باشد. او نمی‌خواهد -و نباید هم که- رشد دست و پاهای‌اش را به رسمیت بشناسد.

۰ نظر ۲۳ فروردين ۹۸ ، ۲۲:۲۳
عرفان پاپری دیانت

عیسی زن را از مهلکه‌ی سنگسار نجات می‌دهد؛ با این‌که می‌داند که احتمالا هیچ‌گاه از زن نصیبی به او نمی‌رسد.

۰ نظر ۲۰ فروردين ۹۸ ، ۱۴:۲۱
عرفان پاپری دیانت



او بسیار هوشمند است و خلاق. اما اصرار دارد که هیچ‌وقتی و هیچ‌چیزی نسازد. (چراش را هنوز به من نگفته) و به همین خاطر هیچ‌وقت کارش به جنون نمی‌کشد.

او همه‌ی خلاقیت‌‌اش را صرف سرگرم کردن خودش می‌کند. او راه می‌رود و سنگی برمی‌دارد و پرت می‌کند. اما حواس‌‌اش هست که هیچ‌گاه سنگ‌ها را روی هم نچیند.

چرا؟ شاید مرگ را صریح‌تر از همیشه دیده. و یا خیلی بیشتر از من به بازی‌کردن علاقه دارد.


دریافت

۰ نظر ۱۶ فروردين ۹۸ ، ۱۶:۵۴
عرفان پاپری دیانت


بیا. من غرق انحنام. و درخت‌های انجیر این‌جا هنوز لخت‌اند.

طوفانکی می‌وزید. تمام شد و حالا خم و پیچ نسیم مرا به اعتراف وامی‌دارند. زاویه‌های من آن‌قدر منحنی‌اند حالا که دارم از هم می‌پاشم. بیا. من حالا در میانه‌ی این سیزده، می‌خواهم توی گوش خودم به خصوصی‌ترین سمت‌ام (که درباره‌‌ی امر جنسی‌ست) اقرار کنم.


۲

تابستان ۹۶ بود. نیمه‌شب بود و هوا مات. من از زیر یک پل رد شدم. پل بسته بود. و بعد باز شد. قدیمی بود و فلزی؛ و یک گوشه‌اش به کلی زنگ زده بود.


من این پل را با چشم‌های‌ام دیدم. سال‌ها صبر کرده بودم برای ملاقات‌اش. و آن شب بی‌هوا دیدم‌اش که سال‌ها منتظرم بود.

و در رفتار آن پل، دیدم که هر صورت تمثیلی می‌تواند تطهیر شود. دیدم که ارگان پوست باز می‌کند. و دیدم که سنگ بر سطح خودش نفس می‌کشد.

ماه می‌تابید. و من یک لحظه برای همیشه از شکل افتادم.


۱

این اتفاق برمی‌گردد به عقب‌تر. نمی‌دانم که مال کی است. اما یقینا بین ۹۳ تا ۹۵ باید باشد.

من این خیال را دیدم و یک وقت مثل خالی توی صورت‌ام درآمد. آدم یک وقت‌هایی به چیزی آبستن می‌شود و نمی‌داند از کجا (اولین تجربه‌های بارداری واقعی هم شاید همین‌طوری بوده) و من آن وقت، آبستن این پرهیب بی‌رنگ و رخ شدم.


“یک شهر ساحلی. هوای آبی روشن ابری. یک نفر سوار دوچرخه داشت رد می‌شد. پشت ترک دوچرخه‌اش شاید یک جعبه بود یا یک کیف کوچک. بی‌شتاب می‌رفت و به نظر غمگین می‌آمد. اما دل‌‌اش به چیز مختصری خوش بود. که هیچ وقت به من نگفت.

اما مهم‌ترین چیز درباره‌ی او حرکت‌اش بود. در جایی که قاعدتا دریا همه‌چیز را از حرکت می‌‌اندازد، او حرکت می‌کرد. و چرخ‌های دوچرخه‌اش داشت می‌چرخید.» مثل چرخ‌دنده‌های پل که پل را باز و بسته می‌کردند. و مثل پل که زنگ زده‌بود، او هم پیر می‌شد.


من این خیال به سرم زد. اما هیچ معنی‌اش را نفهمیدم. تا آن سال که زیر پل باری‌ام تأویل ش


۳

اما سومِ این خیال‌ها خیال توست. که حالا در بیداری تمام می‌بینم‌اش.

تو سومین نفری. تو همان خیال ساحلی که تو را از پل گذر دادم و زنده شدی ناگهان و مثل سنگی نفس کشیدی.

من تو را می‌بینم. که خواب و بیداری و گرسنه‌ای و بیمار می‌شوی. من می‌بینم‌ات که توی اسکلت‌ات حضور داری، با جسم گوشتی و با روح رنگ‌پریده‌ات. می‌بینم‌ات که گاهی گریه می‌کنی. و دل‌‌ات لابد به چیزی گرم است و به من نمی‌گویی. می‌بینم‌ات که داری عبور می‌کنی. و بر تن تو همین بادی می‌وزد که بر تن من. و عبور می‌کنی. و به انتهای خیابان که برسی، از اتوبوس که پیاده شوی، مثل عطری دیگر پریده‌‌ای.


~

آخر kill bill یک سکانسی هست که زن یک فن خاصی روی بیل اجرا می‌کند. حالا اسم‌اش یادم نیست. به چند نقطه‌ی تن بیل اشاره می‌کند و قلب بیل را می‌ترکاند.

تو دقیق می‌کشی.

این سه نقطه، این سه سمت، برای من چیزی به هیئت صلیب می‌سازند. من در این سه نقطه چنان به زیبایی خیره می‌شوم که به برقی آتش می‌گیرم.


تمام شد. همه چیز را گفتم.

۰ نظر ۱۳ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۴۲
عرفان پاپری دیانت

داشتم فکر می‌کردم که من بعدِ همه‌ی این گرسنگی‌کشیدن‌ها، اگر یک روز به شهر برگردم چه‌ جانور عجیبی می‌شوم. داشتم فکر می‌کردم که من همیشه غذای خودم را با مشقت گیر آورده‌ام. تازه اگر گیر آورده باشم. و همیشه وقتی غذا خورده‌ام که تا سر حدِ گرسنگی رفته‌ام. داشتم فکر می‌کردم که من اگر یک روزی دوباره به شهر برگردم و برای خودم پدر و مادری پیدا کنم که مراقب‌ام باشند، چه رابطه‌ی عجیبی با آن‌ها خواهند داشت. مادرِ من احتمالاً سیر کردنِ مرا وظیفه‌ی خودش می‌داند. اما من حتی در تصورم هم نمی‌گنجد که کسی بتواند به فکر من، و به فکرِ سیر کردنِ من باشد. احتمالاً من هیچ وقت از مادرم نمی‌پرسم که غذا کجاست. چون همیشه غذای‌ام را شکار کرده‌ام. برای مادرم احتمالاً پسرِ خوبی خواهد بود، البته شاید فکر کند این‌که از او چیزی نمی‌خواهم به این خاطر است که دوست‌اش ندارم. و احتمالاً هم همین‌طوری فکر می‌کند. اما من نمی‌توانم از او یا هرکسِ دیگری چیزی بخواهم. چون در آن کوه و کمر هیچ وقت کسی نبود که مراقب‌ِ من باشد. من هم به آن بی‌کسی عادت کردم. توی ذهن ام حالتِ دیگری غیر از بی‌کسی و یتیمی نیست. حالا اگر یک روز مرا یتیم پیدا کنند و بخواهند از کوه پایین‌ام بیاورند هم چیزی برای من عوض نمی‌شود. من  در ذهنِ خودم همیشه بی‌کس‌ام. شاید تمامِ لطفی که بیابان به من کرده همین باشد. همین حسِ یتیمیِ همیشگی که هیچ مادری نمی‌تواند از من بگیردش. من شاید به زودی در شهر ساکن شوم. اما خوی و خصلتِ بیابانی ام از بین نمی‌رود. 

۱ نظر ۱۹ اسفند ۹۷ ، ۰۳:۲۴
عرفان پاپری دیانت

******************************* .

 همین. همین کافی‌ست که من به تمامی از کارِ نوشتن ناامید شوم و شده‌ام. دیگر چه بلایی بدتر از این ممکن است سرِ من، سرِ آدمِ از همه‌جا رانده‌ای مثلِ من بیاید.


به هر حال، خودِ من هم از سنگی که پای‌ام بسته خسته ام شده‌ام. یک ملالِ تدریجی که رفته‌رفته بسط پیدا کرد و جمله‌ای که دیشب شنیدم نقطه‌ای شد و نشست تهِ این جمله‌ی چندین و چند ساله.

من و این سنگ سال‌هاست که با هم‌ایم. در ابتدا فکر می‌کردم که من و سنگ‌ام داریم به هم تزریق می‌شویم اما رفته‌رفته فهمیدم که فریبی درکار بوده. واقعیت این است که تنها من بودم که به سنگ‌ام تزریق می‌شدم و آن‌چه واردِ من می‌شد جز هوا نبوده. حالا تمامِ وزنِ من سنگی شده و به پای‌ام بسته‌ است. و خودِ من مثلِ هوا سبک‌ ام. همین. مگر من جز این سبکی دیگر چه می‌خواستم؟ اما حالا تمامِ من نسخه‌ی دیگری شده از من و به پای‌ام بسته‌. یعنی به هر حال، اتفاقِ خاصی برای من نیفتاده فقط دیگر خسته‌ ام. و از هر بنایی که تابه‌حال در این حول و حوالی ساخته‌ام ناامیدم. من از تحلیل کردن و از معنا بستن به زندگی خسته ام. چون دیگر به دردم نمی‌خورد و قابلِ ارائه نیست. و دیگر کسی چیزی از آن نمی‌فهمد. آیا هنوز به دردِ خودم می‌خورد؟ شاید. اما من دیگر دردی ندارم که چیزی بخواهد بهش بخورد یا نه. 


تنها چیزی که این‌ روزها می‌خواهم این است که مسیرِ تند و تیزِ اتفاقات مرا با خودشان ببرند و چنان بندِ بینِ من و سنگ‌ام را پاره کنند که هیچ خبردار نشوم. 

که ز انصافِ فلک دل‌سردِ غوّاصی شدم صائب

۳ نظر ۱۲ اسفند ۹۷ ، ۲۳:۵۴
عرفان پاپری دیانت

در کارِ مسیح به چه چیزی باید دقت کرد؟ به تکنیک‌های او. وقتی که حرف می‌زند یا نمی‌زند. که او چه‌طور و با چه فرمول‌هایی اعجاب می انگیزد و نابود می‌کند.


کارِ او بسیار ساده، غریزی و هوشمندانه است. تغییرِ جزئیات و چیدنِ عناصر در صحنه. به طوری که نه قابلِ رد باشند نه قابلِ اثبات. مسیح بسیار هوشمند است. (به آخرین جمله‌ای که نوشتم برمی‌گردم و نگاه می‌کنم. قلب‌ام می‌لرزد و وهمی سفید و گنگ به مردمکِ چشم‌ام تجاوز می‌کند.) و می‌داند که هیچ‌گاه نباید کسی را قانع کند. و نباید چیزی را اثبات کند. او برعکسِ خیلی از فکرپردازهای جهان می‌داند که اگر محکم‌ترینِ استدلال‌ها را نیز اقامه کند، باز فکرش در خطرِ نابودی است. چرا که ما در پس‌زمینه‌ی اثباتِ یک فکر، امکانِ رد و انکارش را نیز مطرح کرده‌ایم. کسی که اثبات می‌کند، در پرده می‌گوید که استدلال‌های دیگری نیز هستند [و غلط‌اند.]


اما مسیح چیزی را اثبات نمی‌کند. او معماهای بزرگ می‌سازد. آیا معماهای او معنی می‌دهند؟ ابداً معلوم نیست.

عیسی دیوارِ دورِ معماهای‌اش را کوتاه می‌کشد. او هزارتو می‌سازد، با مسیرهای به ظاهر معلوم. او همه را دعوت می‌کند و بعد، در هزارتوهای خود هلاک‌شان می‌کند.

(مثلِ حافظ در هزارتوی دیوان‌اش. 

این سوال را درباره‌ی حافظ نیز بارها پرسیده‌ایم که آیا بیت‌های حافظ معنی می‌دهند؟ باز معلوم نیست)

~

چه کسی جرأت دارد به تو و به رستاخیزِ تو شک کند؟ تو می‌گویی که «ویران‌ام کنید و بعدِ سه روز برمی‌خیزم.» 

این آخرینِ سخن‌ها نیست؟ هست. در جمله‌ی تو زنگی‌ست که پایانِ زبان را اعلام می‌کند. تو بُردی و زبان از تو باخت.


تو می‌گویی: «چند تن از آنان که در این‌جا حاضرند تا پسرِ انسان را نبینند که در ملکوتِ خود می‌آید، نخواهند مرد.» مرقس ۲۸:۱۶


آدمِ احمق حرفِ تو را باور می‌کند. و احمق‌تر از آن، کسی که تو را انکار می‌کند. اما آن‌که تیزتر و هوشمندتر است، در این جمله‌ی تو هلاک می‌شود.

۱ نظر ۱۱ اسفند ۹۷ ، ۲۲:۰۷
عرفان پاپری دیانت

این که مسیح می‌گوید: «من دردِ شما را به دوش می‌کشم.» چه معنی‌ای دارد؟


درد: به زبان‌آمدنِ گره، و لب‌گشودنِ عقده.


پس مسیح می‌گوید: «من گرهِ شما را به زبان درمی‌آورم و عقده‌ی شما را لب باز می‌کنم. یعنی درونی‌ترین حفره‌های شما را از آنِ خودم می‌کنم. و آن وقت که همگیِ شما از آنِ من شدید، من نه شما را و دردِ شما را، بل‌که دردِ خودم را و خودم را (که حالا تمامِ شماست) به دوش می‌کشم.»


حس می‌کنم که این نوشته را هرچه زودتر باید تمام کرد. صورتِ این گزاره نیز مثلِ همه‌ی گزاره‌های دینی اشتباه است و اگر نگویم اشتباه، طنزآمیز است. در نتیجه هرچه بیشتر در این گزاره بپیچم، او نیز بیشتر مرا به سخره می‌گیرد.

۴ نظر ۱۱ اسفند ۹۷ ، ۰۲:۱۸
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۷ اسفند ۹۷ ، ۰۲:۱۵
عرفان پاپری دیانت

نمی‌دانم که دیشبِ من چه‌قدرش خودِ برآمده‌ی من بود و چه‌قدرش جلوه‌‌نماییِ دوزخ.


در این سه بار دوبارش منجر به ژستی اصیل و نهایی شد. (اصیل؟)

~

بارِ اول: ژستِ مواجهه با مرکز و کنترلِ جزئیات در بسط و قبضِ دایره.

مشاهدات‌ام را از حضور در آن الگو در قطعه‌ای به اسمِ «طواف» نوشته‌ام.

~

بارِ دوم:

~

بارِ سوم: شیطان. من از کالبدِ خودم کش می‌آمدم و عقب می‌رفتم اما ردِ کش‌آمدن‌ام پیدا بود. (شبیهِ وقت‌هایی که ویندوزِ XP  هنگ می‌کند.) و در پشتِ من، نسخه‌ای از من حاضر بود و دست‌ام را گرفته‌بود و داشت به کندی می‌نوشت. و نمی‌دانم چرا آن لحظه ناگهان اسمِ آن نسخه‌ی دیگرِ خودم را شیطان گذاشتم. 

و بعد دیگر نتوانستم چیزی بنویسم. شتاب افتاده بود در تن‌ام که هرچه تندتر دفترم را ببندم و به رختِ‌خواب بروم. شاید چون داغیِ دستِ شیطان دست‌ام را داشت می‌سوزاند و آن خنکیِ زیرِ بینی‌ام آزارم می‌داد. 

به هر حال، دیگر ننوشتم و رفتم در تاریکی دراز کشیدم. اما روندِ نوشتن قطع نمی‌شد. دستِ چپ‌ام دستِ راست‌ام را گرفته‌بود‌ اما دستِ سومی داشت در تاریکی متنِ مفصلی را تایپ می‌کرد. من تمامِ جمله‌ها را به دقت می‌دیدم و وقتی که تأییدشان می‌کردم آن دستِ سوم تایپ‌شان می‌کرد اما من اجازه‌ی هیچ‌گونه تغییر و اصلاحی در جمله‌ها نداشتم. من تنها می‌توانستم بهشان اجازه‌ی حضور بدهم یا ندهم. اما حتی یک کلمه را نمی‌توانستم پیش و پس کنم.

من نمی‌توانم درباره‌ی آن متن توضیحِ بیشتری بدهم زیرا به کلی از دست رفته. و شما نیز حقِ طبیعی‌تان است که مرا باور کنید یا نکنید. اما من شهادت می‌دهم که به راستی متنی در کار بود. و نه فقط یک «متن» که استعاره‌ای باشد از خودِ استعاره. آن متن واقعاً وجود داشت و من تک‌تکِ جملات‌اش را به دقت خواندم. اگرچه حالا نیست و نابود شده است.

~

«آن متن چه‌گونه نابود شد؟»


دو دلیلِ عمده داشت. یکی ضعفِ شدیدِ بدنِ من. و این ضعف هم انگار سلاحی بود که بدن‌ام علیهِ من به کار می‌برد. در برابرِ هر بی‌حرمتی‌ای که من نسبت به قوانینِ متن می‌کردم، بدن‌ام با حالتِ تهوع از من انتقام می‌گرفت.

و دلیلِ دیگر، ترسِ من از ازدست‌دادن بود که داشت همه‌چیز را از دستِ من می‌برد. هر جمله به شکلِ یک مراسمِ کامل پیشِ چشمِ من اجرا می‌شد. و بعد که وقتِ جمله‌ی بعد می‌رسید، از جمله‌ی قبل چیزی باقی نمانده‌بود و دقیق‌تر اگر بگویم، هرجمله تنها وقتی پیدا می‌شود که جمله‌ی قبل کاملاً نابود شده باشد. و من هربار که به سرم می‌زد که دوباره پشتِ میز برگردم و تکه‌هایی از متن را بنویسم، می‌دیدم که از جمله‌های قبل حتی یک کلمه هم در خاطرم نیست و حس می‌کردم که باز کردنِ دفترم، خشمِ شیطان را برمی‌انگیزد. به همین خاطر چیزی ننوشتم.

~

یک عنصرِ تکرار شونده: بیضه‌ی چپِ من. به مثابهِ زنگِ ورود به دوزخ. بیضه‌ی چپِ من هربار به شکلِ یک آونگ حرکت می‌کند. و در هجمه‌ی نورهای بنفش می‌ترکد. بیضه‌ی چپِ من شبیهِ یک ستاره‌ی بنفشِ شش‌پر سقوط می‌کند به دهلیزی از لامپ‌های نئونی که بینِ پاهای‌ام دهن باز می‌کند.

~

آرزوی دیرینِ من همیشه این بوده که خودم را و جست‌و‌خیزهای باطنی‌ام را با قواعدِ هندسه هم‌آهنگ کنم. و این آرزو در دوزخ تمام و کمال برآورده می‌شود. هیچ حرکتِ ناجوری از من سرنمی‌زند و من بر مساحتِ خودم واقف می‌شوم.

۰ نظر ۳۰ بهمن ۹۷ ، ۱۵:۵۱
عرفان پاپری دیانت

دیدار به قیامت

۱ نظر ۲۵ بهمن ۹۷ ، ۱۷:۵۶
عرفان پاپری دیانت

اتفاق‌ دارد به تندی می‌افتد. از همان شبِ شیراز افتاد و گپ‌و‌گفت‌های هر شب‌مان با محمد و طاهره. اتفاق می‌افتد٬ مثلِ همیشه که اول از چپ و راست زمزمه‌اش می‌آید و بعد ناگهان یک لحظه فریاد می‌کشد و گوش را به دام می‌اندازد. آن شب که یزد بودم هم اتفاق همین‌طوری، دو سال زمزمه و آن شب فریادِ ناگهان.

با خودم گفته‌ بودم که از این یکی، از این فکرِ نو نه بگویم و نه بنویسم. فقط کار کنم و فریاد بکشم و منتظرِ انعکاسِ خودم باشم. اما دل‌ام تاب نیاورد و گفتم. یک بار به بیژن و یک بار به نگار. هیچ کدام‌شان البته با حرفِ من غریبه نبودند.


امروز صبح قرار بود بروم کلاس. سرِ صبح بیدار شدم و دیدم پیام آمده که کلاس تعطیل است. و چیزی خوردم و مشغولِ نوشتنِ قصه‌ی طریقی شدم. نوشتن دیگر خیلی وقت‌ است برای من حالتِ مهمانی‌رفتن پیدا کرده. وقتِ نوشتن مضطرب ام. حس می‌کنم باید تمام شود و سریع‌تر برگردم سرِ همیشه‌ی خودم. یک صفحه می‌نویسم و چند ساعت استراحت می‌کنم. خوب نیست. اما خیلی وقت است که انگیزه‌ای برای نوشتن ندارم. نوشتن در عصرِ ما و خاصه برای آدمی مثلِ من، که نه از نوشتن پولی در می‌آورد و نه خواننده‌ی درست و حسابی‌ای دارد، کاملاً شبیه است به یک عملِ آیینی. مثلِ عبادت‌کردن که بی‌امید و بی‌هوده برگزار می‌شود. نمازگزار می‌داند که هیچ خبری نیست. پنج بار در روز روز حرکاتِ خاصی را انجام دادن، بی‌هیچ حاصلی؛ اما نماز می‌خواند، بی آن که بداند چرا و دقیقاً به خاطرِ این که نمی‌داند چرا. و نوشتن هم به همین ترتیب، مثلِ یک عملِ آیینی، وقت و بی‌وقت، در ناامیدیِ تمام و در بی‌هودگیِ کامل برگزار می‌شود.


ز انصافِ فلک دلسردِ غواصی شدم صائب


امروز بیست و سه‌ی بهمن است. چند روزِ دیگر مانده؟ تو بگو. تو صدای‌ام کن. من آماده‌تر و دست‌به‌مهره‌تر از هر وقت، تازه از سفرِ تیره و تاریک‌ام به خانه برگشته‌ام، منتظرِ تو. 

۰ نظر ۲۳ بهمن ۹۷ ، ۰۱:۴۶
عرفان پاپری دیانت

برادرم، سروش

نامه‌ی تو را تمام نکرده‌ام هنوز و ذهن‌ام به هزار جا می‌پرد. درود بر تو که همیشه هم بذر بوده‌ای و هم آب و هم آفتاب.

~

ملال،

هرکه جز ماهی ز آب‌اش سیر شد/هرکه بی‌روزی‌ست روزش دیر شد


مصراعِ دومِ گزارشِ ملال است. که در وقتِ ملال بی‌نصیبی به نهایتِ خود می‌رسد. در ملال، نه ما از غیبِ‌مان سرمی‌کشیم و از غیبِ جهان چیزی رسوخ می‌کند. آدم آن وقت آبستنِ هجوم است و حمله. دستِ تهی خیز برمی‌دارد به سوی نصیب. مثلِ راسکولنیکف یا مورسو که تو گفتی. 

~

هستی ختم می‌‌شود به خشونت.

لطفِ شه جان را جنایت‌جو کند

و خدا (خاصه آن خدای بی‌تعارفی که در ذهنِ من و توست) آری از همه بیشتر هست و آن جنایتِ بزرگ جز از او برنمی‌آید. نظیرِ کاری که شیر در حقِ گرگ کرد و روباه. 

~

از که بگریزیم از خود ای محال!


به این هم فکر کن که ما ختمِ به مرگ می‌شویم، به آن آینه‌ی اکبر.

~

دنبال مثال می‌گردم. فکر کن یک بطریِ آب، که تا نهایتِ خود پُر است و نمی‌ریزد. ما فکر می‌کنیم که چیزها هرچه پُرتر، نصیب و بهره‌‌ی‌شان بیشتر اما نصیب در خالی است و از تهی‌ست که می‌رسد و تو تا خرخره که پُر شوی از فایده می‌افتی. فکر کن آفتاب یک روز دیگر ملول شود از تابیدن. وقتی که تا نهایتِ خود نور بگیرد و قیامتِ خود شود. اذا الشَّمسُ کُوِّرَت.


تو اگر لبریز شده‌ای از خود از لبِ خود سر بریز. تو اگر وقتِ قیامت‌ات رسیده بمیر، سخت‌تر از هربار که مرده‌ ای (زیرا این بار از همیشه زنده‌تری)  بعدِ سه روز رستاخیز کن.

~

مفعول از فاعل فروتر است و غذا از دهان و مرید از پیر. تو وقتی که فاعلی همیشه با خُرد و محاط سر و کار داری و آدم و آن وقت که با کوچک‌تر از خودش احاطه شود بیزار می‌شود از همه چیز. خاصه برای ما که می‌خواهیم مفعول باشیم و خود را دهلیز می‌خواهیم، باد بودن یکسره سرگردانی‌ست. دل‌ام می‌خواهد آن قطعه‌ای که برای باد ساخته بودی را دوباره بشنوم: اندوهِ باد زیرا همیشه گذر می‌کند از چیزها و همیشه محاطِ مجراهاست. اندوهِ باد که عبور است، که معبر نمی‌شود.

~

« کسی می‌خواستم از جنسِ خود که او را قبله سازم و روی بدو آرم. ‏که از خود ملول شده بودم. تا تو چه فهم کنی از این سخن که می‌گویم که از خود ملول شده بودم.» شمس می‌گوید.


من می‌گویم که تو از بلای خودت، از سیری، رها شده‌ای. چون اگر سیر بودی هنوز، هیچ‌وقت نمی‌گفتی که سیرم. تو همین که از سیرابی عذاب می‌کشی یعنی که دوباره تشنه‌ات شده. فیل اگر چشم‌اش به هند نیفتاده بود، خواب‌اش را هم نمی‌دید.

یک بار به یکی گفتم که من هنوز در گیر و دارِ خط‌ام. گفت دیگر نیستی. چون خطِ تو در خمِ دُوْر افتاده.


سروش عزیز، دوست‌ات دارم و مشتاقِ دیدارت‌ام حسابی. یا تو بیا تهران یا من بیایم کرج.

~

یک چیزِ دیگر،

توی Holy Motors کاراکس، یک سکانسی هست که طرف از لیموزین‌اش پیاده می‌شود، می‌رود کنارِ پُل می‌ایستد به گدایی کردن.

۰ نظر ۲۱ بهمن ۹۷ ، ۱۲:۳۶
عرفان پاپری دیانت

یک گورستانِ بسیار قدیمی، تهِ شهر. قبرهای شکسته و کتیبه‌های ناخوانا.

یک گوشه، گوشه‌ی قبرستان، دختر و پسر نشسته‌اند با هم، در تکیه‌ی دیواری و در سایه‌ی بیدی. و دست انداخته‌اند دورِ گردنِ هم و لب‌‌های‌شان به هم مشغول‌.

دختر در میانه‌ی بوسه دادن، با عشوه می‌گوید: زشت نیست جلوی مرده‌ها؟

و در چشمِ پسر برقی می‌تابد و بعد می‌گوید: این‌جا، در این گورستان، عزیزِ دل‌ام جز تو کسی زنده نیست.

۰ نظر ۱۸ بهمن ۹۷ ، ۱۷:۳۸
عرفان پاپری دیانت


یک زمینِ مسابقه‌ی اسب‌دوانی. ده‌ها اسب پشتِ درِ بسته منتظرِ شلیکِ شروع‌اند، همه آماده.

اما یکی شان هنوز نرسیده. این اسب کجاست؟ او چرا لحظه‌ی مسابقه سرِ جای‌اش نیست؟

این اسب مسابقه را از خیلی وقت پیش شروع کرده. اما نه از جایی که باید. از کیلومترها دورتر و عقب‌تر. چه کسی او را واداشته که این‌قدر خودش را از مسابقه دور کند؟ معلوم است که هیچکس. اما او خودش را دور کرد. و از جایی بسیار دور شروع به دویدن کرد. و حالا خسته‌‌ی خسته، بعد از سفری دراز، تازه در همان نقطه‌ای‌ست که اسب‌ها مسابقه را از آن شروع می‌کنند.

۲ نظر ۰۵ بهمن ۹۷ ، ۱۳:۰۶
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۴ دی ۹۷ ، ۰۲:۳۹
عرفان پاپری دیانت

آ وقتی که آبله گرفته بود، اول خواست که خودش را چند وقتی در خانه حبس کند اما نکرد. رفت و صورتِ آبله‌زده‌اش را به همه نشان داد. و وقتی که سعی می‌کردند چندشِ‌شان را از او پنهان کنند می‌گفت: نگاه کنید به صورتِ من نگاه کنید. تمامِ واقعیتْ در زخم‌های صورتِ من پیداست.

۰ نظر ۱۹ دی ۹۷ ، ۰۲:۴۹
عرفان پاپری دیانت

مکتوباتِ عین‌القضات با فکری پر تب و تاب شروع می‌شود، درباره‌ی دیدن و حیرت از این که بینِ چشم و شئ، چه سنگلاخِ بی‌عبوری‌ست.

عین‌القضات در نامه‌ی یکم کشف می‌کند که ما هیچ‌گاه چهره‌ی خود را نمی‌بینیم.

«چنان که دیده نفسِ خود را ادراک نکند بی‌ وجودِ آینه»

یعنی که زبان بر هر چیزی محیط می‌شود الا بر خود و چشم در هرچیزی می‌افتد الا در خود. این شاید از کهن‌ترین آرزوهای آدم باشد، بعد از هبوط‌اش و شاید بزرگ‌ترین آرزوی او حتی که یک بار چهره‌ی خود را ببیند.

خلقِ ادیان و اساطیر، تلاش برای کشفِ شعر و اختراعِ آینه همگی جواب‌هایی نصفه‌نیمه بوده‌اند به این آرزوی ویرانگر.


نظیرِ این فکر را عطار در الهی‌نامه می‌کند:


نشسته بود کی‌خسرو چو جمشید

نهاده جامِ جم در پیشِ خورشید

نماند از نیک و بد چیزی نهان‌اش

که نه در جامِ جم می‌شد عیان‌اش

طلب بودش که جامِ جم به بیند

همه عالم دمی درهم به بیند

اگرچه جمله‌ی عالم همی دید

ولی درجام، جامِ جم نمی‌دید

بسی زیر و زبر آمد در آن راز

حجابی می‌نشد از پیشِ او باز

بآخر گشت نقشی آشکارا

که در ما کی توانی دید ما را؟

همه چیزی بما زان می‌توان دید٬

که ممکن نیست ما را در میان دید

چو کی‌خسرو ازان راز آگهی یافت

ز ملکِ خویش دستِ خود تهی یافت


کی‌خسرو در فکرِ عطار، ناگهان کشف می‌کند که در جامِ جم همه چیز پیداست مگر خودِ جام. و کی‌خسرو در این دقیقه شهید می‌شود و کارش به جنونی می‌کشد که در شاهنامه خوانده‌ایم.

~

عین‌القضات البته قیدی به جمله‌اش اضاف می‌کند: بی‌آینه.

می‌گوید: «آن‌چه در آیینه همی بینی روی توست إلا این أولیست که در درون آینه و بیرونِ آینه روی تو جز یکی نیست.»


اما بگذارید به این فکر به این قید خرده بگیریم.

آن‌چه ما در مواجهه با آینه می‌بینیم باز چهره‌ی ما نیست. توهمِ چهره‌ست یا چیزی‌ست در اشاره به چهره؛ اما خودِ چهره نیست. ما در مواجهه با آینه، جسمِ آینه را می‌بینیم نه چهره‌ی خود را. و چون آینه نشانی از چهره به خود گرفته، ما را قانع می‌کند که به راستی چهره‌ی مان را دیده‌ایم. 

رابطه‌ی چهره با آینه شبیهِ ربطِ خداست به دین.

~

برگردیم و نامه را از سر بخوانیم:

«در این مقدمه بباید دانست که رکن چه بود و شرط چه؟ هرچه درون بود رکن خوانند و هرچه بیرون بود شرط خوانند. و همه فرض بود.»

عین‌القضات می‌گوید که در کارِ دیدن، چشم رکن است و شرط حضورِ نور است.

«که دیده‌ی ظاهر از مدرکات هیچ نه بیند الا بقوه‌ی باصره و به نورِ چراغ یا آفتاب یا چیزی که بدین ماند. اکنون وجودِ قوتِ بصر رکن بود در ادراک، و وجودِ چراغ و آفتاب شرط بود نه رکن.»

«اکنون بدان که بصرْ ستاره و آتش را ادراک کند به شب بی چراغ. اما الوان دیگر که بر روی زمین است ادراک نکند تا چراغ نبود یا آفتاب.»


پس هر مشاهده مشروط است به نور، مگر مشاهده‌ی خودِ نور.


اما دقیق‌تر اگر شویم در مشاهده‌ی خودِ نور هم باز شرطی هست. عین‌القضات اشاره‌ی تندی می‌کند و می‌گذرد: «پس پنداری که ستاره بشرط‌المقابله، اعنی مقابلة‌العین والکواکب، ادراک توان کرد و آن نمی‌گویم که شرطی بود که هوا در میان بود که آن خود ظاهرست.»


این اشاره‌ اگرچه برای خودِ عین‌القضات گویا بدیهی‌ست، اما به گمانِ من مهمترین سطرِ نامه‌ است.


پس برای مشاهده‌ شرطِ دیگری هم هست، واجب‌تر از نور، و آن فاصله است یا به قولِ قاضی هوا. همه چیز را در نور می‌توان دید و نور را در فاصله.

اگر هوا نبود، چشم از مشاهده می‌افتاد. و در فاصله‌ است که چشم و شئ به سوی هم کشیده می‌شوند.

~

از این‌جا باز پل می‌زنم به فکرِ اول.

چرا هیچ‌گاه چهره‌‌ی خود را نمی‌بینیم؟

زیرا نخستین شرطِ مشاهده -که فاصله‌ست- درباره‌ی چهره محقق نمی‌شود.

چشم را با چشم نمی‌توان دید و درباره‌ی حرف نمی‌توان حرف زد. زیرا میانِ چشم و چشم و بینِ زبان و زبان فاصله‌ای نیست‌.

~

خاتمه:

در فکرِ من، فاصله‌ای که نیستْ مهلکه‌ی خلق است. وقتی که این امرِ محال اتفاق بیفتد، یعنی که چشم از چشم تجرید کند، در محوطه‌ی میانِ این دو چشم، چشمِ سومی به ابدیت باز می‌شود.

وقتی که چشم در چشم می‌افتد، در لحظه‌ی نگاهِ خود ارجاع، نگاه فاش می‌شود. مثلِ دو آینه‌ی هم‌شکل، که در روبه‌رویی‌شان با هم، بی‌نهایت را قاب می‌گیرند.

۱ نظر ۰۹ دی ۹۷ ، ۱۸:۵۰
عرفان پاپری دیانت

او ورق‌های دست‌اش را یکی یکی می‌گذارد زمین. تا دست‌اش را، برای گرفتنِ آن ورقِ بزرگ، خالی نگه دارد.

اما در کارِ او اشتباهی بود. او سرگرمِ از دست دادنِ ورق‌ها شد. و به از دست دادن خو گرفت (شاید به این خاطر که انتظارِ آن ورقِ بزرگ را نکشد، از سرِ فروتنی یا بزدلی؟) و به همین خاطر دست‌اش همیشه خالی ماند.

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۷ ، ۱۱:۱۶
عرفان پاپری دیانت

من یک رفیقی دارم و این عاشقِ یکی شده بود، چند وقتِ پیش. و بعدِ چند وقت که دل‌دل کرد و دورِ خودش چرخید، آمد از من مشورت بگیرد. من آن طرف را نمی‌شناختم و جسته‌گریخته فقط از زبان‌ِ خودش شنیده بودم و به نظرم آدمِ درستی می‌آمد. آمد از من پرسید که فلانی بهش بگم یا نه؟ گفتم معلوم است که نه.

به حرفِ من گوش نکرد و رفت و گفت و الان چند وقتی هست که با آن پسره نامزدند کم و بیش.

~

چند روزِ پیش این رفیقِ من آمده بود پیشِ من که عصرانه بخوریم. در حینِ حرف که کش آمده بود گفت فلانی من چه‌ عقلی کردم که گوش ندادم به حرفِ تو و بعد گفت البته می‌دانم که تو خیر و صلاحِ مرا می‌خواستی. 

من گفتم معلوم است که صلاحِ تو را نمی‌خواستم. آخرین چیزی که بهش فکر کرده‌ام توی زندگی صلاحِ تو بوده. و البته بدت را هم بدیهی‌ست که هیچ وقت نخواسته‌ام. 

گفت پس چی؟

گفتم وقتی که تو فکرِ مرا می‌خواهی، من فکرم را به تو می‌دهم. مسخره‌ست اگر توی فکرم تو را و خیر و صلاح‌ات را لحاظ کنم. من وقتی که گفتم نگو، ذره‌ای به این خاطر نبود که ممکن است نه بشنوی. آن که به خودتان مربوط است. و حتی اگر می‌دانستم (که کم و بیش هم می‌دانستم) که جورِ هم می‌شوید هم باز می‌گفتم که نگو. چون که ابرازِ عشق بی‌هوده‌ست. چون که ابراز بی‌هوده‌ست. چون که عشق بی‌هوده‌ست. و خواندنِ شعر برای کسی بی‌هوده‌ست، حتی اگر تحسین‌‌ات کند و نامزد شوید حتی کم و بیش.  و زیباییِ مکشوف را باید در خاک دفن کرد و شعر را باید که فراموش کرد. «وَهُوَ الَّذِی مَرَجَ الْبَحْرَیْنِ هَذَا عَذْبٌ فُرَاتٌ وَهَذَا مِلْحٌ أُجَاجٌ و بَیْنَهُمَا بَرْزَخٌ لَّا یَبْغِیَانِ» و این دو سمتِ زبان همیشه دورند از هم و هم از هم دور می‌مانند. به همین خاطر افشای شهادت خطاست.


البته بعد گفتم که خوب کردی که گوش نکردی به حرفِ من و صورت‌ات را به من هرچه بی‌شباهت‌تر کنی خوش‌بخت‌تری. و گفتم که آن روز که به من گفتی که گفته‌ای و فلان طور شده و چه و چه پیشِ خودم هوشِ تو را تحسین کردم و برای تو خوش‌حال شدم.

گفت فکرش را نمی‌کردم که آن وقت داشتی امتحان‌ام می‌کردی.

گفتم عزیزم‌‌، من همیشه دارم امتحان‌ات می‌کنم.

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۷ ، ۱۱:۰۸
عرفان پاپری دیانت

برای فاطمه


روزِ تولدِ تو عزیز توی حافظه‌ی نیم‌سوزِ من همیشه هست.

تو تقریباً همه‌ی گفتنی‌ها را از من شنیده‌ای اگرچه که کم گفته‌ام برای تو. و من هم امیدوارم که از حالِ تو خبری داشته باشم بعدِ این همه سال. به هر حال، تو می‌دانی و من هم می‌دانم و از این نقطه‌ی سرخ و سیاهی که خلوتِ من و تو را وصل می‌کند به هم هم تو خبر داری و هم من.

برای تولدِ تو فال گرفتم. می‌دانی چه آمد؟ آمد که این داغ بین که بر دلِ خونین نهاده‌ایم. و از هُرمِ این داغ هم چشمِ عزیزِ تو سوخته هم چشمِ کورِ من. بگذار کمانِ ملامت بکشند از هر وری؛ ما کارِ خود به ابروی جانان گشاده‌ایم!

عزیزِ من، عزیزِ رنگ‌پریده‌ی من، سپیدِ فاجعه، هزار بار چشم‌ و پیشانیِ تو را می‌بوسم، هزار بارِ دورِ چاهِ خلوتِ تو طواف می‌کنم. همان چاهی که زیباییِ تو را بلعید و تو را در زیبایی‌ات ابدی کرد.

تولدت مبارک باشد. هزار بار مبارک باشد. و ممنون از تو که زنده‌ای هنوز و یک‌تنه می‌رنجی. تولدِ تو هزار بار مبارکِ رنج باشد.

۱ نظر ۱۶ آذر ۹۷ ، ۰۱:۰۷
عرفان پاپری دیانت

اما سوال این که چرا قابیل در وقتِ قربانی رفت و بدترین خوشه‌اش را برای پیش‌کشی انتخاب کرد؟

در این بازیِ ازپیش‌باخته چه چیزی هست؟

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۷ ، ۰۰:۳۹
عرفان پاپری دیانت

 

یک سنِ تئاتر. همه‌ی تصاویر را از بالا، با فاصله و از یک دوربینِ مداربسته می‌بینیم اما رنگی و شفاف کم و بیش.

یک گروهِ موسیقی دارند اجرا می‌کنند.

شش نفرند:

یک مردِ ۴۰ ساله که لباسِ بافتنیِ زرد پوشیده

یک دختربچه با لباس سفید

یک پسربچه با لباس سفید

یک مرد حدوداً ۲۰ ساله که لباس آبی پوشیده

یک مرد حدوداً ۲۰ ساله که لباس سبز پوشیده

یک مرد حدوداً ۲۰ ساله که لباس سیاه پوشیده

~

در طولِ اجرا صدایی به گوش می‌رسد که ربطی به اجرا ندارد. یک قطعه‌ی کم و بیش آشفته. بعد اجرا تمام می‌شود و گروه سازها را می‌گذارند زمین و به تماشاچیانی که معلوم نیست حضور دارند یا نه تعظیم می‌کنند و بعد همدیگر را بغل می‌کنند و می‌روند پشتِ پرده. ما همین‌طور از بالا آن‌ها را پشتِ پرده می‌بینیم.

~

هرکس مشغولِ کاری می‌شود. یکی وسایل‌اش را جمع می‌کند و دیگری صورت‌اش را می‌شوید و هیچ‌کس با دیگری حرف نمی‌زند.

دختربچه و پسر بچه از درِ خروجی می‌روند بیرون.

چهل‌ساله دارند بندِ کفش اش را می‌بندد. سیاه می‌رود پشتِ سرِ چهل‌ساله و دست‌اش را دست‌بند می‌زند. و سمتِ دیگرِ دست‌بند را می‌بندد به دستگیره‌ی در. در همین حین، آبی یک میله‌ی بلند را می‌کوبد به کمرِ سبز و سبز می‌افتد روی زمین. یک قطعه‌ی موسیقیِ کودکانه پخش می‌شود. سیاه و آبی دست‌های سبز را می‌گیرند. برهنه‌اش می‌کنند. آبی از توی انبار یک چکشِ بزرگ برمی‌دارد و سیاه از توی جیب‌اش یک چاقوی دستی. آبی چکش‌اش را می‌کوبد به بیضه‌های سبز. چند بار. سبز جیغ می‌کشد ولی صدای‌اش را نمی‌شنویم. و بعد سیاه با چاقوی‌اش آلتِ سبز را می‌برد. خون می‌ریزد کفِ زمین. چهل‌ساله سرش را برگردانده که نبیند.

~

آبی می‌رود زیر دوشِ آبِ سرد می‌ایستد. چشم‌های‌اش را می‌بندد و تطهیر می‌شود.  سیاه می‌رود می‌نشیند جلوی چهل‌ساله. و با چاقو زبان‌ِ خودش را می‌برد و می‌اندازد جلوی چهل‌ساله. چهل‌ساله گریه می‌کند. سیاهْ چهل‌ساله را وامی‌دارد تا زبان‌ِ بریده را بخورد. و بعد که خورد، سیاهْ چاقوی‌اش را فرومی‌کند توی گلوی خودش.

~

دختربچه و پسربچه‌ی سفید پوش از درِ پشتی واردِ صحنه می‌شوند. و شروع می‌کنند به ساز زدن.

۳ نظر ۱۰ آذر ۹۷ ، ۱۹:۱۵
عرفان پاپری دیانت

دوستِ من که چه عرض کنم ای بیچاره

دانشِ من (ما) بر خوش‌بختی تو (همگی شما) چیره می‌شود. دانشْ پنهان است و خوش‌بختیْ آشکار و زورِ غیبِ من کجا و زورِ پیدای تو کجا.

تو از علمِ دردناکِ من بی‌بهره‌ای و این بیاضِ تاابد مثلِ میلِ گداخته می‌رود توی هر چشمی که  تمرینِ تاریکی نکرده. سیری از میان می‌رود. تنها گرسنگی‌ست که حقیقت دارد. گرسنگی از میان نمی‌رود. و در آن ظهرِ بی‌انتها حق با بطنِ تهی‌ست.

لابد شنیده‌ای که رازِ عیسی چه‌طور قیصر را دیوانه کرد. لابد شنیده‌ای که پطرس چه به روزِ آگریپا آورد.

۱ نظر ۰۷ آذر ۹۷ ، ۲۳:۰۶
عرفان پاپری دیانت

در این طرف، در این سمتِ بی‌نفس، این نیم‌خطِ ناقص دارد هلاک می‌شود. که چیزی از هوا به خود تزریق کند، که چیزی را از خود تقدیمِ هوا کند. 

نیم‌خطِ بی‌نفس. نیم‌خطِ بی‌نفسِ بی‌بسط.


اما در آن طرف، در آن طرف که چشم نمی‌بیند، دایره‌های کامل، دایره‌های کاملِ خوش‌ بر و رو، لب‌ریزِ شهوت، جداره‌هاشان را به هم می‌مالند و مرکزهای‌شان را بینِ خود دست به دست می‌کنند‌. و حفره‌ی بسیطِ تن‌های‌شان مجرای مدامِ هواست. 

۰ نظر ۰۵ آذر ۹۷ ، ۱۱:۰۹
عرفان پاپری دیانت
امروز صبح. یزد. بعدِ همه‌ی اتفاق‌هایی که دی‌شب افتاد. سرِ صبح توی کلاس خواستم درسِ حافظ را شروع کنم. فال گرفتم. کتاب را باز کردم و فکر می‌کنید که چه آمد؟

عاشقِ روی جوانی خوشِ نوخاسته‌ام
وز خدا دولتِ این غم به دعا خواسته‌ام

من همیشه به این بیت فکر می‌کنم. و با خودم خیال می‌کنم که کاش تو کمی مسن‌تر و پیرتر بودی. تا می‌شد به تو چیزی گفت و به تو چیزی فهماند. اما بچگی و خامیِ ناگزیرِ تو راهِ هر ربطی را بسته. 
۱ نظر ۰۲ آذر ۹۷ ، ۱۲:۲۰
عرفان پاپری دیانت

از حالِ بدِ خودم عادت ندارم که بی‌رمز بنویسم. چون وقتی که تو بدحالی‌ات را اعتراف می‌کنی در بازیِ بی‌پایانِ قدرت -که همیشه بینِ همه‌ی ما برپاست- پس می‌افتی.

اما من حال‌ام هیچ خوب نیست.

گزنده‌ست، نه شدیدتر از قبل اما به همان شدت.

تصمیم گرفته‌ام خودم را شاید برای آخرین بار، قربانی این آخرین کنم. اگر جرئت کنم و این تصمیم ام را عملی کنم و آخرین دست‌ام -یعنی آبرو و قدرتِ اسم‌ام- را بازی کنم، دیگر بعد آن هیچ آینده‌ای برای من متصور نیست. 

امیر مثل همیشه گیر داده بود که برو رشته‌ی دوم‌ات را پی‌ بگیر و برو پیشِ بهپور. گفتم امیر، نمی‌روم. ول‌ام کن. قطعا نه رشته‌ی دوم می‌خوانم و می‌روم پیش بهپور. گفتم که کاش آن‌قدر سلامت بودم که می‌توانستم به رشدِ خودم فکر کنم. اما نمی‌توانم. من اگر هم به کندی رشد می‌کنم، برای این است که چیزی داشته باشم تا بعد از بین‌اش ببرم. امیر گفت برو دکتر. من که اهلِ این یکی نیستم. اما روی حرف امیر هم هیچ وقت حرف نمی‌زنم. گفتم چشم و قول دادم از یزد که برگشتم بروم. از همین حالا می‌دانم بی‌فایده است و من تنِ لج‌بازِ خودم را خوب می‌شناسم. 

حالا هم توی اتوبوس نشسته‌ام و راه افتاده‌ام بروم یزد. دو روز کلاس دارم. حتی رمقِ سلام و احوال‌پرسی هم ندارم چه برسد درس دادن. بیچاره این بچه‌ها که جنازه‌ی من نصیب‌شان می‌شود. پوفففف. اصلاً باورم نمی‌شود که با این حال و روزم می‌خواهم بروم رودکی و سعدی درس بدهم. سرِ شب یکی از شاگردهای پارسال‌ام پیام داد که آمدی یزد ببینیم‌ات. من چرا باید تو را ببینم؟ من چرا باید شما را ببینم؟ شما چرا باید مرا ببینید؟ یعنی واقعاً این‌قدر حالتان خوب است که می‌خواهید بیایید سرِ جنازه‌ی من بگویید و بخندید؟ مرده‌شور همه‌مان را ببرد. به هر حال گفتم چشم. بعدِ کلاس‌ام می‌بینم‌تان.


اتوبوس راه افتاده. بغل‌ام یک پسره‌ای نشسته که مدام خودش را به شیشه‌ی اتوبوس می‌مالد. راننده آهنگ گذاشته برای خودش و صدای‌اش تا گوش من هم می‌رسد: تو که ترجمانِ صبح‌ای!


تولدِ ضحی بود. تولدِ بیست و دو سالگی‌اش. گفت یک شعرِ خوبی که خوانده‌ای این چند روزه را بهم هدیه بده. رفتم به کوی خواجه را فرستادم برای‌اش. خدایا چه‌قدر خوشحال شدم. چه قدر خوشحال ام. 


به بیژن گفتم منتظرم فرصت کنم بروم مو‌های‌ام را کوتاه کنم. گفت از سُکرت هم یه کمی کم کن. وحشت کردم. تا خرخره تلخ شدم. حیف. حیف که من چه قدر از خودم را هدر دادم. و چه قدر از خودم را به استهزا کشیدم پیش شما سیاه‌دل‌ها. من مثلِ یک جامِ شرابی بودم که می‌توانستم یکی را که طالبِ مستی‌ست مستِ مست کنم اما خودم را تا آخرین قطره ریختم کفِ آسفالت.


دو سومِ روز را خوابیدم. توی خواب یک چیزی پیدا کردم. یک ژستِ جدید کشف کردم. می‌توان به بدن و به روح یک فُرمی داد که تمامِ طولِ شب رؤیا شکار کند. من توی خوابیدن و توی خواب دیدن به یک مهارتِ غریبی رسیده‌ام. کاملاً می‌دانم دارم چه کار می‌کنم. فقط کافی‌ست دو روز وقت خالی داشته باشم و به اندازه‌ی کافی هم دل‌ام گرفته باشم و ملول باشم، آن‌ وقت چنان بلدم خودم را بیندازم به ورطه‌ی رؤیا که بعدِ دو روز یک استخوانِ سالم توی بدن‌ام نماند.


خواب و بیدار بودم. زیبا برای‌ام چیزی فرستاد. اول خوشحال شدم. اما بعد که نوشته‌اش را خواندم آن‌قدر حال‌ام بد شد که حتی نتوانستم جوابِ درستی برای‌اش بفرستم. آدم توی خواب بی‌دفاع می‌شود و مثلِ آینه‌ای می‌شود که همه چیز را چندین برابر می‌کند. کافی‌ست یک سیاهیِ کوچکی در خواب به من بتابد تا من با آن سیاهی همه‌ی جهان را تاریک کنم.


خوب. دوستان عزیزم. مادر عزیز من. دوست‌دخترِ سابقِ من. استادِ من و برادرِ من. به قدرِ کافی از من بدتان آمد؟ بگویید. اگر نیامده من بلدم هنوز از این هم لخت‌تر شوم تا خوبِ خوب از من بیزار شوید. بگویید. من زشت‌ترینِ نمایش‌ها را آماده کرده‌ام تا پیشِ چشم‌های شما اجرا کنم. کجای‌اش را دیده‌اید! چنان از خودم متنفرتان می‌کنم که حظ کنید.


پ‌.ن: خوب. عجله نکن. برای تو هم هست. استخوان های من تمام نمی‌شوند. گیرِ تو هم عزیزِ دل من بالاخره یکی دو تا می‌آید که لیس بزنی. هیچ عجله نکن. برای تو نمایشِ ویژه‌ای در نظر گرفته‌ام. صبر کن فقط که من یک وقتی فرصت کنم بروم موهای‌ام را کوتاه. به هر حال با موی بلند که نمی‌شود.


عزت زیاد. 

۳ نظر ۳۰ آبان ۹۷ ، ۲۳:۰۳
عرفان پاپری دیانت

صدای نفس

صدای عمیقِ نفس

۰ نظر ۲۵ آبان ۹۷ ، ۲۰:۴۴
عرفان پاپری دیانت

رفیقِ من، می‌دانی در کارِ عشق ورزیدن چه چیزی از همه کریه‌تر است؟

این‌ که معشوقِ تو، یعنی موضعی که تو نیروهای ذهنی‌ات را در آن انبار می‌کنی، عاشقِ کسی شود. حتی مهم نیست که عاشقِ دیگری شود یا عاشقِ خودِ تو. زیرا هراسِ عاشق در این نیست که معشوقِ من به دیگری رسیده (اگرچه در این هم هست، هرچه‌ سیاه‌تر). سختیِ اتفاق در این است که او دیگر معشوق نیست. دیگر موضعِ تو نیست. واضعِ خود است. به همین خاطر حتی مهم نیست که عاشقِ تو شده باشد. به هر حال او فروشکسته. این مسئله بیش از آن‌که عاشقانه باشد، کیفیتِ مذهبی دارد. 


آسمان در تمامِ خود آسمان است. اگر آسمان خودش را بُرِش دهد و در قدری از خودش خلاصه شود، دیگر آسمان نیست. من نمی‌توانم تکه‌ای از آسمان را دوست بدارم. 


تو خودت منظورِ من را متوجه می‌شوی. اگر به قدرِ کافی تمرین کرده باشی و در کارِ عشق ورزیدن ماهر شده باشی، کاملاً ردِ اشاره‌ی مرا می‌گیری. تو می‌دانی. این حرفِ من برای خیلی‌ها بی‌معنی یا مسخره است. آن‌ها هیچ وقت خود را در عشق ورزیده نکرده‌اند. آن‌ها عاشق نیستند، شکم‌باره‌اند. آن‌ها روح‌های بسیار چاقی دارند. آن‌ها انسان‌های بسیار باسواد و شاید بافرهنگی هستند و به هرحال هر چیزی را که در ساحتِ انسانی رخ دهد متوجه می‌شوند. اما آن‌ها از عوالمِ حیوانی و سیاهِ من و تو چیزی نمی‌فهمند. و از بختِ بد، واژه‌های ما با آن‌ها یکی‌ست. 


بگذار این فکر را هم با تو در میان بگذارم. که عاشق‌بودن و معشوق‌بودن هر دو مفاهیمی درونی و متکی به خودند و به قولِ معروف روبه‌سوی خود دارند. این که کسی تو را دوست بدارد یا تو کسی را دوست بداری، تو را معشوق یا عاشق نمی‌کند. تو باید در بطنِ خودت معشوق باشی ولو این که کسی دوست‌ات نداشته باشد و عاشق، ولو این که کسی را دوست نداشته باشی.


به همین خاطر معشوق بودن شاید سخت‌تر از عاشق بودن است. وقتِ معشوق باید یکسره در ریاضت بگذرد. معشوق در روزه‌ای همیشگی‌ست و هر خطایی از او اگر سر بزند، از معشوقی می‌افتد. اگر کارِ عاشق خواستن و طلب است، کارِ معشوق نخواستن و خویشتن‌داری‌ست.

گاهی من فکر می‌کنم که چه‌قدر ریاکارانه معشوق بوده‌ام همیشه. عاشقِ من اگر خبردار شود که من هم آب و غذا می‌خورم و دل‌بسته‌ی دوستان و برادران‌ام هستم (و البته اگر عاشقِ بزرگ و باهوشی باشد) مرا به سختی از چشم‌اش می‌اندازد. 


نوشتنِ این حرف‌ها برای تو فقط اشاره‌ای به سیاهی‌ست و به میلِ علاج‌ناپذیرِ من به گره‌نمایی. آدمِ بی‌چراغ که نمی‌تواند تاریکی را روشن کند، لااقل سیاهی را تا خرتناق‌اش راه می‌دهد. 

وگرنه تو که می‌دانی این حرف‌ها جز یاوه هیچ نیستند.

۴ نظر ۲۴ آبان ۹۷ ، ۰۰:۴۳
عرفان پاپری دیانت

جنگ به هر حال زیباست. فکر نمی‌کنم کسی منکرِ این باشد که جنگ مجموعه‌ی عظیمی‌ست از جلوه‌های گوناگونِ زیبایی.

مرگ خود را تکثیر می‌کند و با این تمهید از دل‌گزاییِ خود می‌کاهد. بی‌گمان مرگِ یک نفر، یک همسایه یا آشنای نزدیک و حتی یک غریبه، از مرگِ هزاران نفر در جنگ تلخ‌تر است. 


جنگ از این حیث جالبِ توجه است. جنگ تصویرِ کاملی از ماست، وقتی که خودمان را فدای زیبایی می‌کنیم. خون‌های ریخته پاک می‌شود، خانه‌های ویران فراموش می‌شوند و از جنگ، چیزی که می‌ماند تنها ردِ زیبایی‌‌ است و زوال. و آدم‌ها ناخودآگاه برای خلقِ آن زیباییِ در کل، ویرانی و بلا را در جزء تحمل می‌کنند.


من فکر می‌کنم که اگر جنگ و کشتار نبودند، تقریباً از زیباییِ گذشته و از فکرِ کهن چیزی به ما نمی‌رسید. و اگر یک وقت دیدیم که شعله‌ی جنگ در جهان فروکش کرده، و دیدیم که جهان رو به صلح دارد (کما این که در عصرِ ما چنین اتفاقی در حالِ رخ دادن است) احتمالاً باید فکر کنیم که وقتِ فرسودگی و اضمحلالِ جهان فرارسیده. زیرا که جنگ حافظِ حیاتِ انسان و ضامنِ دوامِ تمدن است. 

~

این را هم اضافه کنم: وقتی که ما تصمیم می‌گیریم که دیگر با هم نجنگیم، به این معنی‌ست که چیزی برای کشف و عرضه به آینده نخواهیم داشت.

میلِ به صلح نشانه‌ی زبونی و خودکامگی و کاهلی و طمع است. صلح یعنی که من همه چیز را برای خودم می‌خواهم. می‌خواهم که در جزئیتِ خودم سلامت‌ باشم و نمی‌خواهم که در ویرانی و در بیماری، به آن زیباییِ بزرگ منجر شوم.

صلح از طمع است و جنگ از ایثار.

جنگ (مثلِ شعر) میلِ به نمایشِ چیزهای بی‌هوده است: سلحشوری، شرافت و چیزهایی از این دست.

صلح از زبان و از گفت‌وگو می‌آید و جنگ از بی‌زبانی و خاموشی.

جنگ از جنون می‌آید و برعکسِ آن صلح از عقل. و معلوم است که زیبایی با جنون رابطه‌ی نزدیک‌تری دارد تا با عقل.

۱ نظر ۲۱ آبان ۹۷ ، ۱۹:۰۴
عرفان پاپری دیانت


الگوی اصلی در هنر، مسیرِ رو به تعالی‌ست. ما چیزهای کوچک را به چیزهای بزرگ تبدیل می‌کنیم. و چیزهای بزرگ را به بزرگتر. و بزرگترها را به آن بزرگترین. 


اما به هرحال هنرمند مختار است (مختار است؟) که این مسیر را به عکس برود و در کارش اشاره به سقوط باشد. اما باید به ابتذالِ بزرگی (ابتذال که مراقبِ همیشگیِ زیبایی‌ست) که در کمینِ کارش است آگاه باشد. 

این هنرمندِ وارونه‌رو اگر هنرمندِ بزرگی باشد، حتی در شکستنِ این الگو نیز از نیروی خود این الگو استفاده می‌کند. این هنرمند اگر بخواهد چیزِ بزرگی را به چیزِ کوچکی تبدیل کند، آن بزرگ را به آن کوچک تقلیل نمی‌دهد، بل‌که بزرگ را تا کوچک برمی‌کشد. و با این کار، اثرش را از موهبتِ بزرگِ تناقض برخوردار می‌کند. هنرمندِ بزرگ اگر بخواهد چیزی را بشکند، به همه این‌طور می‌قبولاند که این شکسته به آن درست می‌ارزد.

این نکته البته بسیار بدیهی‌ست. 

۱ نظر ۲۱ آبان ۹۷ ، ۰۰:۳۷
عرفان پاپری دیانت

این چند روزِ گذشته را یکسره بودلر خواندم. درباره‌ی بودلر چه می‌توانم بگویم. چیزی که من از بودلر خواندم و در بودلر دیدم، تصویرِ تمامِ من و تمثالِ تابه‌حالِ من بود. همه‌ی چیزی که بر من گذشت در ملالِ پاریس ثبت شده. به جرئت می‌گویم که را شبیه‌ترینِ شاعران به خودم دیدم. روایت‌اش از زیبایی، از فقر، از زشتی، از زن، از شکستن و از ریختن، از ایمان، از شیطان و... همه عین‌به‌عین روایتِ من بود. 

بسیاری از نویسنده‌ها را آدم از موضعِ غریب می‌خواند. نیچه، مولوی، بوبن، فروید و حتی عین‌القضات برای من این‌گونه اند. من به جهان‌ِشان غریب‌ام اما چیزی را از خودم در آن‌ها می‌بینم و چیزهایی هم دارند که از من نیست و در تجربه‌ی جهانِ‌شان من آن چیزها را «کسب» می‌کنم. 

اما بودلر برای من تجربه‌ی دوباره‌ی خودم بود و مرورِ سرگذشت‌ام بود. جهانِ بودلر: جهانِ بیوه‌زنانِ محزون و باشکوه، فقیرانِ خیابان‌گرد، جنون‌های آنیِ محکوم، زنانِ پست ولی زیبا، زنانِ سیاهِ عطرزده، شکستن، ریختن، و توهمِ آن که در ویرانه چیزی هست. 

در قطعه‌ی دومِ ملالِ پاریس، پیرزن می‌گوید: و کسانی را که می‌خواهیم دوست بداریم، وحشت‌زده می‌کنیم.

۲ نظر ۱۸ آبان ۹۷ ، ۲۳:۴۶
عرفان پاپری دیانت

رفتارِ توریستی با یک «ویرانه» شکلی مخفی ولی شدید از رذالت است.

_

من خودم را شبیهِ یک باتلاقی فرض می‌کنم. تو که از قبل آماده‌ی فرورفتن و مردن در من نشده‌ای، گه می‌خوری می‌آیی به دیدنِ من. بی‌جا می‌کنی اگر فکر کنی که من جالب‌ام.

_

وقتی می‌خواهی بیایی من را ببینی، اگر هدفی غیر از مردن داری نیا.

_

تا به حال فکر کرده‌ای که چرا گفته‌اند دستِ بی‌وضو به قرآن نباید زد؟


در قرآن یک کیفیتی هست. نمی‌دانم چه می‌شود اسم‌اش را گذاشت. خطرناک، حرام، مرگبار یا هرچه. حرام بهترین کلمه‌ست به گمان‌ام. یعنی قرآن  در موقعیتی غیرِ عادی قرار گرفته. تو اگر در حالتِ عادی و به قصدِ مطالعه(رفتارِ توریستی) به سراغ‌اش بیایی و لمس‌اش کنی، تو را آلوده می‌کند و خودش هم آلوده می‌شود. (یا نمی‌شود؟)

این را یاد بگیر، و نه فقط واردِ قرآن، بی‌وضو واردِ هیچ ویرانه‌ی دیگری نشو.

۲ نظر ۱۷ آبان ۹۷ ، ۱۷:۵۳
عرفان پاپری دیانت



خداوند گفت که یا أَیُّهَا الْمُزَّمِّلُ، قُمِ اللَّیْلَ إِلَّا قَلِیلًا. یعنی که ای پیچ‌خورده در ایجاز، مفصّل شو.

و بیست و هشتِ صفر انگار که ظهورِ نهاییِ این آیه‌ست، در وقتِ نهایتِ خود.

روزِ رجعتِ پیامبر: گریزِ آخرِ از جزء و گذارِ یکسره تا کل. طیّ‌ِ تمامِ شب، شبِ ایجاز، شبی که برای او شصت و سه سال طول می‌کشد و در بیست و هشتِ صفر روز می‌شود. 


یا أَیُّهَا الْمُزَّمِّلُ، قُمِ اللَّیْلَ إِلَّا قَلِیلًا

۰ نظر ۱۶ آبان ۹۷ ، ۱۵:۲۸
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۸ آبان ۹۷ ، ۰۱:۲۳
عرفان پاپری دیانت

آن‌قدر خودارجاع که بی‌معنی. 

۰ نظر ۰۷ آبان ۹۷ ، ۲۰:۰۹
عرفان پاپری دیانت

شاید واژه‌ها نمادِ چیزها باشند، این که در طولِ زمان به این کیفیتِ نمادین رسیده‌اند یا از آغاز چنین بوده‌اند مهم نیست.

اما در اثرِ ربط و هم‌دمایی و تکرار (تکرارِ آیینی) از حالتِ نمادین خارج می‌شوند (و برای تو) به شکلِ شمایل درمی‌آیند.

~

نامِ تو شمایلی‌ست بر گردن‌ات. (باز تأکید می‌کنم که برای من و در متنِ خلسه‌ی من) اما شمایلِ هرچیز را وقتی می‌سازند که راهِ رسیدن به آن چیز و دیدارِ با آن ناپدید شده باشد.  

۰ نظر ۰۶ آبان ۹۷ ، ۲۳:۱۳
عرفان پاپری دیانت

در هذیان همیشه ردّی از تاریخ هست یا از همیشه‌ی تاریخ ردّی هست.

احضارِ تاریخ، به قصدِ دوباره ازسرگذراندن‌اش. تکرارِ تاریخ، درهیئتِ واکاوی و جعل.

هذیان اگرچه به ظاهر بی‌معناست اما تلاشِ ذهن است برای احضارِ معنا و تزریقِ معنا در موضوع. 

گذشته‌ی تو غیرِ قابلِ انکار است. پس بوده اما به شکلِ دیگری، معنی‌دارتر و شاید کمی شکوهمندتر (تو این‌طور به خودت می‌قبولانی.)

تو با تمامِ نیروهای‌ات، دست به جعلِ خودت می‌زنی. آری، اتفاق افتاد. تمامِ واقعه رخ داد؛ اما به گونه‌ی دیگری.

۰ نظر ۰۵ آبان ۹۷ ، ۱۷:۴۰
عرفان پاپری دیانت

تصویرِ من از تو،

چهره‌‌ی یکسره. بی‌هیچ درکی از تنِ تو یا نیازی به آن. چهره‌‌ی تمام، محلِ برپاییِ ژست‌های تو(که البته در دیدارهای کوتاه‌مان هیچ‌وقت فرصتی برای کشف‌شان به من ندادی)

چهره‌‌ی تو در ذهنِ من استعاره به جزیره‌ای‌ست، بینِ دریا. صورتی که مدام بسط پیدا می‌کند (در خود) و (در دریا) کتمان می‌شود. این قابِ عکسِ من از تو آن‌قدر آبی هست که مرا از گذشته‌های روشنِ ظهرزده‌ام خلاص کند و آن‌قدر تیره و کدر هست که دل‌ام را نزند. غرقه. آن وقت که تو در غرقه بودی من هنوز نمی‌خواستم که بشناسم‌ات.

۱ نظر ۰۱ آبان ۹۷ ، ۱۱:۰۹
عرفان پاپری دیانت

چون روزِ عیدِ پنجاهه فرارسید، جملگی با هم در یک مکان بودند که به ناگاه بانگی چون آوای وزیدنِ بادی تند از آسمان برخاست و خانه‌ای را که در آن به سر می‌بردند، به تمامی آکند. زبانه‌هایی که گویی لهیبِ آتش بود، بر ایشان پدیدار گشت، زبانه‌ها چند پاره شد و بر هر یک از ایشان یکی بنشست. آن گاه جملگی از روح‌القدس آکنده شدند و آغاز به سخن‌گفتن به زبان‌های دگر کردند، بر وفقِ قدرتی که روح بهرِ تکلم بر ایشان عطا کرده بود. 

باری مردانِ پارسا از جمله‌ی ملت‌هایی که به زیرِ آسمان‌اند، در اورشلیم ساکن بودند. چون بانگ برخاست، جماعت گرد آمدند و مبهوت گشتند. هرکس می‌شنید که ایشان به زبانِ او سخن می‌گویند. حیران گشتند و جملگی به شگفت آمدند و گفتند: «مگر این مردانی که سخن می‌گویند جمله جلیلی نیستند؟ پس چه سان هریک از ما می‌شنود که به زبانِ مادری‌اش سخن می‌گویند؟ پارت‌ها، مادها، عیلامیان، ساکنانِ بین‌النهرین، یهودیه و کاپادویا، پونتوس و آسیا، فروگیا و پامفولیا، مصر و آن ناحیه‌ی لیبی که نزدیکِ کورِنِه است، رومیانِ مقیم، از یهودی و نوکیش، کرتیان و اعراب، می‌شنویم که اینان شگفتی‌های خدا را به زبانِ ما بازمی‌گویند!»

جملگی حیران گشتند و با سردرگمی یک‌دیگر را گفتند: این چه تواند بود؟

دیگران سخره‌کنان گفتند: ایشان مست از میِ گیرایند!

(کارهای رسولان ۲/ ۱۳-۱)

~

برجِ بابل به انتها نرسید، زیرا خداوند می‌هراسید که انسان‌ها یگانه جای‌گاه‌اش ،یعنی ملکوت، را نیز فتح کنند. و فتحِ ملکوتِ هرچیز تنها در یک‌زبانی و در بی‌زبانی ممکن است. (نگاه کنید به مرصادالعباد، فصلِ دوم از بابِ دوم)


اما می‌توان این‌طور فکر کرد که برجِ نیمه‌کاره‌ی بابل با شهادتِ مسیح -در اتحادِ دوباره‌ی پدر و پسر و با پاک‌شدنِ گناهِ نخستین در خونِ عیسی- به انتهای خود می‌رسد.

۰ نظر ۲۶ مهر ۹۷ ، ۱۴:۱۰
عرفان پاپری دیانت

این تکه‌پاره‌ها را دیروز ظهر سرِ اولین جلسه‌ی حلقه‌ی کلام نوشتم.


۱

علم کلام [و فلسفه] چیزی نیست[ند] جز مجموعه‌ای از اشتباهاتِ زبانی.


در بحث‌های کلامی، یک بازیِ زبانی شروع می‌شود و در آخر به انتها می‌رسد. دو طرفِ بحث از دو جهانِ زبانیِ متفاوت می‌آیند و چیزی از هم نمی‌فهمند. آن‌ها در ابتدا یک نقطه‌ی مشترک بینِ خود می‌گذارند (شروعِ بازی) و بعد می‌کوشند تا واژه‌های‌شان را با هم مترادف کنند و به یک زبانِ واحد برسند. (چیزی شبیهِ مفهومِ هم‌دمایی در فیزیک)

در یک بحثِ کلامی، طرفین به هیچ عنوان پیِ حقیقت و دنبالِ کشف نیستند. آن‌ها فقط می‌خواهند بازی‌شان ادامه پیدا کند. نمی‌خواهد چیزی راهِ میل‌شان را به ترادف سد کند. آن‌ها در مترادف‌شدنِ واژه‌های‌شان ارضا می‌شوند.


۲

گفته‌اند که عقل راه به جایی نمی‌برد.

اما عقل اساساً راه نمی‌برد. 


۳

در مواجهه‌ی دو الگوی ذهن یعنی کلام و عرفان با یک سوژه‌‌ی مشترک یعنی دین، کلام دین را به آینده می‌برد و عرفان دین را به هیئتِ نخستین‌اش شبیه می‌کند. 


۴

دکتر احمدی می‌گوید که تثلیث عقلانی نیست. همه‌ی این ایرادهایی که مسلمانان از ایده‌های مسیحی گرفته‌اند: تثلیث عقلانی نیست. عیسی پسرِ خدا نیست. خدا نمی‌تواند پسر داشته باشد.

همه‌ی این این‌ها شبیهِ ایرادهای احمقانه‌ای‌ست هستند که بزرگ‌ترها از بچه‌ها می‌گیرند. بزرگ‌ترهایی که هیچ‌چیز، حتی یک کلمه از حرفِ بچه‌ها را نمی‌فهمند.

هیچ لزومی ندارد که تثلیث با قراردادهای عقلانیِ شما (این اشتباهاتِ سفت و سختِ زبانی) منطبق باشد. 


این الگوی سه‌وجهی در عمقِ ذهنِ بشر شکل بسته. شکلِ کروموزوم‌ سه‌وجهی‌ست. دیالکتیک از همین میلِ بشر به عدد سه آمده. تز، آنتی‌تز، سنتز. پدر، مادر، فرزند. عدد سه. اولین مجموعه‌ی کامل. تضادِ یک و دو در سه به نهایت می‌رسد. سه اولین شکلِ نهایت است. انسان به عدد سه علاقه دارد. در عددِ سه به آرامش می‌رسد.

انسان میلی کودکانه دارد به جفت و جور کردنِ همه چیز با عددِ سه. 

این را شما نمی‌فهمید. که کودک چه کیفی می‌کند از جفت‌و‌جور کردن. که تثلیث از عمقِ جسم نشأت می‌گیرد. از جسم که تنها مرجعِ حقیقت است نه از اوهامِ عقلانی.


۴

[ادامه‌ی این یادداشت فقط برای یادآوریِ خودم]

تنها مسیرِ شناختِ حقیقت (یا حداقل تنها چیزی که به عنوان حقیقت در دست ما هست،) اسطوره‌شناسی و فیلولوژی‌ست. کل‌نگری. بازگشت به عقب‌. تا سرحداتِ ذهن پیش رفتن. از بیرون به همه چیز نگاه کردن. تأویل کردن. حقیقتِ هرچیز در ابتدای آن چیز است. برگشتنِ مسیرِ رفته.

۲ نظر ۲۴ مهر ۹۷ ، ۰۳:۵۶
عرفان پاپری دیانت

اهلِ کام و ناز را در کوی رندی راه نیست

ره‌رویی باید جهان‌سوزی نه خامی بی‌غمی

آدمی در عالمِ خاکی نمی‌آید به دست

عالمی دیگر بیاید ساخت وز نو آدمی

(حافظ)

میانِ خدا و انسان چیزی جز یک کینه‌ی قدیمی نیست.

آن ها پدر را کشتند. او را از زمین و از زن بی‌بهره کردند و او را آسمان کوچاندند. و در طیِ این کوچ، او را به خود و خود را به او بی‌شباهت کردند.

به همین خاطر است که خداوند درونِ دل‌های شکسته‌ است و از میانِ پسران‌اش تنها بی‌بهرگان و ناکامان را دوست می‌دارد. زیرا انسانِ ناکام را نیز مانندِ خداوند از زمین محروم کرده‌اند و به آسمان کوچانده‌اند. آسمان در تنِ شکسته رخنه می‌کند و مثلِ جزام خود را بر پوستِ ناکامان می‌پراکَنَد. و انسانِ ناکام تمثیلی از خداست.

خداوند تنها مردگان را دوست می‌دارد. او با کینه‌ی خود در کشاکش است و می‌کوشد تا جانِ کینه‌کشیده‌اش را در برپاییِ عشقِ ابدی آرام کند. پس به همه از مرگ می‌چشاند. و این کینه‌ی قدیمی تنها در مرگِ هرکس -برای او- و در مرگِ همگان -و برای همگان- زدوده می‌شود.

[پدر و پسر تنها با مرگِ زن با هم صلح خواهند کرد پس] این کینه‌ی قدیمی تنها با نابودیِ تمامِ زمین از میان می‌رود.

آن‌گاه که شکافِ زمین و آسمان پُر شود، خداوند از تبعید بازمی‌گردد و زن و زمین را از او به چنگ خواهد آورد.

~

«آن‌گاه آسمانی تازه و زمینی تازه دیدم. زیرا آن آسمان و زمینِ نخستین ناپدید شدند و دیگر دریایی وجود نداشت. شهرِ مقدس یعنی اورشلیمِ نو را دیدم که از آسمان از جانبِ خدا، مانندِ عروسی که برای شوهرش آراسته و آماده باشد، به زیر می‌آمد. از تخت صدای بلندی شنیدم که می‌گفت: «اکنون خانه‌ی خدا در میانِ آدمیان است و او در بینِ آنان ساکن خواهد شد و آنان قومِ او و او خدای آنان خواهد بود. او هر اشکی را از چشمانِ آنان پاک خواهد کرد. دیگر از مرگ و غم و گریه و درد و رنج خبری نخواهد بود؛

زیرا چیزهای کهنه درگذشته است.»

(مکاشفه ۴-۱: ۲۱)

۰ نظر ۲۳ مهر ۹۷ ، ۰۵:۵۰
عرفان پاپری دیانت

ی٬ 

حرفِ زوال و استهلاک است. حرفِ فرود.

ی را یی نوشته‌اند. یعنی که هیچ راهِ گریزی از آخرین حرفِ الفبا نیست. ی در خودش هم فرود می‌آید. مثلِ نیش می‌نشیند توی تنِ خودش.تاریکیِ تمام.


ا،

حرفِ فراز و صعود. شروعِ روز. سفرِ آفتاب.

ا مثلِ نور: بی‌صدا و مدیدنی. چراغِ ابتدای الفباست و تمامِ حروف را روشن می‌کند.


و در «یا» هر دوی این دو حرف(دو جهان) به هم می‌تنند.

_

I am Alpha and Omega, saith the Lord, which is, and which was, and which is to come, the Almighty.

(Revelation 1:8)

۰ نظر ۲۱ مهر ۹۷ ، ۰۳:۵۱
عرفان پاپری دیانت

من از هرچیزی که در من و در شما مشترک است (همنوع‌بودن، هموطن‌بودن، همسن‌بودن، همرشته‌بودن، همسایه‌بودن، همجنس‌بودن، همزبان‌بودن، همفکربودن و...) اول متعجّب و بعد متنفّرم.

۱ نظر ۱۵ مهر ۹۷ ، ۰۲:۳۲
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۱ مهر ۹۷ ، ۲۱:۴۵
عرفان پاپری دیانت

بعد از مرگ‌‌ام از میانِ شما تنها کسی حق دارد برای من عزاداری کند که پیش از مرگ‌ام عزادارِ من بوده باشد.

۱ نظر ۱۱ مهر ۹۷ ، ۱۵:۲۵
عرفان پاپری دیانت

وای وااااای وااااای وااااای واااااااااااااااااااااای وایییییییی وای واااااااااااااااااااااای واااااااااااااااااااااااای وای وای وااااااااااااااااییییی وااااای وای وای وای وای وااااایی

۹ نظر ۱۱ مهر ۹۷ ، ۱۴:۲۱
عرفان پاپری دیانت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۷ مهر ۹۷ ، ۲۳:۱۳
عرفان پاپری دیانت